ورود به حساب ثبت نام جدید فراموشی کلمه عبور
برای ورود به حساب کاربری خود، نام کاربری و کلمه عبورتان را در زیر وارد کرده و روی «ورود به سایت» کلیک کنید.





اگر فرم ثبت نام برای شما نمایش داده نمی‌شود، اینجا را کلیک کنید.









اگر فرم بازیابی کلمه عبور برای شما نمایش داده نمی‌شود، اینجا را کلیک کنید.





صفحه 3 از 11 نخست 1 2 3 4 5 ... آخرین
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 30 , از مجموع 108
  1. #1
    تاریخ عضویت
    2014/04/28
    محل سکونت
    قبرستون
    نوشته‌ها
    304
    امتیاز
    172,578
    شهرت
    2
    1,885
    معاون سایت

    زندگی پیشتاز | دور نخست | «قصر»

    سلام دوستان؛
    اولین تاپیک داستان گروهی برای اولین بار در سایت زندگی پیشتاز!
    خب قبل هر کاری حتما قوانین این قسمت رو مطالعه کنید؛



    قوانین:


    ۱- اسپم ممنوع حداقل محتوای پستتون باید ۱۲ خط باشه
    ۲- از دیالوگ گویی بیش از حد پرهیز کنید
    ۳- هرکس شخصا مسئول داستان خودشه مگر هدایت کننده ی داستان که گاهی بجای شخصیت ها هم صحبت میکنه تا به بچه ها کمک کنه به مسیر درست پیش ببرن داستان رو.
    ۴- این داستان تا حد زیادی شبیه ایفای نقش است بنابراین قوانین اونها اینجاهم برقرار است و کسی نمیتونه برای شخصیت خودش فناناپذیر یا نامیرا و یا ویژگی هایی از این دست انتخاب کنه
    ۵- به داستان هم کاری نداشته باشید و لطفا فقط شخصیت خودتون رو معرفی کنید
    ۶- قدرتهاشون اکثرا با قدرت های بچه ها دیگه تداخل داشت به همین خاطر گفتیم اول هماهنگ کنید.
    ۷- هیچ کس برپیشتازی ها برتری نداره (هیچ پیشتاز یا انسانی) و نمیتونه کنترلشون کنه بنابراین تو داستان از اینکه خودتون رو ورای بقیه نشون بدید بپرهیزید.
    ۸- از اینکه خودتون رو جزوی از لژیون تاتادوم نشون بدین یا خودتون رو نژادی جز انسان نشون بدید هم خود داری کنید.
    ۹- داستان ادامه داره و بزودی همه این فرصت رو خواهند داشت که هرکی میخواد مسیرشو انتخاب کنه و جزوی از خوب ها یا بدها باشه پس کسایی که میخوان اهریمنی باشن، عجله نکنید و صبور باشید!
    ۱۰- داستان چیزی به عنوان جادو نداره در خودش و درنتیجه اتفاقات جادویی نمی افته مگر اتفاقاتی که در قدیم افتاده و ما هیچ اطلاعی ازشون نداریم مثلا نحوه وجود قصری این چنین!
    این دور فقط برای معرفی و آشنایی پیشتازی ها هست داستان های زیباتون محدود به این تاپیک نمیشه و دسترسی و مرزها بعدا بیشتر و وسیع تر میشه.
    قدردتهایی که تا حالا رزرو شدن یا استفاده شدن،
    قدرت دزدیدن جادو، قدرت دروئیدیسم(کنترل گیاهان)، شفادهنده، کنترل اجسام و بلند کردنشون، تلپات یا ذهن خوان، کنترل کننده ی ماهیت اشیاء، مبارز با شمشیر(ملکه سرخ)، نیروی بدنی (مثل هرکول)، خود درمانی، توانایی تغییر شکل به جانداران، کنترل باد، کنترل آتش و یکی دوتا مورد دیگه پس لطفا قبل انتخاب هماهنگ کنید و سعی کنید چیزی شبیه به این قدرتها انتخاب کنید.


    متن مخفي!


    توصیه‌های نویسنده:
    ۱- سعی کنید شخصیت‌های خودتون رو منحصر به یک قدرت کنید
    ۲- جادوگر و فوق قدرتمند نداریم! شخصیت‌های داستان چیزی شبیه به شخصیت‌های X-men است.
    3- نویسنده اجازه داره متن شما رو در صورتی که مشکلی در قالب داستان پیش میاره ویرایش کنه


    4- اجازه ی کشتن شخصیت‌های داستان رو ندارین(پیشتازی هارو بقیه مجازه هرکیو خواستین بکشین خونشون حلاله!)


    توجهات شما:

    1- مسئول بخش می‌تونه براساس خط فکری که برای داستان ایجاد کرده تغییراتی رو در داستان ایجاد کنه و سایر نویسندگان داستان گروهی جزئیات رو خواهند نوشت و به اون کمک می‌کنن تا داستان تموم بشه
    2- از اونجایی که پرسیده شد باید بگم به مرور خودتون حقایقی درمورد داستان رو خواهید فهمید و لطفا زود درباره‌ی پایان داستان قضاوت نکنید!

    3- هرکس می‌تونه یک پست در تاپیک بزنه و تا وقتی دست کم یک پست از طرف دو نفر دیگه ارسال نشده باشه اجازه نداره پست جدیدی ارسال کنه
    4- قبل از ارسال پستتون درباره قدرتون ترجیحا با ناظر بخش صحبت کنید که احیانا اِشغال نشده باشه!
    5- بعد از اتمام دور اول که درباره‌ی معرفی افراد قصر و داستان‌هاشون توی قصره سری‌های جدید داستان بنا به استقبال شما اضافه خواهد شد تا در نهایت داستان‌های اساسی هردور به عنوان داستان بلند سایت زندگی پیشتاز دراختیار عموم قرار بگیره.
    6- زندگی بیرون از قصرتون رو هم می‌تونین شرح بدین کلا دراختیار خودتونه


    به نام خدا


    چهارصد هزار سال پیش چیزی به اسم زندگی یا دنیا وجود نداشت.
    کهکشانی که ما امروز آن‌را به این اسم می‌‌شناسیم؛ کهکشان راه شیری، فضایی مطلقاً خالی بوده و هیچ روشنی‌ای در خود نداشت.
    تا کولون‌ها آمدند. (colon)
    پنج تا بودند که درمیان فضاهای خالی سفر می‌کردند. روشن‌تر از چیزی بودند که ما آن را خورشید می‌نامیم.
    موجوداتی از نور حقیقتی، چیزی که اکنون ما به گوشه‌ای کوچک از آن، نور می‌گوییم!
    به طور ناگهانی در تاریکی آنجا ظاهر شدند. چهره‌های نامعلومی داشتند و برایشان ظاهر و جنسیت بی‌معنی بود. همه یکی و درعین حال از هم جدا بودند. ولی فکر و رفتارشان همه یکی بود، همه‌ی آنها درواقع فردی بودند که ما امروزه آنرا ویگا(viga) می‌نامیم که به زبان باستانی نیو‌ها (new) به معنی خالق است.
    کولون‌ها در تاریکی می‌درخشیدند و با نور حقیقی خود آن‌جا را روشن کرده بودند. شاید از خود بپرسید که چطور در نیستی جسمی برای روشن شدن وجود داشت؟ جواب این سوال را امروز می‌دانیم، وقتی ویگا به آنجا رسید درواقع انگار حیات تمام آن‌جا را پرکرده بود. وجود آن‌ها تا بی‌نهایت ادامه داشت.
    کولون‌ها همگی در تاریکی صبر کردند. تصمیم گرفتند تا اشعه‌ی وجود خود را در آن مکان باقی بگذراند. تمام آن‌ها داشتند به یک چیز فکر می‌کردند.
    و اینگونه بود که کهکشان راه شیری توسط ویگا ایجاد شد.
    زمانی ک قصد ترک کردن آنجا را داشتند یکی از کولون برای بار آخر به کهکشان نگریست و بخاطر اتصال جدایی ناپذیرشان؛ چهار کولون دیگر نیز به افکارش پی بردند.
    کهکشان هیچ‌کدامشان را راضی نکرده بود.
    برای همین یکی از سیاره‌های آن را برگزدیدند.
    زمین را.
    کولون‌ها به هیبتی بسیار کوچک به ابعاد یک انسان روی سیاره زمین ظاهر شدند. در حالی که زمانی وجود نداشت چراکه چیزی برای سنجیدن آن نبود، روی آن قدم زدند تا درنهایت محلی را انتخاب کردند.
    محلی برای شروع.
    و اینگونه بود که ویگا، دروازه‌ی زندگی را بناکرد(life gate)
    دروازه ی زندگی طاقی سنگی بود سنگی سفید، طاقی که بلندی آن به 50 متر میرسید و درون آن نور سفید خیره کننده‌ای در جریان بود. سطح دروازه مثل آب بود ولی نورهای جذاب زیادی در آن شناور بودند. ویگا از ساخته‌ی خود راضی بود.
    دروازه‌ی زندگی پیوندی به جایی نامعلوم بود که به آن پردیس(paradise) می‌گفتند. حتی کولون ها هم نمی‌دانستند که منشاء پردیس چیست. ماهم درک درستی از آن نداریم ولی اطلاعتی که از نیو‌ها و کولون ها به جا مانده به ما اطلاعات بسیار کمی درباره ی آن می‌دهند. تنها یک نقاشی از آن داریم و فقط همین را می‌دانیم که زندگی از آنجا آغاز شده و هرچیزی که از آن به اینجا وارد شده زندگی را باخود آورده.
    ویگا می‌دانست که وقتی زندگی در زمین جریان یابد مسلما ارباب شیطانی، تاتادووم(tatadom) که دشمنی دیرین با ویگا دارد افرادش به سمت اینجا روانه خواهد کرد.
    بنابراین از درون دروازه ی زندگی و با قدرتی که داشتند موجوداتی را به وجود آوردند که در زبان آنها نامشان نیو بود.
    سه نیو (new) را برای نگهبانی از دروازه بوجود آوردند و قدرت نیاز برای دفاع از آن را در اختیارشان دادند تا درمقابل تاتادووم و سپاهیان آن‌ها از دروازه دفاع کند.
    و بعد زمین و کهکشان را ترک کردند.
    وقتی زمین را ترک کردند دروازه از قدرت عظیم آنها هنگام خروج لرزید.
    انگار جهان از قدرت تهی شد و نور خورشید دیگر به اندازه ی روشنایی کولون‌ها کهکشان را روشن نمی‌کرد.
    درآن لحظه سطح دروازه موج برداشت و اولین روح از دروازه‌ی زندگی عبور کرد. نیو ها وظیفه‌ی مبارزه‌ی با لژیون تاتادوم را داشتند؛ بنابراین مانع روح نشدند.
    روح با عبور از دروازه جسم گرفت و نیو‌ها نام انسان را بر آن نهادند. بعد از اولین روح، ارواح دیگر که انگار با انرژی کولون‌ها بیدار شده بودند یکی پس دیگری از دروازه عبور کردند.
    زندگی در دره‌ها و چمن‌زارها شروع شده بود و هزاران انسان روی زمین زندگی می‌کردند، ازدواج می‌کردند و بچه‌دار می‌شدند. پس از آن هم از دروازه‌ی زندگی گه گاه ارواحی عبور می‌کرد ولی مثل روزهای نخستین نه، و تعداشان کمتر شده بود. انگار ارواح آنسوی دروازه دوباره خوابیده بودند یا کم کم به جفت این دروازه در دنیای خودشان عادت کرده بودند.
    هزاران انسان کم کم بیشتر شدند.
    تا اینکه یک روز یکی از انسان‌ها تصمم گرفت تا از دروازه عبور کند.
    نیو‌ها به او اجازه‌ی عبور ندادند. کولون‌ها عبور موجوداتی که از این دروازه یکبار رد شده بودند را ممنوع کرده بود.
    ما اطلاعات درستی دیگری نداریم که چه اتفاقی افتاد. یا چرا آن انسان می‌خواست که بازگردد.
    سرانجام نیوها که تنها برای دفاع از زندگی خلق شده بودند نه آسیب زدن به آن، به طور نامعلومی کشته شدند. تا فقط یکی از آن سه تا باقی ماند.
    آن نیو تنها نمی‌توانست از دروازه حفاظت کند و می‌دانست که اگر لژیون به آن‌ها حمله کند در ماموریتش شکست می‌خورد.
    بنابراین با دانشی که داشت دروازه را مسدود کرد و آن‌را از نظرها خارج کرد. خودش نیز از آن زمان به بعد ناپدید شد.
    این شواهد تنها برایمان این باور را بوجود آورد که لژیون و تاتادوم به دنبال انسان‌ها نبودند بلکه به دنبال دروازه بودند.
    نیو قبل از بستن و نابود کردن دروازه قدرتی را از دروازه بیرون کشید و با قدرت خودش در هم آمیخت و نژادی را با جادو به وجود آورد تا اگر زمانی لژیون به این دنیا حمله کرد، انسان‌ها را بی دفاع نگذاشته باشد.
    داستان ها می‌گویند که او با فداکاری جان خود را فدا کرد تا انسان‌هایی که هرچند به او خیانت کردند را نجات دهد.
    او عده‌ای از انسان‌ها را بوجود آورد که به آن‌ها پیون می‌گفتند که به زبان‌ ما انسان‌ها نامشان پیشتازان(pioneer) بود.
    و اینگونه بود که گروه پیشتازان کم کم در جای جای جهان متولد می‌شدند.
    و بدین ترتیب هدف گروه پیشتازان (pioneer group) در راستای اهداف دروازه‌ی زندگی(life gate) قرار گرفت و آن‌ها با هم پیوند خوردند.
    از آن زمان به بعد دیگر نه چیزی از دروازه‌ی نابود شده و نه از نیو مرده شنیده نشد و آن‌ها به افسانه‌ها پیوستند.
    اما پیشتازان زندگی نسلی جدید را بوجود آوردند.
    در زمان‌های مختلف و به نام‌های مختلف مثل سایر انسان‌ها بدنیا می‌آمدند؛ سهراب, امیرحسین، فاطمه، شهرزاد، امیرکسری، مجید و . . .
    از نظر ظاهری همه‌یشان شبیه دیگر انسان‌ها اما در باطن پیشتاز بودند.
    قدرت‌هایی فرابشری داشتند ولی به خاطر اینکه مردم از آنها دوری نکنند و عجیب و غریبشان نخوانند، تنها درمیان یکدیگر از قدرت‌هایشان صحبت می‌کردند و اینگونه بود که در قلعه‌ای عظیم مثل یک خانواده باهم زندگی می‌کردند.
    بر این سان داستان پیشتازان،
    آغاز شد!
    ویرایش توسط Hermion : 2016/01/07 در ساعت 10:36
    فقط برای کشف #nobody ها زنده هستم و نفس میکشم!
  2. #21
    تاریخ عضویت
    2014/08/05
    محل سکونت
    بریتانیا کملوت
    نوشته‌ها
    69
    امتیاز
    7,313
    شهرت
    0
    466
    نویسنده
    Kia...


    مثل تمام این یک سال و نیمی که وارد قصر شده بودم داشتم رو تواناییم کار میکردم!
    اما بازم لحظه آخر شکست خوردم!تمرکز ذهنیم مثل همیشه بهم خورد و تمام خاطراتم برام مرور شد
    منظورم کشته شدن تمام اعضای خانوادم به دست عمومه
    پدرم با دختر عموی خودش ازدواج کرده بود !عشق عجیبی بینشون وجود داشت هنوز لبخند از سر شوقشون رو وقتی که شاهد کشف توانایی دخترشون بودن بخاطر دارم !همون لبخند آخر...
    ذهنمو بالاخره تونستم کنترل کنم نفس عمیقی کشیدم و به سمت پنجره رفتم
    صدای جیر جیر کوچکی به خاطر باز شدن پنجره و لحظه ای بعد رقصیدن شعله ی شومینه ی اتاقم با نسیم بی صدا!!!
    بوی چمنای نم دار باغ بهم آرامش میداد اما با نگاه کردن به ماه بازم یاد اون شب شوم افتادم
    شبی که عموم نعره زنان توی حیاط کوچیک خونمون داشت اتوموبیلمونو تو حوا مچاله میکرد و داد میزد نابودتون میکنم ! هردوتونو همراه اون ستا ! روبه مادرم کردو گفت : خودتم میدونی تو باید مال من میشدی اما عاشق این احمق شدی... لحظه ای به چشمای مادرم خیره شد
    ولی بعد خنده ای شیطانی پدرم رو رو هوا برد بعدم مادرمو ! اونا از عموم ضعیف تر بودن سعی کردن دست همو بگیرن ولی... مادرم داد زد رو به برادر بزرگم که از اینجا ببرشون!منظورش منو برادر دیگم بودیم
    هنوز جملش تموم نشده بود که عموم کار خودشو کرد برادر بزرگم نتونست خشمشو کنترل کنه وقتی داشت به سمت عموم میدویید داد زد فرار کنین
    برادرم دست منو کشید به سمت در پشتی خونه و من عین عروسک بی اختیار شروع به دویدن کردم فقط چند ثانیه بعد از خروجمون بود که صدای انفجار پشت سرم شنیدم
    توی کسری از ثانیه برادرم دستاشو دورم حلقه کرد صدای سوت توی مغزم پیچید همه جا سیاه شد موج انفجار باعث پرت شدنمون شد برادرم سعی کرد قدرتشو به کار بگیره ولی هنوز خیلی ضعیف بود و نمیتونست از هر دومون محافظت کنه پس منو انتخاب کرد
    آخرین چیزی که دیدم روشن شدن همهجا ، حس کردن گرمای دستای برادرم و بعد انگار به خواب رفتم
    با صدای مردی از خواب پریدم ، توی یه اتاق نسبتا بزرگ بودم چشمم به دنبال صدا رفت
    حدسم درست بود اون مرد صمیمی ترین دوست پدرم یعنی محمد حسین بود
    به یاد همه اون اتفاقا افتادم و بعد برادرم تو لحظه آخر
    سعی کردم از جام بلند بشم ولی نتونستمو با سر زمین خوردم
    محمد حسین بسمتم دویید منو از جام بلند کردو روی تختم گذاشت
    هنوز کمی گیج بودم
    به سختی کلمه ی ''خونوادم'' رو به زبون آوردم نگاه سرد محمد حسین بیانگر واقعیتی تلخ برای من بود
    تلخیی که برای تمام عمرم کافی بود
    محمد حسین واقعیت تلخ دیگه رو برام روشن کرد ، اینکه برادر بزرگم تو جنگ با عموم شکست خورده بود
    اینا حقایقی بودن که باعث شدن به فکر انتقام از اون بیوفتم پس تصمیم گرفتم که قویتر بشم و میدونستم که فقط توی این قصر امکانش هست
    از اون روز تو همین اتاق تمرینای من و زندگیم توی قصر کنار اهالیش شروع شد!
    ...
    دنیا جفت دستات پوچه​...
    بنبست آغاز هر کوچه...
    The ways
    ...

  3. #22
    تاریخ عضویت
    2013/08/03
    محل سکونت
    قم
    نوشته‌ها
    492
    امتیاز
    33,625
    شهرت
    21
    2,308
    پليس سایت
    تاریخ: روز سوم
    مکان:از نظر مکانی جایی در قصر و درواقع داخل ذهن من
    راوی: هادی
    اشخاص داخل داستان: فقط خودم
    نوع ماجرا(موضوع): من و افکارم


    مدتی از اومدن من به قصر پیشتاز میگذره
    اعتراف می‌کنم حتی فکرشم نمی‌کردم این همه آدم با قدرت های عجیب و غریب وجود داشته
    قدرت هایی انقدر متفاوت و بعضا جالب و بعضا ترسناک که واسه یه تازه وارد حسابی گیج کننده هستند
    اینجا جای باحالیه و جدای از تمرینات روزای دوستی خوبی توش وجود داره
    اما به نظر من این همش یه روی سکه هست
    فکر نمی‌کنم جمع شدن این همه آدم قدرتمند توی این قصر بزرگ و این همه تمرین برای قوی شدن بی هدف باشه
    مطمئن نیستم که هدف اصلی اینجا چیه ولی از یه چیزی مطمئنم به قصر و افرادش اعتمادی ندارم
    من به این قصر به شکل یه خونه نگاه نمی‌کنم
    هیچ احساس امنیتی توش ندارم
    می‌تونم بگم که از اینجا می‌ترسم
    آره از اینجا می‌ترسم
    فکر می‌کنم که اینجا ربطی به گذشته من داره
    گذشته ای که هیچ چیزی ازش به یاد نمیارم جز احساس درد و ترس فراوان
    درسته من هیچ خاطره ای قبل از پنج سال پیشم ندارم
    فقط یه سیاهی عظیم توی ذهنم به جای اون خاطرات وجود داره سیاهی که برای حس کردنش نیازی به ذهن خوان بودن ندارم
    واین باعث میشه که نتونم به اینجا اعتماد لازم رو بکنم
    لعنت به من
    باید گذشتم رو به یاد بیارم باید خودم رو بشناسم والبته که باید راهی برای تقویت خودم پیدا کنم چون اینجا کسی نیست که هم قدرتش شبیه من باشه و بتونه به بهترین نحو منو آموزش بده و البته که بتونم بهش اعتماد کنم
    اسم من هادیه من به شدت قوی هستم. هیچ چیز از گذشتم به یاد ندارم ولی تصمیم دارم که به چیزایی که نیاز دارم برسم
    ویرایش توسط sir m.h.e : 2016/01/10 در ساعت 22:51
    یه سرباز وقتی که می‌رسه به ته خط تازه تبدیل به وزیر می‌شه
    _________
    چقدر عقده نگه داشتم تو دل پیرم چقدر دویدم و فهمیدم رو تردمیلم
    __________
    من اعصاب بیست سال دیگمو الان دارم از بدن خودم مساعده می‌گیرم
    یاس
  4. #23
    تاریخ عضویت
    2013/08/04
    محل سکونت
    اصفهان
    نوشته‌ها
    202
    امتیاز
    20,459
    شهرت
    0
    1,459
    ویراستار
    نگین:
    - نگین کجایی؟
    با صدای فریاد دوستام حواسم سرجاش اومد. پاهام که از وایسادن زیاد خسته شده بود رو تکون دادم و دنبال دوستام گشتم.
    - تو کجا بودی؟!
    + یه لحظه حواسم پرت شد. خوب ... کجا کمپ بزنیم؟
    - همینجا خوبه.
    + باشه
    وقتی که دوستام رفتن وسایلمو جمع کردم و رفتم یه گشتی بزنم. هوا خیلی سرد بود. بین دستام یه آتیش کوچیک درست کردم که گرمم کنه. هندزفریم رو توی گوشم گذاشتم تا حواسم رو پرت کنه و به راهم ادامه دادم. حدوداً نیم ساعت بعد حس کردم خش خش برگهای زیرپاهام کم میشه. سرمو بلند کردم و دیدم که جنگل تموم شده. سرمایی که از بدنم بالا می‌رفت رو حس کردم. ترس. تصمیم گرفتم برم جلو تا یه کمک پیدا کنم و پیش دوستام برگردم. می‌تونستم یه شکل حدودی یه خونه رو توی تاریکی ببینم. مسیرم رو به سمتش تغییر دادم. وقتی که تقریباً به خونه رسیده بودم یه صدای مثل قدم زدن توی آب شنیدم. اهمیت ندادم و جلو رفتم که ناگهان یه فریاد بلند شنیدم
    - اَهههههه! خاکستری بود! --
    از ترس یه قدم به عقت برداشتم. آروم به سمتش رفتم که ازش کمک بخوام. وقتی که بهش نزدیک شدم می‌تونستم یه برق کوچیک تو چشمشو ببینم. باز همون سرمارو احساس کردم. ولی جلو رفتم. اون یه پیرمرد بود. می‌تونم به آسونی به یه مشت خاکستر تبدیلش کنم.
    -آه! بالاخره اومدی! چقدر دس دس می‌کنی دختر!
    +جان؟ فکرکنم اشتباه گرفتید.
    -نه نگین جان. لطفاً دنبالم بیا. باید یه چیزیو بهت نشون بدم
    اون از کجا اسم منو می‌دونه؟! دلم می‌خواست با تمام قدرتم از دستش فرار کنم ولی یه احساسی بهم می‌گفت باید دنبالش برم ...
    و رفتم
    اون مرد من رو به یه خونه راهنمایی کرد. وقتی به خونه نگاه می‌کردم احساس می‌کردم که اینجارو می‌شناسم ... ولی نمی‌دونستم از کجا.
    +اینجا کجاست؟!
    -اینجا قصر زندگی پیشتازه. جایی که افرادی مثل تو زندگی می‌کنن
    برای اولین بار در یک ساعت اخیر احساس خوبی داشتم. وجود کسانی که بتوانند من و توانایی‌هایم را درک کنند ... اما باز هم نتوانستم به او اعتماد کنم. اعتماد به کسی که به یک خانه یک طبقه قصر بگوید سخت است.
    +اسمتون چیه؟
    مرد با لبخند به من نگاه کرد و گفت
    -محمدحسین.
    و داخل خانه شدیم ...
    ویرایش توسط Ginny : 2016/01/07 در ساعت 15:39
    I played solider, you played king
    Struck me down when I kissed that ring
    You lost that right to hold that crown
    I built you up, but you let me down
    So when you fall, I'll take my turn
    And fan the flames as your blazes burn

    Burn It Down
    Linkin Park

  5. #24
    تاریخ عضویت
    2013/08/20
    محل سکونت
    اراک
    نوشته‌ها
    252
    امتیاز
    10,379
    شهرت
    0
    1,022
    کاربر انجمن
    تاریخ :9 سال پیش

    مکان : ورودیِ اپارتمانِ بالای عتیقه فروشیِ قصر

    زمان داستان : گذشته

    راوی : مهدیه

    اشخاص داخل داستان : من، پدرم، بابابزرگ فسیل

    نوع ماجرا : ورودم به قصر


    مادرم رو به یاد ندارم. از پدرم هم فقط یه خاطره دارم، روزی که به اینجا اوردم. اواخر اردیبهشت بود و باران میبارید انقدر که اب جمع شده گوشه خیابان مثل دریا موج بزند. پدرم دستم را محکم گرفته بود و سریع راه میرفت و من یک دختربچه هشت ساله پشت سرش تقریبا می دویدم. وقتی جلوی اپارتمان زهوار در رفته ای که رنگ دیوارش جا به جا ور امده بود، ایستاد، تعجب کردم. برای ذهن کودکانه‌ام ان همه عجله مستلزم یک مقصد خاص بود. اما به جز عتیقه فروشی خاک گرفته طبقه اول همه چیز عادی تر از عادی بود.
    پدرم را تا بالای پله ها دنبال کردم و بعد پدرم زنگ زد. سه بار، بلند و کشیده. کمی بعد صدای باز شدن چندین و چند قفل زنگ زده بلند شد و پیرمردی مو سفید که ریش هایش تا روی سینه اش میرسید از در سرک کشید.
    -:"میدونی چند وقته از این در کسی نیومده؟ فکر منه پیر مرد رو نمیکنین که باید این همه راه رو بیام؟ حالا چیکاری داری؟"
    پدرم با وجود عجله ارام بود.
    -:"دخترم رو اوردم بهتون بسپارم."
    -:"اوه! پس بقیه اشون؟ یادمه سه تا دختر دیگه هم داشتی"
    -:"خوشحالم که یادته. اونا انقدر بزرگن که بتونن باهامون بیان و فاطمه هم انقدر کوچیکه که نتونم اینجا بذارمش"
    -:"بیایید تو. بیاید تو. خودتم میای که؟"
    پدر سر تکان داد خم شد و گونه ام را بوسید و برای همیشه رفت.
    و من دست پیرمرد را گرفتم و از در اپارتمان رد شدم و پا روی چمن هایی گذاشتم که کمی بالا تر به قصر باشکوهی میرسید.
    و پشت سرم تنها دروازه اهنی زنگ زده ای بود و تا چشم کار میکرد جنگل.
    ویرایش توسط Magystic Reen : 2016/01/10 در ساعت 22:25
    [IMG]http://www.upsara.com/images/z12q_imagine_sticker.jpg[/IMG]
  6. #25
    تاریخ عضویت
    2012/08/21
    محل سکونت
    ...
    نوشته‌ها
    404
    امتیاز
    7,066
    شهرت
    0
    2,567
    مدیر ارشد
    نور شدید آفتاب باعث میشه چشامو باز کنم با خواب آلودگی یه خمیازه عمیق میکشم..
    از جام پا میشم و یه کش و قوصی به عضلات خشک شده ی بدنم میدم..
    بعد از این همه وقت هنوز به زمین خشک و سرد عادت نکردم و بدنم درد میگیره ..
    یه تکون دست کافیه ک گرد و خاکی ک لباسامو کثیف کرده و تو سرم رفته ازم جدا شه...خدااا چقدر دلم یه دوش حسابی یا آب تنی تو رود خونه میخواد...این طرفا رودخونه و برکه ای پیدا نمیشه که یه سر و تنی تو آب تازه کنم...
    با سمفونی زیبای شکمم تازه متوجه میشم چقدر گرسنمه...با یکم تمرکز ظرف آبمو از آب پر کردم...اوایل کار سختی بود ولی به مرور یاد گرفتم ک چطور دو عنصر رو باهم ترکیب کنم و آب تولید کنم...فقط کاش میتونستم غذارم همینطور درست کنم -_-
    یکم گوشت خشک از تو کیفم در آوردم و همونطور سرد سرد جویدم و قورت دادم...
    دیگه وقتش بود راه بیفتم تا ظهر به یه شهری برسم و هرطور ک شده کاری برای انجام دادن پیدا کنم...ذخیره ی پولم داشت تموم میشد و این اصلا خوشحال کننده نبود...
    کیفم رو جمع کردم و چکمه های نرم و ائلام رو ک تازه خریده بودم ب پام کردم و به راه افتادم...
    چند ساعت مونده به ظهر به شهر جدید رسیدم...تو بازار شهر دنبال کار میگردم و منتظرم ک کسی ازم بخواد براش کاری انجام بدم...
    همینطور داشتم پرسه میزدم و از فروشنده ها سوال میکردم که یه خانوم جوون صدام کرد و ازم پرسید :: اقا شما دنبال کار میگردید؟
    منم جواب دادم : بله بانو شما کاری دارید تا براتون انجام بدم؟
    (ادامه داستان فاطمه)
    در پس هر تاریکی نوریست ، نوید روشنایی

    آنگاه که سرنوشتم تغییر کند

    من آن را دوباره خواهم ساخت ؛ با قدرتم

    چرا که قدرت از آن من است

    آنگاه که درهای سرنوشت بسته شوند

    تنها من محرم خواهم بود

    ای دست های ناپیدای سرنوشت

    من شمارا به مبارزه میطلبم
  7. #26
    تاریخ عضویت
    2015/08/23
    محل سکونت
    کرمانشاه
    نوشته‌ها
    107
    امتیاز
    9,258
    شهرت
    0
    536
    کاربر انجمن
    حریر

    من در قصر پیشتازان بودم،و بعد از سال ها رنگ شادی را به چشمم می دیدم.
    زیاد بودن افرادی با قدر های اورا طبیعی مثل من باعث شده بود که دیگر مثل چند ماهی که متوجه قدرتم شده بودم خودم را عجیب و غیر طبیعی ندانم. این چیزی بود که من برایش زاده شده بودم.
    از روز های اول پیشرفت خیلی بیشتری در پیشگویی هایم پیدا کرده بودم،دیگر در اثر دیدن اتفاقات آینده بیهوش نمی شدم.بر آن کنترل داشتم و جز حوادث بلند ومهم، دیدن اتفاقات کوچک و ربوط به حوادث در دسترس کار ساده ای بود.متوجه شده بودم که هر وقت تصویری از آینده به من میرسد رنگ چشمانم از مشکی به خاکستری تبدیل می شود...خاکستری عمیقی که نشان می دهد من در دنیایی دیگر سیر می کنم.
    زمان ناهار بود و من خسته از کلاس های صبح به سمت سالن غذاخوری می رفتم. در آن جا متوجه حانیه و فاطمه و اعظم شدم و کمی آن سوتر، شهرزاد. کمی خودش را از بقیه جدا نگه داشته بود و پشت هر لبخندش غم و دردی پنهان بود که شاید کسی جز من نمی دید...آهی کشیدم و به سمت آن ها رفتم.تصاویر کوچکی از اینده های دور و نزدیک به ذهنم می رسیدند و به قدری سریع می رفتند که کسی متوجه تغییر رنگ مردمک چشمانم نمی شد.انگار امروز ساعت پنج امیر کسرا سعی می کند من را غافلگیر کند.چرخی به چشمانم دادم،این پسر هیچ وقت تسلیم نمی شد.
    سلامی کلی کردم و نشستم. وقی همه جواب دادند با خستگی گفتم:حانیه؟فردا اون لباس سفیدت که خیلی دوس داری رو موقع ناهار نپوش.
    کاملا مشخص بود حالش گرفته شده.-:خب چرا؟فردا روز مهمیه.
    لبخند زدم:میدونم. نگفتم که شب نپوش!اگه از ظهر بپوشیش سس گوجه فرنگی روش می ریزه.
    دمغ سرش را تکان داد و قبول کرد.
    اعظم پرسید:حریر بعد ناهار چه کلاسی داری؟
    نیشخندی به پهنای صورتم زدم و گفتم:نقاشی!
    همه خندیدند و فاطمه پوزخند زد:اینم شد کلاس؟ واقعا که خیلی زحمت می کشی، یه وقت خسته نشی!
    چرخی به چشمانم دادم اما جوابش را ندادم. تنها اگر می دانستند که کلاس نقاشی برای من چه زجر عظیمی ست...
    به سمت کلاس نقاشی رفتم، کلاسی که در طبقه پنجم بود و اکثر روز ها من به تنهایی به تمرین در آن جا می پرداختم. اکثر روزها، ولی انگار امروز نه.امروز محمد حسین تصمیم گرفته بود در سکوت آن جا بنشیند و به نقاشی کردن من خیره شود. این تصویر را دیده بودم، پس از حضورش در اتاق غافلگیر نشدم. سری برایش تکان دادم ولی او در دنیای دیگری سیر می کرد، گاهی چشمانش روی هم می افتاد ولی خلاف همیشه، امروز به طرز عجیبی هشیار به نظر می رسید.
    بوم نقاشی را روی سه پایه گذاشتم و پارچه روی آن را برداشتم.رنگ های مورد نیازم را مخلوط کردم، قلم مو های تمیز را روی میز گذاشتم.
    چشمانم را بستم و تمرکز کردم....تصاویر کم کم، به آرامی در حال پدیدار شد بودند.
    رقص موهایم در باد...تنهایی عظیمی که در اطرافم حس می کردم..خشم، خشم از شکست. و سکوتی که شکسته نمی شد.آسمان خاکستری بود و پرنده ای عظیم الجثه در حال نزدیک شدن به من بود، با سرعت به من هجوم می آورد.
    با شدت از درون تصاویر ذهنیم بیرون کشیده شدم، تمام بدنم عرق کرده بود و می لرزید، و من وقتی برای از دست دادن نداشم.قلم را آغشته به رنگ کردم و کشیدم، هرچه در ذهنم مانده بود را با سرعت می کشیدم...
    من تمام تصاویر پیشگویی هایم در ذهنم می ماند، آن چنان که گویی بر ذهنم حک شده باشد. اما این یکی...این یکی همانند مه به سرعت در حال محو شدن بود.گوی بادی در ذهنم وزیده و تمام این خاطرات را با خود می برد.
    آن قدر سریع و بی وقفه بر بوم ضربه می زدم که به نفس نفس افتادم. و وقتی بالاخره، احساس کردم کامل شده قلم از دستم افتاد و پایم لرزید و به زمین افتادم.
    با احساس حضور سایه ای بالای سرم سرم را بلند کردم، محمد حسین که حضورش در اتاق را فراموش کرده بودم متفکرانه به نقاشیم خیره شده بود.تصویری که من را در بیابان نشان می داد، تنهای تنها و بادی که به شدت می وزید...و آن پرنده عظیم الجثه که به من هجوم آورده بود.
    با صدایی که سن باستانیش را به یاد من می آورد و با اندوهی عمیق به من گفت:این چیزیه که باید باهاش روبرو شی...اون روز می رسه و در اون روز، فقط به خودت متکی باش دختر،فقط خودت. اون روز که برسه خودت می فهمی باید چیکار کنی.اما حیف که فقط دونستن این موضوع کافی نیست، اصلا کافی نیست. امیدوارم اون قدر شجاع باشی که انجامش بدی. این طولانی ترین جمله ای بود که از وقتی شناخته بودمش بر زبان آورده بود.
    خم شد، دستش را روی شانه ام گذاشت و مستقیم در چشمانم خیره شد:انقدر شجاع هستی؟
    قبل از اینکه جوابی بدهم، به طرز ناگهانی به عقب خم شد و از پشت زمین خورد. آیا دوباره مرده بود؟ بله، این چنین به نظر می رسید.
    به جن ها گفتم که او را به اتاقش ببرند، و خودم در حالی که هنوز ازشوک حرف هایش می لرزیدم به سمت اتاقم رفتم. سعی کردم ذهنم را از موضوع دور کنم، ولی خیلی سخت بود، خیلی سخت!

    نیم ساعت بعد کلاس رزمی داشتم، و می دانستم اگر با این ذهن آشفته به آن جا بروم تنها کتک می خورم، همین! در اتاقم را باز کردم و مستقیم به زیر دوش آب یخ رفتم، راه حلی عالی برای متمرکز کردن ذهنم.
    آن چیزی که دیدم قسمتی از آینده من بود، آینده و نه حال. پس فکر کردن به آن را باید به آینده موکل می کردم،چاره ی دیگری هم نداشتم.
    لباس سبکی که برای مبارزه نیاز داشتم را پوشیدم، و به سمت سالن مبارزه رفتم. همزمان با اعظم به آنجا رسیدم، و قبل از اینکه دستش به سمت دستگیره در برود جلویش را گرفتم.دستگیره را فشار دادم، در را هول دادم و خودم و اعظم را کنار کشیدم.همزمان با این کار سطل آب معلق بالای در به زمین ریخت.
    چرخی به چشمانم دادم:امیر کسرا.
    با لبخند وارد شدم:تو هیچ وقت تسلیم نمی شی،مگه نه؟من حتی اگه قدرت پیشگویی نداشتم می فهمیدم قصدت چیه، تمام طول مسیر تا اینجا پر قطره های آب بود.
    کمی ناامید به نظر می رسید، ولی مشخص بود انتظارش را داشته. با دستپاچگی دستی به موهایش کشید و گفت:اممم...خب منو که میشناسی! نمی تونم خودمو کنترل کنم. اصلا ولش کن! چه خبر؟ جدیدا چیز جالبی ندیدی؟
    پرنده عظیم به من نزدیک می ش...سعی کردم چهره ام را عادی نگه دارم:نه هیچی. امشب میای راجب پیشگویی ها حرف بزنیم؟
    با کنجکاوی سری تکان داد:آره آره. خیلی دوست دارم بدونم.
    لبخند زدم و قبل از جواب دادن، استاد را دیدم که وارد می شود. همگی احترام گذاشتیم و من سعی کردم به گفته هایش توجه کنم.

    سه ساعت بعد، با امیر کسرا به برج شمالی رفتیم. برج شمالی منظره حیرت انگیزی داشت، و ما همیشه آن جا را برای محل شیطنت ها و برنامه ریزی هایمان انتخاب می کردیم. در قصر کسی نبود که از دست ما دونفر آسایش داشته باشد!
    چهارزانو روی زمین نشستیم.
    :ببین امیر، پیشگویی های من،اونایی که اکثرا در طول روز می بینم، خیلی کوتاهن، میان و می رن.این پیشگویی ها، در روز شاید بیشتر از هزار تا به ذهن من میاد. ولی اینا شامل اتفاقات روزمرن، و حداکثر تا دویا سه روز آینده رو نشون می دن.من عادت کردم بهشون و حتی موقع حرف زدن با دیگران اونا گوشه ای از ذهنمن،و هیچوقت اونارو یادم نمی ره، کاملا تو ذهنم حک میشن.
    یه نوع دیگه از الهام حوادث آینده به من هست،، که زمان دورتری رو میبینم، و چیزهایی که میبینم تصاویر نیستن، مثل یک فیلم میمونن. اینا می تونن مهم باشن یا نباشن، و این همونطوری بود که اون کتابخونه مخفی رو دیدم.
    یک نوع دیگه از پیشگویی هست...خیلی کم یابه. این پیشگویی مهم ترین وقایع آیندست. برای این که بهش دست پیدا کنم نیاز به تمرکز دارم و برای اینکه تو ذهنم بمونه باید ثبتش کنم. نقاشی بهترین راه حل برای این کاره.
    مکثی کردم.امروز یکی از این پیشگویی هارو دیدم، ولی یه حسی بهم میگه ناقصه.من یک ماهه که در حال تمرکز هستم تا این پیشگویی رو ببینم، چون میدونستم چیزی هست که خودشو به من نشون نمی ده. تازه امروز موفق به دریافت بخشی از پیشگویی شدم.کمی لرزیدم و او لرزشم را دید.
    تا دهانش را باز کرد که چیزی بپرسد جوابش را دادم:نه نمیتونی ببینیش. این پیشگویی ها دونستنشون خیلی خطرناکه، باید مخفی بمونه.
    به نظر می رسید به سختی در حال فکر روی اطلاعاتی بود که به او داده بودم:یعنی...حتی الان هم تصاویر دارن به ذهنت میان؟
    با خستگی تایید کردم:الان، و تمام مدت. اکثرا در طول خواب آسایش دارم، مگه وقتی که پیشگویی نوع دو به سراغم بیاد. اینا...خیلی منو خسته می کنن.
    آن شب تا دیروقت در برج شمالی، زیر آسمانی که ستاره هایش بی نهایت به نظر می رسیدند نشستیم و حرف زدیم. سوال های زیادی پرسید و من جواب دادم و در آخر، شیطنت بعدی را برنامه ریزی کردیم!
    [COLOR=#141823][FONT=helvetica][SIZE=4][FONT=comic sans ms]You say you love rain, but you use an umbrella to walk under it ![/FONT][/SIZE][/FONT][/COLOR]
    [COLOR=#141823][FONT=helvetica][SIZE=4][FONT=comic sans ms]You say you love sun, but you seek shelter when it is shining ![/FONT][/SIZE][/FONT][/COLOR]
    [COLOR=#141823][FONT=helvetica][SIZE=4][FONT=comic sans ms]You say you love wind, but when it comes you close your windows ![/FONT][/SIZE][/FONT][/COLOR]
    [COLOR=#141823][FONT=helvetica][SIZE=4][FONT=comic sans ms]So that's why I'm scared,
    when you say you love me...

    «Bob Marley»[/FONT][/SIZE]
    [/FONT][/COLOR]
  8. #27
    تاریخ عضویت
    2013/12/27
    محل سکونت
    شمال شمال، غرب غرب، اورمیه
    نوشته‌ها
    540
    امتیاز
    48,951
    شهرت
    4
    1,673
    سردبیر نشریه
    شماره 1:
    تاریخ: روز دوم از شروع داستان
    مکان: نشسته روی سکوی جلوی پنجرۀ اتاقم
    زمان داستان: حال + فلش‌بک‌هایی به دو سال پیش
    راوی: عذرا
    اشخاص داخل داستان: خودم، خواهرم، سرما
    نوع ماجرا: کشف قدرتم، شروع سفرم به سوی قصر

    تمام سال‌های عمرم را که گوشۀ اتاقم می‌افتادم و بی‌حوصله زل می‌زدم به انتهای تاریکی، خواهرم بود که مرا از چاه بیرون می‌کشید. همیشه چیزهای جدیدی توی دستم می‌گذاشت؛ می‌گفت، لمس کن، بو کن، بِچِش، تصویر بساز، دنیا این‌طوریست... تنها کسی که از من می‌ترسید اما رهایم نمی‌کرد، با چنگ و دندان محافظتم می‌کرد و من... حتی پدر و مادرم هم رهایم کردند، به خاطر قدرتم، به خاطر ترسشان و ترس از تمام کسانی که ممکن بود از قدرتم خبردار شوند. خواهرم می‌توانست کنارشان بماند و بیرون شدنم از خانه را تماشا کند؛ اما نه، با من آواره شد، کار پیدا کرد، بالا کشیدمان، اما رهایم نکرد و من...

    برایم کتاب می‌خواند، شعر می‌گفت، از هرچیزی که نمی‌توانستم ببینم، هیچ‌وقت ساکت نمی‌شد، به اندازۀ تمام آدم‌هایی که اصولاً باید توی زندگی‌ام می‌بودند، اما نبودند، حرف می‌زد. تنها مشکل این بود که فکر می‌کرد من کور هستم.

    خب بودم، از لحاظ فنی. اما می‌دیدم. همه‌چیز را. مثل آدم‌های سالم با دو چشم، من هم می‌توانستم در کسری از صدم ثانیه ببینم، با هرحسی غیر از بینایی.

    تا حالا به تیر چراغ برق نخورده بودم، با کله توی شکم کسی نرفته بودم، پایم در چاله‌ای نیفتاده بود، حتی بچه‌های محله هم سنگ‌هایشان که به سمت سرم نشانه می‌رفت، خطا می‌شد.
    می‌دیدم، صدا برایم تصویر بود، تغییر جریان هوا و تراکمش روی پوستم برایم تصویر بود، حتی بوی ترس، افکار شوم، خباثت‌ها و شیطنت‌ها، همه و همه توی دماغم برایم تصویر بودند. هیچ‌کس نمی‌فهمید، حتی خواهرم. همه فکر می‌کردند کورم، حتی خواهرم. و همین موضوع باعث شده بود که حالا این‌جا باشم، در قصر.

    یادم می‌آید در آستانۀ در ایستاده بودم، زل زده بودم به چشم‌های خواهرم (یا حداقل جایی که فکر می‌کردم چشم‌هایش باشد.) حدس می‌زدم با وحشت به سرمای کنارم زل زده باشد، یا شاید با التماس داشت مرا نگاه می‌کرد. مهم نبود. من تصمیمم را گرفته بودم.
    سرما تکان خورد. سرم را پایین انداختم و دنبالش راه افتادم. فکر کردم بگویم که باز به دیدنش خواهم آمد، اما این یک دروغ بود. من دروغ نمی‌گویم.
    پس شاید باید او را به خدا می‌سپردم، در قبال تمام لطف‌هایش، فقط این از دستم برمی‌آمد که شرّم را از سرش کم کنم و به خدا بسپارمش تا بالاخره به زندگی خودش برسد.

    خداحافظی هم نکردم. برگشتم و رفتم.

    افتاده بودم دنبال سرما، نمی‌دانستم کجا می‌بّردم، اما نصف شب را انتخاب کرده بودم برای آوردنش تا حداقل مردم روز را وحشت زده نکنم. حتی نمی‌دانستم این سرما کیست. حتی نمی‌دانستم چطور شد که احظارش کردم. فقط دلم کسی را می‌خواست که مرا ببرد. که نجاتم دهد. آن‌قدر حالم بد بود که اسمش را هم نپرسیدم.

    لبخند زدم. آن روزها روی سرماها کنترلی نداشتم. وقتی می‌آوردمشان همه آن‌ها را می‌دیدند. حالا یاد گرفته‌ام از بقیه پنهانشان کنم. فقط من باشم و آن‌ها.

    به اولین باری که سرما را حس کردم فکر کردم. ضربه‌ای به پنجره اتاقم خورده بود، بازش کردم و لمس جلوی پنجره نهایتاً به گنجشک مُرده‌ای ختم شد. توی دستم گرفتمش و یک لحظه، فقط یک لحظه دلم خواست کاش زنده بود و روحش برمی‌گشت. بعد جیغ مادرم و ماجراهای بعد به من فهماند که قدرتی دارم. تهدید شدم، تحقیر شدم، حبس شدم و تحریم شدم. و نهایتاً تبعید...

    ولی پشیمان نبودم. هیچ‌کس با من حرف نمی‌زد، چه حرفی می‌توانستند با یک کور داشته باشند؟ اما سرماها مهربان بودند، دلشان لک می‌زد با یکی حرف بزنند، من احضارشان می‌کردم و در عوض آن‌ها آن‌قدر برایم حرف می‌زدند تا انرژیم تحلیل می‌رفت، آن‌ها محو می‌شدند و من بیهوش، ولی می‌ارزید.

    توی قصر هم وضع همین بود، خیلی‌ها از من دوری می‌کردند، مهم نبود، حداقل می‌دانستم که فقط من عجیب و غریب نیستم. تازه، من و سرماها با هم خوش بودیم. البته همه به آن‌ها روح می‌گفتند، ولی من که نمی‌دیدم! فقط حس می‌کردم، سرد بودند، پس سرما صدایشان می‌کردم.

    دوست داشتم حتی غذایم را هم توی اتاقم بخورم، اما قصر بود و قوانینش. موقع غذا راه می‌افتادم سمت سالن، خیلی‌ها حتی نمی‌دانستند کورم. بعضی وقت‌ها دور از چشم بقیه روی نرده‌ها سر می‌خوردم. همه روی قدرت‌هایشان کار می‌کردند، من هم. هرچند ارواح به راحتی می‌آمدند و می‌رفتند، اما برای احضارشان نیاز به اطلاعات جامعی از روح داشتم. مثلا اسمش، شکل و ظواهرش و... باید آن‌قدر تمرین می‌کردم که فقط با بردن اسمشان احضارشان می‌کردم. تازه مهارت‌های دیدن هم بودند. باید پیوسته روی آن‌ها هم کار می‌کردم.

    فکر کردم، شاید امشب بروم روی نرده‌های بالکن طبقۀ سوم تمرین تعادل کنم، از فرط بیکاری و یکنواختی، شاید یک سرما هم با خودم بردم، کسی چه می داند...
    ویرایش توسط mixed-nut : 2016/01/11 در ساعت 19:39
    امضا:

    A.Gh

    والا
  9. #28
    تاریخ عضویت
    2015/03/27
    محل سکونت
    FarAway
    نوشته‌ها
    126
    امتیاز
    5,943
    شهرت
    0
    724
    f.s
    کاربر انجمن
    تاریخ: روز سوم از شروع داستان (شب)
    مکان: طبقه سوم و حیاط قصر
    زمان: حال
    راوی: مهسا
    نوع ماجرا: افکار و شمایی از زندگی مهسا

    با صدای افتادن وسایلم روی زمین از خواب میپرم. برای چندمین بار تو این هفته باید نصفه‌شب وسایلو جمع کنم! مثله همیشه وقتی خواب میبینم، کنترل قدرتم از دستم خارج میشه.
    البته انتظار بیشتری هم از یه تازه‌کار نمیشه داشت. شاید اگه قدرت منم مثله بقیه پیشتازی زاده‌ها از اول نمایان بود، حالا کنترل بیشتری روش داشتم.
    افکارمو تموم کردم و به جمع کردن اتاقم مشغول شدم. کتابی رو برداشتم و سرمو بالا آوردم که دیدم سولماز با موهای آشفته بهم خیره شده.
    - چی شده؟
    جیغی زدم و کتابو کوبیدم به لیوان و هردو با هم به زمین افتادن. اومد جلو و کمک کرد همه‌چیز رو جمع کنم و البته من ممنونش بودم که چیزی نپرسید!
    وضع اطرافم که مثله سابق شد، منم از تیرگی افکارم خارج شدم. چیزی به صبح نمونده بود. نگاهی به سولماز کردم تا ازش بخوام بره و لباسشو عوض کنه و بریم برای تمرین، که با دیدن وضع ظاهریش، زدم زیر خنده.
    - چیه؟ چرا میخندی؟
    - خودتو دیدی؟
    رفت جلوی آینه.
    - چه انتظاری داری؟ وقتی نصف‌شب انگار داره تو اتاقت زلزله میاد، میخوای اتو کشیده بیام پیشت؟
    - نه، خب، ببخشید!
    با حرف سولماز دوباره یاد دیشب افتادم.
    سولماز با دیدن قیافه گرفته‌ام گفت:
    - بازم خوابتو یادت نیست؟
    صدای رفت‌وآمد تو راهرو و صدای شکم سولماز موقعیت مناسبی رو برای فرار از سوالش پیش‌آورد.
    - باید بریم برای صبحونه، میخوام امروز زودتر برم تمرین.
    با نگاه مخصوص به خود روشو برگردوند و از دیوار بین اتاق‌هامون رفت تا حاضر بشه. با وسواس خاصی دورتادور اتاقو نگاه کردم تا مطمئن شم همه‌چیز سر جای دقیقشه.
    تو مسیر سولماز زیر چشمی مراقبم بود ولی تمام حواس من متوجه چیزهایی بود که دیدم، یا شایدم ندیدم!
    مثله اکثر اوقات تو راه‌پله امیر کسرا و فاطمه رو دیدیم که زودتر از همه داشتن واسه تمرین میرفتن.
    بعد از صبحونه سولماز برای مطالعه به کتابخونه رفت و منم برای تمرین به جایی میرم که بهترین امکانات تمریم برای من فراهم بود، ینی حیاط. مهارت بالایی ندارم ولی با برنامه و تمرین میتونم به همه‌جا برسم!
    داخل حیاط باران رو دیدم که به محمد حسین برخورد کرد، آبشار خونی که از بینی محمدحسین جاری و فوری تموم شد و تغییری، هرچند ناچیز، تو چشمای باران.
    مثه همیشه همه‌چیزو نادیده گرفتم و برای تمرکز بهتر روی چمن‌ها نشستم. سعی می‌کنم گرباد کوچک و متمرکزی، بهتر از اونکه توی اتاقم بود، بسازم. اولین جریان هوایی که شکل گرفت منو یاد جریانی انداخت که زندگیمو زیرورو کرد و باعث شد به قصر برگردم!
    ویرایش توسط f.s : 2016/01/12 در ساعت 15:21
    [CENTER][IMG]http://www.8pic.ir/images/33838584135123073412.jpg[/IMG]
    [/CENTER]
    [CENTER];Dear My Problems
    [/CENTER]
    [CENTER].My [SIZE=4][COLOR=#ff0000]GOD[/COLOR][/SIZE] Is [COLOR=#ff8c00][SIZE=4]Bigger[/SIZE][/COLOR] Than [COLOR=#ffd700][SIZE=4]You[/SIZE][/COLOR]
    [/CENTER]
  10. #29
    تاریخ عضویت
    2013/08/20
    محل سکونت
    اراک
    نوشته‌ها
    252
    امتیاز
    10,379
    شهرت
    0
    1,022
    کاربر انجمن
    تاریخ :۹ سال پیش

    مکان : کتابخانه غربی، راهروی غربی
    زمان داستان : گذشته
    راوی : مهدیه
    اشخاص داخل داستان : من
    نوع ماجرا : کشف قدرتم

    اولین بار که معلق شدم، حس عجیبی داشت. ترس، ترس وبیشتر لذت. مثل همیشه در کتابخونه غربی بودم. دنبال کتابی که عکسایی بیشتر از نوشته های ریز و درهم برهمی که معلوم نبود به چه زبانی نوشته شده اند، داشته باشد. جلد کتاب ارغوانی بود و چرمی. بلند تر از قد من بود و من اشتیاق شدیدی داشتم به لمس کردنش. دستم را دراز کردم و دراز و بعد برداشتمش. اطرافم را که نگاه کردم چیزی حدود نیم متر بالاتر از کف چوبی کتابخانه بودم. یک لحظه طول کشید تا با درک موضوع جیغ کشان روی زمین بیوفتم. می لرزیدم اما بارها و بارها سعی کردم تا دوباره اتفاق بیفتد که البته نیفتاد.
    تا یک هفته بعد و وقتی که از پلۀ پنجاه و دوم راهروی غربی که خوابگاه را به کتابخانه وصل میکرد، سر خوردم و وقتی چشم هایم را باز کردم سرم تنها پنج سانتی متر با زمین سرد مرمری فاصله داشت.
    بعد از ان فاصله ها کمتر و کمتر شد تا اینکه توانستم عامدانه ده سانتی متر از زمین فاصله بگیرم.
    ویرایش توسط Magystic Reen : 2016/01/11 در ساعت 13:35
    [IMG]http://www.upsara.com/images/z12q_imagine_sticker.jpg[/IMG]
  11. #30
    تاریخ عضویت
    2012/02/07
    نوشته‌ها
    524
    امتیاز
    14,029
    شهرت
    8
    3,225
    مدیریت کل سایت
    يك سال قبل
    اواخر بهمن ماه بود اما روز گرم و خوبي بود. از حوالي ظهر كلافه بودم و چندين ساعت متوالي مبارزه حالم را بهتر نكرده بود. حتي نقاشي و نوشتن هم كمكي نكرده بود. سرم را روي ميز گذاشتم و چشمانم را بستم. ديگر نميدانستم چه كار كنم...شايد بيرون رفتن حالم را بهتر مي كرد.
    برخاستم، طبق معمول شال سياهم را به شكلي عجيب و غريب بستم و روي پيراهن بلندم نيم كت سرخي تن كردم.
    سه ساعت ديگر غروب بود و ترجيح مي دادم هنگام غروب كنار شومينه ي گرم قصر باشم اما همين مقدار اندك هم كفايت مي كرد.
    سر راه محمدحسين را ديدم كه فكورانه و محكم داشت راه مي رفت و روي لباس كرم و شلوار قهوه ايش شنل بنفشي با نماد پيشتاز پوشيده بود كه پشت سرش تاب بر مي داشت.
    از رنگ موهايش مي شد فهميد كه امروز حسابي سرحال است.
    -سلام محمدحسين!
    سرش را بلند كرد و لبخند زد، فرقي نمي كرد موهايش چقد سياه تر شده باشند لبخندش همواره همان لبخند پيرمردانه باقي مي ماند: سلاااام فرزند!
    - صد بار گفتم به من نگو فرزند، تهش اينه كه بگي ابجي!
    -باشه ابجي، كجا شال و كلاه كردي؟
    -حوصله ام سر رفته دارم مي رم شهر. ميخواي تو هم بياي؟
    -ها؟ اره اره وايسا لباسامو عوض كنم بيام...
    و دوان دوان به انتهاي راهرو رفت.
    بلند گفتم: پس من جلو در منتظرم!
    -باشه باشه زودي ميام ببخشيدا!
    هر چند كه قصر به شكل يك ساختمان كهنه ي يك طبقه ديده مي شد اما اين باعث نمي شد كه ما بتوانيم با همان لباس ها بيرون برويم و كسي آن ها را نبيند.
    همانطور كه جلوي دروازه اصلي با سردرهاي اسب تك شاخ بالدار منتظر بودم و قدم مي زدم. بچه ها از هواي خوب استفاده كرده بودند و وسط فضاي سبز بساط پيك نيك چيده بودند.
    بالاخره سر و كله محمدحسين پيدا شد. توي آن تي شرت سرمه اي و شلوار جين نمي توانستي باور كني كه اينقدر عمر كرده كه حسابش از دست خودش هم در رفته.
    كنار ايستاد: بفرماييد بانو
    خنديدم پيرمرد عجيب غريب!! از جاده سنگفرش كه رد شديم قدم به دنياي سياه و تيره آنسو گذاشتيم. نسيم خنكي مي آمد و در كوچه تنگ هيچكس نبود.
    -فاطمه ميگم خبر اون پسره رو كه بالاخره بعد از ١٧ سال خانواده مقتول بخشيدنش رو خوندي؟
    -نه نخوندم ولي خوب كاري كردن. اصلا من نمي فهمم چطور كسي مي تونه بخواد كس ديگه اي كشته شه.
    -اين به هرحال حقشونه.
    -اره ولي خب با اين كار پسره اونا برميگشت؟ نه برنميگشت!
    -نه خو ولي نميشه حق مردمو ازشون سلب كرد كه! عفو بهترين حالتشه ولي...
    -ولي نداره ديگه ادما بايد بهترين كارو انجام بدن!
    -فاطمه بابام جان گوش بده! تو ميتوني اين حقو ازشون سلب كني؟ نه! همونطور كه نميتوني حق عفو رو ازشون سلب كني...! اصلا فكر كن خود تو...
    واقعا مي توانستم آن ها را ببخشم؟ خونم از ياداوري خاطراتم به غليان در آمد اما...نمي دانم شايد در موقعيتش قرار مي گرفتم ممكن بود بتوانم ...نه نميدانستم!
    بقيه راه در سكوت پيمودم. محمدحسين داشت از خاطراتش با دايناسورها تعريف مي كرد و من هراز گاهي به خاطراتش مي خنديدم ولي حواسم واقعا پيش او نبود.
    يك آن به خودم آمدم و ديدم صداي محمدحسين نيست. سر چرخاندم خود محمدحسين هم نبود. نكند جايي ناگهاني غش كرده بود؟ البته من تا به حال نديده بودم وقتي حالت جواني دارد غش كند ولي خب صرف نديدن من باعث نميشد كه امكان نداشته باشد. ابتداي بازار بودم، راه امده را بازگشتم و بازاضطراب همه طرف را نگاه كردم و توي مغازه ها سرك كشيدم.
    ١٠٠ متر بالاتر از بازار محمدحسين مسخ شده جلوي ويترين سفيد و آبي يك پاستيل فروشي ايستاده بود و موهايش خاكستري شده و كمي خم تر ايستاده بود.
    خنده ام گرفت پيرمرد عاشق پاستيل بود. جلوتر رفتم. نه واقعا مغازه تركانده بود. غير از پاستيل انواع و اقسام ژله هاي مختلف هم داشت و داخلش صندلي داشت و چندين ادم در سنين مختلف داخل مغازه نشسته بودند.
    در را برايش باز كردم و چشماني پر از هيجان وارد شد. سر يك ميز نشاندمش و منو را دستش دادم. كيف پولش را هم از او گرفتم. كيف پولش را جا نمي گذاشت ولي يادش مي رفت كجا گذاشته و بارها اين مصيبت را كشيده بودم كه چند ساعت بچرخم و اخر سر كيف پولش تو جيب شلوارش پيدا شود. مقداري پول به صندوق دار دادم و سپردم كه حواسش به محمدحسين باشد هر چند واقعا نيازي نبود اما به هرحال شخصيت والدم باعث مي شد حتي با اميرحسين و مجيد و ديگران هم مثل بچه ها برخورد كنم و ناهار و شام و خوابشان را چك كنم.
    نگاه از محمدحسين كه با اشتياقي وصف ناپذير درگير ژله ي خوش رنگ و اب هندوانه اي شد گرفتم و از شيشه مغازه بيرون را نگاه كردم.
    پسري با لباس هاي سياه و كمي خاكي با موهايي چرب ولي مرتب از مغازه اي به مغازه اي ديگر مي رفت. مشخص بود كه دنبال كار مي گردد. ياد وقت هايي افتادم كه خودم در جنگل تنها مي چرخيدم، مي دانستم تنهايي زندگي راحت نمي گذرد.
    بيرون رفتم و قبل از ان كه فكر كنم مي توانم به او چه كاري دهم صدايش زدم: اقا شما دنبال كار مي گرديد؟
    چرخيد و گفت: بله بانو شما كاري داريد تا براتون انجام بدم؟
    مكثي كردم. من چه كاري داشتم اخر؟
    -امم مم من يك سري خريد دارم مي خوام برام خريدامو بيارين.
    قيافه اش طوري شد كه حس كردم هر لحظه است يك خدا شفا بدهت بگويد و برود. اما بر خلاف انتظارم نگاهي به رديف مغازه ها كرد و گفت: باشه.
    خب ترجيح مي دادم برود، هيچوقت عادت نداشتم كارهايم را با كسي تقسيم كنم اما چاره اي نبود.
    توي بازار راه افتادم. همان اوايل مغازه اي كفش فروشي بود، چكمه اي قهوه با پاشنه اي تخت اما كلفت چشمم را گرفت. مثل پوتين هاي نظامي بند داشت اما از كنارش هم زيپ مي خورد.
    به پسر گفتم: شما همين جا بمون.
    و داخل شدم. از فروشنده قيمت كفش ها را پرسيدم و پوشيدمشان. خوب بودند. پول را پرداختم و بيرون امدم. پسر نااميد روي زمين نشسته بود و به ديوار بيروني مغازه تكيه داده بود.
    -اهم، ميتونيم بريم.
    با تعجب سرش را بالا كرد: خريدين؟
    شانه بالا انداختم و كيسه را نشانش دادم. با تعجب برخاست و كيسه را گرفت. تصميم گرفتم براي اين كه ضايع نشوم حسابي در بازار خريد كنم. براي تولد چندتا از بچه ها هديه خريدم كه كارم راحت شود، براي خودم يك ليوان خريدم و هر چه خوراكي و ميوه به نظرم خوب بود خريدم.
    حواسم بود كه پسر را زير بار وسايل له نكنم و وقتي كه به يك اندازه اي خريد كردم كه از او كمك خواستن ضايع نباشد به طرف پاستيل فروشي راه افتادم.
    محمدحسين آنجا نبود. بي شك با خرواري پاستيل به قصر برگشته بود.
    كم كم هوا داشت تاريك مي شد. قدم هايم را سرعت بخشيدم و از توي كوچه پس كوچه ها به راه افتادم. پسر هم بي حرف دنبالم حركت مي كرد هرچند بي شك اگر قدرت سپهر را داشتم تاكنون دنيايي فحش شنيده بودم.
    جلوي ساختمان متروك و كهنه كه رسيديم از كيفم مقدار قابل توجهي پول بيرون اوردم، كاري نكرده بود كه لايقش باشد اما به هرحال از اول هم قصدم كمك بود نه كاري ديگر.
    پسر با نگاهي فكورانه به ساختمان نگاه كرد و با ديدن مقدار پول چشمانش برق زد. حتما فكر نمي كرد زني كه در چنين جايي زندگي مي كند پول به درد بخوري به او بدهد.
    كيسه ها را زمين گذاشت، پول را از دستم گرفت و نگاهي ديگر به ساختمان انداخت. داشتم خم مي شدم كه با ديدن واكنشش متعجب نگاهش كردم. همانطور كه به ساختمان زل زده بود عقب عقب مي رفت.
    - چي شده؟
    -او...اونجا يه قصره!
    قلبم در سينه ايستاد. تا كنون پيش نيامده بود كه كسي بتواند قصر را خارج از خانه ببيند. حتي ما هم كه مي دانستيم اين فقط يك تصوير است تا وارد نمي شديم قصر را نمي ديديم.
    -نه اقا شما اشتباه مي كني اون جا فقط يه خونه يك طبقه است.
    نگاه از ساختمان نمي گرفت: نه نه اونجا يه قصره...نه يه خونه است...نه درست ديدم قصره...واي خدايا!
    او بي شك نيرويي داشت كه مي توانست قصر را ببيند. وارد خانه شدم اما محمدحسين را اطراف دروازه نديدم. پس هنوز به خانه برنگشتم بود.
    بيرون آمدم. پسر زمين نشسته بود و سرش را در دستانش گرفته بود: ديوونه شدي...ديگه هيچيو نمي توني درست ببيني...و نگاه به خانه انداخت: ولي اونجا واقعا قصره ولي اخه..
    نمي توانستم همينطوري رهايش كنم.
    -اقا!
    نگاهم كرد.
    - شما داري درست مي بيني اون جا يه قصره.
    بلند شد و عقب عقب رفت: چي ميگي خانوم؟
    -اقا اونجا يه قصره. شما بايد با من بياي. شما يه سري نيروي خاص دارين مگه نه؟
    -ن نيروي خاص؟ شما از كجا...نه نه من نيرويي ندارم...
    حالا ديگر مطمئن بودم: كتمانش نكن...با من بيا اون جا همه مثل تو هستن و نيروهاي مختلف دارن.
    بي احساس نگاهم كرد گويي باور حرف هايم برايش ممكن نبود. نور در چشمان قهوه ايش افتاده بود. حالا مي فهميدم چرا اينقدر شديد دوست داشتم به او كمك كنم...او تنها يك ادم نيازمند كار نبود بلكه پيشتازي بود.
    -اقا شما بيا نخواستي برگرد...
    -اخه...
    هوف! ديگر راهي نگذاشته بود. خنجر را به سرعت بيرون كشيدم و با قبضه ان به سرش كوبيدم. چشمانش در كاسه چشم چرخيد و بي حس روي زمين افتاد.
    كيسه ها را داخل ساختمان بردم و رفتم تا با كمك بچه ها او را داخل بياوريم.
    ویرایش توسط Hermion : 2016/01/08 در ساعت 15:32
    لايمكن الفرار از عشق
صفحه 3 از 11 نخست 1 2 3 4 5 ... آخرین
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 30 , از مجموع 108

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. پیشنهادات، انتقادات و درخواست راهنمایی
    توسط JuPiTeR در انجمن ارتباط با مديران( اطلاعیه‌ها و فراخوان‌های مدیریت)
    پاسخ: 526
    آخرین نوشته: 2022/10/27, 10:45
  2. پیروز شدن در شکست
    توسط saeed_mindi در انجمن دل‌نوشته
    پاسخ: 5
    آخرین نوشته: 2018/01/09, 02:44
  3. پاسخ: 6
    آخرین نوشته: 2015/05/03, 00:38
  4. دیگر فرصتی برای پیاده روی صبحگاهی نمانده است...
    توسط the ship در انجمن مطالب جالب و دانستنی‌ها
    پاسخ: 0
    آخرین نوشته: 2014/11/21, 03:51
  5. هدست پیشرفته ضد حملات صرع و افسردگی
    توسط youra در انجمن خبر خونه
    پاسخ: 0
    آخرین نوشته: 2012/10/15, 23:37

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •