ورود به حساب ثبت نام جدید فراموشی کلمه عبور
برای ورود به حساب کاربری خود، نام کاربری و کلمه عبورتان را در زیر وارد کرده و روی «ورود به سایت» کلیک کنید.





اگر فرم ثبت نام برای شما نمایش داده نمی‌شود، اینجا را کلیک کنید.









اگر فرم بازیابی کلمه عبور برای شما نمایش داده نمی‌شود، اینجا را کلیک کنید.





صفحه 10 از 11 نخست ... 8 9 10 11 آخرین
نمایش نتایج: از شماره 91 تا 100 , از مجموع 108
  1. #1
    تاریخ عضویت
    2014/04/28
    محل سکونت
    قبرستون
    نوشته‌ها
    304
    امتیاز
    172,578
    شهرت
    2
    1,885
    معاون سایت

    زندگی پیشتاز | دور نخست | «قصر»

    سلام دوستان؛
    اولین تاپیک داستان گروهی برای اولین بار در سایت زندگی پیشتاز!
    خب قبل هر کاری حتما قوانین این قسمت رو مطالعه کنید؛



    قوانین:


    ۱- اسپم ممنوع حداقل محتوای پستتون باید ۱۲ خط باشه
    ۲- از دیالوگ گویی بیش از حد پرهیز کنید
    ۳- هرکس شخصا مسئول داستان خودشه مگر هدایت کننده ی داستان که گاهی بجای شخصیت ها هم صحبت میکنه تا به بچه ها کمک کنه به مسیر درست پیش ببرن داستان رو.
    ۴- این داستان تا حد زیادی شبیه ایفای نقش است بنابراین قوانین اونها اینجاهم برقرار است و کسی نمیتونه برای شخصیت خودش فناناپذیر یا نامیرا و یا ویژگی هایی از این دست انتخاب کنه
    ۵- به داستان هم کاری نداشته باشید و لطفا فقط شخصیت خودتون رو معرفی کنید
    ۶- قدرتهاشون اکثرا با قدرت های بچه ها دیگه تداخل داشت به همین خاطر گفتیم اول هماهنگ کنید.
    ۷- هیچ کس برپیشتازی ها برتری نداره (هیچ پیشتاز یا انسانی) و نمیتونه کنترلشون کنه بنابراین تو داستان از اینکه خودتون رو ورای بقیه نشون بدید بپرهیزید.
    ۸- از اینکه خودتون رو جزوی از لژیون تاتادوم نشون بدین یا خودتون رو نژادی جز انسان نشون بدید هم خود داری کنید.
    ۹- داستان ادامه داره و بزودی همه این فرصت رو خواهند داشت که هرکی میخواد مسیرشو انتخاب کنه و جزوی از خوب ها یا بدها باشه پس کسایی که میخوان اهریمنی باشن، عجله نکنید و صبور باشید!
    ۱۰- داستان چیزی به عنوان جادو نداره در خودش و درنتیجه اتفاقات جادویی نمی افته مگر اتفاقاتی که در قدیم افتاده و ما هیچ اطلاعی ازشون نداریم مثلا نحوه وجود قصری این چنین!
    این دور فقط برای معرفی و آشنایی پیشتازی ها هست داستان های زیباتون محدود به این تاپیک نمیشه و دسترسی و مرزها بعدا بیشتر و وسیع تر میشه.
    قدردتهایی که تا حالا رزرو شدن یا استفاده شدن،
    قدرت دزدیدن جادو، قدرت دروئیدیسم(کنترل گیاهان)، شفادهنده، کنترل اجسام و بلند کردنشون، تلپات یا ذهن خوان، کنترل کننده ی ماهیت اشیاء، مبارز با شمشیر(ملکه سرخ)، نیروی بدنی (مثل هرکول)، خود درمانی، توانایی تغییر شکل به جانداران، کنترل باد، کنترل آتش و یکی دوتا مورد دیگه پس لطفا قبل انتخاب هماهنگ کنید و سعی کنید چیزی شبیه به این قدرتها انتخاب کنید.


    متن مخفي!


    توصیه‌های نویسنده:
    ۱- سعی کنید شخصیت‌های خودتون رو منحصر به یک قدرت کنید
    ۲- جادوگر و فوق قدرتمند نداریم! شخصیت‌های داستان چیزی شبیه به شخصیت‌های X-men است.
    3- نویسنده اجازه داره متن شما رو در صورتی که مشکلی در قالب داستان پیش میاره ویرایش کنه


    4- اجازه ی کشتن شخصیت‌های داستان رو ندارین(پیشتازی هارو بقیه مجازه هرکیو خواستین بکشین خونشون حلاله!)


    توجهات شما:

    1- مسئول بخش می‌تونه براساس خط فکری که برای داستان ایجاد کرده تغییراتی رو در داستان ایجاد کنه و سایر نویسندگان داستان گروهی جزئیات رو خواهند نوشت و به اون کمک می‌کنن تا داستان تموم بشه
    2- از اونجایی که پرسیده شد باید بگم به مرور خودتون حقایقی درمورد داستان رو خواهید فهمید و لطفا زود درباره‌ی پایان داستان قضاوت نکنید!

    3- هرکس می‌تونه یک پست در تاپیک بزنه و تا وقتی دست کم یک پست از طرف دو نفر دیگه ارسال نشده باشه اجازه نداره پست جدیدی ارسال کنه
    4- قبل از ارسال پستتون درباره قدرتون ترجیحا با ناظر بخش صحبت کنید که احیانا اِشغال نشده باشه!
    5- بعد از اتمام دور اول که درباره‌ی معرفی افراد قصر و داستان‌هاشون توی قصره سری‌های جدید داستان بنا به استقبال شما اضافه خواهد شد تا در نهایت داستان‌های اساسی هردور به عنوان داستان بلند سایت زندگی پیشتاز دراختیار عموم قرار بگیره.
    6- زندگی بیرون از قصرتون رو هم می‌تونین شرح بدین کلا دراختیار خودتونه


    به نام خدا


    چهارصد هزار سال پیش چیزی به اسم زندگی یا دنیا وجود نداشت.
    کهکشانی که ما امروز آن‌را به این اسم می‌‌شناسیم؛ کهکشان راه شیری، فضایی مطلقاً خالی بوده و هیچ روشنی‌ای در خود نداشت.
    تا کولون‌ها آمدند. (colon)
    پنج تا بودند که درمیان فضاهای خالی سفر می‌کردند. روشن‌تر از چیزی بودند که ما آن را خورشید می‌نامیم.
    موجوداتی از نور حقیقتی، چیزی که اکنون ما به گوشه‌ای کوچک از آن، نور می‌گوییم!
    به طور ناگهانی در تاریکی آنجا ظاهر شدند. چهره‌های نامعلومی داشتند و برایشان ظاهر و جنسیت بی‌معنی بود. همه یکی و درعین حال از هم جدا بودند. ولی فکر و رفتارشان همه یکی بود، همه‌ی آنها درواقع فردی بودند که ما امروزه آنرا ویگا(viga) می‌نامیم که به زبان باستانی نیو‌ها (new) به معنی خالق است.
    کولون‌ها در تاریکی می‌درخشیدند و با نور حقیقی خود آن‌جا را روشن کرده بودند. شاید از خود بپرسید که چطور در نیستی جسمی برای روشن شدن وجود داشت؟ جواب این سوال را امروز می‌دانیم، وقتی ویگا به آنجا رسید درواقع انگار حیات تمام آن‌جا را پرکرده بود. وجود آن‌ها تا بی‌نهایت ادامه داشت.
    کولون‌ها همگی در تاریکی صبر کردند. تصمیم گرفتند تا اشعه‌ی وجود خود را در آن مکان باقی بگذراند. تمام آن‌ها داشتند به یک چیز فکر می‌کردند.
    و اینگونه بود که کهکشان راه شیری توسط ویگا ایجاد شد.
    زمانی ک قصد ترک کردن آنجا را داشتند یکی از کولون برای بار آخر به کهکشان نگریست و بخاطر اتصال جدایی ناپذیرشان؛ چهار کولون دیگر نیز به افکارش پی بردند.
    کهکشان هیچ‌کدامشان را راضی نکرده بود.
    برای همین یکی از سیاره‌های آن را برگزدیدند.
    زمین را.
    کولون‌ها به هیبتی بسیار کوچک به ابعاد یک انسان روی سیاره زمین ظاهر شدند. در حالی که زمانی وجود نداشت چراکه چیزی برای سنجیدن آن نبود، روی آن قدم زدند تا درنهایت محلی را انتخاب کردند.
    محلی برای شروع.
    و اینگونه بود که ویگا، دروازه‌ی زندگی را بناکرد(life gate)
    دروازه ی زندگی طاقی سنگی بود سنگی سفید، طاقی که بلندی آن به 50 متر میرسید و درون آن نور سفید خیره کننده‌ای در جریان بود. سطح دروازه مثل آب بود ولی نورهای جذاب زیادی در آن شناور بودند. ویگا از ساخته‌ی خود راضی بود.
    دروازه‌ی زندگی پیوندی به جایی نامعلوم بود که به آن پردیس(paradise) می‌گفتند. حتی کولون ها هم نمی‌دانستند که منشاء پردیس چیست. ماهم درک درستی از آن نداریم ولی اطلاعتی که از نیو‌ها و کولون ها به جا مانده به ما اطلاعات بسیار کمی درباره ی آن می‌دهند. تنها یک نقاشی از آن داریم و فقط همین را می‌دانیم که زندگی از آنجا آغاز شده و هرچیزی که از آن به اینجا وارد شده زندگی را باخود آورده.
    ویگا می‌دانست که وقتی زندگی در زمین جریان یابد مسلما ارباب شیطانی، تاتادووم(tatadom) که دشمنی دیرین با ویگا دارد افرادش به سمت اینجا روانه خواهد کرد.
    بنابراین از درون دروازه ی زندگی و با قدرتی که داشتند موجوداتی را به وجود آوردند که در زبان آنها نامشان نیو بود.
    سه نیو (new) را برای نگهبانی از دروازه بوجود آوردند و قدرت نیاز برای دفاع از آن را در اختیارشان دادند تا درمقابل تاتادووم و سپاهیان آن‌ها از دروازه دفاع کند.
    و بعد زمین و کهکشان را ترک کردند.
    وقتی زمین را ترک کردند دروازه از قدرت عظیم آنها هنگام خروج لرزید.
    انگار جهان از قدرت تهی شد و نور خورشید دیگر به اندازه ی روشنایی کولون‌ها کهکشان را روشن نمی‌کرد.
    درآن لحظه سطح دروازه موج برداشت و اولین روح از دروازه‌ی زندگی عبور کرد. نیو ها وظیفه‌ی مبارزه‌ی با لژیون تاتادوم را داشتند؛ بنابراین مانع روح نشدند.
    روح با عبور از دروازه جسم گرفت و نیو‌ها نام انسان را بر آن نهادند. بعد از اولین روح، ارواح دیگر که انگار با انرژی کولون‌ها بیدار شده بودند یکی پس دیگری از دروازه عبور کردند.
    زندگی در دره‌ها و چمن‌زارها شروع شده بود و هزاران انسان روی زمین زندگی می‌کردند، ازدواج می‌کردند و بچه‌دار می‌شدند. پس از آن هم از دروازه‌ی زندگی گه گاه ارواحی عبور می‌کرد ولی مثل روزهای نخستین نه، و تعداشان کمتر شده بود. انگار ارواح آنسوی دروازه دوباره خوابیده بودند یا کم کم به جفت این دروازه در دنیای خودشان عادت کرده بودند.
    هزاران انسان کم کم بیشتر شدند.
    تا اینکه یک روز یکی از انسان‌ها تصمم گرفت تا از دروازه عبور کند.
    نیو‌ها به او اجازه‌ی عبور ندادند. کولون‌ها عبور موجوداتی که از این دروازه یکبار رد شده بودند را ممنوع کرده بود.
    ما اطلاعات درستی دیگری نداریم که چه اتفاقی افتاد. یا چرا آن انسان می‌خواست که بازگردد.
    سرانجام نیوها که تنها برای دفاع از زندگی خلق شده بودند نه آسیب زدن به آن، به طور نامعلومی کشته شدند. تا فقط یکی از آن سه تا باقی ماند.
    آن نیو تنها نمی‌توانست از دروازه حفاظت کند و می‌دانست که اگر لژیون به آن‌ها حمله کند در ماموریتش شکست می‌خورد.
    بنابراین با دانشی که داشت دروازه را مسدود کرد و آن‌را از نظرها خارج کرد. خودش نیز از آن زمان به بعد ناپدید شد.
    این شواهد تنها برایمان این باور را بوجود آورد که لژیون و تاتادوم به دنبال انسان‌ها نبودند بلکه به دنبال دروازه بودند.
    نیو قبل از بستن و نابود کردن دروازه قدرتی را از دروازه بیرون کشید و با قدرت خودش در هم آمیخت و نژادی را با جادو به وجود آورد تا اگر زمانی لژیون به این دنیا حمله کرد، انسان‌ها را بی دفاع نگذاشته باشد.
    داستان ها می‌گویند که او با فداکاری جان خود را فدا کرد تا انسان‌هایی که هرچند به او خیانت کردند را نجات دهد.
    او عده‌ای از انسان‌ها را بوجود آورد که به آن‌ها پیون می‌گفتند که به زبان‌ ما انسان‌ها نامشان پیشتازان(pioneer) بود.
    و اینگونه بود که گروه پیشتازان کم کم در جای جای جهان متولد می‌شدند.
    و بدین ترتیب هدف گروه پیشتازان (pioneer group) در راستای اهداف دروازه‌ی زندگی(life gate) قرار گرفت و آن‌ها با هم پیوند خوردند.
    از آن زمان به بعد دیگر نه چیزی از دروازه‌ی نابود شده و نه از نیو مرده شنیده نشد و آن‌ها به افسانه‌ها پیوستند.
    اما پیشتازان زندگی نسلی جدید را بوجود آوردند.
    در زمان‌های مختلف و به نام‌های مختلف مثل سایر انسان‌ها بدنیا می‌آمدند؛ سهراب, امیرحسین، فاطمه، شهرزاد، امیرکسری، مجید و . . .
    از نظر ظاهری همه‌یشان شبیه دیگر انسان‌ها اما در باطن پیشتاز بودند.
    قدرت‌هایی فرابشری داشتند ولی به خاطر اینکه مردم از آنها دوری نکنند و عجیب و غریبشان نخوانند، تنها درمیان یکدیگر از قدرت‌هایشان صحبت می‌کردند و اینگونه بود که در قلعه‌ای عظیم مثل یک خانواده باهم زندگی می‌کردند.
    بر این سان داستان پیشتازان،
    آغاز شد!
    ویرایش توسط Hermion : 2016/01/07 در ساعت 10:36
    فقط برای کشف #nobody ها زنده هستم و نفس میکشم!
  2. #91
    تاریخ عضویت
    2014/07/20
    نوشته‌ها
    47
    امتیاز
    13,521
    شهرت
    0
    228
    کاربر انجمن
    زمان : حال ، مرور خاطرات
    روای : wizard girl
    افراد حضور یافته : بیشمار ادم ^_^

    اه، تا کی باید اینجا باشم ، تو این سرما و برف . یکی نیست بیاد بگه آخه من لباس گرمم کجا بود که منو ورداشتن آوردن اینجابدتر از همه محمد بودش ، عجیب ساکت بود . همش زیر نگاهش بودم ، از ترسش حتی نمیتونستم دست تو مماغم بکنمفکر میکرد که متوجه نگاهش نیستم ، اما کور میخوند . من یه کماندارم و اگه متوجه موقعیتم نباشم ، به چه دردی میخورم؟؟؟
    همونطور که به بارش برف ها خیره شده بودم ، به گذشته ام فکر میکردم . گذشته ای که ، گذشته ای که....
    درست یادم نمیاد که چجوری از قصر سر برآوردم ، دو تا حالت نداره که،یک: یافتیدم دو: یافتیده شدم، والا
    خاطراتم درست ازوقتی شروع میشن که چشمامو باز کردم .
    صبر کنین، صبر کنین، اون تصور توی ذهنتونو خط خطی کنین و الکی متوهم نشین، مگه من پرنسسم که وقتی چشمامو باز کردم خودمو تو یه تخت مشکی ام ، چیزه صورتی ببینم؟؟؟؟نخیر، از این توهم های خوشمل موشمل نداریم.
    چشمامو باز کردم....
    چشمااااااااموووو باز کردم....باشه بابا ، هولم نکنین
    چشمامو بازکردم و دوباره بستموناگهان مثل فنر ازجا پریده، از جام جهیدم و تقققچشمتون تاریکی نبینه که من دیدم، دیدن تاریکی همانا و ضربه به سر شدن همان
    آخه اینجا کجاست ، که قدش کوتاهه در حالی که سعی در محار ستاره های گردان دور سرم بودم ، موقعیت خودمو در حال سرچ بودم ..... ببللللللللللللللههههههه، عجب غار طویلی

    در عمق مکاشفت خودم غرق شده بودم که ناگهان حضور موجودی را حس کردم ، موجودی هیول وار ...با وحشت بسیار جیغی کشیدم و از خواب پریدم
    و ....
    ام ، ببخشید خاطره تو خاطره شد. کجا بودم؟؟؟ آهاند
    چشمامو باز کردم و خودم رو تو یه اتاقی نااشنا دیدم
    با خمیازه ای «آهههههه» از جای خودم بلند شدم و همان طور که در حال کش دادن خمیازهه بودم ، یهو با دهانی باز استپ شدم . وقتی خودمو تو آینه دیدم و همه چی رو با هیچی ندیدم ، از حیرت و سنکوبیت و تعجبیت ، فشارم به زیر خط کلوین افتاد .... من نامریی بودم
    دو روز اول بدون هیچ اتفاق خاصی گذشت ، البته عصبانی شدن یه آدم قوی هیکل ، هیول وارو نباید فراموش کرد، شنیدم بهش هادی میگفتنآهاند، یه چیز عجیبی رو هم فهمیدم، تنها ولگرد قصر من نبودم ، یه پسرک موسفید هم بود که یبار تو آشپزخونه دیده بودمش و عجیب مشکوک میزد...


    یه شب که طبق معمول در حال پرسه زدن تو پس راه رو های قصر بودم، متوجه موجوداتی فسقل شدم که گوشاشونو به دیوار چسبونده بودن ، منم برای همراهی شون تو این کار گوشمو به دیوار چسبوندم و چشمامو بستم... اما خب جز صدای نفس نفس و راه رفتن ، چیزی نشنیدم، وقتی چشمامو باز کردم متوجه نگاه یه نفر شدم، نگاهش درست سمت جایی بود که من ایستاده بودم .

    تو افکار مالیخویایی خودم غوطه ور بودم که آیا اوشون مرا میبینند یا نه، وقتی جلوتر اومد متوجه موهای سفیدش شدم....این موها چقدر آشناست...ععععع این همون پسر مشکوک تو آشپزخونه ست ...نزدیکتر شد و همچنان به جایی که من مونده بودم خیره شده بود، حرکات موزونی رو انجام دادم و نتیجه ای دریافت نشد در نتیجه منتظر ماندم، بازم منتظر ماندم، آقا علف زیر پام سبز شد ، یه حرکتی چیزی، نخیر انگار نه انگار، کم کم داشتم به صحت عقلش شک میکردم که تصمیم به حرکت گرفت ، وقتی از جلوم رد شد براش پشت پا گرفتم و با مخ پهن زمین شد . در حالی که از زور خنده در حال گاز زدن دیوار بودم ، رفتارش را هم زیر نظر داشتم .

    این پسرک سفید موی مشکوک ، با طمانینه ای خاص از جایش برخواست و خاک لباسش را تکاند و گفت :«برای یه خانم مناسب نیست که برای بقیه پشت پا بگیره » و لنگان لنگان محل نقش زمین شدن را ترک بگفت.
    و من با دهانی باز شاهد رفتن پر افت و خیزش شدم، می لنگید دیگه:-\
    وقتی به اتاقم رسیدم ، اخرین طبقه قصر، یه سوراخ ک‌وچولو هستش تو سقف، اتاق من اونجاست، رو تخت کاهی ام ولو شدم ودر حالی که موشی را از دم گرفته و آویزون نگهش داشته بودم ، به این فکر میکردم که چجوری من قابل مشاهده گشته ام برای ایشان...

    وقتی به خود آمدم دیدم صبح گشته و موش بدبخت بیهوش و شکمم عصبانی . در نتیجه موش بدبختو رها کردم تا در میان کاه ها به بیهوشی خودش ادامه دهدو من به فریاد شکم رسم.

    وقتی به سالن رسیدم در حال برگزیدن شکاری بخت برگشته بودم تا از غذایش تارزان وار ، کش روم . یه مدتی بود بقشاب مرد هیول رو دستبرد میزدم تو گیر و دار چشم چرخوندن بودم که پسرکی با صورتی نشسته و موهای سیخ سیخ جوجه وار توجهم را جلب نمود.حال دنبال موقعیت مناسبی برای محل قرار گیری تیرم بودم وقتی یافتم صدای در حواسم را پرت کرد، عععع، این همون پسرک موسفیده از شک به خاطر اوردن اتفاق دیشب و تیکه افتان خیزانش تیر از دستم رها گشت و خوشبختانه کسی نمرد :-\ و بر مکانی نا استوار سست منظر فرود آمد ومن غافل از مرئی گشتنم و چشمانی بسیار که در حال نظاره گر شدن من بودن ، بودم. تاب خوردن همانا و سقوط ازاد همان.....

    هومممم...چه زمین نرمی، از کی تا حالا زمینا نرم شدن؟؟؟ ععععع، رو پسر مو سفید فرو اومدم، اون اینجا چیکار میکرد؟ مگه کنار در نبودش؟؟ عجبا!!!!! ببین چجوری داره به خودش می پیچه، به من چه که روش فرود اومدم ؛ میخواست جنتلمن بازی در نیاره ... این دختره کیه که برو بر به من زل زده، این آدما چی میگن این وسط؟؟

    از جام بلند شدم و خواستم لگدی نثارش کنم دیدم جلوی اون همه چشم ضایعست، هر چند خودش مستقیم پهن زمین شد و فریاد پسرک موسفیدو در آورد،لباسامو مرتب کردم، هنوز چند قدمی دور نشده بودم که دوباره برگشتم و موسفید رو بلند کردم تا از اون سیرک عجایب دور شیم




    ***
    سرده، می دونم باهاش چی کار کنم.....
    [FONT=comic sans ms][SIZE=5][COLOR=#4b0082]​wizard girl[/COLOR][/SIZE][/FONT]
  3. #92
    تاریخ عضویت
    2013/09/19
    محل سکونت
    یه جای دیگه):
    نوشته‌ها
    217
    امتیاز
    5,417
    شهرت
    0
    1,235
    پليس سایت
    توي فكر هاي بينا بيني بودم ...
    ميدوني؟به تازگي پيداش كردم! وقتي به ذهن يكي وارد بشي بعد موقع خارج شدن زيادي بپري ميرسي به فكراي بينابيني تو اين فضا همه ي افكار هستن و هيچ كدومشون نيستن
    تو اين فضا وقتي يكي با خودش صحبت ميكنه رو ميشنوم الان كاملا مشخصه
    محمد حسين :يعني پاستيلامو كجا گذاشتم؟������
    وحيد يعني دخترا كجان؟������
    حانيه:كي باز خودشو زخمي كرده ������
    فاطمه:كيو بايد بكشم
    اوه شهرزادو نگا چه دادي ميزنهه! سپهر سپهررررر كمك سپهررررر!
    بعدش ساكت ميشه
    سريع جاشو پيدا ميكنمو بت سمتش ميدو ام نزديك جايي كه اونو ديدم حريرو رو ميبينم كه بيهوش روي زمين افتاده خب الان وقتشه لپشو بكشششم������
    لپشوو كشيدمو حند تا سيلي زدم تا بيدار شد!
    حرير شهرزاد كووو؟صداش رو شنيدم از اين جا كمك ميخواست!
    حرير رفت توي ديوار
    مگه نبايد از يه حاي ديگه سر در بياره؟
    چرا همين طوره ولي اين سري مثه باتلاق بود!چجوري بريم كمك شهرزاد ؟؟؟؟
    حرير: نگا كف دست خون الودش اينجاس!يعني بايد كفف دستمونو زخم كنيم و وارد اينجا شيم؟
    اره بجنب يه چاقو ي مسخره كه معلومه كار باهاشو بلد نيستو ور ميداره و كف دستشو زخم ميكنه و به سمت من دراز هميشه از اسيب زدن به خود مخصوصا كف دست بدم ميمد ولي چاره اي نبود به سرعنت به سنت ديوار دويديم در اخرين لحظه ها گفت
    مواظب صخره ها باش خيلي تيزن
    بعد کف دستمو به دیوار زدم و دیگه هیچی نفهمیدم.
    وقتی بهوش اومدم تنها بودم تو یه محفظه ی بسته تاریک. دورتا دورم پر از سوسکها درشت به اندازه ی کف دست بود. سعیدکردم صدا ندم چون مشخصا سوسکای به این بزرگی چنگال ها و آرواره های بزرگتری هم داشتن! همیشه از سوسک میترسیدم بعدا این ترسم یکم بهتر شد ولی هنوز هم ازشون ترس خاصی دارم.
    سعی کردم بدون اینکه صدها سوسکی رو که در کنار من داخل محفظه خوابیده بودن، بیدار کنم بلند شم و سرتاسر محفظه رو چک کنم. شبیه یک اتاق بتونی بود که ارتفاع نامعلومی داشت که انتهاشو نمیتونستم بدرستی ببینم ولی حداقل سی متری ارتفاع داشت.
    هیچ شکاف یا جای دستی دور تا دور دیوار ها نبود که، هیچ دری وجود نداشت.
    کورمال کورمال و ضربان قلبی که هی بالاتر میرفت دوباره و دوباره و دوباره همه جا را بررسی کردم. من گیر افتاده بودم و هیچ راه فراری نبود.
    در همین گیر دار بود که یکی از بچه سوسک هارو لقد کردم. تازه بود که متوجه شدم لخت هستم و کف پای برهنه ام روی سوسک رفت بود.
    پوست موجود مثل فلز محکم بود ولی زیر وزنم له شد بخصوص که از بقیه اشون هم کوچیک تر بود، خیلی کوچیک تر. تیغ های روی زره پشتش همه داخل پام رفت و از درد یک قدم به عقب تلو خوردم و تعادلم رو از دست دادم و افتادم روی زمین.
    دیگه امیدی به بیدار نشدنشون نداشتم. همینطور هم شد، تمام سوسک ها بیدار شده بودند و کمی مکث و بررسی موقعیتشان را انجام داد و بعد که لقمه ای گرم را پیدا کردند آرام آرام به سمتم یورش آوردند.
    از دهانشان صدای جیر جیر مانندی
    بیرون می آوردند که بیشتر از پیش اعصابم را خورد میکرد. حس میکردم از کف پام خون گرم بیرون می آید. سوسک ها فورا درجایی که جسد دوستشان بود جمع شدن و ظرف یک ثانیه دیگه هیچ اثری از سوسک نمانده بود.
    ترس مثل عرق روی بدنم رو گرفت. بدون هیچ سلاحی، عریان و زخمی در برابر فوج عظیمی از سوسکهای جهش یافته بودم.
    سوسکها در رد خون من حمله ور شدند و شروع به خورد خونی که از من روی زمین بود کردند.
    مشخص بود که مدتهاست گرسنه اند.
    وقتی دیگر خونی روی زمین نمانده بود لحظه ای مکث کردند و به سرعت به سمت هجوم آوردند. عقب عقب رفتم ولی خیلی زود صف اول آنها به انگشتان پایم رسید و بلافاصله گاز زدن را آغاز کردند. درد قدرتی به من داد و از جایم بلند شدم. از روی خیلی هاشون رد شدم و صدای چرت چرت له شدنشان زیر وزنم را شنیدم. گاهی میپریدند و خودشان را به پوست تنم میرساندند و تکه ای از بدنم را میکندند و من با دست و با سختی آنها را از خودم جدا میکردم. بالاخره به انتهای صفشان رسیدم. کف پاهایم دیگر نابود شده بود. و هزاران جای زخم در جای جای بدنم بود. و بعد درد شدیدی در گوشم حس کردم و سوسکی که لاله یوشم را به دهان گرفته بود با قدرت جدا کردم و به گوشی ای پرتش کردم. از جایی نامعلوم در دیوار پشت سرم سوسک های بیشتری وارد میشدند و دوباره سوسکهای قبلی تجدید قوا کرده بودند و داشتن به سمتم می آمدند
    باید فکر میکردم و خیلی سریع هم باید راه فراری میافتم.
    در همین حین دستم درون سوراخی در دیوار فرو رفت، فورا به آن چجنگ زدم و یکی از پاهایم درونش کردم و خودم را بالا کشیدم. بالا تر هم سوراخ های مشابهی بود که باعث میشد من تا بالا صعود کنم. نمیدانستم که به کجا میرسد یا اینکه سوراخ ها تا کجا ادامه داشتند. در همین حال فرار وقتی چند متر از سوسکها و کف محفظه دور شدم سوسک ها که از رسیدن به من نامید شده بودند جیغ های وحشتناکی کشیدند. لحظه ای ایستادم و از ته دل خندیدم و به سمتشان تف کردم. خنده هایهیستریکی داشتم و در آن لحظه آنقدر احمق بودم که نفهمیدم بالاخره خسته میشم و میوفتم و آنوقت آنها به من میخندند. ولی برایم مهم نبود
    آنقدر سرگرم شده بودم که نفهمیدم جیغ هایشان از سر نامیدی نیست بلکه درخواست نیروی کمکی بود!
    و بعد سیلدعظیمی از سوسک های ریز و درشت حتی سوسک هایی که تا چهار برابر از قبلی بزرگتر بودند از دورن سه کانال در سه ضلع دیگر محفظه بیرون ریختند. خوش شانسی من بود که روی ضلعی که کانال نداشتم بودم. سوسک ها مثل آب بالا می آمدند و سرعت زیاد شدنشان هر لحظه بیشتر و بیشتر میشد. عرق و خون در کف دستانم ماده ی لیزی ساخته بودند که به سختی در بالا رفتن کمکم میکرد
    فاصله شان خیلی زود با من به کمتر نیم متر رسيد .
    به اطراف نگا ميكردم درست همون صخره هايي كه حرير گفته بود رو ديدم انگار به هرچی که احتیاج داشتم فک مبکردم به دست میمد تا دستمو روش كشيدم دستمو بريد و بشدت سوخت سمي بودن احتمالا خودمو بزور از صخره ها كشيدم بالا تمام بدنمو زخمي كردن لعنتي ها توقع داشتم سوسک ها پشت سرم بیرون بریزند اما اینطور نشد. وقتی خم شدم تمام آنها به درون چاه بازگشتند. نفس راحتی کشیدم
    آنها از نور میترسیدند و من خیلی زود روی کف زمین ولو شدم و خوابم برد. وقتی بیدار شدم لباس هایم برگشته بود و جای زخمی نمانده بود. من در تالاری همراه با دو جسد دیگر بودم. وقتی جلو رفتم فهمیدم یکی حریر و ديگری شهرزاد بود... نزديكشون شدم مثه هميشه وارد ذهن حرير شدم تا ذهنشو خوندم همه چيزو فهميدم ما ما تو یه توهم بزرگ بودیم خیلی بزرگ !

    - - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -

    توي فكر هاي بينا بيني بودم ...
    ميدوني؟به تازگي پيداش كردم! وقتي به ذهن يكي وارد بشي بعد موقع خارج شدن زيادي بپري ميرسي به فكراي بينابيني تو اين فضا همه ي افكار هستن و هيچ كدومشون نيستن
    تو اين فضا وقتي يكي با خودش صحبت ميكنه رو ميشنوم الان كاملا مشخصه
    محمد حسين :يعني پاستيلامو كجا گذاشتم؟������
    وحيد يعني دخترا كجان؟������
    حانيه:كي باز خودشو زخمي كرده ������
    فاطمه:كيو بايد بكشم
    اوه شهرزادو نگا چه دادي ميزنهه! سپهر سپهررررر كمك سپهررررر!
    بعدش ساكت ميشه
    سريع جاشو پيدا ميكنمو بت سمتش ميدو ام نزديك جايي كه اونو ديدم حريرو رو ميبينم كه بيهوش روي زمين افتاده خب الان وقتشه لپشو بكشششم������
    لپشوو كشيدمو حند تا سيلي زدم تا بيدار شد!
    حرير شهرزاد كووو؟صداش رو شنيدم از اين جا كمك ميخواست!
    حرير رفت توي ديوار
    مگه نبايد از يه حاي ديگه سر در بياره؟
    چرا همين طوره ولي اين سري مثه باتلاق بود!چجوري بريم كمك شهرزاد ؟؟؟؟
    حرير: نگا كف دست خون الودش اينجاس!يعني بايد كفف دستمونو زخم كنيم و وارد اينجا شيم؟
    اره بجنب يه چاقو ي مسخره كه معلومه كار باهاشو بلد نيستو ور ميداره و كف دستشو زخم ميكنه و به سمت من دراز هميشه از اسيب زدن به خود مخصوصا كف دست بدم ميمد ولي چاره اي نبود به سرعنت به سنت ديوار دويديم در اخرين لحظه ها گفت
    مواظب صخره ها باش خيلي تيزن
    بعد کف دستمو به دیوار زدم و دیگه هیچی نفهمیدم.
    وقتی بهوش اومدم تنها بودم تو یه محفظه ی بسته تاریک. دورتا دورم پر از سوسکها درشت به اندازه ی کف دست بود. سعیدکردم صدا ندم چون مشخصا سوسکای به این بزرگی چنگال ها و آرواره های بزرگتری هم داشتن! همیشه از سوسک میترسیدم بعدا این ترسم یکم بهتر شد ولی هنوز هم ازشون ترس خاصی دارم.
    سعی کردم بدون اینکه صدها سوسکی رو که در کنار من داخل محفظه خوابیده بودن، بیدار کنم بلند شم و سرتاسر محفظه رو چک کنم. شبیه یک اتاق بتونی بود که ارتفاع نامعلومی داشت که انتهاشو نمیتونستم بدرستی ببینم ولی حداقل سی متری ارتفاع داشت.
    هیچ شکاف یا جای دستی دور تا دور دیوار ها نبود که، هیچ دری وجود نداشت.
    کورمال کورمال و ضربان قلبی که هی بالاتر میرفت دوباره و دوباره و دوباره همه جا را بررسی کردم. من گیر افتاده بودم و هیچ راه فراری نبود.
    در همین گیر دار بود که یکی از بچه سوسک هارو لقد کردم. تازه بود که متوجه شدم لخت هستم و کف پای برهنه ام روی سوسک رفت بود.
    پوست موجود مثل فلز محکم بود ولی زیر وزنم له شد بخصوص که از بقیه اشون هم کوچیک تر بود، خیلی کوچیک تر. تیغ های روی زره پشتش همه داخل پام رفت و از درد یک قدم به عقب تلو خوردم و تعادلم رو از دست دادم و افتادم روی زمین.
    دیگه امیدی به بیدار نشدنشون نداشتم. همینطور هم شد، تمام سوسک ها بیدار شده بودند و کمی مکث و بررسی موقعیتشان را انجام داد و بعد که لقمه ای گرم را پیدا کردند آرام آرام به سمتم یورش آوردند.
    از دهانشان صدای جیر جیر مانندی
    بیرون می آوردند که بیشتر از پیش اعصابم را خورد میکرد. حس میکردم از کف پام خون گرم بیرون می آید. سوسک ها فورا درجایی که جسد دوستشان بود جمع شدن و ظرف یک ثانیه دیگه هیچ اثری از سوسک نمانده بود.
    ترس مثل عرق روی بدنم رو گرفت. بدون هیچ سلاحی، عریان و زخمی در برابر فوج عظیمی از سوسکهای جهش یافته بودم.
    سوسکها در رد خون من حمله ور شدند و شروع به خورد خونی که از من روی زمین بود کردند.
    مشخص بود که مدتهاست گرسنه اند.
    وقتی دیگر خونی روی زمین نمانده بود لحظه ای مکث کردند و به سرعت به سمت هجوم آوردند. عقب عقب رفتم ولی خیلی زود صف اول آنها به انگشتان پایم رسید و بلافاصله گاز زدن را آغاز کردند. درد قدرتی به من داد و از جایم بلند شدم. از روی خیلی هاشون رد شدم و صدای چرت چرت له شدنشان زیر وزنم را شنیدم. گاهی میپریدند و خودشان را به پوست تنم میرساندند و تکه ای از بدنم را میکندند و من با دست و با سختی آنها را از خودم جدا میکردم. بالاخره به انتهای صفشان رسیدم. کف پاهایم دیگر نابود شده بود. و هزاران جای زخم در جای جای بدنم بود. و بعد درد شدیدی در گوشم حس کردم و سوسکی که لاله یوشم را به دهان گرفته بود با قدرت جدا کردم و به گوشی ای پرتش کردم. از جایی نامعلوم در دیوار پشت سرم سوسک های بیشتری وارد میشدند و دوباره سوسکهای قبلی تجدید قوا کرده بودند و داشتن به سمتم می آمدند
    باید فکر میکردم و خیلی سریع هم باید راه فراری میافتم.
    در همین حین دستم درون سوراخی در دیوار فرو رفت، فورا به آن چجنگ زدم و یکی از پاهایم درونش کردم و خودم را بالا کشیدم. بالا تر هم سوراخ های مشابهی بود که باعث میشد من تا بالا صعود کنم. نمیدانستم که به کجا میرسد یا اینکه سوراخ ها تا کجا ادامه داشتند. در همین حال فرار وقتی چند متر از سوسکها و کف محفظه دور شدم سوسک ها که از رسیدن به من نامید شده بودند جیغ های وحشتناکی کشیدند. لحظه ای ایستادم و از ته دل خندیدم و به سمتشان تف کردم. خنده هایهیستریکی داشتم و در آن لحظه آنقدر احمق بودم که نفهمیدم بالاخره خسته میشم و میوفتم و آنوقت آنها به من میخندند. ولی برایم مهم نبود
    آنقدر سرگرم شده بودم که نفهمیدم جیغ هایشان از سر نامیدی نیست بلکه درخواست نیروی کمکی بود!
    و بعد سیلدعظیمی از سوسک های ریز و درشت حتی سوسک هایی که تا چهار برابر از قبلی بزرگتر بودند از دورن سه کانال در سه ضلع دیگر محفظه بیرون ریختند. خوش شانسی من بود که روی ضلعی که کانال نداشتم بودم. سوسک ها مثل آب بالا می آمدند و سرعت زیاد شدنشان هر لحظه بیشتر و بیشتر میشد. عرق و خون در کف دستانم ماده ی لیزی ساخته بودند که به سختی در بالا رفتن کمکم میکرد
    فاصله شان خیلی زود با من به کمتر نیم متر رسيد .
    به اطراف نگا ميكردم درست همون صخره هايي كه حرير گفته بود رو ديدم تا دستمو روش كشيدم دستمو بريد و بشدت سوخت سمي بودن احتمالا به ناچار جورابمو در اوردم و به دستم كشيدم خودمو بزور از صخره ها كشيدم بالا تمام بدنمو زخمي كردن لعنتي ها توقع داشتم سوسک ها پشت سرم بیرون بریزند اما اینطور نشد. وقتی خم شدم تمام آنها به درون چاه بازگشتند. نفس راحتی کشیدم
    آنها از نور میترسیدند و من خیلی زود روی کف زمین ولو شدم و خوابم برد. وقتی بیدار شدم لباس هایم برگشته بود و جای زخمی نمانده بود. من در تالاری همراه با دو جسد دیگر بودم. وقتی جلو رفتم فهمیدم یکی حریر و ديگری شهرزاد بود... نزديكشون شدم مثه هميشه وارد ذهن حرير شدم تا ذهنشو خوندم همه چيزو فهميدم ما ما تو یه توهم بزرگ بودیم خیلی بزرگ !
    ویرایش توسط Sepehr.Dejavou : 2016/01/18 در ساعت 19:20
    سالهاست که توی "اینتررنت" توی فروم های مختلف عضو میشم و هنوز که هنوزه نفهمیدم فلسفه ی امضا چیه!
    آیا میخواهند جمله ای که سرلوحه ی زندگی ـمان است برای دیگران بنویسیم؟
    آیا همین را میخواهید؟
    باشه!
    ولی جمله ای سرلوحه زندگی منه بی ادبیه و بابام بهم گفته عفت کلامم رو هرجـــــــایی حفظ کنم.
  4. #93
    تاریخ عضویت
    2015/10/15
    نوشته‌ها
    46
    امتیاز
    3,301
    شهرت
    0
    256
    پليس سایت
    از دور خیلی معمولیم البته معمولی از دور تعریف ناقصیه یه ذره ضعیف تر از معمولیم
    قد کوتاهی که دارم با سنم سازگاری نداره اگه میخواستم خوشبین باشم میگفتم از اجتماع متمایزم میکنه که تقریبا هم موفق بوده هرکی میخواد منو به یکی بشناسونه میگه: اون کوتاهه رو میبینی اون کیارشه
    از نزدیک وضع یه ذره فرق میکنه یه موضوعی هس که کمتر کسی درک میکنه
    موضوع اینه که تقریبا با یه ذره توجه میتونی بفهمی موهام دارن کمکم سفید میشن
    ارثه دیگه
    تقریبا فکر کنم بتونین منو خانوادمو تصور کنین خوب یه چیز دیگه هم عجیبمون میکنه که کسی به اون دقت نداره
    اون قدرته ....خوب یا حداقل به غیر از مادرم بقیمونو متمایز میکنه ولی چه طور شروع شد ؟ خوب تا وقتی 10 سالم بود لو نرفته بود و بابامم دعا میکرد من معمولی باشم ولی خوب لج کردنه ژنام تو برداشتنه صفات اینجا کار دستش داد تو 10 سالگی متوجه شد که منم مثله داداشمو خودشم
    تابستون تویه باغچه ی کوچیکه 3در4 مون منو صدا کرد منم بیخیال از 7 عالم رفتم پیشش رویه تخته کوچیکی که اونجا بود نشستمو شروع به کندنه پشمایه گربه کردم
    بابامم کنارم بود برعکسه من مردبلندیه با موهایی سفید و لاغر و دماغی کشیده و عینکی که از بدو تولدم همونو به چشاش میزده اولش یه نگاهه اندر صفیحانه از پشته عینک به من کرد که یاده داستانایه پندامیز افتادم با خودم گفتم الانه که نصیحت کنه و چوبارو بده بگه بشکون
    تو فکره چوب جمع کردن بودم که با صدایه سردی گفت کیارش تو عادی نیستی دوست داشتم باشی ولی نیستی پس ازت میخوام تظاهر کنی عادی هستی میتونی؟) منم به حالته پوکر فیس دراومدمتو دلم گفتم بیا اینم مهره پدری
    بعدش بابام شروع کرد به گفتن درباره قدرت خوب خنده دار بود از بچگی عاشق اینجور داستانا بودم و اون زمانم تو اوج خیال پردازی مطمعنا خوشم اومد
    بابام... یه نظره دیگه داشت اون خط قرمزه زندگیش مادرم بود و خوب این قدرتام یه جورایی با خط ور میرفتن داداشمم قبول کرده بود از بچگی غلامه حلقه به گوشه بابام بود پس تعجبیم نداشت جفتشون تو فیلم بازی کردن واسه نداشتنه قدرت تبحر داشتن ولی خوب من یه ذره هیجانی تر بودم
    دوست داشتم ببینم قدرتم چیه که تا 7ساله بعد نفهمیدم
    پدرم تو تموم این مدت همه چیو مخفی کرد که باعث شد کم کم به خواب و رویا بودنه خاطرم شک کنم اما خوب این ماه همه چی تغییر کرد
    صبح زود بابام با عجله منو از خواب بیدارم کرد و با دادهای متوالی منو مجبور کرد تا به سرعت با چشای پف الود به دمه در ورودی برم تا یکی از بدترین کابوسایه عمرمو ببینم چیزی که همیشه مثله یه کابوس برایه سرنوشتم رقم خورده بودو هیچ وقت ولم نمیکرد و یکی از دلایله رفتن به قصرم شد
    تقریبا 10 -15 تخته چوب با دستگاههای نجاریش رو زمین بودو باید میزاشتم تو ماشینش که فقط اومدن به بیرون تو نور صبح باعث میشد رگه خون اشامیم بزنه بالاو نالههام شروع شه
    پدرم نجاری میکرد(کابوس همین بود دلتو صابون نزن این واسه من کابوس حساب میشه)
    تقریبا دو تا قطعه چوب بیشتر نمونده بود که سرو کله یه پیرمرد پیدا شد پدرم با دیدنش عصبانیتر از اونی بود که بتونه جلو خودشو بگیره چوب سمته خودشو ول کرد (که باعث شد منم چوب طرف خودمو ول کنم رو پام که بعد از نور مزخرف صبحگاهی واسه گند ردن به یه روزم کافی بود)
    به سرعت به طرف پیرمرد رفت و شروع کرد به داد زدن پیرمرد نیز با یه حالت بیخیالانه و پاستیل خور با ارامش به دادهایه پدرم نگاه کرد
    منم مثله بز نیگاه میکردم به فریادهایه پدرم با مضامینه: صد دفعه گفتم دور مارو خط بکشین دفعه قبل امدیو جواب منو خانوادمو شنیدی حالاهم خدافظ خوش اومدی
    در انتها وقتی پدر میخواست نفسی تازه کنه واسه ادامه دادن پیرمرد با ارامش گفت:ولی فقط جوابه دوتاتونو شنیدیم پسر کوچیکت هنوز چیزیو تعیین نکرده
    پدرم با لحنی عجیب شروع به صحبت کرد فقط یک لحظه با خفه کردنه پیمرد فاصله داشت اما مثله اینکه به بیهوده بودنه کشتنه پیرمرد پی برده بود پس از نیم ساعت صحبت که در طوله صحبتشون من به زیرره سایه درختی از باغچمون پناه برده و خوابیده بودم اخر نوبته من شد پیره مرد اومد جلو و گفت :تو عادی نیستی و اینو میدونی پس حاضری با من بیای
    من که اصلا انتظاره این حرفو نداشتم مثله کودکی به حالته پوکر فیسانه نگاه کردم و پس از چهار دقیقه زل زدن به دندونایه پیرمرد و تفکر به کاعنات در انتها تنها جوابه مد نظرمو گفتم:برو فردا بیا
    البته داشتم میگفتم این پیرمرد عقله خودشو از دست داده اما جوابم خوب بود
    پدرم فکر کردمردو دست به سر کردمو پیرمردم فکر کرد میخوام فکر کنم چی بهتر از این همه هم راضی
    اما پیرمرد گیر داد من تا ظهر اینجام تصمیمتو بگیر که باعثه خنده بابام شد مثله اینکه مطمعن بود نمیرم
    خوب اون ساعت خاطره 10 سالگیم از ذهنم گذشتو دوباره قوه تخیلم رشد کرد
    واوو میخوام امتحانش کنم به مادرم فکر میکنم.... برم؟ یعنی باید خانوادمو ول کنم و برم تو یه جایه غریب ؟ اما دوس ندارم مثله همه عادی باشم
    این صدای تیک تاک ساعت از کجاس دیگه همینطوریشم کلافم تو اضافه نشو
    خوب خداروشکر که همه خواب بودن هنوز 9 نشده بود اما خوب بابامم نرفتش سر کارو مثله جغد منتظره تصمیممه
    به سرم میزنه ازش بپرسم چیکار کنم میرم پذیراییو میبینم نشسته تو فکره میرم جلوترو میشینم کنارش نگاهی به من میکنه
    تصمیم میگیرم صحبتو شروع کنم:بابا اونجا کجاس
    شروع کرد به توضیح دادنه وضعیته قصر
    بعدش گفتم:بابا نظرت چیه
    بابام با نگاه سردیی گفت: 17 سالته پسر دیگه باید یه ذره بزرگ شی و خودت نتیجه بگیری ولی من میگم نه نرو
    معمولا همینه قدرت انتخابو میده ولی انتخاب انجام شدس
    به ذهنم رسید و داد زدم: میخوام برم
    بابام بی تفاوتانه گفت:برو خدافظ( شخصیتم خورد شد این جا)
    ادامه داد:ولی میتونی برگردی یادت باشه فقط برو با مادرتم خدافظی کن من بهش میگم از یه مدرسه دیگه اومدن سراغت پس بهتره تو هم همینو بگی
    میرم مادرمو بیدار میکنم و نیم ساعت بعد سره صبحونه بهش میگم باقیه زمانم با اه وناله و من نمیخوام بری میگذرهخوب حداقلش بابام تو متقاعد کردن مامانم کارش خوبه باقیشو سپردم به اون تا به صورته دروغایه مخصوصه خودش منو به مدرسه ای بفرسته که توش فقط نخبه ها واسه کنکور میخوننو مادرمم بعدش که خیالش راحت شد شروع به قربون صدقه کرد که داشت نظر رفتنمو عوض میکرد
    نمیخواستم نظرم عوض شه پس سریع به اتاقم رفتمو هرچی داشتم جمع کردم حتی کتابایه کنکورمم ریختم تو بند وبساط(بالاخره مادرم بعده این یه سال از من رتبه توپی میخواد خودمم نمیخواستم رابطمو با زندگیه عادیم قطع کنم)
    تقریبا داشتم میرفتم ساعت 11 بودو داداشم هنوز خواب بیدارش کردمو با حرفاش کنار اومدم تا خدافظی کنم بهش گفتم داستانو از بابا بشنو
    همه چی جمع شده بود(اکثرش کار مادرم بود) بار و بندیلو داشتم میبستم که بابام محکم بغلم کردو دمه گوشم گفت :سعی کن هرچه قدرم قوی شدی یادت نره که میشه عادیم زندگی کرد
    خوب واسه پدرم بقل کردن یه عمله عجیب بود پس خنده یه ناجوری کردمو رفتم سمت در و دیدم پیرمرده دندون ژله ای داره نزدیک میشه برگشتمو برایه اخرین بار خانوادمو نگاه کردم دستی تکون دادمو فریاد زدم من رفتما حواستون به تختم باشه(تنها اثری که از خودم تو خونمون باقی گزاشتم)
    مادرم تا اخرش نموند فکر کنم بغض کرده بود نمیدونم اما پدرم و برادرم محکم وایسادن و تا لحظه یه دور شدنم نگاه کردن یه رفتنه سریعو عجیب
    و بدون حرفی با پیرمرد به راه افتادم
    پیر مردی که حتی تا لحظه یه ورود به قصر فقط با خودش حرف میزد و هر از گاهی برایه تصدیق به من نگاه میکرد و منم بدونه هیچ گونه اگاهی از صحبتاش تنها با سر تصدیق میکردم
    نمیخوام از اول کاری کنم مردم از من بدشون بیاد پس فکر کنم تا قصر باید تحمل کرد....
    ویرایش توسط kiya : 2016/01/18 در ساعت 23:57
  5. #94
    تاریخ عضویت
    2015/10/15
    نوشته‌ها
    46
    امتیاز
    3,301
    شهرت
    0
    256
    پليس سایت
    بخش 2
    خوب یه هفته ای میشد که اومده بودم قصر
    با توجه به روابط عمومیه قویم تقریبا تونسته بودم با یکی از گربه ها رفیق شم غیر از اون دیگه موفقیته چندانی کسب نکرده بودم
    بدتر از همه این بود که هنوز از قدرتم هم مطمعن نبودم که بتونم باهاش با بقیه ارتباط برقرار کنم شاید اشتباهی شده این پیرمرد بهش میخورد عقلش پریده باشه شاید من یکی از هذیوناش بودم
    خوب ولی دارم روش کار میکنم تو یکی از طبقه هایه قصر اتاق کوچیکی رو انتخاب کرده بودم و همش داشتم زور میزدم منتظر بودم هر لحظه از دستم یه گلوله اتیش پرت شه که نشد
    بلاخره کلافه شدم خودمو پرت کردم رو تختم و به این فک کردم که یعنی منم واقعا قدرتی دارم یهو یه ایده از ذهنم گذشت اصن چرا باید اتیش بزنه بیرون احمق شاید فقط باید بهش فکر کنی نه اینکه انتخاب کنی ایده جالبی میشد
    سریع وایسادم و به دستم تمرکز کردم
    هرجا هستی بیدار شو من بیکار نیستم باید واسه کنکورم درس بخونم
    بعد از چند دقیقه دستمو نور گرفت اولش نزدیک بود از تعجب شاخ در بیارم اما یه لحظه بعد نور بهم ارامش عجیبی داد شروع کردم به شکلک در اوردن با نور و بعد از یه لحظه ایده عجیبی به ذهنم رسید
    شاید بشه پخشش کردو جالب اینکه قدرت با من کنار اومدو پخش شد تو کل اتاق چه ارامشی انگار تو بهشت یا یه دنیایه دیگه بودم
    مثله فیلمایه ژاپنی مرکزه اتاق نشستمو تیریپه هاله ای برداشتم اما خوب شانسم تو انتخابه ژن اینجا هم ول کنم نبود
    یهو یکی درو واکرد (که عادی بود روزی 2 بار مردم اتاقو اشتباهی میومدن اما بد موقع بود) یه جیغه بنفش با مضمونه چشممممممممم کافی بود تا بفهمم چه گندی زدم
    به سرعت نور از بین رفت
    داد زدم :دکتررر دکتر بدبخت شدم دکتررر
    یه نفر دوید اومد نشست رو زمین فکر کنم دکتر بودش
    گفتم : خوب میشه؟ بخدا نمیخواستم.... خوب نباید یهو درو واکرد... حالا ...خوب چیکار باید کنم؟ الان خوب منو میندازن بیرون؟
    دکتر خسته بود و اروم گفت : اروم..... اینقدر خوب خوب نکن کلافم کردی و دستش به چشمایه پسره رو زمین رفت و ناگهان پسرک اروم گرفت
    دکتر گفت :تموم شد حالا لال شو برو به امپراطورا کارتو توضیح بده
    این حرف واسه سکته دادنم کافی بود نمیشد با رشوه ای زیر میزی چیزی بپیچونم ... ناسلامتی تو این بلاد غریبما
    خوب تو این یه هفته فهمیده بودم سلسله مراتب دارن پس میدونستم باید کجا برم ولی دوست نداشتم
    چاره چیه دکتره ادمه شوخی بنظر نمیاد
    اروم اروم به سمته دومین چیزی که حدس میزدم برام کابوس بشه (هنوزم تخته چوبایه بابام اولیشه)راهی شدم... امپراطورایی که نمیشناسم
  6. #95
    تاریخ عضویت
    2013/08/23
    محل سکونت
    تهران
    نوشته‌ها
    495
    امتیاز
    97,773
    شهرت
    8
    3,651
    مدیر تایپ و اسکن
    لیلا
    زمان: روز سیزدهم طبق تقویم شهرزاد
    دیگر نامبردگان بخت برگشته: سجاد (فقط میخوره)، زهرا، شاعر
    (متن کوتاهی جهت اعلام حضور)



    سرمو از زیر پتو آوردم بیرون و از پنجره یه نگاه به آسمون صبح انداختم. برفی در کار نبود. این چند روزه هوا بهتر شده بود. هرچند خیلی سخت میشد درمورد هوای یک ساعت دیگه نظر داد – هوای اینجا دلش میخواد آدمو غافلگیر کنه.
    ولی دلیل نمیشد بی خیال پتو بشم.
    به خودم قول دادم: پنج دیقه دیگه...
    صدای قژ قژ در پیچید. یبار دیگه به مغزم رسید به لولاها روغن بزنم و یبار دیگه با خودم کلنجار رفتم و نتیجه نهایی مثل همیشه بود: اینجا به اندازه کافی غافلگیری داره. صدای در میتونست بیدارت کنه ولی حداقل میفهمیدی یکی این دور و بره.
    خیلی کم پیش میومد یه مهمون ناخواسته سر و کله ش پیدا بشه. معمولا آشنا بودن.
    _ کسی خونه نیست؟
    سجاد بود. صداش به زور درمیومد. آهی کشیدم. انبار قهوه تو خطر بود!
    مخصوصا با سر و صدا رفتم پایین. اگه زهرا بود دوست داشت یذره اذیتش کنه ولی تلاش من فایده نداشت.
    _ سلام.
    _ چه عوض شده اینجا. بقیه کجان؟
    _ نوبت زهراست. لابد شاعرم مونده. "پنی"م که...
    نگاهی به دور و برم انداختم. سجاد گفت: «خیر سرت مسئولی. گربه تم واسه خودش ول میگرده.»
    _ وقت غذاشه...
    _ همین روزا جسدشو پیدا میکنی.
    کنار آتش جاگیر شد.
    _ چخبر از قصر؟
    _ هنوز نرفتم.
    _ بچه ها رو که میبینی.
    شونه بالا انداخت.
    _ اگه چیزی مهمی باشه مارو بی خبر نمیذارن. یا حداقل تو رو.
    به پنجره نگاه کردم. چندتا دونه برف تو هوا معلق بودند. به طرف سجاد برگشتم. ولش میکردم تا شب همونجا مینشست. به حرف گرفتمش.
    _ دهکده رفتی؟
    _ نه. الان اومدم. قهوه میدی؟
    _ میشه حداقل بذاری تعارف کنم؟
    _ میگفتی کجاست خودم برمیداشتم!
    _ نه بشین تو رو خدا!
    رفتم آشپزخونه.
    _ کجا بودی تو این مدت؟
    _ از اینجا بهتر بود. خیلی بیکارین.
    _ غر نزن. به ماام خوش نمیگذره. ولی چاره ای نیست. قدیمیا یچیزی میدونستن.
    مکث کردم.
    _ دلیلش هر چی بوده من حقو به اونا میدم. باید میومدیم.
    _ چرا من آخه...
    _ غر نزن. موضوع حساسه. باید زود به زود بیای و بری.
    شنیدم که با خودش میگفت: «غر نزن غر نزن...» بعد صداش بلند شد: « از این کیکای روی میز بردارم؟»
    _ چرا یه حسی بهم میگه همین الانشم یه تیکه ش غیب شده؟
    دو تا لیوان رو پر قهوه کردم و از آشپزخونه بیرون اومدم. سر و کله پنیم پیدا شده بود. از گشنگی صداش دراومده بود.
    _ صبر کن یذره...
    یه لیوانو دادم دستش و دوباره به پنجره نگاه کردم تا هوا رو چک کنم. انگار تاثیریم داشت. دیگه عادتم شده بود. سجاد گفت: «مایه ی حیات...»
    زهرا رو دیدم که به طرف کلبه میدویید. اخم کرده بود.
    گوش به زنگ شدم. پنی با یذره گشنگی کشیدن نمیمرد.
    ***
    دیگه شب شده بود. تو این وضعیت بورانم قوز بالای قوزمون شده بود. همه مون نفس نفس میزدیم.
    خوب نبود. اصلا خوب نبود.
    به شاعر گفتم: «تو و زهرا بمونین. من میرم قصر. سجاد...»
    _ میدونم. چیزی نمیخوای برداری؟
    _ میریم کلبه و بعدش مستقیم قصر.
    ویرایش توسط Leyla : 2016/01/19 در ساعت 22:38
    ...though the truth me vary, this ship will carry out body safe to shore

    little talks - the monsters and men
  7. #96
    تاریخ عضویت
    2013/08/03
    محل سکونت
    قم
    نوشته‌ها
    492
    امتیاز
    33,625
    شهرت
    21
    2,308
    پليس سایت
    زمان : روز یازدهم تا روز سیزدهم
    مکان: از داخل قصر تا خارج از آن
    راوی: هادی
    شخصیت ها : هادی و محسن
    وسایلم را جمع کرده بودم و آماده رفتن به سفر شدم. باید برای ارث خانوادگی ام روانه سفر می‌شدم و آن را در دل کلبه جنگلی کوچکی که پنهان کرده بودم خارج می‌کردم.
    از اتاق ساده ام که درآن فقط تختم و یک کمد لباس و چند تابلو نقاشی بود خارج شدم، در حالی که کوله لباس ها و وسایلم بر دوشم بود. در راهرو های قصر کسی به چشم نمی‌خورد، احتمالا بیشتر بچه ها مشغول تمرینات صبح گاهی بودند. از ساختمان قصر خارج شدم و وارد محوطه جلویی قصر شدم توقع نداشتم کسی را آنجا ببینم، اما بعد از دیدنش، بیرون بودنش برایم منطقی به نظر رسید.
    محسن در حال تمرین کنترل خاک بود و حسابی تمرکز کرده بود جوری که متوجه من نشد، من نیز بدون این که مزاحم او شوم به راهم ادامه دادم. می‌دانستم که زیاد از من خوشش نمی‌آید، که البته حق هم داشت. برخورد اول مان اصلا خوب نبود.
    روزی که پسر به قصر وارد شد تصمیم گرفته بودم در شب استراحت کنم و در روز به تمرین بپردازم، پس به سراغ توده سنگ های همیشگی ام رفتم. چندباری مجبور شده بودم که سنگ های جدیدی برای آنجا بیاورم. اینبار با ضربات کوچک سراغ سنگ هایی کوچک تر رفتم تا با آن ها خودم را گرم کنم. آن ها را تا ارتفاع کمی بالا می‌انداختم و موقع سقوط‌شان بدون نیاز به پریدن به آن ها مشت می‌زدم. بیشتر تمرینی برای سرعت و دقت بود تا قدرت.
    خیلی زود گرم شدم برای همین سراغ سنگ دیگری رفتم. سنگ نسبتا بزرگ و محکمی برداشتم. اینبار میخواستم ضربه ای بسیار محکم به آن بزنم. آن را بالا انداختم. وقتی به محل مناسب رسید با قدرت خیلی زیادی به آن ضربه زدم. سنگ سه تکه شد. تکه وسطی تقریبا پودر شد، تکه پایینی بعد از برخورد به زمین دوباره چند تکه کوچک شد ولی تکه بالایی با سرعت زیاد رو به جلو حرکت کرد.
    مسیر حرکت سنگ را دنبال کردم که ناگهان اتفاق بدی افتاد. سنگ محکم به کله پسری خورده و پسر روی زمین افتاد. خودم را به سرعت به او رساندم. پسر بیهوش بود. او را تا به الان ندیده بودم. مطمئن بودم که تازه وارد محوطه قصر شده است. پس چرا کسی منتظر او نبود؟ سرش خون ریزی می‌کرد. نباید می‌گذاشتم که بمیرد پس او را بلند کردم و به سمت قصر حرکت کردم.
    سریع او را به درمانگاه رساندم، حانیه و محمد حسین آنجا بودند. وقتی که حانیه وضعیت را دید به سرعت به کمک او آمد. از او فاصله گرفتمو محمد حسین پیش من آمد. پاستیلی تعارف کرد. مودبانه آن را رد کردم. ازمن درمورد اتفاق پرسو جو کرد و وقتی که فهمید او را در کجا یافتم به من اطمینان داد که او نیز یکی از پیشتازان است. سپس بدون هیچ اخطاری به خواب رفت. وقتی که از سلامت آن پسر مطلع شدم. از درمانگاه خارج شدم. بعد از ماجرا دیگر برخورد خاصی با هم نداشتیم.
    در مدتی که این خاطره را به یاد می آوردم به خروجی دیگر قصر رسیدم. خروجی که به شهر راه داشت و من از طریق آن وارد شدم. درواقعا از بالای آن داخل محوطه پرت شدم. قبل از این که حافظه ام را پس بگیرم برایم سوال بود که چرا کسی منتظر آن پسر نبوده است. قبل از او فقط یک نفر وارد قصر شده بود که کسی منتظرش نبوده است. آن دیگری من هستم. ولی الان می‌دانم که دلیل آن چیست. او مانند من از نسل مابین نسل ها است.
    ما کسانی هستیم که در خارج از قصر تعلیم دیده ایم. در واقع پدر پدربزرگم جز نسل ششم قصربود که پس از کامل شدن قدرتش از آن خارج شده و تشکیل خانواده داد . پس از به پایان رسیدن آن نسل به دلایلی دیگر کسی وارد قصر نشده است تا موقعی که زمان درست آن فرابرسد. به هرحال تا فعال شدن دوباره قصر بقیه پیشتازان مجبور بودند که در خارج از قصر تعلیم ببینند.
    من اندکی متفاوتم. درست است که قصر در زمان من فعال شد ولی قدرتم را قبل از شروع نسل جدید یافتم و تمرین را آغاز کردم برای همین در لیست اسامی قصر نامم به چشم نمی‌خورد.
    قدرت من درخارج از قصر به کمک خانواده ام کامل شده است. آن ها همه وسایل لازم را برای قوی تر شدنم در اختیارم قرار داده بودند. با این که خودشان بدون قدرت بودند ولی از قدرت من خبر داشتند و طبق خواسته پدر پدربزگم مرا از قدرتم نمی‌ترساندند و در راه قوی شدن کمکم کردند تا این که چند ماه قبل از مرگ پدرم قدرتم کامل شد.
    در مدتی که تمرین می‌کردم جز به دست آوردن قدرت چیز های زیادی نیز یاد گرفتم. چندین ورزش رزمی را آموختم و با مطالعه خودم را تبدیل به استراتژیست جنگی خوبی تبدیل گرفتم. یاد گرفتم که چگونه فقط به قدرتم متکی نباشم و به خوبی از مغزم استفاده کنم. متوجه شدم که موقع درگیری ممکن است که انسان دچار مشکلات مختلفی شود و نحوه رفع مشکلات را آموختم، ولی مهم ترین چیز باز هم قدرتم بود
    قدرت من خیلی بیشتر از چیزی است که در این پنج سال دیده بودم و حتی چهارمتر بیشتر از آنچه که فکر می‌کردم محدودیتم است می‌توانم بپرم. از وقتی حافظه ام برگشت این قدرت ها نیز برگشت و حس فوق العاده ای به من دست داد.
    همینطور که در فکر بودم از شهر گذشتم. دو روز تا مقصدم راه بود. باید چند باری در راه ماشین عوض می‌کردم. در آن دو روز درخاطرات گذشته ام غرق شده بود و شیرینی ها و تلخی های زندگی از دست رفته ام را به یاد می آوردم.
    وقتی به آن جنگل رسیدم تقریبا همه چیزهای مهم را به یاد آورده بودم. و دیگر ‌میدانستم که چه چیزی در آن کلبه انتظارم را می‌کشد. درون جنگل به آرامی راه می‌رفتم. آنجا پر از خاطرات خوش برای من بود. کمی بعد به کلبه رسیدم. در را باز کردم و وارد آن شدم. به شدت تاریک بود و هوا بوی نم و خاک زیادی می‌داد. پنج سال از آخرین باری که اینجا بودم گذشته است، پنج سال است که کسی اینجا نیامده است ، این موضوع از تار عنکبوت های خاک گرفته روی دیوار مشخص است. وسایل داخل کلبه به شدت خراب شده بودند دیگر چیزی از جایی که خوش ترین خاطرات کودکی ام را رد آن گذراندم باقی نمانده بود.
    به سمت وسط اتاق رفتم جایی که ارثیه خانوادگی ام را پنهان کرده بودم. وسایلی که موقع پنهان کردن آن به سرعت و نامرتب روی محل مخفی کردن آن ها گذاشته بودم هنوز دست نخورده بودند. وسایل را کنار زدم و به کف کلبه دسترسی یافتم. کفپوش های چوبی را از جا در آوردم و شروع به کندن کف کلبه کردم. آن کلبه حدود دو متر از زمین فاصله داشت که در آن فاصله محل خوبی برای اختفای وسایل بود.
    خاک ها را کنار زدم و صندوق را در آوردم و آن را باز کردم و با ارثیه ام رو به رو شدم. داخل صندوق تنها سه چیز وجود داشت. یک شمشیر خاص و فوق العاده. شمشیری بزرگ و خاصی که متناسب با قدرت من طراحی شده بود. شمشیری از آلیاژی که آن را نمی‌شناسم و آنقدر محکم و استوار است که حتی در برابر قوی ترین ضربات من آسیب نمی‌بیند و خیلی راحت میتوانم از آن استفاده کنم. علاوه بر آن سپری بزرگ از آن همان جنس نیز درون صندوق بود. این سلاح ها مطلق به جدم بود. کسی که در نسل ششم قصر زندگی میکرد و مانند من قدرت بدنی بالایی داشت.
    دو هفته قبل از مرگش، پدرم این صندوق را به من داده بود. تصمیم داشتم که در کنار دیگر قدرت هایم استفاده از آن ها را نیز یاد بگیرم، ولی از دست دادن خانواده ام و اتفاقات بعد از آن همه‌ی آرزو ها و خواسته هایم را بر باد داده بود. تصمیم گرفتم که وقتی به قصر برگشتم با کمک دیگران استفاده از آن ها را در کنار چند ورزش رزمی دیگر یاد بگیرم و اگر کسی مایل بود ورزش های رزمی را که از قبل بلد بودم به آن ها یاد بدهم. در این فکر بودم که یاد آخرین چیز درون صندوق افتادم.
    آخرین چیز درون صندوق نامه ای بود از طرف پدرم. نامه ای که وقتی آن را گرفتم پدرم از من قول گرفت که تا وقتی زنده است آن را نخوانم. پنج سال پیش موقع مخفی کردن آن ها آنقدر ناراحتی در من بود که فراموش کردم آن را بخوانم.

    به گوشه ای رفتم و روی صندلی خاک گرفته ای نشستم. نامه را در آوردم، دست خط پدرم را شناختم. درباره چیز های مختلفی نوشته بود. اما مهم ترین مطلب در آخر آن بود. آن مطلب پیشگویی بود که پیشگوی نسل ششم قصر به جدم داده بود.
    تاریکی همواره در تعقیب نسل تو خواهد بود. روز به روز رشد خواهد کرد خطرناک تر خواهد شد، تا روز آن فر برسد. اتفاقات شومی خواهد افتاد، اتفاقاتی که تاریکی را به اوج می‌رساند. یکی از نوادگانت باید با سرنوشت شومش مواجه شود، سرنوشتی که به تنهایی باید با آن مقابله کند. تنها یک راه برای پیروزی وجود دار و راه های دیگر به مرگ او و دوستانش منجر می‌شود. فقط با تنهایی و از خود گذشتگی زیاد می‌تواند دشمنش را متوقف کند. هیچ کس نباید به او کمک کند. او درحالی که همگان او را تنها می‌گذارند و به مسیرشان ادامه می‌دهند باید بایستد و با سرنوشتش رو به رو شود.
    با خواندن پیشگویی تکانی خوردم، آیا این سرنوشت من است؟ قبل از این که به خودم اجازه دهم تا در افکارم غرق شوم متوجه شدم که نامه هنوز ادامه دارد. پدرم نوشته بود: پسرم. متاسفم که مجبورم این بار سخت رو بهت بدم، میدونم که بسیار نا امید کننده و وحشتناکه ولی مجبورم این رو بهت منتقل کنم، همنطوری که این پیشگویی رو پدرم به من منتقل کرد. اما پسرم نترس و قوی باش. ممکنه که این پیشگویی اشتباه باشه، شاید هم تو شخص اسم برده در این نباشی، اما اگرهم باشی مطمئنم که می‌تونی از پس این سرنوشت بر بیای. دوست دارت پدرت
    نامه را بستم و به آرامی بلند شدم. به طرف صندوق رفتم و دوباره آن سه چیز را داخل آن گذاشتم. نمیخواستم که در ذهنم به پیشگویی فکر کنم افکارم را متوجه موضوعات دیگری می‌کردم اما کار سختی بود. دیگر نباید در آنجا می‌ماندم کار من با آن کلبه تمام شده بود. در صندوق را بستم و آن را بلند کرد، با وجود وزن زیادش اصلا برای من سنگین نبود. از کلبه خارج شدم و راه برگشت به قصر را پیش گرفتم .
    یه سرباز وقتی که می‌رسه به ته خط تازه تبدیل به وزیر می‌شه
    _________
    چقدر عقده نگه داشتم تو دل پیرم چقدر دویدم و فهمیدم رو تردمیلم
    __________
    من اعصاب بیست سال دیگمو الان دارم از بدن خودم مساعده می‌گیرم
    یاس
  8. #97
    تاریخ عضویت
    2014/03/08
    نوشته‌ها
    336
    امتیاز
    19,797
    شهرت
    0
    2,616
    نویسنده
    زمان: نامعلوم
    مکان: بیرون از قصر
    راوی: نادر
    موضوع: شروع ... .


    به نقشه ی درون دستم نگاه دیگری انداختم. درست آمده بودم! نقشه، کوچه ای را نشان می داد که در انتهای آن، یک آپارتمان دیده می شود. نقشه را به جیبم برگرداندم و به طرف آپارتمان به راه افتادم.

    زمستان بود و هوا سرد. دستهایم را به دور خودم گره کردم؛ مانند کسی که خودش را بغل می کند. انگشتانم از سرما یخ زده بودند و سعی کردم کمی وضعیت بهتری داشته باشم؛ خب، اگه هرکس دیگه ای ناگهانی از خانه بیرون برود برای اینکه با آدمهای عجیب و غریبی - مانند خودش - زندگی کند، خیلی چیزها را فراموش می کند.

    ناگهان فکری به سرم زد. به اطراف نگاه کردم. همه جا خلوت بود؛ خب، هر کسی ترجیح می دهد به جای قدم زدن در یک شب سرد و تاریک، درون خانه اش بماند. برای اینکه مطمئن شوم، بار دیگر نگاه کردم. سپس دستهایم را به یکدیگ گره کردم و منتظر ماندم ... . جرقه هایی آبی رنگ و بسیار ریز، در هوا معلق شدند و یک گرمای ناچیز، یخ زدگی دستانم را کمتر کردند. احساس حقارت کردم. چرا کسی که می تواند صاعقه درست کند، قدرتش تنها در حد ایجاد جرقه و گرما است؟!

    باد سردی وزید و به درون پلورم نفوذ کرد. خودم را سفت تر بغل کردم و به طرف در آپارتمان به راه افتادم.

    یک آپارتمان بسیار معمولی بود و در هم همینطور؛ تنها چیز عجیب این بود که برای یک آپارتمان، فقط یک زنگ وجود داشت. زنگ را با انگشتم که هنوز گرم بود، فشار دادم و منتظر ماندم. ناگهان وحشت کردم. اگر مقصدم اینجا نبود چی؟ اگه نقشه راه اشتباه را گفته باشد، چی؟ نتوانستم بیشتر فکر کنم. در باز شده بود بدون ... بدون اینکه کسی آن را باز کرده باشد؛ مانند فیلم های ترسناک کلاسیک که هنگام ورود فرد به خانه در بسته می شد!

    وقتی وارد خانه شدم، در پشت سرم بسته شد! برگشتم و به عقب نگاه کردم اما ... دیگر دری نبود. به جای آن، یک جنگل تاریک ظاهر شده بود. با خودم گفتم که کاملا احقانه است! برای اینکه مطمئن شوم بیدارم، تصمیم گرفتم یک صاعقه - یا همان جرقه ها را - بسازم تا ... تا ... .

    باورم نمی کردم ... من اینجا بودم! روبروی قصر! ... یعنی واقعی ست؟ نمی خواستم به واقعی بودن یا نبودن قصر فکر کنم؛ این صحنه حتی اگر توی خوابم هم باشد، برایم مهم است و نمیخواهم آن را خراب کنم.


    باد، از میان سبزه ها عبور می کرد و با ورود به جنگل، تبدیل به زوزه ی غمگینی می شد. جنگلی که در پشت سرم بود، حتی در نیمه روز هم، سرد و بی روح به نظر می رسید؛ و حالا هم که خورشید در حال غروب کرده است، وضعیت بهتری ندارد. درواقع، اصلا هم شبیه یک جنگل نیست! زمین آن کاملا از خاک پوشیده شده و درختانش گویی مرده اند؛ سیاه رنگ بودند و شاخه های شان بلند، خشک و تیز بودند. باورم نمی شود که دو شب را در این جنگل خوابیده بودم.


    نگاهم را از جنگل گرفتم و دوباره به قصر خیره شدم؛ قصری که تنها دلیل من برای تحمل دو شب در جنگل و ... دوری از انسان ها بوده است. انسان هایی که من برای آنها یک فرد خطرناک محسوب می شدم. کسی که ممکن بود آنها را بکشد.


    تنها دلیل آمدنم، همان صاعقه - یا جرقه ها ... - هستند. از کودکی، می دانستم که توانایی انجام یک کار عجیب را دارم؛ و تصور می کردم که همه ی آدمهای دیگر هم، مانند من ... عجیب و غریب هستند. اما وقتی دیدم که هیچکس استفاده ای از قدرتش نمی کند، من هم تبعیت کردم. البته بعضی وقت ها - هنگام عصبانیت یا ترس - کنترل آن از دستم خارج می شد و ناگهان ... یک صاعقه ی ضعیف به وجود می آمد؛ و این وضعیت، نتیجه ی کنترل نکردن احساساتم بود.


    درواقع هیچ تمرینی هم برای بهبود، انجام ندادم. چون فکر می کردم بعد از تدریس درس های کسل کننده ی جبر و شیمی، راه های استفاده و تقویت از قدرت مان را هم، شاید در مدرسه، آموزش دهند. به همین علت، دلیلی برای تمرین نمی دیدم؛ البته اگر می دانستم تمرین نکردن من، باعث بروز مشکل می شود، هیچگاه منتظر نمی ماندم. اما متاسفانه هیچ کدام از این اتفاق ها رخ نداد.


    تصور می کردم چون من، عجیب هستم، حتما یکی دیگر از خانواده ام هم باید مثل من باشد. اما پدرم، مادرم و بیشتر از همه ... خواهرم، معمولی به نظر می رسیدند. به غیر از آنها، می دانستم یک عمو دارم؛ اما پدرم به هیچ عنوان نمی خواست که با برادرش رابطه برقرار کند. بنابراین تا به حال او را ندیده ام. همین طور هیچ مکالمه ی تلفنی؛ البته به غیر از نامه هایی که بعضی وقت ها می فرستد و مادرم آنها را به سرعت - و بدون هیچ جوابی - آتش می زند.


    می دانستم که ممکن است او هم مانند من باشد؛ اما متاسفانه هیچ وقت او را ندیدم که بخواهم درباره اش بپرسم. فکر می کردم که در آینده ممکن است رابطه پدرم با برادرش بهتر شود، اما متاسفانه اینگونه نشد ... درواقع عمویم زودتر از آنچه تصور می کردم، مرد. آن موقع هیچ احساسی نداشتم؛ مطمئنم به علت سنگدلی نیست. خب، من هیچ وقت او را ندیدم. و به همین علت وقتی فهمیدم برای مان اموالش را به ارث گذاشته است، تعجب کردم.

    ***

    به نظر می رسید که یک فرد ثروتمند بوده است؛ چون مطمئنا کسی یک عمارت مجلل را به راحتی به دست نمی آورد! عمارت را بعد از اینکه به مراسم ختم اش شرکت کردیم، دیدم. کسانیکه در مراسم شرکت کرده بودند، بیشتر جزو دوستان عمویم بودند و ما، تنها بستگان - به غیر از نامزد عمویم - بودیم.



    پدرم به مراسم نیامده بود؛ احتمالا به خاطر گذشته، عذاب وجدان گرفته بود. بنابراین نتوانست جلوی من را از گرفتن پاکتی که عمویم برایم به ارث گذاشته بود، بگیرد. یک پاکت، همانند پاکت من، به خواهرم داده شد. برایم عجیب بود؛ چرا فردی که عمارت به این زیبایی دارد، تنها یک پاکت را - که احتمالا درونش یک کاغذ است - برای من و خواهرم به ارث گذاشته است.


    کمی به فکر فرو رفتم. ارثی که عمویم برای من گذاشته، یک نامه است؟ سعی کردم بی تفاوت باشم و نامه را بخوانم. به نظرم عمویم توسط سرطان یا بیماری ای که از قبل می دانسته است، مرده؛ چون متن نامه به گونه ای بود که انگار از قبل می داسنت قرار است بمیرد و این نامه را با آگاهی نوشته بود.

    در ابتدای نامه چیز عجیبی دیده نمیشد؛ اینکه قبل از مرگش چقدر دلش میخواسته ما را ببیند و ... . اما ناگهان در پایان نامه اش چیز عجیبی را دیدم.


    تو به سوی قدرتت فراخوانده میشوی ... نقشه ی رویایت را دنبال کن و تنها آن وقت است که میتوانی تقویت شوی.
    در کنار نامه ی درون پا
    ***

    نقشه را از جیبم درآوردم؛ نقشه ای که همراه نامه ی عمویم در پاکت بود. آخرین نگاه را به آن انداختم و سپس ... گذاشتم که همراه باد به درون جنگل برود ... .


    به سوی قصر به راه افتادم ... برخلاف جهت باد.
    هوف..
  9. #98
    تاریخ عضویت
    2013/02/28
    محل سکونت
    قلعه ى هاگوارتز،برج گريفيندور
    نوشته‌ها
    965
    امتیاز
    7,473
    شهرت
    0
    5,842
    معاون سایت
    زمان: شب ششم تا روز هفتم
    شخصیت‌ها:


    با بقیه از اتاق بیرون اومدم. سری براشون تکون دادم و به سمت درمانگاه به راه افتادم. اگه هنوزم کسرا به هوش نیومده بود باید نگرانش می‌شدم. مشکلش برای این همه بی‌هوش بودن خیلی حاد نبود. به درمانگاه رسیدم و در رو باز کردم. اولین چیزی که به چشمم خورد جنی بود که داشت با شیشه‌های داروهای گیاهی ور می‌رفت و جاهاشون رو بهم می‌ریخت! داروهای عزیز من! نتونستم خودمو کنترل کنم و جیغم به هوا رفت.
    ـ چـــی کــــار داری میـــــکنی؟
    جن از ترس به هوا پرید و شیشه از دستش افتاد؛ دوباره توی هوا گرفتش. نفس عمیقی کشیدم و با انگشت به در اشاره کردم.
    ـ بــــرو بیرون!
    جن با ترس بهم نگاه می‌کرد:
    ـ خانم....
    ـ برو بیرون! این کارت رو هم به تهمورث می‌گم!
    ـ فقط....
    ـ گفتم بیـــــرون!
    جن با ترس از اتاق بیرون خزید. هوفی کشیدم و به سمت تخت کسرا رفتم. به نظر نمی‌رسید تغییری کرده باشه. مچش رو گرفتم و نبضشو گرفتم. فایده‌ای نداشت. باید از این به بعد خودم پیشش می‌موندم. از قفسه یه قوطی رزماری برداشتم. چند شاخه‌اشو برداشتم. یه شیشه هم که درش روغن رزماری رو نگه می‌داشتم برداشتم. به سمت تخت کسرا رفتم یه پارچه‌ی تمیز از کشوی میز کنار میز برداشتم. مقداری از روغن رو روی پارچه ریختم و به صورتش کشیدم. شاخه‌ها رو هم زیر بالشت‌اش گذاشتم.
    شیشه روغن را همان‌جا روی میز رها کردم و خودم را روی صندلی کنار تخت انداختم. خستگی باعث شد بلافاصله و بدون هیچ فکری بخواب برم.
    صبح روز بعد، به محض بیدار شدن متوجه شدم صبحانه بی صبحانه. به بدنم کششی دادم و به کسرا نگاه کردم که با همان حالت قبل روی تخت قرار داشت. با نگرانی لای پلک‌هایش رو باز کردم؛ هیچی.
    باید از تهمورث می‌خواستم یه جن مطمئن برام بفرسته.
    باید با محمدحسین در این مورد حرف می‌زدم.
    ویرایش توسط Leyla : 2016/01/19 در ساعت 23:20
    Some girls watched Beauty and The Beast and wanted the prince
    I watched it and wanted the library
    متن مخفي!


  10. #99
    تاریخ عضویت
    2014/04/12
    محل سکونت
    MYSTIC FALLS-Salvatore’s House
    نوشته‌ها
    54
    امتیاز
    5,590
    شهرت
    0
    514
    نویسنده
    به دور از هیاهوی قصر در پایین ترین طبقات در طبقاتی که به منظور خاصی ساخته شده بودند یک راز زندگی میکرد.بله درست شنیدید یک راز و تنها یک راز از راز های دیگر قصر. جز افراد خاص در قصر کسی از این راز خبر ندارد و تنها فردی که با کمک قدرت خودش اونو لمس کرده..بله درست فکر میکنید تنها کسی به کمک قدرت خودش تونست تصاویر گنگی از آن ببیند پیشگوی قصرِ.
    پیشگو نیز چیز زیادی نمیداند تنها در حد کابوس هایی هولناک که حتی از تعریف کردن آنها پیش دیگران خودداری میکند
    ********
    رو به روی دیوار یخی ایستاد، در آن به نقش خودش خیره شد ناگهان متوجه ی رنگ چشم هایش شد...چشم هایش دیگر مشکی و به گرما و شور تابستان نبود. آبی بودند آبی ای سرد و بی روح ....کاملا مشخص بود زندگی آنهارا ترک کرده است ولی نوع دیگری از زندگی در آن جان یافته بود.
    با خودش به حرف های زندانبانش فکر میکرد...آری زندانبان...خیلی وقت پیش برای اینک از تفاوت خودش با آدمای عادی فرار کند پا به این قصر گذاشت اما حالا چه داشت؟ یک زندان به سرمای....آه مشکل همینجا بود سرمای آن سلول مثال نزدنی بود ..اما این سرما برای او نشاط بخشو آرامش بخش بود و هیچ مشکلی با آن نداشت درحالی که زندبان به او گفته بود تا نتواند کنترل نیرویش را کامل بدست بگیرد اجازه ی ملاقات با دیگر اعضای قصر را ندارد زیرا ممکن بود تنها با یک نفوذ ساده به افکارش باعث مرگ فرد تجاوز گر شود در کل کوچک ترین تهدید بدترین پاسخ را داشت با تواناییه فعلیش..هنوز خیره بود به تصویر درون یخ...به تصویری از جنس سرما.
    *********
    صدای قفل در مرا از افکار به اجبار بیرون کشید نگاهی کنجکاوانه به در انداختم با اینکه میدانستم چه کسی پشت در انتظارم را میکشد رو به در ایستادم به محض باز شدن در یخ های جلوی در عقب نشینی کردند فردی پیچیده در لباسی پشمی که گرمای مورد نیاز را به صاحبش میداد لبخندی تلخ روی لبانم آمد گفتم: حداقل میدونیم یکی هس که میتونه خرابکاریامو بپوشنه
    امیر حسین زیر خنده زد و گفت: نمیخوای نشون بدی چقدر پیشرفت داشتی؟
    انگشت اشاره ام را به سمت پایین گرفتم دیوار های یخی تحلیل رفتند زمین کم کم از زیر لایه های یخی داشت خودش را نشان میداد ...روح زمستان به زمستان کوچکش دستور فروپاشی داده بود...
    لبخندی شیطنت آمیز روی لبانم آمد و به چشمان امیرحسین نگاه کردم اون نیز جواب لبخندم را داد و با حرکت نمایشی در زندان را باز کرد و با دستش به بیرون اشاره کرد
    Don't feel sorry for losing something
    .you didn't have and will never have
    feel sorry for someone who didn't
    .see your worth and never will
  11. #100
    تاریخ عضویت
    2013/08/31
    محل سکونت
    تهران
    نوشته‌ها
    423
    امتیاز
    30,869
    شهرت
    0
    1,777
    کاربر انجمن
    عماد
    روز هشتم
    نامبردگان: سارا، حانیه، رضا، بقیه k

    رضا باز هم مثل خرس گرفته بود خوابیده بود! من موندم قدرت من که یکی از پر انرژی ترین قدرت هاست هم اون قدر ضعیفم نمیکنه که روزی 12 ساعت بخوابم، ولی قدرت اروم رضا نیازمند نصف روز خوابیدنه! تازه داخل ماموریت های ما که پیدا کردن پیشتازی های فعال نشده یا تسریع فرایند پیدا کردن قصره من خیلی بیشتر از اون فعالیت میکنم و همه ی کتک ها رو از ادم هایی که هنوز نمیدونن چطور قدرتشونو کنترل کنن میخورم! در صورتی که اون فقط میشینه یه گوشه، یه نفر رو پیدا میکنه و بعدش میشینه دخترا رو دید میزنه!
    از پای کامپیوترم بلند شدم و سمت رضا رفتم و صداش کردم:« رضا! رضا!»
    -هومم
    - پاشو ببینم مردک!
    - هوممم
    عصبانی شدم و لگدی محکم به پهلوی رضای بخت برگشته زدم.
    «آی دیونه چته؟؟ داغونم کردی!»

    • پاشو ببینم خرس گنده الان چه وقت خوابه لنگ ظهر؟
    • برو بابا میخوام بخوابم!

    میدونستم که اگه تا روز بعد هم بهش لگد بزنم باز هم بیدار نمیشه پس بیخیالش شدم و از اتاق خارج شدم.
    جدیدا داخل قصر فضا خیلی عوض شده بود. همه ناراحت و گرفته بودن! البته من زیاد دخالتی نمی کردم و علاقه ای نداشتم که بدونم بین بچه ها چی میگذره! مطمئنن از اونجایی که بیشتر اوقات بیرون از قصر بودم هم زیاد به من مربوط نمیشدن این قضایا! اصلن هم موجود اجتماعی ای نیستم و از قدیم گفتن میخوای تو کارت دخالت نکنن تو کارشون دخالت نکن! پس همیشه بی توجه نسبت به همه چی از کنار بچه های غمگین رد میشدم.
    راهرو های قصر به شکل عجیبی خلوت بودن. نه این که بد باشه. من از تنهایی خوشم میاد. هرچند حس عجیبی داشتم که یکی پشت سرم داره منو می پاد. بر گشتم و پشت سرمو نگاه کردم. اما کسی نبود. بیخیال شدم و به راهم ادامه دادم. کم کم داخل فکر فرو رفتم. هرچند که میدونم نباید این کار رو انجام بدم. چون اون اتفاق دوباره باز میافته. همینجوری داخل همین فکر بودم که ناگهان یکی از نسخه هام جلوم ظاهر شد. ایستادم. جدیدا بدون تمرکز و بدون اراده کلون هام رو احضار می کردم. سعی کردم که از بین ببرمش و محوش کنم اما به شکل عجیبی مقاومت می کرد! انرژی ای که این کلون از من می گرفت خیلی زیاد بود نمیدونم چرا. همینطور با ذهن خودم کلنجار می رفتم که متوجه شدم کلون دوم هم کنار اولی احضار شد. با خودم فکر کردم شاید این تصورمه واقعا و کلون نیست! احساس سستی می کردم. انرژی خیلی زیادی داشت از بدنم خارج می شد. تعداد کلون ها باز هم بیشتر شد. سه تا! چهارتا! پنج تا... ناگهان به خودم اومدم و دیدم دور و برم پر از کلون ها و بدل های خودمه و به شکل وحشتناکی سرم درد میکرد و انرژی ام تحلیل می رفت. از شدت درد به خودم می پیچیدم. سردرد خیلی وحشتناکی بود و این بدل ها به شکل وحشتناکی از من نیرو می گرفتند. و این همه بدل! بی سابقه بود. این اتفاق از توانایی های من خارجه! از شدت درد فریاد بلندی زدم. و حس کردم که تمام کلون ها همزمان با من درون ذهنم فریاد میزنند. چشم هایم را بستم و نیروی باقی مانده ام را جمع کردم و با تمام قدرت فریاد زدم. تمام بدلها ناگهان از بین رفتند و من نفس راحتی کشیدم. از شدت کوفتگی روی زانو افتادم. خیلی انرژی از من رفته بود. اما چرا اینطوری شد؟ اصلا همچین چیزی غیرممکنه! اروم صدای یه سری قدم رو شنیدم. نباید کسی من رو تو این حالت ضعیف می دید. سعی کردم با کمک دیوار بلند شم.
    از داخل دیوار یک دختر نوجوان خارج شد. قبلن دیده بودمش. از کسایی بود که نیاز های قصر رو برطرف می کرد. با صدای بلندومحکم برای این که شعفم را پنهان کنم گفتم:« پس تو دنبال من بودی؟»
    دختر گفت:« آره... اممم ... فک کنم!»

    • چی دیدی؟
    • هیچی! فقط دیدم که یهو روی زمین افتادی و نعره کشیدی!
    • اوه...

    فهمیدم که کلون ها واقعی نبودند. اما چرا انقدر انرژی گرفتن از من؟؟ واقعا خسته ام کرده بودن.
    دختر پرسید:« کمک میخوای؟»
    گفتم:« نه ممنون خودم میتونم بلند شم.»
    پرسید:« جایی می رفتی؟»
    کمی فکر کردم... کجا می رفتم؟؟ من بی هدف برای قدم زدن اومده بودم بیرون که این اتفاق افتاد.. چون که فعلا ماموریتی نداشتیم و خبری نبود. اولین بارم نبودکه سردرد شدید می گیرم و یا تمرکزم روی کلون ها رو از دست میدم ولی این دفعه واقعا غیر معمول بود. شاید بهتر بود یه سر به...
    «حانیه! میرفتم پیش حانیه!»

    • اهان، باشه خوب مطمئنی کمک نمیخوای؟
    • اره خیالت راحت. راستی من عمادم!

    دستم رو دراز کردم که باهاش دست بدم. اما دختر با ناراحتی به دستم نگاه کرد و بعد گفت :« من هم سارا هستم.» من متوجه شدم که دوست ندارد دست بدهد پس دستم رو بالا اوردم و پشت سرم گذاشتم تا ضایع نشوم!
    دختر پرسید:« برای چی پیش حانیه میری؟»
    از سوالش تعجب کردم. خیلی ناگهانی بود. با گیجی جواب دادم:« خوب میخوام یه چیزی رو باهاش در میون بزارم!»
    دختر پرسید:« مربوط به اتفاق الانه؟»
    سریع گفتم:« نه نه مشکلی نیست!»
    و راه افتادم. دختر گفت:« من هم پیش حانیه میرم.» و دنبالم اومد.
    خیلی سختم بود که با یک دختر همراهی شم. من آدم منزوی ای هستم و زیاد به اطرافیانم توجه نمی کنم. با دختر ها هم که دیگه...
    در راه پله طبقه اول به حانیه برخوردیم ولی اون متوجه ما نشد. خیلی ناراحت بود. و معلوم بود از خستگی کم مونده بیهوش بشه. با خودم فکر کردم شاید الان وقتش نباشه که اون اتفاق رو بهش بگم. احتمالا اذیتش میکنه. یهو یه جرقه داخل ذهنم زد. چطوره با یه شوخی سر حالش بیارم؟...
    با لبخندی شیطانی به سارا نگاه کردم:« نظرت چیه که یکم حانیه رو سر حال بیاریم؟ » و نخودی خندیدم. سارا با شک به من نگاه کرد و پرسید:« چیکار میخوای بکنی؟»
    گفتم:« فقط نگاه کن. قدرتت داخل دیوار رفتنه نه؟ برو داخل اون دیوار یا پشت اون دیوارقایم شو.»
    بعد منتظر شدم تا دختر بره سر جای خودش و بعد دقیقا به روبروی حانیه خیره شدم. حانیه بدون این که حواسش باشه خیلی ارون داشت راه میرفت و سرش رو پایین انداخته بود. با خودم اروم خندیدم و بعد... یکی از نسخه های من دقیقا روبروی حانیه ظاهر شد و حانیه از ترس به عقب پرید و جیغ بلندی کشید. از شدت خستگی کلونم بیشتر از دو ثانیه نموند و محو شد. شروع کردم به بلند قهقهه زدن. حانیه با عصبانیت به سمت من برگشت.« عماد تو بودی. بچه ی ...»
    در حالی که از خنده دولا شده بودم گفتم :« باید قیافتو میدیدی!»
    حانیه سمت من اومد و بلند سرم داد کشید:« پسره ی احمق! تو و اون رضا همیشه با شوخیاتون بچه ها رو اذیت میکنین، یه ذره هم به فکر بقیه نیستین! اصلاهم درک نمیکنین که تو بعضی موقعیتا مثل الان وقت این کارا نیست. نه الان که امیرکسرا و بقیه...» حرفش رو خورد.
    با تعجب نگاهش کردم. هیچ وقت ندیده بودم حانیه انقدر از شوخیای من عصبانی بشه! همیشه اول یه نگاه خشمگین بهم میکرد و بعد خندش می گرفت. اما الان واقعا عصبانی بود.
    پرسیدم: « الان که چی؟»
    «ولش کن!» و سریع به سمت مخالف من دوید. من هم خیره نگاهش کردم که دور می شد.
    حواسم کاملا از سارا که پشت دیوار بود پرت شده بود تا وقتی که به سمتم اومد. با عصبانیت و ازردگی نگاهم کرد و پرسید:« این بود سرحال آوردنت؟؟» من جوابی ندادم و به فکر فرو رفتم...
    یعنی انقدر اتفاق مهمی افتاده بود؟
    [CENTER]viva la vida
    vive la vie
    long live the life
    زنده باد زندگی
    人生を生きます
    [/CENTER]
صفحه 10 از 11 نخست ... 8 9 10 11 آخرین
نمایش نتایج: از شماره 91 تا 100 , از مجموع 108

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. پیشنهادات، انتقادات و درخواست راهنمایی
    توسط JuPiTeR در انجمن ارتباط با مديران( اطلاعیه‌ها و فراخوان‌های مدیریت)
    پاسخ: 526
    آخرین نوشته: 2022/10/27, 10:45
  2. پیروز شدن در شکست
    توسط saeed_mindi در انجمن دل‌نوشته
    پاسخ: 5
    آخرین نوشته: 2018/01/09, 02:44
  3. پاسخ: 6
    آخرین نوشته: 2015/05/03, 00:38
  4. دیگر فرصتی برای پیاده روی صبحگاهی نمانده است...
    توسط the ship در انجمن مطالب جالب و دانستنی‌ها
    پاسخ: 0
    آخرین نوشته: 2014/11/21, 03:51
  5. هدست پیشرفته ضد حملات صرع و افسردگی
    توسط youra در انجمن خبر خونه
    پاسخ: 0
    آخرین نوشته: 2012/10/15, 23:37

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •