ورود به حساب ثبت نام جدید فراموشی کلمه عبور
برای ورود به حساب کاربری خود، نام کاربری و کلمه عبورتان را در زیر وارد کرده و روی «ورود به سایت» کلیک کنید.





اگر فرم ثبت نام برای شما نمایش داده نمی‌شود، اینجا را کلیک کنید.









اگر فرم بازیابی کلمه عبور برای شما نمایش داده نمی‌شود، اینجا را کلیک کنید.





نمایش نتایج: از شماره 1 تا 2 , از مجموع 2
  1. #1
    تاریخ عضویت
    2015/08/23
    محل سکونت
    کرمانشاه
    نوشته‌ها
    107
    امتیاز
    9,386
    شهرت
    0
    536
    کاربر انجمن

    داستان کوتاه هیرو

    تنها یک ساعت تا پایان شب باقی مانده بود،ولی من هنوز تصمیمم را نگرفته بودم.تصمیم ساده ای هم نبود،و مرز باریکی بین درست بودن یا اشتباه بودن تصمیمم بود.تمام بند بند وجودم به من میگفت قبول نکنم.غریضه ی زنده ماندن قوی بود ولی هیرو...؟
    صدای هیرو* در ذهنم میپیچید:«بیا پیش من...تو اونجا هیچکسی رو نداری...»
    -هیرو،هیرو...چرا دست از سرم بر نمیداری؟
    با کلافکی دستم را در موهایم فرو کردم.واقعا برای چه زنده مانده بودم؟برای چه هدفی؟باز به یاد هیرو افتادم..به یاد لبخند های نمکینش،به یاد شیوه ای که ابروهایش درهم فرو میرفت وقتی که چیزی را با اصرار می خواست.یاد روزی افتادم که با جدیت سعی می کرد مرا قانع کند که باران برای سلامتی خیلی مفید است و حتما باید بدون هیچ لباس گرمی زیر باران دوید!دلایل علمی ای که برای من می ساخت...وقتی که مقصر بود و سعی می کرد با مظلوم نمایی از دستم فرار کند...شیوه ای که در این مواقع چشمانش را گشاد میکرد و درست لحظه ای که من در اوج عصبانیت بودم باعث می شد از خنده ریسه بروم.راستی آن روز چه کار کرده بود؟چیزی را شکسته بود؟بدون خبر دادن به من جایی رفته بود؟حتی درست یادم نمی آمد...و واقعا چه اهمیتی داشت؟!چند بار خودم لیوان شکستم؟من کی به او خبر دادم که بیرون میروم؟من لیاقت او را نداشتم...چرا آنقدر با عصبانیت سرش داد کشیدم؟واقعا ارزش اشک های لرزان و چهره ی ترسیده اش را داشت؟من که میدانستم او از صدای بلند میترسد،من که میدانستم که دختری از او حساس تر وجود ندارد.من میدانستم که او با وجود رفتار های شیطنت آمیز و چهره ی زیبا و ذهن باهوش و خلاقش در درون هنوز دختر بچه ای حساس است چرا آنقدر شدید دعوایش کردم؟و باعث شدم از خانه با ناراحتی بیرون بزند...و منتظر آسانسور نماند.
    راستی چرا نرده ها را نصب نکرده بودند؟راه پله بدون نرده خیلی خطرناک است...مخصوصا وقتی طبقه ی ششم باشی...
    دنبالش دویدم.ولی قبل از هر چیزی صدای جیغش را شنیدم و بعد فقط سقوط بود.سقوط سقوط سقوط.روح از تنم پرید.نمی توانستم عکس العملی نشان بدهم.
    وقتی گریه میکرد،چشمان قهوه ایش زنده میشد.مثل دریایی بود که میلرزید.وقتی می خندید،لب های کوچک و گردش باز میشد،و هرکسی که این صحنه را میدید باید لبخند میزد،بدون کوچکترین اراده ای.
    مثل معنی اسمش،گل کوچک من بود،و من به کشتنش دادم.نگاهی به اسلحه ی روی میز انداختم.من لیاقت هرچیزی را که نداشته باشم،لیاقت این گلوله را داشتم.من عاشقش بودم،و فکر میکردم دلیل کاملی دارم که عشقم نباید دیده شود،نباید بوییده شود.و نمیدانستم چیزی که او را مال من می کند،چیزی که باعث می شود جز من به کسی فکر نکند این مراقبت های من نیست،این کجا بودی و با کی بودی های من نیست،بلکه فقط عشقی هست که به من دارد. و اگر که این عشق نبود،هیچکدام از مراقبت های من جلوی او را نمی گرفت،هیچکدام.
    پوزخندی به خودم زدم.-برای پشیمانی کمی دیره،مگه نه؟
    لوله ی تفنگ را در دهانم گذاشتم،به چشمان هیرو فکر کردم و این که چه قدر دلم برایش تنگ شده...
    ماشه را کشیدم.

    پایان. حریر حیدری،23 مرداد.


    *هیرو:نام کردی به معنای گل ختمی
    [COLOR=#141823][FONT=helvetica][SIZE=4][FONT=comic sans ms]You say you love rain, but you use an umbrella to walk under it ![/FONT][/SIZE][/FONT][/COLOR]
    [COLOR=#141823][FONT=helvetica][SIZE=4][FONT=comic sans ms]You say you love sun, but you seek shelter when it is shining ![/FONT][/SIZE][/FONT][/COLOR]
    [COLOR=#141823][FONT=helvetica][SIZE=4][FONT=comic sans ms]You say you love wind, but when it comes you close your windows ![/FONT][/SIZE][/FONT][/COLOR]
    [COLOR=#141823][FONT=helvetica][SIZE=4][FONT=comic sans ms]So that's why I'm scared,
    when you say you love me...

    «Bob Marley»[/FONT][/SIZE]
    [/FONT][/COLOR]
  2. #2
    تاریخ عضویت
    2015/01/25
    محل سکونت
    frozen palace
    نوشته‌ها
    72
    امتیاز
    4,458
    شهرت
    0
    104
    کاربر انجمن
    نقل قول نوشته اصلی توسط Harir-Silk نمایش پست ها
    تنها یک ساعت تا پایان شب باقی مانده بود،ولی من هنوز تصمیمم را نگرفته بودم.تصمیم ساده ای هم نبود،و مرز باریکی بین درست بودن یا اشتباه بودن تصمیمم بود.تمام بند بند وجودم به من میگفت قبول نکنم.غریضه ی زنده ماندن قوی بود ولی هیرو...؟
    خوب چند تا نکته تو نگارش میگم بهت، ببین، اولا بعد نقطه باید فاصله بذاری، هر جایی... که این اصلا تو کل نوشته ات رعایت نشده، دوما بعد از سه نقطه نباید هیچ علامتی، از جمله علامت سوال بیاد...
    صدای هیرو* در ذهنم میپیچید:«بیا پیش من...تو اونجا هیچکسی رو نداری...»
    توجه کن که هیچ کسی جدا هست...
    -هیرو،هیرو...چرا دست از سرم بر نمیداری
    نمی داری! بعد از می و نمی باید فاصله بذاری!
    با کلافکی دستم را در موهایم فرو کردم.واقعا برای چه زنده مانده بودم؟برای چه هدفی؟باز به یاد هیرو افتادم..به یاد لبخند های نمکینش،به یاد شیوه ای که ابروهایش درهم فرو میرفت وقتی که چیزی را با اصرار می خواست.یاد روزی افتادم که با جدیت سعی می کرد مرا قانع کند که باران برای سلامتی خیلی مفید است و حتما باید بدون هیچ لباس گرمی زیر باران دوید!دلایل علمی ای که برای من می ساخت...وقتی که مقصر بود و سعی می کرد با مظلوم نمایی از دستم فرار کند...شیوه ای که در این مواقع چشمانش را گشاد میکرد و درست لحظه ای که من در اوج عصبانیت بودم باعث می شد از خنده ریسه بروم.راستی آن روز چه کار کرده بود؟چیزی را شکسته بود؟بدون خبر دادن به من جایی رفته بود؟حتی درست یادم نمی آمد...و واقعا چه اهمیتی داشت؟!چند بار خودم لیوان شکستم؟من کی به او خبر دادم که بیرون میروم؟من لیاقت او را نداشتم...چرا آنقدر با عصبانیت سرش داد کشیدم؟واقعا ارزش اشک های لرزان و چهره ی ترسیده اش را داشت؟من که میدانستم او از صدای بلند میترسد،من که میدانستم که دختری از او حساس تر وجود ندارد.من میدانستم که او با وجود رفتار های شیطنت آمیز و چهره ی زیبا و ذهن باهوش و خلاقش در درون هنوز دختر بچه ای حساس است چرا آنقدر شدید دعوایش کردم؟و باعث شدم از خانه با ناراحتی بیرون بزند...و منتظر آسانسور نماند.
    اصلاح میکنم، بعد از تمام علایم نگارشی باید فاصله بذاری! اینجا نباید علامت سوال میگذاشتی... باید میگذاشتی آخر جمله!
    راستی چرا نرده ها را نصب نکرده بودند؟راه پله بدون نرده خیلی خطرناک است...مخصوصا وقتی طبقه ی ششم باشی...
    دنبالش دویدم.ولی قبل از هر چیزی صدای جیغش را شنیدم و بعد فقط سقوط بود.سقوط سقوط سقوط.روح از تنم پرید.نمی توانستم عکس العملی نشان بدهم.
    وقتی گریه میکرد،چشمان قهوه ایش زنده میشد.مثل دریایی بود که میلرزید.وقتی می خندید،لب های کوچک و گردش باز میشد،و هرکسی که این صحنه را میدید باید لبخند میزد،بدون کوچکترین اراده ای.
    مثل معنی اسمش،گل کوچک من بود،و من به کشتنش دادم.نگاهی به اسلحه ی روی میز انداختم.من لیاقت هرچیزی را که نداشته باشم،لیاقت این گلوله را داشتم.من عاشقش بودم،و فکر میکردم دلیل کاملی دارم که عشقم نباید دیده شود،نباید بوییده شود.و نمیدانستم چیزی که او را مال من می کند،چیزی که باعث می شود جز من به کسی فکر نکند این مراقبت های من نیست،این کجا بودی و با کی بودی های من نیست،بلکه فقط عشقی هست که به من دارد. و اگر که این عشق نبود،هیچکدام از مراقبت های من جلوی او را نمی گرفت،هیچکدام.
    پوزخندی به خودم زدم.-برای پشیمانی کمی دیره،مگه نه؟
    لوله ی تفنگ را در دهانم گذاشتم،به چشمان هیرو فکر کردم و این که چه قدر دلم برایش تنگ شده...
    ماشه را کشیدم.

    پایان. حریر حیدری،23 مرداد.


    *هیرو:نام کردی به معنای گل ختمی
    بسیار بسیار داستان زیبایی بود!
    فقط یه چیز رو نفهمیدم، این هیرو دقیقا چند سالش بود؟ یه جاهایی به نظر می رسید بزرگه و یه جاهایی خیلی کوچیک///
    یک مشت نکته مکته نگارشی هم گفتم که میدونم البته میدونی، دلیل حواسپرتی رعایت نشده یا هر چیزی...
    در کل داستان زیبایی بود... هر چند تخصص من داستان های بلنده ولی این را دوست می داشتم!
    [CENTER][COLOR=#b22222][SIZE=6]و در [/SIZE][/COLOR][COLOR=#00ff00][SIZE=6]زمانی [/SIZE][/COLOR][COLOR=#b22222][SIZE=6]که [/SIZE][/COLOR][COLOR=#ffd700][SIZE=6]نور [/SIZE][/COLOR][COLOR=#800080][SIZE=6]حکمرانی [/SIZE][/COLOR][COLOR=#b22222][SIZE=6]می کند
    [/SIZE][/COLOR][COLOR=#000000][SIZE=6]تاریکی [/SIZE][/COLOR][COLOR=#0000ff][SIZE=6]قدرت [/SIZE][/COLOR][COLOR=#b22222][SIZE=6]می گیرد![/SIZE][/COLOR][/CENTER]
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 2 , از مجموع 2

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. پاسخ: 87
    آخرین نوشته: 2018/07/29, 18:09
  2. داستان کوتاه « قره داغ » _ Ida Lee
    توسط اشوزُشت سپید در انجمن داستان کوتاه
    پاسخ: 6
    آخرین نوشته: 2016/06/12, 14:58
  3. درخت(دومین داستان کوتام:l)
    توسط kiya در انجمن داستان کوتاه
    پاسخ: 5
    آخرین نوشته: 2016/01/28, 14:34
  4. قوانین: قوانین داستان کوتاه
    توسط smhmma در انجمن قوانين
    پاسخ: 0
    آخرین نوشته: 2015/08/18, 12:15
  5. پاسخ: 20
    آخرین نوشته: 2015/06/24, 00:38

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •