سلام فصل سوم کامل ارایه شد:
فصل سوم
خواهران شوم
زاکی دانا
دروازه ی دوازدهم(انتخاب شده)
وارث ماه(بانوی پنهان)
زندان زایان
دریچه ی مخفی(دیگران)
از متن فصل سوم:
امیر درست می گفت. وقتی جلوی دروازه رسیدیم کریستین آنجا بود ولی کارهای عجیبی می کرد. گاهی خم می شد و دستش را روی زمین می گذاشت. یکدفعه بلند می شد و پایش را بر زمین می کوبید. آخرش داشت لای موهایش دست می کشید که کنارش رسیدیم. و قبل از اینکه چیز بپرسیم کریستین گفت:"بازم یه معمای دیگه"
به پایین پای کریستین نگاه کردم.همان علامت های عجیب، جای یک پا که با نقره پر شده بود. جای یک دست که رگه هایی از یاقوت قرمز در آن به چشم می خورد. و در آخر رَدِ یک نخ طلایی که به شکل دایره دورتا دور علامتها کشیده شده بود.
سارا در حالی که گوشه ی لبش را گاز می گرفت با کلافگی گفت:"اینا که فقط سه تاست!"
کریستین دستی به سرش کشید و گفت:"من جای دست و پا رو امتحان کردم هیچ اتفاقی نیفتاد." من نگاهی به او انداختم و گفتم: این جای دست خیلی ظریفه معلومه دستت توش جا نمیشه.
بعد دستی به روی شانه اش کشیدم و تار موی طلایی از روی شانه اش برداشتم و آرام روی دایره گذاشتم. دایره درخشید و از سطح زمین کمی بالاتر آمد.
امیر جلو آمد پایش را روی علامت جای پا گذاشت. زیر پایش درخشید و کمی فرو رفت. همگی به سمت سارا برگشتیم. آهسته جلو آمد. دستش را نزدیک نشانه ی دست برد و نگاهی به من انداخت. با اطمینان چشم هایم را برهم زدم. و او با احتیاط دستش را روی نشانه گذاشت.
ناگاه کوه به لرزه در آمد. چند قطعه سنگ از بالای کوه جدا شدند ولی بالای سرمان متوقف شدند. دل کوه شکافت و مارپیچ بزرگی پدیدار شد. چیزی شبیه یک پازل بزرگ با تودرتوی پوشیده از خزه و خار، انگار جنگل و بیابان به هم تنیده شده بودند، و آبشار بسیار بلندی ورودی آن بود...