شعف و لذت احساسم را در خود خلاصه میکند.
دو کلمهای که به طرق مختلفی بدست میآیند اما برای من تنها یک راه داشت. تحمل درد.
بازوی چپم را که تنها تا آرنج باقی مانده بود در دستگاه لوله مانند فرو کردم. لوله در پایین تخت سمت چپ قرار داشت که با وجود کج بودنش به راحتی برایم قابل استفاده بود. خزیدنشان را بر روی بازویم حس کردم؛ به شدت لزج بودند. بر روی تن عریانم میپیچیدند و از دستم بالا میرفتند.
مرد پیر سرش را کنارم خم کرد:« قربان، میدونید که چندین باره داریم انجامش میدیم. می خوام مطمئن بشم که شما از نتیجه استفاده بیرویه این عمل اطلاع دارید؟! این اخرین باریه که میتونیم تلاش کنیم.»
لبخندی زدم که لبهایم را بر هم فشرد؛ من باید نقصم را بر طرف میکردم. و کسی که به دنبال تکامل بود به این چیزها اهمیت نمیداد! مگر نه؟
صدایم رسا و با تمام ملایمتی که قادر به بکار بردنش بودم، در زیر زمین دوازده در ده طنین انداخت:« خودم وضعیت رو بررسی کردم. میدونی که به خاطر چی به اختراعت نیاز دارم.»
سر تکان داد. پیر مردی فرتوت، چیزی دیگر به مرگش نمانده بود. اگر الهههای سرنوشت وجود داشتند، نیازی نبود تا در گوشم فریاد بکشند که او به زودی میمیرد. ریشهای سفید، به سفیدی پشمک؛ چشمانی که انگار غبار سالها را بر روی خود داشتند و کمری که انگار زیر سالها شکنجه خرد شده بود. آریای پیر. روزگاری جوانی قوی و خوش استیل بود. به من عکسهایش را نشان داده بود؛ عکسهایی از دوران جوانیش که بیشتر همراه عینک آفتابی، تیشرتهای مشکی و البته ژستهایی بود که به مزاج من خوش نمیآمد. اما گذر زمان را ببین؟ گاهی دلم به حال خودمان میسوزد.
پروانه را ببین! انسان نیست. ببین چه بی پروایانه بال می زند و در میان زمین و هوا پر میکشد؟ کرمی پست پروانهای زیبا شده اما شب نشده میمیرد. و چه مست کنندهست بی عذاب مردن. مطمئنم آریا آرزو میکرد که کاش پروانه بود. اگر در مورد او اشتباه میکردم، مطمئنا خودم این آرزو را داشتم.
فیبرهای تزریقی زنده و چسب ناک بر روی کمرم رفته و باعث شدند نفسم به شماره بیفتد.
سرمای عجیبی داشتند. باید بعد از شش بار امتحان کردن برایم عادی میشدند اما هنوز هم تحیری که داشتم قابل اندازه گیری نبود. نفسم را حبس کردم ...
سوزن ها پوستم را شکافتند. فرو رفتنشان درنخاعم به من فرمان نداد تا فریاد بکشم. مرا رها کرد. آزاد تا به اختیار خود جیغ بکشم. فریادی که شاید هنجرهی یک انسان عادی را ازهم بدرد. چشمانم تر شده و دیدم تار. غرق در درد،و غوطه ور در عذاب بر روی تخت شل شدم. نمیدانستم چقدر داد زدم اما دقیقهها و شاید ساعتها گذشتند و همچنان صدای ناله و جیغ لحظهای از میان این فضا رخت نمیبست. رشتهها به دور نخاعم پیچیده و حس میکردم که به آن وصل میشدند. هق هقی میکردم که شایسته پسری مثل من نبود.
چشمانم را تیرگی فرا گرفته بود؛ فلش بکهایی از گذشته در سرم به جریان افتاد. رخدادهایی محو که حتی دیدن لحظهای از آنها برای سال ها عذابم میداد. زنی باموهایی آبی. موهایش در باد به اهتزاز در میامد؛ زمانی که به سمت من حمله کرد. چهرهای زیبا پوشیده از مرگ. من را مقصر میدانست؟
رشتههای متصل به سوزنها از زیر پوستم بر روی رگهایم حرکت کرده و از داخل بدنم به بیرون بازوی چپم رفتند.
تجمع آنها را بر روی بازویم تشخیص میدادم. حس میکردم که چطور دستم را دوباره تشکیل می دادند.
به کدامین گناه باید کشته میشدم؟ زخم خوردم. با تیغ هایش مرا درید اما هنوز هم تمایل نداشتم حمله کنم. واکنشی نا خوداگاه و سپس او بود که بر لبه پرتگاه لیز خورد.
نمیدانم چرا اما برای نجاتش پریدم. او را گرفتم اما تغییری را در نگاهش ندیدم. هنوز هم سیاه بوده و مرگ در آن غلیان داشت.
به نجواگفت:« راحتت نمیذارم. نه حتی یه لحظه از زندگیت.» و تیغش را گرداند.
او در دره سقوط کرد و دست من را هم با خود برد.
فوران خون.
فریاد زدم
فریاد زدم و به واقعیت بازگشتم. صدای خرخری من را به خود اورد. ریشهای آریای پیر، سرخ در خون و دهانش چشمهای جوشان بود. رشته ها از گلویش فرو رفته و از چشمانش بیرون زده بودند.
کافی بود فکر کنم تا باز گردند و من دست چپم را دوباره داشته باشم. خشک شده از ترس مانده بودم و دریافتم که الههها در گوشم زمزمه کرده بودند مرگ برای او فرا رسیده است. و من انجامش داده بودم.
آریا به صورت بر روی من افتاد.با ترس او را از روی خودم کنار زده و از تخت پایین پریدم. حتی دیگر نیم نگاهیم به او نینداختم.
لباس های سیاهم را که بر روی زمین در آن گوشه ها فرو افتاده بود را به سرعت برداشتم. و با دندانهای فشرده برهم، از میان راههای مخفی زیر زمین خارج شدم. من میدویدم اما افکارم در این دنیای مادی سیر نمیکرد.
تا به خیابان وارد شوم چند بار خودم را خراشیدم و زمین خوردم؟ خودم نیز دقیقا نمیدانم ...