ورود به حساب ثبت نام جدید فراموشی کلمه عبور
برای ورود به حساب کاربری خود، نام کاربری و کلمه عبورتان را در زیر وارد کرده و روی «ورود به سایت» کلیک کنید.





اگر فرم ثبت نام برای شما نمایش داده نمی‌شود، اینجا را کلیک کنید.









اگر فرم بازیابی کلمه عبور برای شما نمایش داده نمی‌شود، اینجا را کلیک کنید.





صفحه 2 از 3 نخست 1 2 3 آخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 27
  1. #1
    تاریخ عضویت
    2013/08/03
    محل سکونت
    قم
    نوشته‌ها
    492
    امتیاز
    33,625
    شهرت
    21
    2,308
    پليس سایت

    آخرین جنگ من

    سلام
    این اولین داستان کوتاهیه که میخوام ارایه کنم(یکی دیگه قبلا نوشته بودم نمیدونم چه بلایی سرش اومد)
    ممنون میشم اگه نظر بدید دربارش و بهم کمک کنید برای داستان های دیگه(اگه ایده داشته باشم البته)
    و شرمنده اگه غلط املایی داره (سعی کردم نداشته باشه)
    خب اینم داستان

    شمشیرش را از غلاف در آورد و به سمت من آمد. نامش بر تیغه‌‌ی شمشیر می‌درخشید. تعظیمی کرد و صاف ایستاد و منتظر بود تا اجازه نبرد بگیرد. اندکی به چهره زیبایش نگریستم و با ناراحتی به او گفتم که می‌تواند به نبرد برود. و اینگونه بود که آخرین جنگجویم را به نبرد نابرابر ، فرستادم.
    اکنون صدای فریاد های نبر او به گوش می‌رسد. صدای فریاد مرگ دشمنان در میدان جنگ طنین اندازاست و گوش هایم را آزار می‌دهد. آخرین جنگجویم با تمام قدرت میجنگد اما او نیز به زودی به باقی برادرانش می‌پیوندد. تعداد دشمنان بیشتر از آن است که قابل شکست دادن باشند.
    مدتی است که دیگر از فریاد های او خبری نیست و فقط صدای دشمنان می‌آید، تا این که ناگهان میدان جنگ در سکوت فرومی رود . چشمانم را می بندم نمی‌خواهم به آنچه که اتفاق افتاده بنگرم اما چاره ای ندارم. از روی بی‌چارگی چشمانم را می‌گشایم. بدن اخرین جنگجویم با شمشیری شکسته در دستانش درکنار بدن باقی برادرانش ظاهر شده است.
    آری جنگجوی امید را نیز از دست دادم. از جایم بلند می‌شوم و در میان آن ها قدم می‌زنم. جنگجویان شجاع احساساتم را از دست داده ام . غم و شادی، امید و آرزو ، شجاعت و ترس، عشق و محبت، خشم و نفرت، همه احساساتم را در این جنگ نابرابر باخته بودم. دیگر حتی توانایی گریستن نیز ندارمم. به بدن آخرین جنگجویم نگاه می‌کنم. نام امید برتیغه شمشیرش دیگر مانند قبل خودنمایی نمی‌کند. با از دست رفتن او دیگر انگیزه زندگی ندارم. به راستی که بدون امید زندگی معنایی ندارد. دیگر من همان فرد قبلی نیستم. بدون احساساتم تنها سایه ای از فردی که قبلا بوده ام باقی مانده، اما باید به خاطر جنگجویان از دست رفته ام بجنگم.
    شمشیرم را از نیام خارج می‌کنم و به آن می‌نگرم. شمشیری که زیبا تر از آن وجود نداشت تبدیل به یک شمشیر کاملا ساده شده است. با از دست رفتن هر جنگجو مقداری از زیبایی آن که نماد درون من نیز هست از دست رفته است. شمشیرم را در دستم می‌فشارم و به سمت ورطه‌ی نابودی ام حرکت می‌کنم. پوچی درحال فشار آوردن به دل خالی از احساس من است.اما قول داده ام که تا لحظه آخر بجنگم.
    گذشته را به یاد می‌آورم. اعمال خودم باعث افزایش یافتن هیولاهای پوچی و ناامید و کاهش قدرت جنگجویانم شده‌است. خودم باعث نابودی خودم هستم و دیگر راه فراری ندارم. تشکیل شدن بدترین کابوس ها را حس می‌کنم کابوسی که تنها وقتی همه جنگجویانم را از دست دادم قدرت شکل گرفتن پیدا کرد. وارد صحرای بزرگ درون که میدان آخرین جنگ من است می‌شوم. هیولاهای پوچی و نا امیدی درحال پیوستن به هم و تشکیل وحشتناک ترین هیولاهای کابوس ها هستند اما نمی‌ترسم زیرا ترس را نیز در این جنگ از دست داده ام.
    می‌دانم که نمی‌توانم این هیولارا شکست بدهم اما به قولی که به جنگجویانم داده ام باید عمل کنم. وارد محوطه‌ای که احساساتم را در آن از دست داده ام می‌شوم. هیولای نیستی کامل می‌شود. بزرگتر از بلند ترین ساختمان هاست و از شب سیاه تر است. نگاهی به من می‌اندازد ، حتی نگاهش حس پوچی و نیستی را در من می‌رویاند اما باید مقاومت کنم این را قول داده ام.
    شمشیرم را بالا میگیرم و پرواز می‌کنم تا رو به روی صورت هیولا قرار گیرم. فشار نگاهش از نزدیک بیشتر است اما به قدری نیست که مقاومتم را بشکند. فریاد نبردی می‌کشم و به او حمله می‌کنم. می‌برم و زخم می‌زنم اما بیشتر از نیش پشه ای بر او اثر ندارد. چنگ های سیاه و وحشتناکش به من زخم می‌زند. هر بار که به من برخورد می‌کند توانایی تنفس را برای لحظاتی از دست می‌دهم، و نیستی به من حمله می‌کند و تا در برابر هجوم آن مقاومت نکنم نمیتوانم تکان بخورم.
    از همین الان می‌توانم خود را مانند مرده ای متحرک که هیچ احساسی ندارد حس کنم. اگر مقاومتم بشکند دیگر حتی این پوسته باقی مانده از کسی که قبلا بوده ام نخواهم بود. می‌دانم که چاره ای ندارم و بالاخره سرنوشتم این خواهد بود اما باید تا نفس آخر مقاومت کنم.
    کم کم خسته می‌شوم. از بیچارگی ناله می‌کنم اما هیچ کمکی وجود ندارد. دوباره به سمت هیولا حمله می‌کنم. دست هایش را به سمت من دراز می‌کند. از خستگی نمی‌توانم خود را کنار بکشم و او مرا می‌گیرد. من را در دست سیاهش می‌فشارد.
    آگاهیم به درونم رانده می‌شود. اطرافم را سیاهی در بر گرفته. می‌توانم وجود هیولا را در میان سیاهی حس کنم. نگهان احساس می‌کنم سیاهی به سمتم هجوم می‌آورد. مانعی ذهنی می‌سازم و از نزدیک شدنش جلوگیری می‌کنم. نباید بگذارم مرا در تصرف کند. به سختی با او می‌جنگم. نگه داشتن مانع از جنگیدن هم سخت تر است.
    هیولا همچنان به دیوار حمله می‌کند. دیگر توان نگه داشتن آن را ندارم. دوباره ضربه ای به دیواره می‌خورد. ترکی در سرتاسر آن می‌افتد. دوباره ضربه ای به آن می‌زند و دیوار فرو می‌ریزد. اکنون هیچ دفاعی در برابر او ندارم.
    هیولا آرام آرام به سمت من که دیگر توان تکان خوردن هم ندارم می‌آید و مرا در آغوش می‌گیرد. آگاهیم در حال از بین رفتن است. در لحظات آخر نوری در دوردست می‌بینم اما قبل از این که بفهمم چیست وارد پوچی می‌شوم.
    ویرایش توسط sir m.h.e : 2015/08/09 در ساعت 12:11
    یه سرباز وقتی که می‌رسه به ته خط تازه تبدیل به وزیر می‌شه
    _________
    چقدر عقده نگه داشتم تو دل پیرم چقدر دویدم و فهمیدم رو تردمیلم
    __________
    من اعصاب بیست سال دیگمو الان دارم از بدن خودم مساعده می‌گیرم
    یاس
  2. #11
    تاریخ عضویت
    2015/05/17
    نوشته‌ها
    70
    امتیاز
    7,103
    شهرت
    1
    285
    ویراستار
    خیلی خوب بود !

    نثرت رو هم دوس داشتم ...

    خلاصه خیلی گشتم یه ایراد پیدا کردم هاهاها

    دست هایش را به سمت من درازد می‌کند.

    یه د اضافه اس

    خلاصه خوب بود و ادامه بده ...
    تابلو، نقاش را ثروتمند کرد

    شعر شاعر، به چند زبان ترجمه شد

    کارگردان، جایزه ها را درو کرد ...

    و هنوز سر همان چهار واکس میزند

    کودکی که بهترین سوژه بود
  3. #12
    تاریخ عضویت
    2013/08/03
    محل سکونت
    قم
    نوشته‌ها
    492
    امتیاز
    33,625
    شهرت
    21
    2,308
    پليس سایت
    نقل قول نوشته اصلی توسط julia نمایش پست ها
    خیلی خوب بود !

    نثرت رو هم دوس داشتم ...

    خلاصه خیلی گشتم یه ایراد پیدا کردم هاهاها

    دست هایش را به سمت من درازد می‌کند.

    یه د اضافه اس

    خلاصه خوب بود و ادامه بده ...
    ممنون از این که خوندی خوشحالم که خوشت اومده
    من خپدم الان جز.اون دوتا غلط املایی دیگه پیدا کردم برم درستشون کنم
    خخخخخخ
    یه سرباز وقتی که می‌رسه به ته خط تازه تبدیل به وزیر می‌شه
    _________
    چقدر عقده نگه داشتم تو دل پیرم چقدر دویدم و فهمیدم رو تردمیلم
    __________
    من اعصاب بیست سال دیگمو الان دارم از بدن خودم مساعده می‌گیرم
    یاس
  4. #13
    تاریخ عضویت
    2014/08/03
    محل سکونت
    قم
    نوشته‌ها
    32
    امتیاز
    1,544
    شهرت
    10
    254
    کاربر انجمن
    نه...باریکلا خوشم اومد
    بسیار دپرس انگیزناک بود
    ترشی نخوری ی چیزی میشی:-)
    [CENTER][SIZE=4][FONT=arial][B]
    وصیت کرده ام بعد از مرگم؛ همراه من
    دوتا فنجان چای هم دفن کنند!!
    شاید صحبت های من با خدا به درازا کشید...
    بهرحال دلخوریها کم نیست ازبندگانش ...
    همانهایی که بی اجازه واردشدند
    خودخواهانه قضاوت کردند
    بی مقدمه شکستند
    وبی خداحافظی رفتند![/B][/FONT][/SIZE][/CENTER]
  5. #14
    تاریخ عضویت
    2013/08/03
    محل سکونت
    قم
    نوشته‌ها
    492
    امتیاز
    33,625
    شهرت
    21
    2,308
    پليس سایت
    نقل قول نوشته اصلی توسط Sherlock Holmes 221b نمایش پست ها
    نه...باریکلا خوشم اومد
    بسیار دپرس انگیزناک بود
    ترشی نخوری ی چیزی میشی:-)
    خوشحالم که تونستم دپرست کنم خیلی حال داد
    من ترشی دوست ندارم
    یه سرباز وقتی که می‌رسه به ته خط تازه تبدیل به وزیر می‌شه
    _________
    چقدر عقده نگه داشتم تو دل پیرم چقدر دویدم و فهمیدم رو تردمیلم
    __________
    من اعصاب بیست سال دیگمو الان دارم از بدن خودم مساعده می‌گیرم
    یاس
  6. #15
    تاریخ عضویت
    2015/03/29
    محل سکونت
    جایی که کانون خورشیده
    نوشته‌ها
    321
    امتیاز
    24,395
    شهرت
    0
    1,123
    نویسنده
    من همه نظرات رو نگاه کردم ولی کسی سوال من رو نپرسیده بود!
    اینطور که من خوندم،انگار داستان میتونه ادامه داشته باشه.درسته؟ ادامش میدی؟
    راستی نثرت واقعا عالی بود.ادبی ولی نه اونقدر که نفهمی چی میخونی.
    درمورد هیولاهه هم بیا شخصا واسه من توضیحش بده!
    پ.ن: درحال ایده پردازی برای داستان جدید
    .
    .
    .
    .
    وقتی منتشرش میکنم که یه قلم نوری درست و حسابی داشته باشم
  7. #16
    تاریخ عضویت
    2013/08/03
    محل سکونت
    قم
    نوشته‌ها
    492
    امتیاز
    33,625
    شهرت
    21
    2,308
    پليس سایت
    نقل قول نوشته اصلی توسط Banoo.Shamash نمایش پست ها
    من همه نظرات رو نگاه کردم ولی کسی سوال من رو نپرسیده بود!
    اینطور که من خوندم،انگار داستان میتونه ادامه داشته باشه.درسته؟ ادامش میدی؟
    راستی نثرت واقعا عالی بود.ادبی ولی نه اونقدر که نفهمی چی میخونی.
    درمورد هیولاهه هم بیا شخصا واسه من توضیحش بده!
    خوشحالم که خوندی و خوشت اومده
    درمورد سوال
    نه راستش این صرفا یه داستان کوتاه بود که ایدش موقعی که به شدت احوالاتم داغون بود به ذهنم رسید و یه تلنگری بود برام که خودم رو از ناامیدی نجات بدم وس نه ادامه نداره .
    خوب اون هیولا تجسم تمام ناامید و پوچی بود که یه انسان بدون امید گیر اون میفته
    تا موقعی که امید باقی مونده بود هیولاهای کوچیک زیادی بودنکه اگه اعما خود شخص نبود توانایی شکست دادن احساساتش رو نداشتن اما به دلیل کارهای خودش شخص تونسته بودن احساساتش رو نابود کنن
    بعد از نابودی این احساسات انگار یه مانعی برداشته شده و این هیولاها به هم پیوستن و یکی شدن و بدترین هیولای پوچی به وجود اومد موجودی که نباید اجازه داد به وجود بیاد چکن تقریبا غیر قابل شکسته اگه بازم توضیح خواستی بگو
    یه سرباز وقتی که می‌رسه به ته خط تازه تبدیل به وزیر می‌شه
    _________
    چقدر عقده نگه داشتم تو دل پیرم چقدر دویدم و فهمیدم رو تردمیلم
    __________
    من اعصاب بیست سال دیگمو الان دارم از بدن خودم مساعده می‌گیرم
    یاس
  8. #17
    تاریخ عضویت
    2013/02/28
    محل سکونت
    قلعه ى هاگوارتز،برج گريفيندور
    نوشته‌ها
    965
    امتیاز
    7,473
    شهرت
    0
    5,842
    معاون سایت
    عالی بود هادی جان عالی
    از نظر من هیچ عیبی نداشت
    ایده فوق العاده
    توصیفات به جا مناسب
    انسجام متن
    و ...
    همه خوب بود
    منتظر داستانای بعدیت هستم برادر
    قلمت مانا
    Some girls watched Beauty and The Beast and wanted the prince
    I watched it and wanted the library
    متن مخفي!


  9. #18
    تاریخ عضویت
    2012/12/02
    نوشته‌ها
    319
    امتیاز
    24,777
    شهرت
    0
    1,781
    تایپیست
    بسی عالی! خسته نباشی! به نظرم قلمت نسبت به قبل خیلی بهتـــر شده! (نسبت به اون داستانی که یه سال پیش مینوشتی! راستی از اون داستان چه خبر؟؟؟ )
    منتظر بقیه ی داستان هات هستم! خیلی خوب بود!


    اگر خواستی چیزی را پنهان کنی لای یک کتاب بگذار
    این ملت کتاب نمی‌خوانند....

    احمد شاملو


    A.A
  10. #19
    تاریخ عضویت
    2013/08/03
    محل سکونت
    قم
    نوشته‌ها
    492
    امتیاز
    33,625
    شهرت
    21
    2,308
    پليس سایت
    نقل قول نوشته اصلی توسط Hermion نمایش پست ها
    عالی بود هادی جان عالی
    از نظر من هیچ عیبی نداشت
    ایده فوق العاده
    توصیفات به جا مناسب
    انسجام متن
    و ...
    همه خوب بود
    منتظر داستانای بعدیت هستم برادر
    قلمت مانا
    ممنون که خوندی
    خوشحالم خوشت اومده
    اگه ایده جالبی به ذهنم رسید حتما مینویسم

    - - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -

    نقل قول نوشته اصلی توسط azam نمایش پست ها
    بسی عالی! خسته نباشی! به نظرم قلمت نسبت به قبل خیلی بهتـــر شده! (نسبت به اون داستانی که یه سال پیش مینوشتی! راستی از اون داستان چه خبر؟؟؟ )
    منتظر بقیه ی داستان هات هستم! خیلی خوب بود!
    ممنون که خوندی
    درحورد اون داستان
    فصل هشتمش رو دادم ویرایش
    ولی توش شک دارم که ایا ادامه بدم داستان رو یا رهاش کنم
    تصمیمم نگرفتم هنوز
    ویرایش توسط sir m.h.e : 2015/08/10 در ساعت 09:52
    یه سرباز وقتی که می‌رسه به ته خط تازه تبدیل به وزیر می‌شه
    _________
    چقدر عقده نگه داشتم تو دل پیرم چقدر دویدم و فهمیدم رو تردمیلم
    __________
    من اعصاب بیست سال دیگمو الان دارم از بدن خودم مساعده می‌گیرم
    یاس
  11. #20
    تاریخ عضویت
    2015/04/29
    محل سکونت
    یه جای خوب...
    نوشته‌ها
    220
    امتیاز
    1,587
    شهرت
    0
    1,150
    تیم فنی رادیو
    زیبا بود من زیاد داستان حماسی دوست ندارم ولی این داستان رو دوست داشتم کاش ادامه داشت یه جوری که بشه قهرمان داستان رو نجات داد...
    قسم به روز در آن هنگام كه آفتاب برآید (و همه جا رافراگیرد)،

    و سوگند به شب در آن هنگام كه آرام گیرد،

    كه خداوند هرگز تو را وانگذاشته ....


    (سوره ی ضحی_قرآن کریم)
صفحه 2 از 3 نخست 1 2 3 آخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 27

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •