ورود به حساب ثبت نام جدید فراموشی کلمه عبور
برای ورود به حساب کاربری خود، نام کاربری و کلمه عبورتان را در زیر وارد کرده و روی «ورود به سایت» کلیک کنید.





اگر فرم ثبت نام برای شما نمایش داده نمی‌شود، اینجا را کلیک کنید.









اگر فرم بازیابی کلمه عبور برای شما نمایش داده نمی‌شود، اینجا را کلیک کنید.





صفحه 1 از 2 1 2 آخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 12
  1. #1
    تاریخ عضویت
    2014/11/04
    نوشته‌ها
    96
    امتیاز
    4,464
    شهرت
    0
    354
    نویسنده

    داستان كوتاه، مرگ خيلي دور است

    به روبرويم خيره شدم و به اتفاقاتي كه در 24 ساعت گذشته برايم اتفاق افتاده بود فكر كردم.
    همه چيز از يك هوس،‌يك شهوت شروع شد!
    حوالي ساعت يك بامداد زماني كه خوابم نمي برد و بي هدف در سايت هاي اينترنتي به جست و جو مشغول بودم ناگهان وسوسه اي وجودم را به لرزه انداخت، دستانم بدون اراده شروع به نوشتن كلماتي مبتذل نمود و سپس دكمه سرچ!
    صد ها سايت در برابرم باز شده بود اما خوب ميدانستم بيشترشان مسدود است براي همين پروكسي كه براي كارهاي تحقيقاتي خود تهيه كرده بودم را راه انداختم ،‌ اسم سايت ها تماماً جذاب بودند اما يكي از انها بيشتر توجه ام را جلب كرد، انگار مرا به خود فرا مي خواند!
    رويش كليك كردم، صفحه سياهي باز شد،‌صفحه اي كه هيچ لينك يا عكسي در ان قرار نداشت، اهي كشيدم و تصميم گرفتم شانسم را با سايتي ديگر امتحان كنم اما يك دفعه صفحه اي كوچك در ميان سايت باز شد كه نوشته بود : "سلام دوست من ... "
    اتاقم تاريك بود و فقط با نور كمي كه از چراغ روشن راهرو مي امد ميشد چيز ها را از هم تشخيص داد.
    نور سفيد كادر كمي چشمم را ازار مي داد براي همين در حالي كه چشمانم را ريز مي كردم كادر كوچك را بررسي نمودم، يك صفحه كوچك براي چت!
    اب دهانم را قورت دادم،‌يعني وارد سايتي براي گفتگوهاي مبتذل شده بودم؟ چه چيزي از اين مي توانست بهتر باشد؟
    در جاي مخصوص كليك كردم و جواب سلام شخص مقابل كه نميشناختم را دادم.
    -"سلام عزيزم..."
    لحظه اي بعد مجدداً پيامي برايم ظاهر شد :"ميلاد انتخابت درست نبود"
    لحظه اي به پيام خيره شدم،چيز اشتباهي وجود داشت و ناگهان همچون جرقه اي در ذهنم مطلب روشن شد!
    نامم ميلاد بود اما او مرا از كجا ميشناخت؟
    ترسيدم و تصميم گرفتم صفحه را ببندم اما هر كاري كردم صفحه بسته نميشد در همين هنگام پيامي ديگر ظاهر شد :"ديگه دير شده!"
    مي خواستم فرياد بكشم اما خود را كنترل كردم و دكمه برق كيس را قطع نمودم.
    مانيتور خاموش شد، لحظه اي نفس راحت كشيدم و به تصوير سياهي كه درون مانيتور افتاده بود نگاهي انداختم،‌چهره من بود ولي ...
    نه امكان نداشت،‌شخصي درست پشت سرم ايستاده بود،‌صورتش را نميديم اما دستانش و بدنش به خوبي ديده ميشد، اب دهانم را قورت ددم،‌موهاي بدنم يك به يك سيخ ميشدند، دهانم را باز كردم تا كمك بخواهم اما صدا از گلويم خارج نميشد، انگار كه تار هاي صوتيم را از دست داده باشم، در حالي كه از ترس بدنم ميلرزيد كمي صندلي را چرخواندم و در ذهن مي گفتم :" اين يه كابوسه! اين يه توهمه"
    شانه هايم را بالاتر و سرم را به درون فشار دادم انگار كه مي خواستم درون لباسم مخفي بشوم اما اينكار شدني نبود.
    بيشتر چرخيدم و يا بهتر بگويم چرخوانده شدم، صندلي بدون اختيار من شروع به چرخيدن كرده بود!
    تمام بدن سست شد، و لحظه ها هر يك برايم همچون يك عمر مي گذشت ...
    باقيش را به ياد ندارم،‌ احتمالا از هوش رفته بودم اما زماني كه چشمم را گشودم صحرايي بي اب و علف در برابرم قرار داشت،‌نمي دانم از كجا اما مي دانستم كه من در محشر قرار دارم و يا بهتر بگويم مرده ام .
    ان شخص يا هر چيزي كه مي توانست باشد به زندگيم پايان داد.
    از تفكر دست كشيدم و به اطراف نگاهي گذرا انداختم در جاي جاي صحرا افرادي را ميديدم كه سر در گريبان خود انداخته و به گذشته شان فكر مي كند، گذشته اي كه حتي فرصت يك توبه هم درونش وجود نداشت، زيرا هميشه فكر مي كرديم مرگ خيلي دور است

    ***
    ا.افكاري
    ********

    داستان ويرايش نشده،
    غطل املايي و جابجايي كلمه صد در صد داره
    اسمش هم همينجوري گذاشتم اگه اسمي سراغ داشتيد بگيد.
    همين الان نوشتم و هيچ بازبيني هم روش نداشتم.
    ویرایش توسط *HoSsEiN* : 2015/08/07 در ساعت 15:00
    زندگی زندان سرد کینه هاست، من گریزانم ازاین زندان که نامش زندگیست

  2. #2
    تاریخ عضویت
    2012/02/07
    محل سکونت
    ایران - تهران
    نوشته‌ها
    197
    امتیاز
    23,003
    شهرت
    0
    2,286
    تیم فنی نشریه
    خیلی خوب بود میدونی موضوع و اینکه اخرش میخواد به چه نتیجه ای برسه از اول خیلی زود مشخص شد .
    اما وسطش رنگ و بوی خاص و جزاب تری به خودش گرفت .....حتی لحظه ای شوکه شدم .
    به نظرم توصیفات چهره و احساسات حتی اگه توش بیشر بود بازم بهتر میشد.
    در کل عالی .....
    ممنون .

    http://up.vbiran.ir/uploads/43091140...1406543666.gif

    سخن بزرگان : وقتی میمیرید نمیفهمید مردید ...بیشعور بودن هم همینطوریه پس بیشعور نباشید.
  3. #3
    تاریخ عضویت
    2015/03/29
    محل سکونت
    جایی که کانون خورشیده
    نوشته‌ها
    321
    امتیاز
    24,395
    شهرت
    0
    1,123
    نویسنده
    آممممم...
    یه سوال!
    من نفهمیدم چی شد! ینی مُرد؟!
    ولی در کل با اینکه خودت میگی بازبینی نشده،ولی انقد قشنگ نوشته بودی که صد درصد بازبینیش کرده بودی!
    عزراییل سراغش اومده بود؟!
    پ.ن:الان فهمیدی من نفهمم!
    پ.ن: درحال ایده پردازی برای داستان جدید
    .
    .
    .
    .
    وقتی منتشرش میکنم که یه قلم نوری درست و حسابی داشته باشم
  4. #4
    تاریخ عضویت
    2014/11/04
    نوشته‌ها
    96
    امتیاز
    4,464
    شهرت
    0
    354
    نویسنده
    نقل قول نوشته اصلی توسط Banoo.Shamash نمایش پست ها
    آممممم...
    یه سوال!
    من نفهمیدم چی شد! ینی مُرد؟!
    ولی در کل با اینکه خودت میگی بازبینی نشده،ولی انقد قشنگ نوشته بودی که صد درصد بازبینیش کرده بودی!
    عزراییل سراغش اومده بود؟!
    پ.ن:الان فهمیدی من نفهمم!
    اختيار داريد.
    متوجه نشديد. اره مرد.
    صد در صد بازبينيش نكردم، اگه دقت كني توش جا افتادگي حروف و غلط املايي هم پيدا مي كني، توي ورد تايپ كردم و بدون اينكه مجدد بخوانمش كپيش كردم.
    زندگی زندان سرد کینه هاست، من گریزانم ازاین زندان که نامش زندگیست

  5. #5
    تاریخ عضویت
    2013/08/23
    محل سکونت
    تهران
    نوشته‌ها
    495
    امتیاز
    97,773
    شهرت
    8
    3,651
    مدیر تایپ و اسکن
    خوب اولا مقدمه ش از بیست نمره یک میگیره... با ارفاق تازه!
    ولی.. آخ آخ آخ... من جای شخصیت اول زهره ترک شدم! این میتونه 18 رو بگیره... ^_^
    و آخرش به نمره 5 برمیگرده...
    انگار ایده ی یه داستان ترسناک (و عالی) به ذهنت رسیده و خیلی سریع براش یه سر و ته ساختی.
    پیشنهاد میکنم هیچ وقت بیخیال بازبینی نشی چون با بازبینی نقص های فاحش کنار میره و نظراتی که بعدا داده میشه برای "نسبتا بی نقص" کردن داستانن نه صرفا "کمی بهتر" کردنش.
    ...though the truth me vary, this ship will carry out body safe to shore

    little talks - the monsters and men
  6. #6
    تاریخ عضویت
    2014/07/11
    محل سکونت
    Shiraz
    نوشته‌ها
    239
    امتیاز
    9,783
    شهرت
    0
    454
    مترجم
    عالی بود اصلا معلوم نیست که بازنگری نشده
    توصیفاتشم خوب بود
    [CENTER][B][FONT=times new roman][SIZE=3][COLOR=#40E0D0],Who looses today[/COLOR][COLOR=#008080]
    [/COLOR][COLOR=#000000]won’t find tomorrow[/COLOR][COLOR=#008080]
    [/COLOR][COLOR=#40E0D0].There is nothing important as today[/COLOR][/SIZE][COLOR=#40E0D0]
    [/COLOR][/FONT]
    [/B][SIZE=2][FONT=b nazanin][COLOR=#000000][B]آن كه امروز را از دست مي دهد،
    [/B][/COLOR][COLOR=#40E0D0][B]فردا را نخواهد يافت[/B][/COLOR][COLOR=#000000][B]
    هيچ روزي از امروز مهم تر نيست.[/B][/COLOR][/FONT][/SIZE]
    [/CENTER]
  7. #7
    تاریخ عضویت
    2013/08/03
    محل سکونت
    :| اممم خب اینجا زندگی می کنم.
    نوشته‌ها
    469
    امتیاز
    41,022
    شهرت
    0
    1,558
    مدیر آپلود
    عالی بود داداش واقعا خوشم اومد

    من که بهش نمره 20 می دم

    فقط یه چیزی می گم می خوای داستان طولانیش کنی ؟ این یارو قاتله پتانسیل یه قاتل زنجیره ای شدن رو داره ها داستانتم که دیگه نگو خوراک داستان بلنده
    خدا نبود، شد. پَ میشه اگه تو هم نباشی... .
  8. #8
    تاریخ عضویت
    2014/09/12
    محل سکونت
    اصفهان شهر زیبای خدا...
    نوشته‌ها
    255
    امتیاز
    5,323
    شهرت
    0
    1,249
    گرافیست
    معرکمه بود
    عالی
    عالی
    بیسته بیسته
    واقعا قشنگ بود
    ینی من یه لحظه درهنم باز موند
    خیلی قشنگ تونستی ادمو ببری یه جا دیگه توی داستان
    واقعا این یه هنره یه هنر فوق العاده
    فکر نمی کردم اینقدر قشنگ باشه
    ایول
    افرین
    ادامه بده
    من که نقصی نمی تونم بگیرم
    چون اینقدر تو بحر داستان بودم که همون غلط املایی هارو که می گفتی رو هم ندیدم
    علی بود ادامه بده و باز هم بذار
    در انتظاریم....

    پ ن : راس می گن داستان بلندش می کردی خوب بود......
    موفق باشی
    به احترام آرزو های بر باد رفته ام سکوت می کنم
    بلند تر از فریاد


    زنده باد زندگی پیشتاز
  9. #9
    تاریخ عضویت
    2014/11/04
    نوشته‌ها
    96
    امتیاز
    4,464
    شهرت
    0
    354
    نویسنده
    نقل قول نوشته اصلی توسط .AvA. نمایش پست ها
    معرکمه بود
    عالی
    عالی
    بیسته بیسته
    واقعا قشنگ بود
    ینی من یه لحظه درهنم باز موند
    خیلی قشنگ تونستی ادمو ببری یه جا دیگه توی داستان
    واقعا این یه هنره یه هنر فوق العاده
    فکر نمی کردم اینقدر قشنگ باشه
    ایول
    افرین
    ادامه بده
    من که نقصی نمی تونم بگیرم
    چون اینقدر تو بحر داستان بودم که همون غلط املایی هارو که می گفتی رو هم ندیدم
    علی بود ادامه بده و باز هم بذار
    در انتظاریم....

    پ ن : راس می گن داستان بلندش می کردی خوب بود......
    موفق باشی
    تشكر تشكر
    اينقدر خوب هم نبود.
    راستش چون يه داستان بلند ديگه در حال نوشتن دارم نمي توانم اين هم اضافه كنم ولي در اينده شايد اين داستان هم نوشتم.
    باز هم ممنون از لطف دوستان
    فقط يك نكته، قرار نبود اخرش اينطوري تمام بشه ولي خب ديگه دوست نداشتم صحنه مرگشم نشون بدم وگرنه اين قرار بود يك سايت باشه كه توسط يك روح ، جن يا ... اداره بشه.
    زندگی زندان سرد کینه هاست، من گریزانم ازاین زندان که نامش زندگیست

  10. #10
    تاریخ عضویت
    2014/09/12
    محل سکونت
    اصفهان شهر زیبای خدا...
    نوشته‌ها
    255
    امتیاز
    5,323
    شهرت
    0
    1,249
    گرافیست
    نقل قول نوشته اصلی توسط *HoSsEiN* نمایش پست ها
    تشكر تشكر
    اينقدر خوب هم نبود.
    راستش چون يه داستان بلند ديگه در حال نوشتن دارم نمي توانم اين هم اضافه كنم ولي در اينده شايد اين داستان هم نوشتم.
    باز هم ممنون از لطف دوستان
    فقط يك نكته، قرار نبود اخرش اينطوري تمام بشه ولي خب ديگه دوست نداشتم صحنه مرگشم نشون بدم وگرنه اين قرار بود يك سايت باشه كه توسط يك روح ، جن يا ... اداره بشه.

    خب می نوشتی
    بهش جذابیت میداد
    من که الان دو ساعته از خوندنش گذشته هنوز تو فازشم
    ویرایش کن و ادامه اش رو بزار و ادامه بدش چون یه جوری تموم شد
    به احترام آرزو های بر باد رفته ام سکوت می کنم
    بلند تر از فریاد


    زنده باد زندگی پیشتاز
صفحه 1 از 2 1 2 آخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 12

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. داستان كوتاه، سقوط خدايان
    توسط *HoSsEiN* در انجمن داستان کوتاه
    پاسخ: 2
    آخرین نوشته: 2018/07/30, 17:47
  2. داستان كوتاه:خوابگاه
    توسط Anobis در انجمن داستان کوتاه
    پاسخ: 6
    آخرین نوشته: 2016/05/30, 22:45
  3. داستان كوتاه: آخرين سرباز
    توسط Anobis در انجمن داستان کوتاه
    پاسخ: 3
    آخرین نوشته: 2015/10/01, 23:36
  4. داستان كوتاه :برف
    توسط Anobis در انجمن داستان کوتاه
    پاسخ: 6
    آخرین نوشته: 2015/08/27, 23:18
  5. داستان كوتاه: بالكن
    توسط Anobis در انجمن داستان کوتاه
    پاسخ: 2
    آخرین نوشته: 2015/08/14, 19:58

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •