ورود به حساب ثبت نام جدید فراموشی کلمه عبور
برای ورود به حساب کاربری خود، نام کاربری و کلمه عبورتان را در زیر وارد کرده و روی «ورود به سایت» کلیک کنید.





اگر فرم ثبت نام برای شما نمایش داده نمی‌شود، اینجا را کلیک کنید.









اگر فرم بازیابی کلمه عبور برای شما نمایش داده نمی‌شود، اینجا را کلیک کنید.





صفحه 2 از 2 نخست 1 2
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 17 , از مجموع 17
  1. #1
    تاریخ عضویت
    2012/12/05
    نوشته‌ها
    155
    امتیاز
    16,613
    شهرت
    0
    506
    نویسنده

    داستان کوتاه: آدم های چوبی

    نام داستان: آدم های چوبی
    ژانر: رومنس

    روزی همانطور که صدای رد شدن ماشین ها را می شنوم و رهگذران را تماشا می کنم، رهگذری و همراهش از گذرگاه تاریک خیابان می گذرند و با هم بگو مگو می کنند. من هم سر جایم ایستاده ام و مانند مانکن های احمق به حرف های آن ها گوش می دهم.

    - عشق وجود دارد!

    - چطور می توانی به همچین چیزی اعتقاد داشته باشی؟

    - چون وجود دارد! قلب وجود دارد و احساسات هم همینطور. اگر چنین چیزی نبود، پس این همه کارهای غیرمنطقی برای چه اتفاق می افتادند؟

    - دلایلت مسخره است. کارهای غیرمنطقی برای این اتفاق می افتد که بعضی ها احمق تر از بعضی دیگرند. عشق وجود ندارد. اصلاً چنین چیزی را نه در زندگی ام دیده ام و نه باور می کنم.

    - اما...

    از این حرف ها کلافه می شوم. آن ها تند تند قدم برمی دارند؛ با عجله دور می شوند و صدایشان را با خود می برند. با صدای کشیده شدن لاستیک به آسفالت خیابان فکر می کنم. «عشق». برایم معنای خاصی ندارد. نباید هم داشته باشد. برای یک مانکن لباس که نه می تواند راه برود، نه می تواند صحبت کند و نه می تواند احساس کند، عشق ورزیدن معنایی ندارد. با صدای بوق اتومبیلی فکر می کنم: عشق، عاشق، معشوق. هر سه یک مثلث تشکیل می دهند و دور ذهنم می چرخند. باز تکرار می کنم: عشق، عاشق، معشوق و این بار، صدای موسیقی افکارم را به هم می ریزد و به خود معطوف می کند.

    هرموقع که فروشنده ی این مغازه زیاد از حد خوشحال است، آهنگ «همه چی آرومه من چقدر خوشحالم» می گذارد تا هیجانش فروکش کند. امروز هم، از آن روزهایی است که او بیش از حد شاد است و احساس خوشحالی می کند. من که نمی توانم او را ببینم اما لابد با رقص دارد لباس ها را تا می کند و در طبقه ها قرار می دهد. با مغازه دار هم سلیقه ام؛ من هم این آهنگ را دوست دارم.

    یک دفعه نمی دانم چه ام می شود. حوصله ام از آن همه تکرار سر می رود. تمام جملات عاشقانه از فکرم دور می شوند. از بی کاری به حرف های مغازه دار و دوستش گوش می دهم.

    - سعید امروز کبکت خروس می خواند.

    - آره. دیروز رفتیم خواستگاری یک دختره. قبول کرد. هم پولدار است و هم خوشگل.

    - جدی؟ و او هم گولت را خورد؟ با این سر و وضعت چطوری توانستی مخش را بزنی؟

    پس بالأخره توانست مخ کسی را بزند. شاید دیگر کمتر به مغازه بیاید و شاید هم سراغ کار دیگری برود. نمی دانم. احتمالاً فرقی هم به حال من نمی کند.

    لباسم درمی آید و لباسی دیگر جایگزین می شود. مغازه دار دوباره سر و رویم را مرتب می کند و سعی می کند دست هایم را به حالت قبل دربیاورد اما دستم سر جای قبلیش باقی نمی ماند و از زیر دستان فروشنده سر می خورد و به این سو و آن سو می پرد. با من کلنجار می رود و در همان حال می گوید: «به جای حرف زدن بیا کمکم کن. هر چند، عرضه ی کمک کردن را هم نداری.»

    - حرف را عوض نکن!

    او بالأخره دست از سر من برمی دارد. صدای گام هایش را می شنوم که با نواختن بر زمین از من دور می شوند. تق، تق، تق.

    - بگویم عاشقم شده، باور می کنی؟

    دوستش برای لحظه ای حرفی نمی زند؛ انگاری باورش نمی شود. من هم همزمان فکر می کنم: آیا عشق وجود دارد؟ به چیزی که بین مغازه دار و دختره است می گویند عشق؟

    - نگو که از این دخترهای پولدار احساساتی است! تو که می دانی به دو روز نکشیده عشق افسانه ایش فروکش می کند!

    - چه فرقی می کند؟ مهم این است که مرا قبول کرده و پولدار است. آها راستی، داشتم می گفتم. فردا از اینجا می روم، دیگر مغازه دست توست. خوب ازش مواظبت کن. اگر بیایم و ببینم اینجا به گند کشیده شده، از اینجا پرتت می کنم بیرون.

    صدای چک می آید. دوستش پس گردنی ای به مغازه دار زد. هر دو قاه قاه می خندند.

    پس دارد می رود. تعجبی ندارد.

    در خیالاتم مانکن وار آه می کشم. همانطور که ماشین ها از جلوی چشمم عبور می کنند به مانکن زن مغازه ی رو به رویی نگاه می کنم. چهره ی زیبایی ندارد. یکی از دست هایش هم قطع شده و مانند مرده ها روی زمین افتاده است. خیلی وقت است که مغازه ی رو به رویی متروک مانده. مغازه دار آنجا هم رفته؟ شاید او هم عاشق شده باشد؟

    باز قانع نمی شوم و از خودم می پرسم به چیزی که بین مغازه دار و آن دختره است می گویند عشق؟

    دوباره افکارم را به سمت آهنگ معطوف می کنم.

    همانطور که به آهنگ گوش می دهم، تلاش می کنم در افکارم آهنگ را تکرار کنم: «همه چی آرو...» حرکتی را در مغازه ی رو به رویی مشاهده می کنم و قیچی ای از آنجا به سمت افکارم می آید و آن را قرچ قطع می کند. یک لحظه فکر می کنم که همان مانکن زن تکان خورده اما بعد به غیرمنطقی بودن فکرم پی می برم و حرکت را به ماشین ها نسبت می دهم.

    می خواهم بی توجه به آن اتفاق ها به آهنگ گوش بدهم اما می فهمم که آهنگ قطع شده. احتمالاً او و همکارش بیرون رفته اند و مانند همیشه من متوجه نشده ام. یک بار دیگر حرکتی را در مغازه ی رو به رو تشخیص می دهم؛ این دفعه سعی می کنم دقیق تر نگاه کنم اما با وجود موتوری که جلوی مغازه پارک کرده است و ماشین هایی که حالا به خاطر چراغ قرمز ایستاده اند، این کار تقریباً غیرممکن است.

    همه چیز خیلی ساکت و غیرعادی به نظر می رسد. با این وجود، نمی توانم کنجکاوی ام را نادیده بگیرم. زور می زنم. کمی دستم بالا می آید. اما انگار همین کار تمام نیرو و توانم را از من می گیرد. شاید هم واقعاً هیچ کاری نکرده ام. نمی دانم. باز هم زور می زنم، دست چپم با صدایی پایین می افتد و واژگون زمین می خورم. به سختی نفس می کشم. من نفس می کشم!

    از زیر چرخ های ماشین به رو به رو نگاه می کنم. نمی دانم چرا این ماشین نکبتی حرکت نمی کند؛ هیچ ترافیکی اینقدر طول نمی کشد. از زیر همان چرخ ها چشمم را به مغازه ی رو به رویی می دوزم و از آنجا به مانکن دختر. او دست هایش را به پنجره چسبانده. چرا ایستاده؟ جوابی زیرزیرکی در مغزم پاسخ می دهد که منتظر من است که به او بپیوندم. انگار که هیپنوتیزم شده باشم خودم را از میان سنگفرش ها جلو می کشم و تمام بدن پلاستیکی ام پر از خراش می شود. کم کم خودم را از جا می کنم و می ایستم. مغازه پشت سر من است. مغازه او رو به رویم. تعداد زیادی ماشین بینمان ایستاده اند و او هنوز همانجاست. دلگرم می شوم. آرام آرام راه می افتم که دست چپم که افتاده بود، زیر پایم گیر می کند و زمین می خورم. باز از جایم بلند می شوم و این بار سکندری خوران عرض خیابان را می دوم. یک قدم، دو قدم. هر لحظه دارم به او نزدیک تر می شوم. آنقدر می دوم که دیگر زمان و مکان برایم معنایی ندارد. به شیشه می خورم. شیشه خرد می شود و من تلپی روی کف مغازه او می افتم.

    نگاهی به اطراف می اندازم. او اینجاست. به سختی دست راستم که سر جایش باقی مانده است را حرکت می دهم و به دست چپ مانکن گیر می دهم. به صورتش برای مدتی طولانی خیره می شوم. برخلاف چیزی که فکر می کردم صورت زیبایی دارد. اسمش چه بود؟ چرا هیچگاه از مغازه دار نپرسیده بودم اسم آن یکی مانکن چیست؟ حالا چگونه او را خطاب کنم؟ سعی می کنم به افکارم بهایی ندهم، به او لبخند می زنم. او هم پاسخ می دهد: «بالأخره آمدی. منتظرت بودم.»

    هنوز هم باورم نمی شود. با شگفتی می گویم: «نمی توانم حالا را باور کنم. دارم خواب می بینم.»

    - نه، خواب نمی بینی. نگاه کن! به آن جا نگاه کن!

    به اطراف نگاه می کنم. انگار می توانم باور کنم.

    انسان ها، ماشین ها و رهگذران ایستاده اند؛ نه می توانند راه بروند، نه می توانند صحبت کنند و نه می توانند احساس کنند.
    ویرایش توسط haniyeh : 2015/09/07 در ساعت 22:25
    کس ندانست که من می سوزم
    سوختن هیچ نگفتن هنر است
  2. #11
    تاریخ عضویت
    2012/12/05
    نوشته‌ها
    155
    امتیاز
    16,613
    شهرت
    0
    506
    نویسنده
    نقل قول نوشته اصلی توسط Fateme نمایش پست ها
    سلام
    قشنگ بود
    اولش به خاطر جمله هاي كليشه اي و لحن خشكش ادم جذب نمي شد اما از وقتي كه متوجه مي شديم مانكنه جذاب مي شد. البته استفاده از واژه مانكن وار رو وقتي اون ديالوگ هاي اوليه رخ ميدن رو توصيه نمي كنم چون ذهن رو از اين كه گوينده يك مانكنه دور مي كنه. مثلا مي شد گفت درست همونطوري كه يك مانكن...كه خب البته لذت كشف مانكن بودنش از دست مي رفت

    باقي داستان خيلي خوب بود، اهنگ همچي ارومه كلا به داستان نميخورد يعني ريتمش و اينا...داستان فضاش ملو تر و ساكت تر بود. ديدم نوشتي به خاطر مشهوريتش استفاده كردي به نظرم مي شد كلا اسم اهنگيو نبري و اون قسمتي كه مانكن اهنگو تكرار مي كنه يه چيزي تو مايه هاي لالاي لالاي خودمون وقتي اهنگ رو بلد نيستيم و فقط ريتمشو مي دونيم بزاري...

    پايانشم كه عالي بود و خيلي دوست داشتم
    خسته نباشي
    قلمت سبز
    سلام فاطمه جان.
    متن خشک و بدون توصیفی که اوایل داره و زندگی اطراف مانکن رو توصیف می کنه از قصد بود. می خواستم این فضای خشک تو ذهن خواننده القا بشه و بعد مانکن که عاشق مانکن دختر می شه این فضای خشک به مرور از بین بره. عاشق شدن در یک فضای سرد.
    در خیالاتم مانکن وار آه می کشم.
    منظورت اینجاست؟ به نظر خودم توصیف جالبی اومد. داستانایی که از این کلمه های خودساخته دارن رو دوست دارم برای همین دوست داشتم علاقه ی خودم رو هم تو داستان دخیل کنم.
    این که متن آهنگ اینا می ذارم دست خودم نیست. یه جور چیز حسیه. که دوست داری همه چیز رو اونجوری که مشاهده می شه بنویسی. حالا این خوبه. تو داستانای دیگه آهنگ کامل رو می ذاشتم. الان چقدر حرص می خورم وقتی اونا رو می خونم.
    ممنونم عزیزم بابت خوندن داستانم. خیلی خوشحالم کردی. تاپیکم منور شد.
    راستی دکمه ی تشکرم کار نمی کنه. ببخشید اگه نتونستم تشکر کنم.
    کس ندانست که من می سوزم
    سوختن هیچ نگفتن هنر است
  3. #12
    تاریخ عضویت
    2012/02/07
    نوشته‌ها
    524
    امتیاز
    14,029
    شهرت
    8
    3,225
    مدیریت کل سایت
    نقل قول نوشته اصلی توسط haniyeh نمایش پست ها
    سلام فاطمه جان.
    متن خشک و بدون توصیفی که اوایل داره و زندگی اطراف مانکن رو توصیف می کنه از قصد بود. می خواستم این فضای خشک تو ذهن خواننده القا بشه و بعد مانکن که عاشق مانکن دختر می شه این فضای خشک به مرور از بین بره. عاشق شدن در یک فضای سرد.
    در خیالاتم مانکن وار آه می کشم.
    منظورت اینجاست؟ به نظر خودم توصیف جالبی اومد. داستانایی که از این کلمه های خودساخته دارن رو دوست دارم برای همین دوست داشتم علاقه ی خودم رو هم تو داستان دخیل کنم.
    این که متن آهنگ اینا می ذارم دست خودم نیست. یه جور چیز حسیه. که دوست داری همه چیز رو اونجوری که مشاهده می شه بنویسی. حالا این خوبه. تو داستانای دیگه آهنگ کامل رو می ذاشتم. الان چقدر حرص می خورم وقتی اونا رو می خونم.
    ممنونم عزیزم بابت خوندن داستانم. خیلی خوشحالم کردی. تاپیکم منور شد.
    راستی دکمه ی تشکرم کار نمی کنه. ببخشید اگه نتونستم تشکر کنم.
    اممم ميدوني حس شخص من يه حس سرد نبود بلكه كليشه بود يعني يك صحنه تكراري...حالا باز بايد بييني بقيه چي حس كردن.
    من خودم عاشق ساختن كلمه و استفاده ازشونم ولي خب به معنيشم بايد توجه كرد ديگه...مثلا ممكنه در توصيف معلمت بگي ادم وار لبخند زد؟ (ميگيما! البته بعد از اين كه گفته باشيم لبخنداش شبيه هيولاست مثلا!)

    لطفته من كاري نكردم
    لايمكن الفرار از عشق
  4. #13
    تاریخ عضویت
    2015/02/20
    محل سکونت
    قصر آرالوئن
    نوشته‌ها
    125
    امتیاز
    871
    شهرت
    0
    1,000
    کاربر انجمن
    خیلی خیلی زیبا و پر احساس!
    پر از توصیفات جدید! برای من که خیلی برام جالب بود... تا به حال شبیه این نوع نوشته و تخیل رو جایی نخونده بودم آفرین عزیزم بازم می گم خیلیییییییییی عالی بود!
    من فقط آخر داستان اصلا برام ملموس نبود... یعنی نفهمیدم درست چی شد! مانکنه اون یکی رو دید یه دفعه دوید سمتش بعد زمان و مکان از حرکت ایستاد... خل رفتم!عشقشون برام قابل درک نبود. میشه برام توضیح بدی؟
    [CENTER][SIZE=4]
    [/SIZE]
    [SIZE=4][FONT=Arial][COLOR=#000000][B]در این ساعات [COLOR=Red][COLOR=Silver]شلوغ[/COLOR] [/COLOR]زندگی[/B][/COLOR][/FONT][FONT=Arial][COLOR=#000000]
    [B]در این انبوه [COLOR=Silver]رفت و آمد[/COLOR] های پی در پی[/B]
    [B]در این سرعت بی درنگ [COLOR=Silver]ثانیه ها[/COLOR][/B]
    [B][COLOR=Red]تو[/COLOR] یک [COLOR=Silver]مکث[/COLOR] عاشقانه ای...[COLOR=Red]!!!

    [/COLOR][/B][/COLOR][/FONT][/SIZE][IMG]http://up.hammihan.com/img/userupload_2013_19690311271403811598.2912.gif[/IMG]
    [/CENTER]
  5. #14
    تاریخ عضویت
    2012/12/05
    نوشته‌ها
    155
    امتیاز
    16,613
    شهرت
    0
    506
    نویسنده
    نقل قول نوشته اصلی توسط Fateme نمایش پست ها
    اممم ميدوني حس شخص من يه حس سرد نبود بلكه كليشه بود يعني يك صحنه تكراري...حالا باز بايد بييني بقيه چي حس كردن.
    من خودم عاشق ساختن كلمه و استفاده ازشونم ولي خب به معنيشم بايد توجه كرد ديگه...مثلا ممكنه در توصيف معلمت بگي ادم وار لبخند زد؟ (ميگيما! البته بعد از اين كه گفته باشيم لبخنداش شبيه هيولاست مثلا!)

    لطفته من كاري نكردم
    نمی دونم احتمالا نثرم بوده که باعث شده همچین کلیشه ای دربیاد. سعی کردم همون حالت نوشته های ایرانی باشه لابد نشده. به تمرین بیشتری نیاز دارم. اما باز می گم خودم تمام تلاشم رو کار بردم که این فضای سرد رو به وجود بیارم. مثل نکته ای که یکی از دوستان اشاره کردن باید احساس خجالت مانکن موقع درآوردن لباسش رو توصیف می کردم. اما این احساس توصیف نشده. به احساسات مانکن اشاره ای نشده. دقت کنی تو سر تا سر داستان ما فقط افکار مانکن رو مشاهده می کنیم. تا این که به آخرش می رسیم. جایی که مانکن عاشق می شه. و احساساتش نمایان می شن.
    اول داستان به مانکن بودن مانکن اشاره شده. بعد از اون ما احساس می کنیم رفتارهای مانکن مثل یک انسان بی احساسه. وقتی می گه مانکن وار حرکت کردم دوباره به خواننده یادآوری می شه که این یه مانکنه نه یک انسان! تأکید می کنم که مانکن وار حرکت کردن برای ما انسان ها غیرطبیعیه ولی برای مانکن نیست. من به عنوان یه نویسنده که از خارج به قضیه نگاه می کنه رفتار و حالت های مانکن رو توصیف کردم. پس استفاده از کلمه ی مانکن وار به نظرم این جا کار درستیه. ولی وقتی که خودمون انسان باشیم و بگیم انسان وار کار غلطیه.

    نقل قول نوشته اصلی توسط کساندرا نمایش پست ها
    خیلی خیلی زیبا و پر احساس!
    پر از توصیفات جدید! برای من که خیلی برام جالب بود... تا به حال شبیه این نوع نوشته و تخیل رو جایی نخونده بودم آفرین عزیزم بازم می گم خیلیییییییییی عالی بود!
    من فقط آخر داستان اصلا برام ملموس نبود... یعنی نفهمیدم درست چی شد! مانکنه اون یکی رو دید یه دفعه دوید سمتش بعد زمان و مکان از حرکت ایستاد... خل رفتم!عشقشون برام قابل درک نبود. میشه برام توضیح بدی؟
    با تشکر
    مرسیییییییییی
    اگه زمان عاشق شدن و دلیل عاشق شدن رو توضیح می دادم داستان کوتاه خیلی طولانی می شد. جدای از این، اگه بخوایم با دلیل و منطق دیگه ای پیش بریم، باید طرز عاشق شدن مانکن ها با انسان ها فرق داشته باشه. یه مانکن می تونه با دیدن یه لبخند عاشق بشه درصورتی که انسان می گه عاشق شدم اما عاشق نیست. درگیر هوس های خودش شده. این عقیده کاملاً یه عقیده ی شخصیه.
    ویرایش توسط haniyeh : 2015/10/15 در ساعت 16:55
    کس ندانست که من می سوزم
    سوختن هیچ نگفتن هنر است
  6. #15
    تاریخ عضویت
    2013/11/24
    نوشته‌ها
    121
    امتیاز
    24,625
    شهرت
    12
    746
    مدیر ویرایش
    خیلی قشنگ بود
    منتظر متنای دیگت هستم
    درخواست ویراستار

    عضو گیری تیم ویراست

    باد می وزد …
    میتوانی در مقابلش هم دیوار بسازی ، هم آسیاب بادی
    تصمیم با تو است . . .

  7. #16
    تاریخ عضویت
    2012/12/05
    نوشته‌ها
    155
    امتیاز
    16,613
    شهرت
    0
    506
    نویسنده
    نقل قول نوشته اصلی توسط momo jon نمایش پست ها
    خیلی قشنگ بود
    منتظر متنای دیگت هستم
    نظر لطفتونه. ممنونم.
    کس ندانست که من می سوزم
    سوختن هیچ نگفتن هنر است
  8. #17
    تاریخ عضویت
    2016/03/30
    محل سکونت
    ابادانجلس
    نوشته‌ها
    315
    امتیاز
    9,283
    شهرت
    0
    760
    تایپیست
    قشنگ بود میتونستی اخرشو یکم گرم تر تموم کنی
    خسه نباشی حس خوبی داشت
    اصلا حسین جنس غمش فرق میکند.
صفحه 2 از 2 نخست 1 2
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 17 , از مجموع 17

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. پاسخ: 87
    آخرین نوشته: 2018/07/29, 18:09
  2. داستان کوتاه « قره داغ » _ Ida Lee
    توسط اشوزُشت سپید در انجمن داستان کوتاه
    پاسخ: 6
    آخرین نوشته: 2016/06/12, 14:58
  3. درخت(دومین داستان کوتام:l)
    توسط kiya در انجمن داستان کوتاه
    پاسخ: 5
    آخرین نوشته: 2016/01/28, 14:34
  4. داستان کوتاه هیرو
    توسط Harir-Silk در انجمن داستان کوتاه
    پاسخ: 1
    آخرین نوشته: 2015/08/24, 20:44
  5. پاسخ: 20
    آخرین نوشته: 2015/06/24, 00:38

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •