ورود به حساب ثبت نام جدید فراموشی کلمه عبور
برای ورود به حساب کاربری خود، نام کاربری و کلمه عبورتان را در زیر وارد کرده و روی «ورود به سایت» کلیک کنید.





اگر فرم ثبت نام برای شما نمایش داده نمی‌شود، اینجا را کلیک کنید.









اگر فرم بازیابی کلمه عبور برای شما نمایش داده نمی‌شود، اینجا را کلیک کنید.





صفحه 2 از 5 نخست 1 2 3 4 ... آخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 50
  1. #1
    تاریخ عضویت
    2015/04/29
    محل سکونت
    یه جای خوب...
    نوشته‌ها
    220
    امتیاز
    1,587
    شهرت
    0
    1,150
    تیم فنی رادیو

    دبیرستان دخترانه(جیغ)/دبیرستان پسرانه(...سوت)

    به نام خداوندبخشنده ی مهربان
    سلام

    داستانهایی خاطراه انگیز با روایتی طنز در فضای مدرسه !

    اولین داستان:

    اولین باری که داستان نوشتم یادم نیست ولی اولین باری که یکی از داستانام رو برا جمع خوندم اینطور شد:
    یادمه زنگ صف خورد بچه ها صف کشیدن و معلماهم رفتن دفتر . با اعتماد به سقف ، رفتم رو سکو کنار ناظمِ جدی و نصیحت گوی مدرسه مون که عمر هیچ کدوم از بچه ها به دیدن لبخندش قد نمی داد.
    صدامو صاف کردم وگفتم: ببخشید ، یه .... داستان کوتاهه که میخوام اگه اجازه بدید بخونمش
    حتی نگاهمم نکرد.میکروفن رو روشن کرد وگفت: هیچ متنی بدون تأیید من سر صف خونده نمیشه
    لبخند رولبام خشکید وگفتم: خب الان بخونیدش
    برگه ام رو گرفت .هنوز به خط دوم نرسیده بهم پسش داد و روبه بچه ها گفت: وقت نیست برو سر جات.
    اینکه از رفتارش بهم برخورده بود هیچی جلو دویست ، سیصد نفر ضایع شده بودم. باسرشکستگی رفتم سر صف ایستادم .

    ناظم گرامی هم چند نکته که دیگه حتی ترتیبشون هم حفظ مون شده بود رو متذکر شد اما هنوز ده دقیقه از وقت صف مونده بود. نفسش رو با حالت خاصی بیرون داد و مثل کسی که میخواد لطف بیش از اندازه بکنه گفت: حالا بیا بخون داستانتو.
    شونه هامو بالا انداختم و گفتم: نمیخواد
    خودش رو به نشنیدن زدو دوباره گفت: بیا

    منکه لجم گرفته بود سرمو به سمت دیگه ای چرخوندم وگفتم :نه

    واییییییی این رفتار با ناظم پر ابهت مدرسه مون بی سابقه بود . اونم از من که تا اون موقع جز ( چشم خانم) دیالوگ دیگه ای ازم نشنیده بود.برای لحظاتی صف در سکوت شگفتی غرق شد.(( باید مدرسه دخترونه رفته باشی تا بفهمی وقتی میگم سیصد دختر یکجا ساکت شدن یعنی چی.)
    خلاصه با اصرار بچه ها رفتم رو سکو. و درمقابل نگاه پر خشم ومتعجب ناظم شروع کردم:
    داستانم شرح یه ماجرای واقعی بود که برای یکی از پسرای فامیلمون در بچگی اتفاق افتاده بود. جریان مشق ننوشتن یه بچه ی بازیگوش بود که مبصر کلاس سر لجبازی و به قول خودش نامردی ، به معلم شون که از قضا دست سنگینی هم داشته لو می ده .و کنارش می ایسته تا با لذت کتک خوردن هم کلاسی اش رو تماشا کنه.اما این فامیلمون زرنگی میکنه و در لحظه ی آخر سرمی خوره پایین وکشیدی جانانه نصیب صورت خندان مبصر خودشیرین میشه والبته بعدش گریان میشه!

    وقتی داستانم به اینجا رسید کل صف ریسه می رفت یعنی مدرسه رفته بود رو هوا!زیرچشمی به ناظم نگاه کردم .لبخندش از لای لبهای همیشه بسته اش بیرون زده بود .
    صدای تشویق برو بچ هم ته دلمو خنک کرد تا رفتم سرجام


    ویرایش توسط skghkhm : 2016/02/27 در ساعت 11:46
    قسم به روز در آن هنگام كه آفتاب برآید (و همه جا رافراگیرد)،

    و سوگند به شب در آن هنگام كه آرام گیرد،

    كه خداوند هرگز تو را وانگذاشته ....


    (سوره ی ضحی_قرآن کریم)
  2. #11
    تاریخ عضویت
    2015/04/29
    محل سکونت
    یه جای خوب...
    نوشته‌ها
    220
    امتیاز
    1,587
    شهرت
    0
    1,150
    تیم فنی رادیو

    اندر احوالات شرکت در مسابقه 3

    دیگه حساب کار دستم اومده بود که در مسابقات فرهنگی ، شیوه ی دقت و عدالت مسولان مربوطه مانع پیشرفت بنده ست

    و رفتم در مسابقات مذهبی شرکت بنمایم.
    بالاخره مسابقه قرآنی رو انتخاب کردم و یک ماه تلاش فراوان نمودم اما چند روز پیش از برگذاری مسابقات متوجه شدم مسئولیت این بخش نیز به همون مسول باسابقه مسابقات فرهنگی واگذار شده!

    وجدانی ما چهار معلم پرورشی داشتیم ولی همه مسابقات رو شخص مذکور برگذارمی کرد.

    به خودم امیدواری دادم که مشکل شخصی که با من نداره آخه دیگه اینجا مشکلی پیش نمیاد.

    در حال زمزمه کردن این افکار مثبت بودم که مسول مذکور تشریف فرماشد. و گفت:

    "عهههه تواینجایی؟"

    گفتم چطور مگه؟

    بالبخند مهربانی پاسخ داد:" یه سال اولی چندقیقه پیش اینجا بود .

    گفتم: خب
    گفت:"خیلییییییییییییییی با استعداده"

    گفتم:خب

    گفت:"استعدادش در زمینه مسابقات قرآنه"
    گفتم: خانوم من یک ماهه دارم تمرین میکنم

    ابروهاش رو بالا دادو گفت:"پارسال مقام آورده .کسی که یه بار مقام آورده احتمالش بیشتره بازم مقام بیاره یا اون کسی که تاحالا شرکت نکرده؟"

    منظورش از کسی که تاحالا شرکت نکرده ، دقیقاً من بودم.

    دیگه یکم قوه تخیل به خرج بدید بقیه اش رو خودتون حدس بزنین!




    قسم به روز در آن هنگام كه آفتاب برآید (و همه جا رافراگیرد)،

    و سوگند به شب در آن هنگام كه آرام گیرد،

    كه خداوند هرگز تو را وانگذاشته ....


    (سوره ی ضحی_قرآن کریم)
  3. #12
    تاریخ عضویت
    2015/04/29
    محل سکونت
    یه جای خوب...
    نوشته‌ها
    220
    امتیاز
    1,587
    شهرت
    0
    1,150
    تیم فنی رادیو
    اندر احوالات شرکت در مسابقه 4

    سال بعد یه معلم پرورشی جوون اومد مدرسه مون.باخویش اندیشیدم که کنون دروان تاریک سپری شده و زمان موفقیت فرارسیده! و وقت استراحت فرد مذکور رسیده

    (فقط یه خنده شیطانی کم داشتم که دیالوگم کامل بشه)

    اما زهی خیال باطل یارو سر جاش موند همه مسابقاتم تو دستش محکم گرفته بود.
    از بین تمامی مسابقات یه مسابقه رو معلم پرورشی جدیدمون بعهده گرفت.همون مسابقه رو شرکت کردم.مسابقه انشا نماز

    برای اینکه قضیه نور چشمی تکرار نشه اینبار رقبامو بررسی کردم. سه نفر از مدرسه مون شرکت کردن.
    خودم یه دختره همکلاسیم زری که انشاش درحد ابتدایی هم نبود

    و یک دختر دیگه به اسم مریم. مریم پدر و مادرش کارمند ساده بودن .خودش هم خوب می نوشت اما نه به اندازه ی من

    (خواهرم همیشه میگه اگه اعتماد به سقف تو رو قلک من داشت، الان بانک ملی شده بود)

    خلاصه در مدرسه مسابقه دادیم قرائت نماز من عالی بود ولی مریم اشکال داشت. انشا منم انتخاب شد .اینقدر معلم پرورشی جدیدمون از انشام خوشش اومده بود که بردش دفتر و برای مدیر ومعلما خوندش .اصلا یه وضع خوبی بود
    بچه ها از کلاسای دیگه می اومدن میگفتن انشاتو برامون بخون.

    اما از آنجا که همیشه یه چیز پیش میاد که من باورم بشه خواب نیستم.یهو معلم پرورشی قدیمی مون اومد پیشم
    گفت:"کوثرجان خبر رو شنیدی؟"

    من مغرور و سربلند صدامو کلفت کردم و گفتم:"چه خبری؟"

    معلم پرورشی قدیمی مون با شوق ترس آوری گفت:"مامان مریم مدیر مدرسه بغلی شده"

    (دوستان اگه به پیشرفت شغلی، تحصیلی، و یا کسب مقام در مسابقات احتیاج دارید بیایید با من مسابقه بدید بختت تون باز میشه)

    پس از بیست سال کار در آموزش و پرورش، یهو همون سال همون ماه که ما مسابقه داشتیم مامان مریم ترفیع گرفت!

    خلاصصصصصصصصصصصصه رفتم پیش معلم پرورشی جدیدمون و او باهام همدردی کرد ومثل یک کوه پشتم ایستاد و حمایتم کرد و با اصرارهاش نذاشت اینبار حقمو بخورن!

    در نهایت هردو ی مارو یعنی من ومریم رو برا مسابقات ناحیه فرستادن.

    القصه وقتی رسیدیم محل برگزاری مسابقه مسابقه شروع شده بود.یه دختری داشت امتحان قرائت نماز میداد.نمازش که به هر ترتیب تموم شد.شروع کرد به چپ و راست برگششتن و زمزمه کردن. داوره وقتی خوب خنده هاشو کرد پرسید:"چه میکنی دختر؟"

    دختره هم با اعتماد به نفس گفت:"دارم به فرشته ها سلام میکنم"

    نمی دونستم بخندم یا گریه کنم!

    خلاصه همه رفتن نوبت من که شد .شروع کردم به نماز خوندن .
    یهو گوشی داوره زنگید.خیلی راحتتتتتتتت بلند شد رفت ودر حالی که در افق محو می شد گفت:"تاکسی اومد"

    یعنی من به هیچکی فحش ندادم ولی دور مسابقات رو خیط کشیدم. تا اینکه...
    ویرایش توسط skghkhm : 2015/09/16 در ساعت 23:01
    قسم به روز در آن هنگام كه آفتاب برآید (و همه جا رافراگیرد)،

    و سوگند به شب در آن هنگام كه آرام گیرد،

    كه خداوند هرگز تو را وانگذاشته ....


    (سوره ی ضحی_قرآن کریم)
  4. #13
    تاریخ عضویت
    2015/06/28
    محل سکونت
    In the world of books...
    نوشته‌ها
    201
    امتیاز
    3,174
    شهرت
    0
    375
    کاربر انجمن
    وای خداااا خیلی بدشانسی دختر
    ینی به طور معجزه اسایی بدشانسی
    [CENTER][COLOR=#40E0D0][FONT=times new roman]_______________________________________[/FONT][/COLOR][COLOR=#ff0000]

    [B]
    ...Nothing is not more enjoyable than horror [/B][/COLOR]
    [FONT=times new roman][SIZE=5][COLOR=#ff0000]
    [/COLOR][/SIZE][/FONT][COLOR=#ff0000][B]!...As long as for the someone else

    [/B][/COLOR][COLOR=#40E0D0][FONT=times new roman]________________________________________[/FONT][/COLOR][FONT=times new roman][SIZE=5]

    [/SIZE][/FONT]
    [FONT=times new roman][SIZE=5]
    [/SIZE][/FONT][/CENTER]
  5. #14
    تاریخ عضویت
    2013/02/28
    محل سکونت
    قلعه ى هاگوارتز،برج گريفيندور
    نوشته‌ها
    965
    امتیاز
    7,473
    شهرت
    0
    5,842
    معاون سایت
    همیشه از معاونین پرورشی بدم میومده
    ولی تو هم دیگه شانس خیلی داغونه
    Some girls watched Beauty and The Beast and wanted the prince
    I watched it and wanted the library
    متن مخفي!


  6. #15
    تاریخ عضویت
    2015/02/20
    محل سکونت
    قصر آرالوئن
    نوشته‌ها
    125
    امتیاز
    871
    شهرت
    0
    1,000
    کاربر انجمن
    آبجی بیا یه بیزینس را بنداز نونت میوفته تو روغنا!!!!
    اولین مشتریشم منم!!! ببخشید ولی وقتی یه نفرو می بینم شانسش از منم بدتره غرق در شعف و شادی میشم! خیلی جالب بود
    [CENTER][SIZE=4]
    [/SIZE]
    [SIZE=4][FONT=Arial][COLOR=#000000][B]در این ساعات [COLOR=Red][COLOR=Silver]شلوغ[/COLOR] [/COLOR]زندگی[/B][/COLOR][/FONT][FONT=Arial][COLOR=#000000]
    [B]در این انبوه [COLOR=Silver]رفت و آمد[/COLOR] های پی در پی[/B]
    [B]در این سرعت بی درنگ [COLOR=Silver]ثانیه ها[/COLOR][/B]
    [B][COLOR=Red]تو[/COLOR] یک [COLOR=Silver]مکث[/COLOR] عاشقانه ای...[COLOR=Red]!!!

    [/COLOR][/B][/COLOR][/FONT][/SIZE][IMG]http://up.hammihan.com/img/userupload_2013_19690311271403811598.2912.gif[/IMG]
    [/CENTER]
  7. #16
    تاریخ عضویت
    2015/04/29
    محل سکونت
    یه جای خوب...
    نوشته‌ها
    220
    امتیاز
    1,587
    شهرت
    0
    1,150
    تیم فنی رادیو
    اندر احوالات شرکت در مسابقه5

    درسته که هرکی جای من بود بیخیال مسابقه میشد تا آخرعمر

    لیکن من زمانی که در دپسوردگی حق خورده شدگی بسر می بردم .
    معلم پرورشی جدیدمون باهام حرفید و گفت که بیخیال مسابقه ها برو درست رو بخون توشاگرد زرنگ مدرسه ایی واینا ...
    به ناگاه مشاور مدرسه دررسید و افزود: فرزند بدان وآگاه باش که مسابقه ای هست با نام جشنواره خوارزمی که هرکس مقام اول تا سومش را از آن خود کند بدون کنکور در رشته مربوطه به دانشگاه سراسری وارد می گردد.
    قیافه معلم پرورشی مون که پندش خراب شده بود
    قیافه مشاورمون
    قیافه من
    قیافه کتابام

    خلاصه نوشته هام رو صحافی کردم بشکل یه کتاب و در بخش تألیف جشنواره خوارزمی شرکت نمودم.

    زمانی که مشاورمون کتابم رو دید بسیار مشعوف گشت اما گفت :"عه کتابت که منبع نداره!"

    گفتم : منبعش جلو روتونه

    یه نگاه عاقل اندر... بهم انداخت وگفت:" ینی از کتابهای معروف و افراد مشهور هیچی توکتابت نیست؟"

    منم یه نگاه عاقل اندر ... بهش انداختم و گفتم: " کل کتاب رو خودم نوشتم یعنی حرفای خودمو به اسم یه آدم معروف بنویسم خوب میشه؟"

    کاملا تأیید کرد.

    خلاصه چند تا مقاله و کتا ب خوندم و از افراد برجسته و صاحب نظر هم مطلب نقل کردم و منبع دار شد کتابم.

    کتابمو فرستاد بخش داوری اما ...
    دیگه آمادگی دارید که یه چیزی بهتون بگم؟

    آثار اعلام شد . افراد برنده رفتن بالا افراد بازنده طرحشون امتیاز بندی شد بهشون پس دادن. باز من برزخی بودم! نه جز اون دسته نه این!

    القصه رفتم رو مخ مشاورمدرسه مون شب وروز ، شب و روز ، شب و روز

    تا به ستوه آمد و گفت :" شغلم حلال جونم آزاد"

    رفت داوری ناحیه و بهشون گفت :" طرح دانش آموز ما کجاست؟"
    اوناهم گفتن :" مانمیدونیم"

    مشاورمون هم در یک موقعیت مناسب می پره میره جعبه ها ی بایگانی رو می نگره ومیبینه عه کتاب من اونجاست.
    کتابم رو با چهره ی حق به جانب میبره پیش داورها و میگه :"پس این کتاب اینجا تو جعبه های بایگانی چیکار می کرد؟"

    اوناهم خیلیییییییی راحتتتت میگن:" اونا که جعبه های بایگانی نیست .جعبه های آشغاله "

    مشاورمون هم گفت : "بهشون گفتم نمیرم تا طرح دانش آموز ما رو بررسی وامتیاز بندی کنین"

    خلاصههههه اوناهم کتابم رو میخونن وهیچ چی دیگه همگی میگن که
    میگن این طرح نباس بره بالا .

    مشاورمون هم کتابم رو پس میگیره وبرام میاره نامردا حتی امتیاز بندیش هم نکردن .

    منم در یک حرکت اعتراض آمیز رفتم محل جشن تقدیر از دانش آموزان برنده و قاطی برو بچ رفتم تو سالن.

    داور کل استان رو وقتی رفت غذا بگیره دیدم گفتم حقمو خوردن و اینا
    خیلی مهربون کتابم رو گرفت وبهم قول داد عادلانه بررسی بشه.

    منهم شادمان از زرنگی خویشتنِ خویش، رفتم مدرسه واسه مشاورمدرسه مون جریانو گفتم.
    اونهم یه نگاه عاقل اندر ... بهم انداخت وگفت:" برا کتابت شابک نگرفته بودی نه؟"

    گفتم :"نه چطور مگه خانوووووم؟"

    دستی بر سرم کشید وگفت:" البته ممکنه پیش نیاد برات ولی... اون داور عزیز میتونه کتابت رو به نام خودش چاپ کنه "

    حس خلسه بسیار عجیبی بهم دست داد .هیچی دیگه هنوز تو همون حسم!




    ویرایش توسط skghkhm : 2015/09/19 در ساعت 14:29
    قسم به روز در آن هنگام كه آفتاب برآید (و همه جا رافراگیرد)،

    و سوگند به شب در آن هنگام كه آرام گیرد،

    كه خداوند هرگز تو را وانگذاشته ....


    (سوره ی ضحی_قرآن کریم)
  8. #17
    تاریخ عضویت
    2015/04/29
    محل سکونت
    یه جای خوب...
    نوشته‌ها
    220
    امتیاز
    1,587
    شهرت
    0
    1,150
    تیم فنی رادیو
    دانش آموز نخبه
    منکه همه جا رفته بودم و خاطره ای از هر بخش مدرسه داشتم گفتم یه سری هم به آخرین اتاق مدرسه بزنم.که اتاق بسیج بود.

    خیلی گرم ازم استقبال شد یه جوری که فکر کردم منو با یکی اشتباه گرفتن.

    خیلی شلوغ پلوغ بود از همه چی بهتر اینکه همه چیز دست خود بچه ها بود ومسول بسیج مدرسه مون خیلی به فعالیت و پویایی بچه ها اهمیت میداد.خلاصه ثبت نام نمودم و پس از اندک زمانی خبر رسید که بیا جشنواره تقدیر وتشکر
    گرفتیم.
    منکه عادت کرده بودم حقمو بخورن اصلاً در یه بهت عجیبی بسر بردم.

    اسم جشنواره خیلی طولانی بود بذار فکر کنم: جشنواره تقدیر از دانش آموزان مبتکر ومخترع بسیجی !

    همه اونجا نخبه بودن شاگرد بیست های مدراس منطقه وحتی استان و بروبچی که چیزی
    اختراع کرده بودن.
    اونجا بشدت احساس اضافه بودن می نمودم.

    که دوستم در رسید وگفت :بدان وآگاه باش که تو یه کتا ب نوشتی درس و مشقت هم
    خوبه پس حقته اینجا باشی.
    منم زیر لب زمزمه کردم :آره حقمه، سهممه و اینا حالم بهترشد.

    کلی دوست پیدا کردم .چندتا هدیه بهمون دادن کلی تشویق شدیم اصلاً تو شوک بودم که یهو
    یه دختر ده ، یازده ساله رفت رو سکو.
    یه چیزی اختراع کرده بود .یه آبگرمکن که سوخت خاصی داشت نمیدوم چی چی بنظرم بیخود
    بود ولی اختراع بود دیگه
    کلی ازش تقدیر کردن و شروع کرد به سخنرانی، اونجا بود که دریافتم از من با اعتماد به نفس
    تر هم وجود داره.
    دخمله حس مخترع برق بهش دست داده بود. اول تشکر کرد از شهردار ومسؤلین کشوری که حمایتش کردن بعدهم شروع کرد به گلایه که چرا استاندار تحویلم نگرفته وحمایتم نکرده واینا...

    حرفاش که تموم شد یکی از پیش کسوت هایی که ردیف اول سالن نشسته بود بلند شد
    رفت کنارش ایستاد
    میکروفن رو گرفت وگفت: خیلی ناراحتی که چرا بعلاوه مسؤلین کشوری و شهرداری ، استاندار هم حمایت نکرده ؟حالا گوش کن
    زمان ما هرکی چیزی اختراع می کرد اول یه فصل سیر ، کتک از مدیر مدرسه می خورد

    بعدش هم اگه به پیشرفتش ادامه میداد سروکارش با ساواک بود .

    اون زمونا شاه اینطوری با دانش آموزا و دانشجوها رفتار می کرد

    حالا برو خدارو شکر کن دارن ازت تقدیرهم می کنن.

    بعله فک کنم دختره حالیش شد.


    قیافه پیشکسوت گرانقدر :

    قیافه دختره :
    قیافه ما :
    راستی می خوام در پست بعدی خاطرات امتحان نهایی مو بذارم خعلی باحالن پس پیش به سوی اندر احوالات امتحان نهایی...



    قسم به روز در آن هنگام كه آفتاب برآید (و همه جا رافراگیرد)،

    و سوگند به شب در آن هنگام كه آرام گیرد،

    كه خداوند هرگز تو را وانگذاشته ....


    (سوره ی ضحی_قرآن کریم)
  9. #18
    تاریخ عضویت
    2015/03/29
    محل سکونت
    جایی که کانون خورشیده
    نوشته‌ها
    321
    امتیاز
    24,395
    شهرت
    0
    1,123
    نویسنده
    خوووب...
    راستش فک کنم هیچکدوممون از این دبیرا و مربیای پرورشی خیری ندیدیم!

    واسه منم روز اول مدرسه امسال هم بدبختی ای پیش اومد اما خوشبختانه ب اندازه بدبختیای دوستمون نبود

    این مربی پرورشی ما، خیلی عاشق فعال بودنه ک الللللبته منظور ایشون از فعال بودن، ریختن کلی کار روی بچه های زبون بسته ای مث بنده هست

    روز اول مدرسه، هنوز پامو تو راهروی مدرسه نذاشته بودم، ییهو عین جن! جلو پام سبز شد و گفت: به به! سلام عزییییزم سلااام دانش آموز فعالم حاااالت چطوره؟
    قیافه من
    گفتم سلام خانم صبح بخیر....کارم داشتین؟
    گف:بببببللللهههه!(لازم ب ذکره ک دخترا هم تو عقدشون اینطور بله نمیگن )
    زنگ تفریح میای دفترم چون کارت دارم
    گفتمش باااوشه
    زنگ اول ک هیچی بیکار بودیم حوصله نداشتم برم پیشش، زنگ دوم هم بیکار بودیم و دبیر نداشتیم باز نرفتم سراغش. اما تو زنگ تفریح گفتم الان ممکنه کله م رو بکنه بهتره برم ببینم چی از کله کچلم میخواد

    رفتم پیشش. بهش گفتم خانم کارم داشتین؟
    گف:آره عزیزم...بیا اینجا.
    رفتم. چندتا برگه رو از سر میزش برداشت و کنار گذاشت.
    گفت: ببین عزیزم...میدونی ک امسال نمره پرورشی رو خیلی جدی میگیریم...
    _ خوب!
    _ خوب عزیزم خیلی کارا هس ک باید انجام بدی ک بتونی نمره پرورشیتو بگیری...مثلا امسال ک واسه مسابقات قرآن هستی ک مشکلی نیست(اصن نذاش حرفی بزنم ) باید توی نشریه الکترونیک، فیلم کوتاه، سرود، نمایش، انشا، مسابقات دیگه، نقاشی، فلان، بهمان....
    اون هی میگم و هی چشای من بیشتر قلمبه میشد

    _ تو همه اینا باید کار انجام بدی...مشکلی هست؟

    قیافه من
    قیافه خودش
    قیافه در و دیوار

    حالا این ک هیچی!
    بعد از کلی فَک زدن واسم، راضی شد ک یقه مو ول کنه و بزاره برم سر کلاس.
    وقتی با یه الحمدلله رب العالمین از دفترش رفتم بیرون، یهو چشام چارتا شد
    یا خداااااا پس بچه ها کدوم گو.... بودن؟
    تندی ب ساعتم نگا کردم. دو دستی کبوندم سر خودم. ربع ساعت از زمان کلاس گذشته بود. با خودم گفتم بی خیال... جنبه مثبت قضیه رو نگاه کن...شاید این زنگ بازم بیکار باشیم، شاید بچه های کلاسم رفتن تو حیاط، شاید....

    با این خوشبینی رفتم سمت کلاسم ک برای بار سوم چشام چارتا شد.
    در کلاس بسته بود و پرنده ک هیچی، پشه و مگس و خرمگس هم پر نمیزد
    با بسم الله، بسم الله رفتم سمت کلاس. دیدم بلللله....از شانس عالی بنده هم معلم داشتیم و داشت تو گوش بچه ها ور ور میکرد
    آب دهنمو قورت دادم. صداش عین این بود ک میوفته تو چاه آروم در زدم و درو باز کردم....گفتم الانه ک مورد حمله موشکی قرار بگیرم
    ولی خدارو صدهزار مرتبه شکر، دبیره گفت: عضو این کلاسی؟
    گفتم: با اجازتون بلللله(انگار دارم بله عروسی رو میگم )
    گفت:برو بشین
    من با گفتن شکر الهی
    رفتم نشستم. دوستم بهم گفت خدا بهت رحم کرد
    البته هنوز ادامه داره جریان منو دوستم. اونکه دیگه نزدیک بود ب ی فاجعه بین کل مدارس تبدیل بشه
    پ.ن: درحال ایده پردازی برای داستان جدید
    .
    .
    .
    .
    وقتی منتشرش میکنم که یه قلم نوری درست و حسابی داشته باشم
  10. #19
    تاریخ عضویت
    2015/05/17
    نوشته‌ها
    70
    امتیاز
    7,103
    شهرت
    1
    285
    ویراستار
    نقل قول نوشته اصلی توسط skghkhm نمایش پست ها
    اندر احوالات شرکت در مسابقه 4

    سال بعد یه معلم پرورشی جوون اومد مدرسه مون.باخویش اندیشیدم که کنون دروان تاریک سپری شده و زمان موفقیت فرارسیده! و وقت استراحت فرد مذکور رسیده

    (فقط یه خنده شیطانی کم داشتم که دیالوگم کامل بشه)

    اما زهی خیال باطل یارو سر جاش موند همه مسابقاتم تو دستش محکم گرفته بود.
    از بین تمامی مسابقات یه مسابقه رو معلم پرورشی جدیدمون بعهده گرفت.همون مسابقه رو شرکت کردم.مسابقه انشا نماز

    برای اینکه قضیه نور چشمی تکرار نشه اینبار رقبامو بررسی کردم. سه نفر از مدرسه مون شرکت کردن.
    خودم یه دختره همکلاسیم زری که انشاش درحد ابتدایی هم نبود

    و یک دختر دیگه به اسم مریم. مریم پدر و مادرش کارمند ساده بودن .خودش هم خوب می نوشت اما نه به اندازه ی من

    (خواهرم همیشه میگه اگه اعتماد به سقف تو رو قلک من داشت، الان بانک ملی شده بود)

    خلاصه در مدرسه مسابقه دادیم قرائت نماز من عالی بود ولی مریم اشکال داشت. انشا منم انتخاب شد .اینقدر معلم پرورشی جدیدمون از انشام خوشش اومده بود که بردش دفتر و برای مدیر ومعلما خوندش .اصلا یه وضع خوبی بود
    بچه ها از کلاسای دیگه می اومدن میگفتن انشاتو برامون بخون.

    اما از آنجا که همیشه یه چیز پیش میاد که من باورم بشه خواب نیستم.یهو معلم پرورشی قدیمی مون اومد پیشم
    گفت:"کوثرجان خبر رو شنیدی؟"

    من مغرور و سربلند صدامو کلفت کردم و گفتم:"چه خبری؟"

    معلم پرورشی قدیمی مون با شوق ترس آوری گفت:"مامان مریم مدیر مدرسه بغلی شده"

    (دوستان اگه به پیشرفت شغلی، تحصیلی، و یا کسب مقام در مسابقات احتیاج دارید بیایید با من مسابقه بدید بختت تون باز میشه)

    پس از بیست سال کار در آموزش و پرورش، یهو همون سال همون ماه که ما مسابقه داشتیم مامان مریم ترفیع گرفت!

    خلاصصصصصصصصصصصصه رفتم پیش معلم پرورشی جدیدمون و او باهام همدردی کرد ومثل یک کوه پشتم ایستاد و حمایتم کرد و با اصرارهاش نذاشت اینبار حقمو بخورن!

    در نهایت هردو ی مارو یعنی من ومریم رو برا مسابقات ناحیه فرستادن.

    القصه وقتی رسیدیم محل برگزاری مسابقه مسابقه شروع شده بود.یه دختری داشت امتحان قرائت نماز میداد.نمازش که به هر ترتیب تموم شد.شروع کرد به چپ و راست برگششتن و زمزمه کردن. داوره وقتی خوب خنده هاشو کرد پرسید:"چه میکنی دختر؟"

    دختره هم با اعتماد به نفس گفت:"دارم به فرشته ها سلام میکنم"

    نمی دونستم بخندم یا گریه کنم!

    خلاصه همه رفتن نوبت من که شد .شروع کردم به نماز خوندن .
    یهو گوشی داوره زنگید.خیلی راحتتتتتتتت بلند شد رفت ودر حالی که در افق محو می شد گفت:"تاکسی اومد"

    یعنی من به هیچکی فحش ندادم ولی دور مسابقات رو خیط کشیدم. تا اینکه...
    وای خدا! چقدر شانس باهات یاره!

    منم مسابقه نماز رو رفتم ... منتهی از قسمت امام زمانش
    تابلو، نقاش را ثروتمند کرد

    شعر شاعر، به چند زبان ترجمه شد

    کارگردان، جایزه ها را درو کرد ...

    و هنوز سر همان چهار واکس میزند

    کودکی که بهترین سوژه بود
  11. #20
    تاریخ عضویت
    2013/08/23
    محل سکونت
    تهران
    نوشته‌ها
    495
    امتیاز
    97,773
    شهرت
    8
    3,651
    مدیر تایپ و اسکن
    الان که اینا رو میخونم احساس میکنم دوران دبیرستان زیادی بهم خوش گذشته...
    دیگه دارم بهش مشکوک میشم... آرامش قبل از طوفان؟
    درخواست ویدیو چک بدم عایا؟
    ...though the truth me vary, this ship will carry out body safe to shore

    little talks - the monsters and men
صفحه 2 از 5 نخست 1 2 3 4 ... آخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 50

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. پاسخ: 87
    آخرین نوشته: 2018/07/29, 18:09
  2. عنصر داستان شما چیست ؟ (ویژه داستان نویسان)
    توسط Araa M.C در انجمن بحث آزاد
    پاسخ: 11
    آخرین نوشته: 2015/06/23, 21:10
  3. پاسخ: 12
    آخرین نوشته: 2014/09/09, 14:34
  4. جیغ اثر آر.ال.استاین(کل کتاب)
    توسط rlstine در انجمن تریلر(جنایی، وحشت و رازآلود)
    پاسخ: 7
    آخرین نوشته: 2014/07/20, 10:38
  5. پسرک دستفروش نویسنده گمنام داستان کوتاه
    توسط آرمیتا37 در انجمن حکایات و اشعار
    پاسخ: 0
    آخرین نوشته: 2012/09/29, 01:24

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •