ورود به حساب ثبت نام جدید فراموشی کلمه عبور
برای ورود به حساب کاربری خود، نام کاربری و کلمه عبورتان را در زیر وارد کرده و روی «ورود به سایت» کلیک کنید.





اگر فرم ثبت نام برای شما نمایش داده نمی‌شود، اینجا را کلیک کنید.









اگر فرم بازیابی کلمه عبور برای شما نمایش داده نمی‌شود، اینجا را کلیک کنید.





صفحه 1 از 2 1 2 آخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 17
  1. #1
    تاریخ عضویت
    2012/12/05
    نوشته‌ها
    155
    امتیاز
    16,613
    شهرت
    0
    506
    نویسنده

    داستان کوتاه: وقتی باران می بارید

    وقتی باران می بارید.

    م-2.jpg
    باران می بارید. هوا سوز بدی داشت. مردم به این سو و آن سو می دویدند. بعضی کارتن های جمع شده کنار خیابان را برمی داشتند و زیر آن پناه می گرفتند و بعضی که هیچ چیزی پیدا نمی کردند دستانشان را بالای سرشان می گذاشتند و هراسان می دویدند. آسمان می غرید و ابرها از خشم جرقه می زدند. قطرات باران می چکیدند روی گونه هایم و آرایشم را خراب می کردند. من هم به آرامی راه می رفتم. نه باران برایم اهمیتی داشت و نه آرایش خراب شده ام.

    امروز دوباره او را می دیدم. دوست نداشتم با او ملاقاتی داشته باشم. اما او با پول هایی که به من داد مجابم کرد دوباره او را ببینم. چندین هفته بود که این راه را می آمدم و هربار باران می بارید.

    از دور دیدم که دستی برایم تکان می دهد. همیشه ظاهری متفاوت از سایر مردم دارد. این بار هم کت و شلواری سفید با گلی که در جیب کتش گذاشته بود پوشیده بود. مانند همیشه. هیچوقت هیچ قطره ی بارانی روی کتش نمی نشیند. مردم او را نمی بینند. چند بار که از دستش عصبانی بودم به مردم گفتم او را از من دور کنند. اما آنها مرا دیوانه ای پنداشتند و فرار کردند.

    چیزی را فراموش کرده ام؟ آه، یادم آمد. چرا با من دیدار می کند؟ هیچوقت این را نفهمیده ام. هر بار می پرسم او می گوید که عاشق من است و من می پرسم که عشق چیست؟ او می گوید عشق زیباترین چیز در دنیاست. می پرسم پس عشق وسیله است؟ قاه قاه می خندد و مرا مسخره می کند. ازش بدم می آید.

    به سمتش رفتم. نگاهی عصبانی به او انداختم. دستم را دراز کردم و انگشتانم را باز و بسته کردم. باید پول این دفعه ام را هم می داد. اما این بار همان لحظه پول را به من نداد. راه افتاد. دنبالش کردم. این همه راه آمده بودم. پول نمی گرفتم؟

    آسمان غرشی دیگر کرد. سردم شده بود و می لرزیدم. دندان هایم از سرما به هم می خوردند و می توانستم صدای آن ها را بشنوم. او برگشت و مرا دید. به من لبخند زد. کتش را درآورد و روی شانه هایم انداخت.

    مدت زمان زیادی بود که راه می رفتیم. غر که می زدم نادیده می گرفت و می گفت اگر می خواهی دنبالم راه نیفت. پاهایم که رمق نداشتند مرا سوار خود کرد و به راه رفتن ادامه داد. آنقدر رفتیم تا به خانه اش رسیدیم. کلید را جیب شلوارش بیرون کشید و در را باز کرد. قدمی به داخل گذاشتم. خانه ی تمیزی بود. وسایل قدیمی خانه را می دیدم. قالیچه ای ایرانی وسط اتاق، چندین میز و صندلی. رفت روی یکی از صندلی ها نشست. من هم صندلی دیگری را انتخاب کردم و رویش نشستم. چند دقیقه که گذشت از جایش بلند شد و به آشپزخانه رفت تا چای آماده کند. همانجا ماندم و خانه ی کوچک او را نظاره کردم. خانه اش قدیمی بود و سقف خانه ترک داشت اما قطره بارانی به داخل راه نداشت.

    فنجان چای را آورد و روی میز گذاشت. بعد از خانه رفت بیرون. کنار پنجره ایستادم و او را دیدم که دور و دورتر شد.

    چندین ماه از رفتنش می گذرد و من انتظار کشیده ام. حس غریبی نمی گذارد از این خانه بیرون بروم. صندلی ام را کشیده ام و همان جا کنار پنجره نشسته ام تا بتوانم بدون زمین افتادن بیرون را تماشا کنم. منتظرم که بیاید. رفته است و دیگر نیست. ناراحتم و غمگین. نمی دانم اسم این انتظار، این حس چیست. فکر می کنم دلتنگش شده ام. باران کم کم از ترک های سقف راهش را به خانه باز کرده و حالا چند جای سقف خانه گیاهانی روییده اند. نمی توانم از جایم بلند شوم. پاهایم ضعیف شده اند. غذایی نخورده ام اما گرسنه نیستم. شاید دوست ندارم از جایم بلند شوم. بارها و بارها به این فکر کرده ام که او چرا رفته است؟ مگر او عاشقم نبود؟

    ***

    در روز 11 دسامبر 1999 زن و شوهری خانه ای را پیدا کردند که صاحبی نداشت. پس از این ادعا عده ای به سراغ آن خانه رفتند اما چنین خانه ای با این مشخصات نیافتند. چیزی که بین این گفته های این زن و مرد مشهود است، تابلوی زنی است که زیر گیاهان نشسته و از پنجره خانه می شود آن را دید. گفته می شود که این تابلو به قدری زنده جلوه می کند که آنها به داخل خانه می روند تا با زن آشنا شوند اما می بینند آنجا هیچکسی نبوده و در خانه به قدری آب راه افتاده است که در آن هوای تابستان بسیار عجیب می نماید. حال چندین هنرمند در سرتاسر دنیا سعی داشته اند این نقاشی را بکشند. هیچ کس به درستی نمی داند درون آن خانه ی عجیب و آن تابلو چه رازی نهفته است.

    +خیلی کوتاهه و ویرایش درست حسابی نداره. عذر.
    ویرایش توسط haniyeh : 2016/06/12 در ساعت 16:49
    کس ندانست که من می سوزم
    سوختن هیچ نگفتن هنر است
  2. #2
    تاریخ عضویت
    2013/08/13
    محل سکونت
    شمرون!
    نوشته‌ها
    182
    امتیاز
    10,945
    شهرت
    0
    526
    ویراستار
    ایده واقن عالی بود .. چیز دیگه ای ندارم بگم... دمت گرم!
    اعتماد به فرد دیگه‌ای آسونه. چون تو اونو کاملاً نمی‌شناسی و نمی‌دونی دقیقاً چی توی فکرش می‌گذره! فکر می‌کنی کارش خیلی درسته! پس خودتو راحت می‌کنی و بهش اعتماد می‌کنی. مشکل اینه که بقیه بهت اعتماد کنن. چون تا به خودت اعتماد نداشته باشی نمی‌تونی مورد اعتماد واقع بشی، و اعتماد داشتن به خودت خیلی سخته! چون تو کاملاً خودتو می‌شناسی و می‌دونی دقیقاً چی توی فکرت می‌گذره!
  3. #3
    تاریخ عضویت
    2012/12/05
    نوشته‌ها
    155
    امتیاز
    16,613
    شهرت
    0
    506
    نویسنده
    نقل قول نوشته اصلی توسط FATAN نمایش پست ها
    ایده واقن عالی بود .. چیز دیگه ای ندارم بگم... دمت گرم!
    مرسی عزیزم. لطف داری. خجالتم می دی.
    کس ندانست که من می سوزم
    سوختن هیچ نگفتن هنر است
  4. #4
    تاریخ عضویت
    2015/06/07
    محل سکونت
    همین دوربرا......،تهران البته!
    نوشته‌ها
    203
    امتیاز
    28,687
    شهرت
    0
    793
    کاربر انجمن
    داستان واقعا قشنگی بود
    قلم خوب و قوی ای داری
    بی انگیزه ای آفت هر نویسنده ایه،کم نیار و همین طور ادامه بده
    من خودم بهت انگیزه میدم!
    مهم نیست که شما چه هستید،فقط مهم این است که مردم چه فکری در مورد شما می کنند.
    [COLOR=#ff0000]لانس مورو[/COLOR]
  5. #5
    تاریخ عضویت
    2012/12/05
    نوشته‌ها
    155
    امتیاز
    16,613
    شهرت
    0
    506
    نویسنده
    نقل قول نوشته اصلی توسط س.ع.الف نمایش پست ها
    داستان واقعا قشنگی بود
    قلم خوب و قوی ای داری
    بی انگیزه ای آفت هر نویسنده ایه،کم نیار و همین طور ادامه بده
    من خودم بهت انگیزه میدم!
    متشکر.
    راستش خوشحالم که دوباره برگشتم به داستان کوتاه نویسی. خیلی موقعی که رمان می نوشتم انگیزه مو از دست دادم.
    مرسی از حمایتت.
    کس ندانست که من می سوزم
    سوختن هیچ نگفتن هنر است
  6. #6
    تاریخ عضویت
    2012/02/07
    محل سکونت
    ایران - تهران
    نوشته‌ها
    197
    امتیاز
    23,003
    شهرت
    0
    2,286
    تیم فنی نشریه

    خیلی دوسش داشتم ....
    مرسی عزیزم .
    یه جورای یاد اولین کارت که تو نود هشیتا چند سال پیش خونده بودم افتادم بعد مدت ها با همون جاذبه نوشته هات سراغم اومد.
    خیلی خوب احساسات و افکارتو از طریق قلم انتقال میدی هرچند ساده نویسیو انتخاب کردی
    ولی همین به نظرم تاثیر گذاریشو چند برابر کرده .
    روند داستام فوق العاده ...

    خسته نباشی منتظر کار های دیگه هستم از طرفت .

    http://up.vbiran.ir/uploads/43091140...1406543666.gif

    سخن بزرگان : وقتی میمیرید نمیفهمید مردید ...بیشعور بودن هم همینطوریه پس بیشعور نباشید.
  7. #7
    تاریخ عضویت
    2012/12/05
    نوشته‌ها
    155
    امتیاز
    16,613
    شهرت
    0
    506
    نویسنده
    نقل قول نوشته اصلی توسط shery نمایش پست ها

    خیلی دوسش داشتم ....
    مرسی عزیزم .
    یه جورای یاد اولین کارت که تو نود هشیتا چند سال پیش خونده بودم افتادم بعد مدت ها با همون جاذبه نوشته هات سراغم اومد.
    خیلی خوب احساسات و افکارتو از طریق قلم انتقال میدی هرچند ساده نویسیو انتخاب کردی
    ولی همین به نظرم تاثیر گذاریشو چند برابر کرده .
    روند داستام فوق العاده ...

    خسته نباشی منتظر کار های دیگه هستم از طرفت .
    من ازت ممنونم که داستان من رو هر چند نه چندان خوب خوندی.
    آخ شری. وقتی می گی اولین کار فقط یاد اون نقدایی میفتم که راجع به کارم کردن. :/
    به نظرم ساده نویسی یکی از چیزای خیلی مهم تو کتاب های سبک امروزیه. هر چی بیشتر پیش می ریم بیشتر به سبک ساده نویسی نزدیک می شیم. برای همین ساده نویسی رو ترجیح می دم.
    مرسی گلم. انقدر از این تعریفا نکن پررو می شم.
    کس ندانست که من می سوزم
    سوختن هیچ نگفتن هنر است
  8. #8
    تاریخ عضویت
    2012/06/06
    محل سکونت
    somewhere out there
    نوشته‌ها
    215
    امتیاز
    10,624
    شهرت
    0
    1,005
    کاربر انجمن
    نثر و سبک روایتت ساده و در عین حال جذابه. لذت بردیم. منتظر داستانهای بعدی هستیم...
    [LEFT]time is passing by anyway...[/LEFT]
  9. #9
    تاریخ عضویت
    2012/02/07
    محل سکونت
    ایران - تهران
    نوشته‌ها
    197
    امتیاز
    23,003
    شهرت
    0
    2,286
    تیم فنی نشریه
    نقل قول نوشته اصلی توسط haniyeh نمایش پست ها
    من ازت ممنونم که داستان من رو هر چند نه چندان خوب خوندی.
    آخ شری. وقتی می گی اولین کار فقط یاد اون نقدایی میفتم که راجع به کارم کردن. :/
    به نظرم ساده نویسی یکی از چیزای خیلی مهم تو کتاب های سبک امروزیه. هر چی بیشتر پیش می ریم بیشتر به سبک ساده نویسی نزدیک می شیم. برای همین ساده نویسی رو ترجیح می دم.
    مرسی گلم. انقدر از این تعریفا نکن پررو می شم.

    اون موقع یکی خودت . یکی مهرناز ...یکی ام سیاوش جزو افرادی بودید که داستان فانتزی و یا نیمه تخیلی میزاشتید ....نقدای خوبی نگرفتید یادمه فقط مهرناز به خاطر بیشتر رومنس بودن کارش خیلی راه افتاده ...
    همیشه و بیشتر اوغات تا همین الانشم خیلی کتابا با این سبک تو ۹۸ ایا نقد خوبی ندارن ...اما تکو توک چیزای خوبی میشد پیدا کرد ..نیازی نیست حتی رو اون نقدا حساب کنی .
    عزیزم حقیقته . موفق باشی
    منتظر کار های بیشتر و بهتر هستم .

    http://up.vbiran.ir/uploads/43091140...1406543666.gif

    سخن بزرگان : وقتی میمیرید نمیفهمید مردید ...بیشعور بودن هم همینطوریه پس بیشعور نباشید.
  10. #10
    تاریخ عضویت
    2015/07/15
    نوشته‌ها
    7
    امتیاز
    3,115
    شهرت
    0
    44
    کاربر انجمن
    واقعا داستان قشنگی بود. این حس سرما و غرش آسمان رو واقعا حس کردم(مخصوصا که الان هوا اینجا ابریه رعد و برق هم میزنه!) از همون جمله اول حس خوبی رو تو آدم ایجاد میکرد. موفق باشید
صفحه 1 از 2 1 2 آخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 17

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. پاسخ: 87
    آخرین نوشته: 2018/07/29, 18:09
  2. داستان کوتاه | یک روز معمولی با لعنتی
    توسط mixed-nut در انجمن داستان کوتاه
    پاسخ: 4
    آخرین نوشته: 2017/09/28, 11:29
  3. پاسخ: 20
    آخرین نوشته: 2015/06/24, 00:38
  4. مناجاتی کوتاه با خدا
    توسط Fateme در انجمن داستان کوتاه
    پاسخ: 5
    آخرین نوشته: 2013/09/29, 20:30

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •