ورود به حساب ثبت نام جدید فراموشی کلمه عبور
برای ورود به حساب کاربری خود، نام کاربری و کلمه عبورتان را در زیر وارد کرده و روی «ورود به سایت» کلیک کنید.





اگر فرم ثبت نام برای شما نمایش داده نمی‌شود، اینجا را کلیک کنید.









اگر فرم بازیابی کلمه عبور برای شما نمایش داده نمی‌شود، اینجا را کلیک کنید.





صفحه 1 از 2 1 2 آخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 11
  1. #1
    تاریخ عضویت
    2014/04/12
    محل سکونت
    MYSTIC FALLS-Salvatore’s House
    نوشته‌ها
    54
    امتیاز
    5,590
    شهرت
    0
    514
    نویسنده

    خورشید و فصل سرد

    سلام دوستای گلم خیلی وقت بود که فعالیتی جز رادیو نداشتم گفتم...یکی از داستان های کوتاهی که خیلی وقت پیش نوشتمو براتون بزارم امیدورام بخونیدش و ازش لذت ببرین...
    البته یه کوچول نقض داره باید ویرایش بشه ..دیگه خودتون به بزرگی خودتون ببخشین
    اممممم بدموقع گذاشتم در جریانم اول مهرو درگیر مدرسه و وقت کمو...ولی بخونیدش دیگههههههه من دلم به شماها خوشههههههههه
    بخونیدشش..منتظره نظراتون هستم

    خورشید:اما گرمای من پاسخ گوی سرمای تو نیست
    فصله سرد:من نمیخواهم تمام سرمایم را نابود کنی، تنها میخواهم خلائی ایجاد کنی در این سرما که دلم به گرمای تو خوش باشد، هرچند که کم باشد
    خورشید:این کاری بیهوده است... شاید تقدیر تو تنهایی و سرماست
    فصل سرد: دروغ است تو میترسی......میترسی به سرنوشته برادرت دچار شوی
    خورشید: ترس من به جاست برادر من به خاطر کمک به شماها اینگونه شد. گرمایش را گرفته و به جایش سرما و بی رنگی را به او هدیه دادید. الان هزاران سال است که برادرم خجالت میکشد روزها در کنار من ظاهر شود...... او شب را خانه ی خود کرده است.. خانه ای که درآن همیشه تنها باشد.
    فصل سرد از حرف های خورشید غمگین شد او حقیقت را نمیدید. فصل سرد با صدایی پر از اندوه و تاسف گفت:اما من اورا شبها میبینم او تنها نیست. جای تو دوستانی پیدا کرده که هر شب عاشقانه دور اورا شلوغ میکنند... شاید به خاطر آنها تورا به یاد نمی آورد.
    خورشید: بعید میدانم، برادرم دوست داشت هرروز درکنار من طلوع کند... ولی اگر این موضوع حقیقت داشته باشد این هم تقصیر سه فصلیست که برادرم نجاتشان داد و نگذا‌شت مثله تو باشند. آنها سرما و بی روحی را به او یاد دادند و در عوض گرما و زیباییش را تا ابد از آن خود کردند وگرنه او هیچ وقت مرا فراموش نمیکرد.
    این حرف ها قلب یخی فصل سرد را بیشتر به درد آورد. قلبی سرد که عشق و زندگیه بیشتری از قلب گرم و سرزنده ی خورشید داشت. سرانجام فصل سرد به حرف آمد: دروغ است برادر و خواهر های من تنها به او درس عشق دادند.به او وعده ی هزاران عاشق را دادند که با وجودی سرشار از عشق دور او جمع میشوند یک معشوق و هزاران عاشق این وعده ی برادر و خواهرهای من بود. او این سرانجام را دوست داشت.....به راستی که به آنچه که میخواست رسید.
    خورشید خنده ای کرد خنده ای که سخت ترین کوه هارا آب میکرد و سپس در حالی که به فصل سرد نگاهی تمسخر آمیز داشت گفت: این چه عشقیست که تنها در شبها نمایان میشود؟ در زمانی که تمام موجودات چشم های خود را میبندند.......چرا عشق به این زیبایی باید در تاریکی و دور از چشم دیگران باشد؟؟؟
    فصله سرد واقعا برای خورشید تاسف میخورد آخر چگونه میشد خورشیدی به این شکل سرد و بی احساس باشد.
    فصل سرد: تو حق نداری به خاطر کوته بینیت و به خاطر اینکه تواناییه درک این عشق را نداری آن را مسخره کنی. هستند کسانی که خود را محدود به روز نمیکنند و خودرا تسلیم عشق و آرایش زیبایی که برادرت و ستاره هایش میسازند میکنند.
    خورشید در سکوت فرو رفت، سکوتی تلخ. حق با فصل سرد بود حتی خورشید هم تعریف برادر و ستاره هایش را شنیده بود.ولی خورشید گرمایش را میخواست، او دوست داشت هنگامی که میدرخشد تمام دنیا متوجه خودش باشند فقط خودش، تنها و یکتا. سرانجام وقتی خورشید دید نمیتواند کار خودرا توجیح کند تصمیم گرفت حقیقت را به دوست دیرینه اش بگوید.
    خورشید با اندوه گفت: منو ببخش دوست عزیزم اما من گرمایم را هدیه نمیدهم تنها آنرا به نمایش میگذارم من زیبایی خود را تنها برای خود میخواهم.
    فصل سرد:

    خورشید رفت و من تنها ماندم.... سالها گذشت انسان ها روی زمین آمدند... آنها تنها به ظاهر هرچیز توجه میکردند از عشق تنها یک کلمه ی تو خالی ساختند من را نمادِ سردی،بی روحی و جدایی دانستند و دوست من خورشید را نمادِ عشق، سرزندگی و شادابی دانستند عده ی کمی برادرش ماه را با زیبایی هایش تواتستند ببینند آنقدر کم که ماه هم خود را تنها محدود به آنها کرد. تنها با آنها سخن گفت و زیبایی هایش را تنها برای کسانی نمایان کرد که معنای عشق را میدانستند و این معنا در سراسر وجودشان جاری بود. برای دوستم خورشید خوشحال بودم به آنچه که میخواست رسید و من با سرمایم تنها ماندم. انسانها مرا نماد اندوه و جدایی دانستند درحالی که رنگ لباسم را رنگ لباس دخترانی کردند که میخواستند با معشوق پیمان عشق ببندند آری آنها ناخواسته از من، از رنگ لباس من به درستی استفاده کردند لباس من لباس سادگیست لباس بی ریایی در عشق، هرچند انسان ها آنرا نفهمیدند و تنها آنرا پوشیدند بی هیچ توجهی به لباسی که برتن کردند... به راستی که چقدر انسان ها بی توجه شدند.
    روزگاران گذشت من را زمستان تلخ نامیدند دیگر تنها نبودم انسان هایی آمدند که سرمایی بدتر، تلخ تر و ترسناک تر داشتند.
    سرمایی عاری از عشق و زندگی، سرشار از خلاء و تاریکی. سعی کردم به آنها از عشق خود هدیه دهم ولی آنها باز هم مرا بدتر از خود میدانستند.
    این سرما از کجا آمد مگر خورشید آنها چگونه آنهارا ترک کرده بود؟.........یا شاید این سرما از همان گرمای ظاهری عشقی که خورشید بی احساس از خود منتشر میکرد سر چشمه میگرفت.....حواسمان باشد اینچنین خورشیدی نباشیم زیرا الان دیگر میدانیم........ اینچنین خورشیدی را پشت حفاظ هایی نگه میداریم مبادا زمینمان را نابود کند.




    پایان

    ویرایش توسط M.A.S.K : 2015/10/03 در ساعت 19:59 دلیل: ش.ن
    Don't feel sorry for losing something
    .you didn't have and will never have
    feel sorry for someone who didn't
    .see your worth and never will
  2. #2
    تاریخ عضویت
    2012/12/05
    نوشته‌ها
    155
    امتیاز
    16,613
    شهرت
    0
    506
    نویسنده
    ایده ی متن به شدت فوق العاده بود. یاد خلاقیت قدیمم افتادم. نیست که اون موقع خیلی خلاقیت داشتم
    البته یه خورده کلیشه می زد برای من. یعنی شبیه به این داستان زیاد دیده می شه. بیشتر کلیشه بودن هم مربوط می شه به جمله بندی. یعنی داستان رو از عرش کشید به فرش. مکالمه ها کار شده نبودن. یعنی با خودت گفتی که خیلی خب من خیلی ایده م خوبه و اینا و زیاد نرفتی سراغ این که روی مکالمه ها بیشتر کار کنی. جمله هات ماندگار نبودن. البته این فقط مشکل تو نیست، مشکل بیشتر نویسنده ها همینه. من خودم همین مشکل رو داشتم. به هر حال سعی داشته باش که بیشتر روی اونا کار کنی . هر نویسنده ای که بیشتر کار کنه، موفق تره تو این زمینه. این داستان جای رشد زیاد داره.
    و به نظرم یه بار بازنگری داشته باش. بعضی از جمله بندی ها می تونستن خیلی بهتر باشن. یعنی چیزی که من تو این متن دیدم این بود که چون فضای داستان احساسیه بعضی جاها خیلی ملایم می زد نثرت اما بیشتر جاها سنگین و ثقیل. به نظرم یه تجدید نظری روی جمله ها داشته باش که ببینی جمله به صورت دیگه ای بیان بشه بهتره یا نه.
    یه سری اشکالات املایی هم بودن:

    پاسخ گویه
    پاسخ گوی

    تمامه
    تمام

    تو فعل های مضارع و ماضی بین "می" و "بن فعل" یه نیم فاصله بده اگه نشد فاصله.

    دیگه خلاصه حرفم این که به نظرم اگه بخوام دونه به دونه جمله ها رو بگم چطوری بهتره کارساز نیست. یعنی انگار من به عنوان نویسنده ی دوم این داستان حضور داشتم یه کم با جمله ها ور برو. داستانای کوتاه این مدلی زیاد بخون و سعی کن کارتو بهتر و بهتر کنی. این حرفایی هم که زدم برای ناراحت کردنت نبود فقط احساسی بود که یه عنوان یه نویسنده داشتم و باید می گفتم. استعداد نویسندگی رو داری از نظر من. منتقد نیستم که بخوام درست حسابی نقد کنم اما به نظرم تو می تونی.
    موفق باشی.
    کس ندانست که من می سوزم
    سوختن هیچ نگفتن هنر است
  3. #3
    تاریخ عضویت
    2012/08/21
    محل سکونت
    ...
    نوشته‌ها
    404
    امتیاز
    7,066
    شهرت
    0
    2,567
    مدیر ارشد
    یه ایده ی جذاب و دلنشین با تفسیری جالب و جدید از نماد هایی ک معنی دیگه ای داشتند..در کل خوشم اومد و لذت بردم...ولی با این که آرابه ها و کلمات و جملات ادبی ب کار برده بودی ولی نتونسته بودی به خوبی باهم هماهنگ کنی و اون انسجام رو ب وجود بیاری..گاهی اوقاتم متن شدت و ضعف میگرفت و گاها لحن کلام ب طور کل تغییر میکرد...ولی ب عنوان یه داستام=ن کوتاه اونم تجربه ی اول .. خیلی زیبا و بود و لذت بخش ...مرسی داداش منتظر بقیه کاراتم هستم
    در پس هر تاریکی نوریست ، نوید روشنایی

    آنگاه که سرنوشتم تغییر کند

    من آن را دوباره خواهم ساخت ؛ با قدرتم

    چرا که قدرت از آن من است

    آنگاه که درهای سرنوشت بسته شوند

    تنها من محرم خواهم بود

    ای دست های ناپیدای سرنوشت

    من شمارا به مبارزه میطلبم
  4. #4
    تاریخ عضویت
    2015/02/20
    محل سکونت
    قصر آرالوئن
    نوشته‌ها
    125
    امتیاز
    871
    شهرت
    0
    1,000
    کاربر انجمن
    بازم یه داستان کوتاه فوق العاده! من واقعا لذت بردم و سه بار این داستان رو برای خودم خوندم! خیلی با احساس و پر معنی بود... توی خوده متن ایراد یا اشکالی تو چشمم نیومد ولی قسمت آخر داستان کوتاه که از زبان فصل سرد بود به نظر انسجام نداشت. در کل بدون اغراق از نظر من یکی که فوق العاده بود!
    [CENTER][SIZE=4]
    [/SIZE]
    [SIZE=4][FONT=Arial][COLOR=#000000][B]در این ساعات [COLOR=Red][COLOR=Silver]شلوغ[/COLOR] [/COLOR]زندگی[/B][/COLOR][/FONT][FONT=Arial][COLOR=#000000]
    [B]در این انبوه [COLOR=Silver]رفت و آمد[/COLOR] های پی در پی[/B]
    [B]در این سرعت بی درنگ [COLOR=Silver]ثانیه ها[/COLOR][/B]
    [B][COLOR=Red]تو[/COLOR] یک [COLOR=Silver]مکث[/COLOR] عاشقانه ای...[COLOR=Red]!!!

    [/COLOR][/B][/COLOR][/FONT][/SIZE][IMG]http://up.hammihan.com/img/userupload_2013_19690311271403811598.2912.gif[/IMG]
    [/CENTER]
  5. #5
    تاریخ عضویت
    2012/02/07
    محل سکونت
    tehran
    نوشته‌ها
    48
    امتیاز
    8,003
    شهرت
    0
    362
    نویسنده
    خیلی قشنگ بود سعید جان دستت درد نکنه واقعا لذت بردم قلم روون و زیبایی داری اافرین
    چگونه باید اغاز کرد چیزی را که اغازی ندارد؟
    چگونه باید گفت انچه را که نیست و هست...
    جهان را مرا.
    چقدر دشوار است وقتی نمیدانی نمیدانی ونمیدانی ودرعوض
    تنهایکبار میدانی!
    پاسخ.دیواری نامریی ست به امتداد من از هر سو.
    اما من اغاز میکنم و بزرگترین کوشش بشری را پی می گیرم
    این سفری ست در من جهان.از دریچه ی من
    چگونه باید پایان داد چیزی را که پایانی ندارد

  6. #6
    تاریخ عضویت
    2014/04/12
    محل سکونت
    MYSTIC FALLS-Salvatore’s House
    نوشته‌ها
    54
    امتیاز
    5,590
    شهرت
    0
    514
    نویسنده
    نقل قول نوشته اصلی توسط haniyeh نمایش پست ها
    ایده ی متن به شدت فوق العاده بود. یاد خلاقیت قدیمم افتادم. نیست که اون موقع خیلی خلاقیت داشتم
    البته یه خورده کلیشه می زد برای من. یعنی شبیه به این داستان زیاد دیده می شه. بیشتر کلیشه بودن هم مربوط می شه به جمله بندی. یعنی داستان رو از عرش کشید به فرش. مکالمه ها کار شده نبودن. یعنی با خودت گفتی که خیلی خب من خیلی ایده م خوبه و اینا و زیاد نرفتی سراغ این که روی مکالمه ها بیشتر کار کنی. جمله هات ماندگار نبودن. البته این فقط مشکل تو نیست، مشکل بیشتر نویسنده ها همینه. من خودم همین مشکل رو داشتم. به هر حال سعی داشته باش که بیشتر روی اونا کار کنی . هر نویسنده ای که بیشتر کار کنه، موفق تره تو این زمینه. این داستان جای رشد زیاد داره.
    و به نظرم یه بار بازنگری داشته باش. بعضی از جمله بندی ها می تونستن خیلی بهتر باشن. یعنی چیزی که من تو این متن دیدم این بود که چون فضای داستان احساسیه بعضی جاها خیلی ملایم می زد نثرت اما بیشتر جاها سنگین و ثقیل. به نظرم یه تجدید نظری روی جمله ها داشته باش که ببینی جمله به صورت دیگه ای بیان بشه بهتره یا نه.
    یه سری اشکالات املایی هم بودن:


    پاسخ گوی


    تمام

    تو فعل های مضارع و ماضی بین "می" و "بن فعل" یه نیم فاصله بده اگه نشد فاصله.

    دیگه خلاصه حرفم این که به نظرم اگه بخوام دونه به دونه جمله ها رو بگم چطوری بهتره کارساز نیست. یعنی انگار من به عنوان نویسنده ی دوم این داستان حضور داشتم یه کم با جمله ها ور برو. داستانای کوتاه این مدلی زیاد بخون و سعی کن کارتو بهتر و بهتر کنی. این حرفایی هم که زدم برای ناراحت کردنت نبود فقط احساسی بود که یه عنوان یه نویسنده داشتم و باید می گفتم. استعداد نویسندگی رو داری از نظر من. منتقد نیستم که بخوام درست حسابی نقد کنم اما به نظرم تو می تونی.
    موفق باشی.
    مرسی از اینکه وقت گذاشتی و خوندی .....چشم درستشون میکنم...درواقع نگفتم ایده خوبه بیخیال باقی چیزا بشم میشه گفت یه داستان خام همونطور که اومد تو ذهنم نوشتمش دیگ نگاش نکردم برای بهتر کردنش...مرسی از راهنمایی ها

    - - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -

    نقل قول نوشته اصلی توسط M.A.S.K نمایش پست ها
    یه ایده ی جذاب و دلنشین با تفسیری جالب و جدید از نماد هایی ک معنی دیگه ای داشتند..در کل خوشم اومد و لذت بردم...ولی با این که آرابه ها و کلمات و جملات ادبی ب کار برده بودی ولی نتونسته بودی به خوبی باهم هماهنگ کنی و اون انسجام رو ب وجود بیاری..گاهی اوقاتم متن شدت و ضعف میگرفت و گاها لحن کلام ب طور کل تغییر میکرد...ولی ب عنوان یه داستام=ن کوتاه اونم تجربه ی اول .. خیلی زیبا و بود و لذت بخش ...مرسی داداش منتظر بقیه کاراتم هستم
    مرسی که وقت گذاشتی...ایشالا بعدی این اشتباهاتو نخواهد داشت
    Don't feel sorry for losing something
    .you didn't have and will never have
    feel sorry for someone who didn't
    .see your worth and never will
  7. #7
    تاریخ عضویت
    2012/08/21
    محل سکونت
    ...
    نوشته‌ها
    404
    امتیاز
    7,066
    شهرت
    0
    2,567
    مدیر ارشد
    راستی کلی غلط املایی ازت گرفتم و درست کردممدیر رادیو این چ وضعشه؟؟م
    در پس هر تاریکی نوریست ، نوید روشنایی

    آنگاه که سرنوشتم تغییر کند

    من آن را دوباره خواهم ساخت ؛ با قدرتم

    چرا که قدرت از آن من است

    آنگاه که درهای سرنوشت بسته شوند

    تنها من محرم خواهم بود

    ای دست های ناپیدای سرنوشت

    من شمارا به مبارزه میطلبم
  8. #8
    تاریخ عضویت
    2014/04/12
    محل سکونت
    MYSTIC FALLS-Salvatore’s House
    نوشته‌ها
    54
    امتیاز
    5,590
    شهرت
    0
    514
    نویسنده
    نقل قول نوشته اصلی توسط M.A.S.K نمایش پست ها
    راستی کلی غلط املایی ازت گرفتم و درست کردممدیر رادیو این چ وضعشه؟؟م
    جان من؟؟؟؟؟....به قیافه کلمه ها نمیخوردا
    به منچه خودت که میدونی ش.ن ویروسیه منم زیاد در تماسم با عاملش
    Don't feel sorry for losing something
    .you didn't have and will never have
    feel sorry for someone who didn't
    .see your worth and never will
  9. #9
    تاریخ عضویت
    2015/05/07
    محل سکونت
    TeH
    نوشته‌ها
    103
    امتیاز
    2,343
    شهرت
    0
    415
    کاربر انجمن
    نقل قول نوشته اصلی توسط haniyeh نمایش پست ها
    ایده ی متن به شدت فوق العاده بود. یاد خلاقیت قدیمم افتادم. نیست که اون موقع خیلی خلاقیت داشتم
    البته یه خورده کلیشه می زد برای من. یعنی شبیه به این داستان زیاد دیده می شه. بیشتر کلیشه بودن هم مربوط می شه به جمله بندی. یعنی داستان رو از عرش کشید به فرش. مکالمه ها کار شده نبودن. یعنی با خودت گفتی که خیلی خب من خیلی ایده م خوبه و اینا و زیاد نرفتی سراغ این که روی مکالمه ها بیشتر کار کنی. جمله هات ماندگار نبودن. البته این فقط مشکل تو نیست، مشکل بیشتر نویسنده ها همینه. من خودم همین مشکل رو داشتم. به هر حال سعی داشته باش که بیشتر روی اونا کار کنی . هر نویسنده ای که بیشتر کار کنه، موفق تره تو این زمینه. این داستان جای رشد زیاد داره.
    و به نظرم یه بار بازنگری داشته باش. بعضی از جمله بندی ها می تونستن خیلی بهتر باشن. یعنی چیزی که من تو این متن دیدم این بود که چون فضای داستان احساسیه بعضی جاها خیلی ملایم می زد نثرت اما بیشتر جاها سنگین و ثقیل. به نظرم یه تجدید نظری روی جمله ها داشته باش که ببینی جمله به صورت دیگه ای بیان بشه بهتره یا نه.
    یه سری اشکالات املایی هم بودن:


    پاسخ گوی


    تمام

    تو فعل های مضارع و ماضی بین "می" و "بن فعل" یه نیم فاصله بده اگه نشد فاصله.

    دیگه خلاصه حرفم این که به نظرم اگه بخوام دونه به دونه جمله ها رو بگم چطوری بهتره کارساز نیست. یعنی انگار من به عنوان نویسنده ی دوم این داستان حضور داشتم یه کم با جمله ها ور برو. داستانای کوتاه این مدلی زیاد بخون و سعی کن کارتو بهتر و بهتر کنی. این حرفایی هم که زدم برای ناراحت کردنت نبود فقط احساسی بود که یه عنوان یه نویسنده داشتم و باید می گفتم. استعداد نویسندگی رو داری از نظر من. منتقد نیستم که بخوام درست حسابی نقد کنم اما به نظرم تو می تونی.
    موفق باشی.
    دقیقا باهانیه موافقم....ایده خیلی عالی بود...(به نظرم ازاحساسات وعقاید خودت هم دخیل کردی تو داستان....)ولی خیلی خوب شده....وهمینطور هانیه گفت...جمله ها رو یکم خاصترمیکردی..مکالمه شون عمق حرفای قشنگی داشت اما جمله هات خیلی ساده و معمولی بود.اخرش روهم میشه استثنایی تر جمع کرد.خیلی اروم بود اخرش....یه حرف خیلی عمیق از فصله سرد شاید بتونه ماندگارش کنه به قول هانیه
    ومنتظر متن بازنویسی شده اش هستم خان داداشی
    [CENTER][COLOR=#40e0d0][SIZE=3][FONT=verdana] [/FONT][/SIZE][/COLOR][COLOR=#40e0d0]من آوازم که می روم به سینه ی قبیله ای
    [/COLOR][CENTER][COLOR=#40e0d0]نه به پرواز چشم من نمانده خواب پیله ای[/COLOR][COLOR=#008000]
    [/COLOR][COLOR=#99cc00]سبز دریچه شو بکن زیان زرد پرده را[/COLOR][COLOR=#008000]
    به شعر و شاخه می رسد خیال خام ریشه ها[/COLOR]
    [/CENTER]
    [COLOR=#ff8c00]منو تو وارث خورشید و ماهیم
    [/COLOR][COLOR=#ff8c00]منو تو نغمه ای بی اشتباهیم[/COLOR][COLOR=#40e0d0]
    [/COLOR][COLOR=#800080]تا زمینی می چرخد تا هوا هواست[/COLOR][COLOR=#40e0d0]
    [/COLOR][COLOR=#000080]منو تو در جنونی سر به راهیم [SIZE=3][FONT=verdana]
    [/FONT][/SIZE]
    [/COLOR][/CENTER]
  10. #10
    تاریخ عضویت
    2013/02/28
    محل سکونت
    قلعه ى هاگوارتز،برج گريفيندور
    نوشته‌ها
    965
    امتیاز
    7,473
    شهرت
    0
    5,842
    معاون سایت
    یه داستان با یه ایده ی متفاوت ارزششو داره که بیشتر روش کنی
    اخه میدونی الان بین داستان کوتاها ایده ی جدیدی آدم نمیبینه حداقل کمتر میبینه
    خلاصشو بگم ایدت متفاوت بود ولی نوشتارت یه جورایی کلیشه ای بود...ینی چیز جدیدی نداشت
    منتظر داستانای بعدیت هستم
    Some girls watched Beauty and The Beast and wanted the prince
    I watched it and wanted the library
    متن مخفي!


صفحه 1 از 2 1 2 آخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 11

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •