ورود به حساب ثبت نام جدید فراموشی کلمه عبور
برای ورود به حساب کاربری خود، نام کاربری و کلمه عبورتان را در زیر وارد کرده و روی «ورود به سایت» کلیک کنید.





اگر فرم ثبت نام برای شما نمایش داده نمی‌شود، اینجا را کلیک کنید.









اگر فرم بازیابی کلمه عبور برای شما نمایش داده نمی‌شود، اینجا را کلیک کنید.





نمایش نتایج: از شماره 1 تا 6 , از مجموع 6
  1. #1
    تاریخ عضویت
    2015/04/29
    محل سکونت
    یه جای خوب...
    نوشته‌ها
    220
    امتیاز
    1,587
    شهرت
    0
    1,150
    تیم فنی رادیو

    مجموعه داستان کوتاه

    سلام تو این مدت داستانهای کوتاهی که اینجا گذاشتمو به شکل یه مجوموعه درآورده ام امیدوارم خوشتون بیاد
    ویرایش توسط skghkhm : 2015/12/17 در ساعت 08:33
    قسم به روز در آن هنگام كه آفتاب برآید (و همه جا رافراگیرد)،

    و سوگند به شب در آن هنگام كه آرام گیرد،

    كه خداوند هرگز تو را وانگذاشته ....


    (سوره ی ضحی_قرآن کریم)
  2. #2
    تاریخ عضویت
    2013/09/01
    نوشته‌ها
    775
    امتیاز
    12,072
    شهرت
    0
    4,813
    کاربر انجمن
    برا من میزنه فایل درخواستی نامعتبر است! ببین لنیکو درست گذاشتی یا درست اپ کردی؟
    [CENTER][FONT=B Koodak][SIZE=5]خودتو تغییر بده، عالم برات تغییر می کنه[/SIZE][/FONT]
    [/CENTER]
  3. #3
    تاریخ عضویت
    2015/04/29
    محل سکونت
    یه جای خوب...
    نوشته‌ها
    220
    امتیاز
    1,587
    شهرت
    0
    1,150
    تیم فنی رادیو
    نقل قول نوشته اصلی توسط Ajam نمایش پست ها
    برا من میزنه فایل درخواستی نامعتبر است! ببین لنیکو درست گذاشتی یا درست اپ کردی؟
    نوچ لینک مشکل نداره دوباره امتجان کن
    آهان فهیدم ببین اگه صفحه باز نشد دوباره رو لینک دانلود بزن
    اصلا لینک کمکی گذاشتم که بی مشکل راحت دانلود شه
    ویرایش توسط skghkhm : 2015/12/16 در ساعت 23:35
    قسم به روز در آن هنگام كه آفتاب برآید (و همه جا رافراگیرد)،

    و سوگند به شب در آن هنگام كه آرام گیرد،

    كه خداوند هرگز تو را وانگذاشته ....


    (سوره ی ضحی_قرآن کریم)
  4. #4
    تاریخ عضویت
    2013/12/27
    محل سکونت
    شمال شمال، غرب غرب، اورمیه
    نوشته‌ها
    540
    امتیاز
    48,951
    شهرت
    4
    1,673
    سردبیر نشریه
    ممنون دوست عزیز
    امضا:

    A.Gh

    والا
  5. #5
    تاریخ عضویت
    2013/09/01
    نوشته‌ها
    775
    امتیاز
    12,072
    شهرت
    0
    4,813
    کاربر انجمن
    مرسی...........
    [CENTER][FONT=B Koodak][SIZE=5]خودتو تغییر بده، عالم برات تغییر می کنه[/SIZE][/FONT]
    [/CENTER]
  6. #6
    تاریخ عضویت
    2015/04/29
    محل سکونت
    یه جای خوب...
    نوشته‌ها
    220
    امتیاز
    1,587
    شهرت
    0
    1,150
    تیم فنی رادیو
    این کتاب مجموعه ای از داستان های کوتاه می باشد که شامل داستان های زیر است:


    گمشده

    کفش های کتانی او

    افسانه ی گرگها

    امروز مرا دیدی؟!

    ستاره ی سوخته

    آن مرد نیامد

    مترسک های وارونه

    هرگز اسمم را صدا نزن

    خط پایان

    من هنوز هم مادر هستم


    از متن کتاب:


    گمشده:

    درست شش دقیقه و شش ثانیه دیگر می شد شصت دقیقه که مقابل آیینه نشسته بود، احساس تردید داشت خفه اش می کرد. اما خیال های بچه گانه اش را روی گذشته ی تلخش می کشید. می دانست وقتی قلبی سیاه شد به آسانی روشنایی در آن راه نمی یابد.

    دلش می خواست یک نفر محکم تکانش بدهد، شاید از این کابوس تکراری بیدارشود. آنقدر دستش را محکم مشت کرده بود که رنگ انگشتانش رو به زردی می رفت. خسته بود، بیش از هرچیز و هرکس از خودش. به خود که آمد نقاشی نقاب پر نقشش تمام شده بود. زیباتر شده بود؟ شاید! اما دیگر هیچ چیز راضی اش نمی کرد...

    کفش های کتانی او:


    یک صبح روشن
    دریک جاده ی بلند
    شانه به شانه ی پدر
    قدم می زدم
    حرف می زدم از همه چیز
    درس هایم ، آب و هوا
    اما در میان حر ف ها یمان
    نگاه پدر مدام سمت کفش هایم می چرخید....


    افسانه ی گرگها:


    روزهایی بود مانند شب ، و روزگاری عجیب در سرزمینی عجیب! با درختانی بلند که
    میوه های آن شادابی و نشاط می بخشید و در صحراهایش به جای شن ، از ذره
    های طلا و نقره پوشیده شده بود. دشت های آن سرزمین آنقدر سرسبز و فراخ
    بودند که مردم گوسفندان را بی هیچ چوپان وحصاری در مراتع رها می کردند...


    امروز مرا دیدی ؟ :


    امروز وقتی در خیابان قدم برمی داشتم
    ناگاه فکری به سراچه ی ذهنم سرک کشید
    با خود گفتم : نکند الان در میان این آدم ها باشی!
    شاید در همان لحظه داشتی نگاهم می کردی ...

    ستاره ی سوخته:


    _ نه اون یکی
    _ این چشم سبزه؟
    _آره اونکه از همه بزرگتره
    _ بفرمایید خانم کوچولو
    برق شادی در چشمانش درخشید و با اشتیاق آغوشش را بازکرد . عروسک را در
    بغل گرفت.چانه اش را به سینه اش چسباند و در حالی که دست مادر را می فشرد
    ، گفت:
    _ دوستت دارم ...



    آن مرد نیامد:


    بغض کرده بود. لب های ترک خورده اش را روبه جلوجمع کرد. دستان کوچکش
    را روی صورت خیس مادر کشید . _ مامان شکمم درد میکنه . گرسنمه !
    گریه های بی صدای مادر تبدیل به هق هق شد. کودک دوید در کوچه .همه بچه
    های محل هم مثل او در کوچه بودند .رفت کنارشان. یکی ازدخترها درحالی که
    آستین پاره اش را گره می زد گفت...

    مترسک های وارونه:


    سالهای دور اما نه آنقدر دور که فرآموش بشود. در مکانی دور اما نه آنقدر دور که
    قابل دیدن نباشد. نه اینکه رودخانه ها از پایین به بالا جاری شوند .نه اینکه آدم ها
    سروته آویزان باشند و در هوا چرخ بزنند. نه اینکه دیگر پول برای کسی مهم نباشد.
    اما چیزی در زندگی آدم ها به آرامی در حال تغییر بود. انگار که هرکس دیوانه نباشد
    در خور استهزاء است و هرکس حریص نباشد، نالایق! همه چیز سرجایش بود، بجز
    آدم ها! البته رفتار مترسک ها هم در این شهر عجیب بود...


    هرگز اسمم را صدا نزن:


    در وسعت هستی چشم گردانید.هرآنچه در توان داشت را از نگاه گذراند. هرچیز که
    بوی عشق میداد را جداکرد. از کنار غریبه ها گذشت. اسم های آشنا را صدا زد .ناگاه
    دستی برایش تکان خورد خواست صبرکند اما او شعری را زمزمه کرد : هیچ آوای غریبه ای حق ندارد مرا به اسم کوچک صدابزند
    اگر اینطور نباشد تفاوتش
    با آوای آشنایم چیست؟
    هیچ چشم غریبه ای حق ندارد به من خیره شود.عمق وجودم را بکاود و با رنگ
    چشم هایم خوبگیرد...





    خط پایان:




    فکری در سراچه ی ذهنش قدم نهاد . کم کم دستان سست و سردش جان گرفتند
    و قلم را برپیشانی پر چین کاغذ غلتانیدند . لحظه ها در بازی سرنوشت به دنبال
    یکدیگر می دویدند و او همچنان مشغول نوشتن بود. با گذشت زمان ابروان گره
    خورده اش از هم باز می شدند و نگاه نگرانش رنگ آرامش می گرفت. پس از
    لحظاتی ، مردمک لرزان چشمانش در گوشه ای متوقف شد و چشمان نیم بازش
    را خیره ی خاطرات کرد. زلال اشک بر چهره ی شبنم نشست .ناگاه غرش مهیب
    آسمانی که چند پاره ابر سیاه را در آغوش کشیده بود ، لطافت را بر گونه های
    مبهوت برگها به ارمغان آورد. این گونه همه چیز برای شبنم به وضوح تداعی می شد ...

    من هنوز هم مادر هستم:



    _ عماد باورت میشه ؟!
    _ عزیز من هیجان زیاد برات خوب نیست آروم باش
    _ آروم باشم؟ مگه میشه!؟ من دارم از شوق بال درمیارم، توخوشحال نیستی؟
    -هستم، خیلی خوشحالم
    _ کاش چشماش به تو بره
    قسم به روز در آن هنگام كه آفتاب برآید (و همه جا رافراگیرد)،

    و سوگند به شب در آن هنگام كه آرام گیرد،

    كه خداوند هرگز تو را وانگذاشته ....


    (سوره ی ضحی_قرآن کریم)
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 6 , از مجموع 6

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. مجموعه دث استاکر(سیمون آر گرین)
    توسط smhmma در انجمن اخبار دنیای کتاب
    پاسخ: 4
    آخرین نوشته: 2019/02/08, 17:50
  2. پاسخ: 87
    آخرین نوشته: 2018/07/29, 18:09
  3. داستان کوتاه : ماه درخشان
    توسط milad.m در انجمن داستان کوتاه
    پاسخ: 7
    آخرین نوشته: 2016/06/10, 20:38
  4. پاسخ: 20
    آخرین نوشته: 2015/06/24, 00:38

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •