ورود به حساب ثبت نام جدید فراموشی کلمه عبور
برای ورود به حساب کاربری خود، نام کاربری و کلمه عبورتان را در زیر وارد کرده و روی «ورود به سایت» کلیک کنید.





اگر فرم ثبت نام برای شما نمایش داده نمی‌شود، اینجا را کلیک کنید.









اگر فرم بازیابی کلمه عبور برای شما نمایش داده نمی‌شود، اینجا را کلیک کنید.





صفحه 1 از 2 1 2 آخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 20
  1. #1
    تاریخ عضویت
    2013/08/13
    محل سکونت
    شمرون!
    نوشته‌ها
    182
    امتیاز
    10,945
    شهرت
    0
    526
    ویراستار

    سایه‌‌ی گرگ‌ها!

    روزها گذشت و حالا، از محدوده‌ی نگاهم که می‌گذرم، در کوچه پس کوچه‌های سرد خاطراتم، تنها صدای زوزه‌ی سوزناک برادرانم به گوش می‌رسد؛ برادرانی که با اشتیاق از میان درختان به سمت ماه زوزه می‌کشیدند. و منی که در تاریکی و با تمسخر به‌شان خیره می‌شدم. و حال هاله‌ای از ذهنْ برخاسته هستند که اطرافم می‌چرخند و زوزه‌شان در میان خشم طوفان، هر لحظه کم رنگ‌تر می‌شود.
    ماریانا را به خاطر می‌آورم. ماده گرگ پیری که پشت آبشار زندگی می‌کرد. نیمه‌های شب مرا می‌خواند و به تماشای مهتابم دعوت می‌کرد؛ مهتاب از پشت قطره‌های آب. ماریانا منبع عشق خالص را هاله‌ی نقره‌ای رقصانِ روی سنگ‌ها می‌دانست، که از ماه بود. او هم مثل همه‌ی گرگ‌های کوهستان ماه را خالصانه می‌پرستید و عاشق بود. گله‌ی ما هم مجمع عشاق بود اما به جنگل دل خوش کرده بود. به نور سفید پاره پاره‌ی روی رودخانه، به تصویر شکسته‌ی ماه از میان درختان. گرگ‌های کوهستان با خود می‌گفتند به همین دلیل آن‌ها کافرند! دیدن ماه از میان برگ‌های سوزنی مزاحم چه توفیری دارد؟
    اما برادران من کافر نبودند. آن‌ها شیفته‌ی بانوی نقره‌ای پوش می‌شدند و هر از چندگاهی از بالای آبشار، خانه‌ی ماریانای پیر، به پایین می‌پریدند و هستی خود را به بانو هدیه می‌دادند. ولی با همه‌ی این‌ها، گرگ‌های کوهستان ما را نمی‌پذیرفتند و من می‌دانستم دلیل اصلی چیست. اشکال از تصویر پاره‌ی ماه از میان درختان نبود. اشکال از من بود... منی که فقط معنی یک چیز را می‌فهمیدم؛ خون! منی که به گفته‌ی آنان بی‌شرمانه خون می‌ریختم و ماه را پرستش نمی‌کردم و عاشق نمی‌شدم. و وقتی که درباره‌ام اندیشه می‌کردند، من تنها صدای پاره شدن گوشت را می‌شنیدم. مرا درنده می‌نامیدند. گستاخانه زیر نور ماه گلو می‌دریدم و فقط بوی خون آرامم می‌کرد؛ بوی خون تازه، حس تماس دندان به استخوان و تکه گوشتی که زیر فشار آرواره‌ام متلاشی می‌شد... آرامشم بود. اما تا کی؟ می‌خواستم که عابد باشم. اما به کدام درگاه؟ دنبال چیز ارزشمندتری بودم. نه! من هرگز به شیوه‌ی گرگ‌ها عاشق نمی‌شدم. هرگز از عشق ماه به پایین صخره نمی‌پریدم و هرگز یکی از آن‌ها نمی‌شدم.
    به اوج صخره‌هایم می‌بردند، پوزه‌ام را با زور بالا می‌گرفتند و با بانوی نقره‌ای چشم در چشم می‌شدم. اما عشق را نمی‌فهمیدم. خیره می‌شدم تا جایی که سفیدی مهتابم سیاهی چشم را بگیرد. اما چشمان بی‌رحمم ماه را هم سیاه می‌کرد. عشق را نمی‌فهمیدم. اما می‌خواستم که بفهمم، که تجربه کنم. اندیشه می‌کردم و آشفته بودم. طوفان هم همراهی‌ام می‌کرد. و باد هم نقشه می‌کشید تا بیشتر بی‌قرارم کند. رودخانه طغیان می‌کرد و من ناامیدتر می‌شدم. صدای ضربان قلبم بیشتر از صدای تازیانه‌ی باد در گوش درختان بود. و در ذهنم غوغا بود. غوغایی که از فقدان سرچشمه می‌گرفت. به دنبال حسی بودم، به دنبال حس کردن، احساس داشتن. دلیلی برای زنده ماندن. اما ناگهان آشوب درونم آرام گرفت. همان لحظه‌ای که جیغ دخترک خاموش شد. دخترکی را دیدم که صدایش در گلو خفه شده بود؛ در گلویی دریده شده. و نفس من با او فرورفت. رودخانه از طغیان افتاد و آسمان صاف شد. و من معنای عشق را در چشم‌های دخترک دیدم؛ چشم‌های اشک آلودش که التماس مرگ می‌کرد که برود. عشق به زندگی، نه مرگ ناشی از دیوانگی. اشتیاق به زنده بودن. دلیل... احساس... دخترک که به دست یک گرگ به این روز افتاده بود، در آخرین تلاشش برای زنده ماندن چنگ به علف‌ها انداخت و دست دیگر به هوا بلند کرد... و مُرد... و این بود که سفرم را آغاز کردم؛ فکر انسان شدن بود. باید انسان می‌بودم تا زندگی کنم و عاشق شوم. مرا به کار ماه توجه نبود. من دیوانه نمی‌شدم که بمیرم. اگر مرگ را می‌خواستم از ابتدا خون نمی‌ریختم. اگر مرگ می‌خواستم هم پیمان با برادرانم، نیمه‌ی شب به سمت ماه زوزه می‌کشیدم و از برخورد سنگین قطرات باران با زبانم لذت می‌بردم. اما من نمی‌خواستم. باید که از ابتدا انسان می‌بودم، برای زنده ماندن تلاش می کردم و غرق در خودم می‌شدم. عاشق خودم می‌بودم. زندگی هدف‌دار را در تغییر یافتم. نزد ماریانا رفتم و آخرین خواسته‌ام را گفتم. می‌خواهم انسان باشم. چشمانش تاریک شد و نگاهش را از من برگرداند. اما برآورده‌اش کرد. طلسمی بر من گذاشت؛ به گفته‌ی خودش نفرینی. و مرا بیرون کرد، بدون خداحافظی...
    و من رفتم... نه به شکل گذشته‌ام. در قالبی جدید. شبانه زیر سایه‌ی درختان، جایی که از گزند مهتاب در امان باشم، دست به فرار زدم و گله‌ام را وداع گفتم. نه با زوزه‌ی سوزناک، با ناله‌ی دردناک. از جنگل برگ‌های سوزنی خشمگین خارج شدم و خاطراتم را ندانسته رها کردم در رودخانه‌ی سرد و پرخروشی که او هم از من متنفر بود. می‌دویدم، نه به روی چهارپا، بر روی دوپا. به دنبال احساس عشق بودم و به دنبال آن تمام احساساتم را فروریختم. احساس خوش‌حالی‌ام را در میان صخره‌های بلند، احساس ناراحتی‌ام را در مرداب‌های خاموش پایین جنگل و احساس تنهایی‌ام را در میان علف‌های سرد، وقتی که از برادرانم دل کندم. و فقط رفتم... هر چه دورتر می‌شدم صدای برادرانم واضح‌تر می‌شد، گویی باد هم شمشیر از رو بسته بود. صدای برادرانم که می‌گفت تو ازین پس دشمن مایی... و صدای ماریانا... به دنبال چه چیز هستی وقتی که همه اش نزد ماست؟ باد به عقبم می‌راند. به میان یال‌هایم نمی‌وزید، لای موهایم طنین پخش می‌شد. هر چه دورتر می‌شدم حرارت خون هم پایین‌تر می رفت. خونی که سخت تر ریخته می‌شد. نه به وسیله ی پنجه‌هایم، به وسیله تکه چوبی تیز شده همراه با خشم و نفرتی برنده‌تر از دندان های گرگیم. گوشت‌هایی که پاره می کردم لذت بخش نبود. تیره شدن چشمان شکارم زندگی بخش نبود. به دنبال عشق به زندگی، تغییر کردم و اما حالا هم تنها یک قاتل بودم. صدای فریادها بلندتر شده بود وقتی که خنجر در قلبشان فرو می‌کردم. و صدای ضربان قلبم سخت‌تر به گوش می‌رسید. بوی خون نمی‌شنیدم. بویایی‌ام ضعیف بود و گوش‌هایم کوچک. نفس کم می‌آوردم و انگشتان نازکم خم می‌شد و می‌شکست. انگشت را نگاه انداختم... چطور با پنجه‌هایم مقایسش می‌کردم؟ و تهی از هرگونه حسی به نام عشق و اشتیاق به زمین خوردم؛ عریان و آغشته در خون. سرما در وجودم رخنه می‌کرد و مرا از پای درمی‌آورد. دختر ناتوانی، بسیار بی‌نواتر از دخترکی شدم که گلویش پاره کرده‌بودند. و حتی دست بلند نکردم به دنبال زندگی. اما لحظه‌ی مرگم نبود. مرا پیدا کردند و به زبان آدمیان گفتند که یافتیمش دخترک بیچاره را که از دست حیوان وحشی درنده نجات پیدا کرده. و غافل بودند که درنده منم در قالب انسان... و بردند مرا...
    چشم که باز کردم در اتاقی بودم. اتاقی که سقفش برگ درخت نبود و دیوارش صخره‌‌‌ی بی جانی بود؛ نه مثل آن‌هایی که به اوج می‌برد گرگ دیوانه شده را. پایم در کفش بود. و زیر پایم علف خیس پیدا نمی‌شد. موهایم بسته بودند و لباس در تن داشتم. و هیچ شباهتی به دختر عاشق نداشتم. شاید فقط خسته بودم. و یا شاید....
    روزها گذشت و حالا، از محدوده‌ی نگاهم که می‌گذرم، در کوچه پس کوچه‌های سرد خاطراتم... کدامین خاطرات؟ آن‌ها را که در روخانه ریخته بودم و بردشان جریان آب... حال تنها منم و من. حتی عطش هم دیگر طعم خون نمی‌پسندد. نگاهم را برمی‌گردانم به سمت قاب شیشه‌ای در دیوار. با پاهای ناتوانم به سمتش می‌روم. به دنبال معشوق بودم تا عاشقشش باشم. اما گم شدم! دستم را روی شیشه می‌گذارم و اذیتم می‌کند سرمایش. از کی سرما عذابم می‌دهد؟ گرگ جنگل‌های بارانی بودم؛ وحشی و تنها. اما گم شدم! فشار ناچیزی می‌آورم و شیشه کنار می‌رود. پنجره باز است. لبه‌ی پنجره می‌روم. آسمانِ سیاه بالای سر و زیر پایم شهر است. شهر... چه پست! و اما آسمان... از آسمانش که بگذریم... آن دیگر چیست؟ کره‌ی نقره‌فام... سفیدی مهتابم سیاهی چشم را گرفت. بله! من عاشق شدم. معشوقه‌ام را دیده بودم. از میان درختان، در اوج صخره‌ها، رقصان بر تخته‌سنگ‌های غار پشت آبشار و از پشت ابرهای بارانی. اما گم شدم! حال او دور است. قدم به روی هوا می‌گذارم و دست بلند می‌کنم با اشتیاق؛ به سمت بانو. باد می‌وزد و روحی از خاطره‌ی خیس از رودخانه می‌آورد؛ برادرانی که دورم می‌چرخند. باد همیشه مزاحم ربان از موهایم باز می‌کند و آشفته می‌شوند؛ هم موهایم هم برادرانم. اما دلم آرام است بدون لکه‌ای خون دور دهانم... آرامشی واقعی. خیره بر ماه قدم آخر را برمی‌دارم و... سقوط!
    اعتماد به فرد دیگه‌ای آسونه. چون تو اونو کاملاً نمی‌شناسی و نمی‌دونی دقیقاً چی توی فکرش می‌گذره! فکر می‌کنی کارش خیلی درسته! پس خودتو راحت می‌کنی و بهش اعتماد می‌کنی. مشکل اینه که بقیه بهت اعتماد کنن. چون تا به خودت اعتماد نداشته باشی نمی‌تونی مورد اعتماد واقع بشی، و اعتماد داشتن به خودت خیلی سخته! چون تو کاملاً خودتو می‌شناسی و می‌دونی دقیقاً چی توی فکرت می‌گذره!
  2. #2
    تاریخ عضویت
    2013/09/01
    نوشته‌ها
    775
    امتیاز
    12,072
    شهرت
    0
    4,813
    کاربر انجمن
    عالی بود.....
    فقط همین!!!!
    [CENTER][FONT=B Koodak][SIZE=5]خودتو تغییر بده، عالم برات تغییر می کنه[/SIZE][/FONT]
    [/CENTER]
  3. #3
    تاریخ عضویت
    2012/12/05
    نوشته‌ها
    155
    امتیاز
    16,613
    شهرت
    0
    506
    نویسنده
    واقعا حرفی ندارم.
    نثر عالی بود! محشر! ایده ی داستان معرکه بود. من هیچ نقصی ندیدم. اونقدر عالی بود که آرزو کردم کاش منم همچین قلمی داشتم. اما ندارم. بسیار بسیار عالی.
    برات آرزوی موفقیت می کنم
    فقط یه تیکه ش ممکنه بهتر از این هم بشه
    دست دیگر به هوا بلند کرد... و مُرد... و این بود که سفرم را آغاز کردم؛ فکر انسان شدن بود. باید انسان می‌بودم تا زندگی کنم و عاشق شوم. مرا به کار ماه توجه نبود. من دیوانه نمی‌شدم که بمیرم. اگر مرگ را می‌خواستم از ابتدا خون نمی‌ریختم. اگر مرگ می‌خواستم هم پیمان با برادرانم، نیمه‌ی شب به سمت ماه زوزه می‌کشیدم و از ب
    و این بود که سفرم را آغاز کردم. اینجا خیلی یک دفعه ای می شه. به نظرم شروع سفرش رو کمی تغییر بده. به غیر از این نکته ی خیلی خیلی کوچیک، بقیه ش محشر بود.
    آفرین.
    کس ندانست که من می سوزم
    سوختن هیچ نگفتن هنر است
  4. #4
    تاریخ عضویت
    2014/04/12
    محل سکونت
    MYSTIC FALLS-Salvatore’s House
    نوشته‌ها
    54
    امتیاز
    5,590
    شهرت
    0
    514
    نویسنده
    خیلی قشنگ بود فاطمه جان
    ایده ی بسیار زیبا و پر معنی بود....من که خیلی ازش خوشم اومد
    خسته نباشی
    Don't feel sorry for losing something
    .you didn't have and will never have
    feel sorry for someone who didn't
    .see your worth and never will
  5. #5
    تاریخ عضویت
    2012/10/25
    محل سکونت
    TEHRAN
    نوشته‌ها
    1,008
    امتیاز
    79,128
    شهرت
    6
    6,254
    مدیر بازنشسته
    فاطمه؟
    چ قلم خوبی داری رو نکرده بودیا
    آفرین جی گرل
    خیلی خوب بود خوشم اومد
    ایدت عالی بود و کلیت داستان زیبا
    خودت ک می دونی کمبود وقت دارم وگرنه برات نقدم می کردم خخخ
    ThundeRam
    Fire and Blood
  6. #6
    تاریخ عضویت
    2013/08/23
    محل سکونت
    تهران
    نوشته‌ها
    495
    امتیاز
    97,773
    شهرت
    8
    3,651
    مدیر تایپ و اسکن
    فاطمه آبجی بیشتر میخوام ازت تشکر کنم بابت این که این متنو گذاشتی!
    خیلی لذت بردم! ^_^
    فقط درمورد پایان داستان، به کار بردن کلمه سقوط از نظر عاشقی که همه توجهش طرف معشوقه (ماهه) یه ذره عجیب نیست؟
    ...though the truth me vary, this ship will carry out body safe to shore

    little talks - the monsters and men
  7. #7
    تاریخ عضویت
    2013/08/13
    محل سکونت
    شمرون!
    نوشته‌ها
    182
    امتیاز
    10,945
    شهرت
    0
    526
    ویراستار
    نقل قول نوشته اصلی توسط Leyla نمایش پست ها
    فاطمه آبجی بیشتر میخوام ازت تشکر کنم بابت این که این متنو گذاشتی!
    خیلی لذت بردم! ^_^
    فقط درمورد پایان داستان، به کار بردن کلمه سقوط از نظر عاشقی که همه توجهش طرف معشوقه (ماهه) یه ذره عجیب نیست؟


    خواهر, لیلا, نفهمیدم چی گفتی ینی چی عجیب؟! شاید.. اممم

    - - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -

    نقل قول نوشته اصلی توسط Leyla نمایش پست ها
    فاطمه آبجی بیشتر میخوام ازت تشکر کنم بابت این که این متنو گذاشتی!
    خیلی لذت بردم! ^_^
    فقط درمورد پایان داستان، به کار بردن کلمه سقوط از نظر عاشقی که همه توجهش طرف معشوقه (ماهه) یه ذره عجیب نیست؟


    خواهر, لیلا, نفهمیدم چی گفتی ینی چی عجیب؟! شاید.. اممم
    اعتماد به فرد دیگه‌ای آسونه. چون تو اونو کاملاً نمی‌شناسی و نمی‌دونی دقیقاً چی توی فکرش می‌گذره! فکر می‌کنی کارش خیلی درسته! پس خودتو راحت می‌کنی و بهش اعتماد می‌کنی. مشکل اینه که بقیه بهت اعتماد کنن. چون تا به خودت اعتماد نداشته باشی نمی‌تونی مورد اعتماد واقع بشی، و اعتماد داشتن به خودت خیلی سخته! چون تو کاملاً خودتو می‌شناسی و می‌دونی دقیقاً چی توی فکرت می‌گذره!
  8. #8
    تاریخ عضویت
    2015/05/17
    نوشته‌ها
    70
    امتیاز
    7,103
    شهرت
    1
    285
    ویراستار
    داستان خیلی قشنگ بود ... همون طور که قبلا گفته بودم! هرچند اگه توصیف بیشتر بود بهتر بود بازم بنویس!
    تابلو، نقاش را ثروتمند کرد

    شعر شاعر، به چند زبان ترجمه شد

    کارگردان، جایزه ها را درو کرد ...

    و هنوز سر همان چهار واکس میزند

    کودکی که بهترین سوژه بود
  9. #9
    تاریخ عضویت
    2013/08/23
    محل سکونت
    تهران
    نوشته‌ها
    495
    امتیاز
    97,773
    شهرت
    8
    3,651
    مدیر تایپ و اسکن
    نقل قول نوشته اصلی توسط FATAN نمایش پست ها
    خواهر, لیلا, نفهمیدم چی گفتی ینی چی عجیب؟! شاید.. اممم
    میخوای بحث کنیم؟ سر یه کلمه...
    ...though the truth me vary, this ship will carry out body safe to shore

    little talks - the monsters and men
  10. #10
    تاریخ عضویت
    2013/08/13
    محل سکونت
    شمرون!
    نوشته‌ها
    182
    امتیاز
    10,945
    شهرت
    0
    526
    ویراستار
    نقل قول نوشته اصلی توسط Leyla نمایش پست ها
    میخوای بحث کنیم؟ سر یه کلمه...


    نه سرم درد میکنه
    قربانت در کل

    - - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -

    نقل قول نوشته اصلی توسط Leyla نمایش پست ها
    میخوای بحث کنیم؟ سر یه کلمه...


    نه سرم درد میکنه
    قربانت در کل
    اعتماد به فرد دیگه‌ای آسونه. چون تو اونو کاملاً نمی‌شناسی و نمی‌دونی دقیقاً چی توی فکرش می‌گذره! فکر می‌کنی کارش خیلی درسته! پس خودتو راحت می‌کنی و بهش اعتماد می‌کنی. مشکل اینه که بقیه بهت اعتماد کنن. چون تا به خودت اعتماد نداشته باشی نمی‌تونی مورد اعتماد واقع بشی، و اعتماد داشتن به خودت خیلی سخته! چون تو کاملاً خودتو می‌شناسی و می‌دونی دقیقاً چی توی فکرت می‌گذره!
صفحه 1 از 2 1 2 آخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 20

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •