ورود به حساب ثبت نام جدید فراموشی کلمه عبور
برای ورود به حساب کاربری خود، نام کاربری و کلمه عبورتان را در زیر وارد کرده و روی «ورود به سایت» کلیک کنید.





اگر فرم ثبت نام برای شما نمایش داده نمی‌شود، اینجا را کلیک کنید.









اگر فرم بازیابی کلمه عبور برای شما نمایش داده نمی‌شود، اینجا را کلیک کنید.





صفحه 2 از 2 نخست 1 2
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 11 , از مجموع 11
  1. #1
    تاریخ عضویت
    2015/04/29
    محل سکونت
    یه جای خوب...
    نوشته‌ها
    220
    امتیاز
    1,587
    شهرت
    0
    1,150
    تیم فنی رادیو

    آن مرد نیامد...

    بغض کرده بود. لب های ترک خورده اش را روبه جلوجمع کرد. دستان کوچکش را روی صورت خیس مادر کشید.
    - مامان شکمم درد میکنه، گرسنمه!
    گریه های بی صدای مادر تبدیل به هق هق شد. کودک دوید در کوچه. همه بچه های محل هم مثل او در کوچه بودند. رفت کنارشان. یکی ازدخترها درحالی که آستین پاره اش را گره می زد گفت: بعد از مدتها دوباره بایدگرسنه بخوابیم.
    دختر کوچکی که کنارش ایستاده بود، عروسکی چوبی اش را در دستانش چرخاند و گفت: می خواستم امشب بخاطرمهربونی هاش این عروسکو هدیه بدم...
    پسر بچه ای که به دیوار نیمه ریخته تکیه زده بود،سکوتش را شکست وگفت: آخه عروسکت به چه دردش میخوره؟ هیچ شبی نمی شد که نیاد.حتما از ما خسته شده، آخه کی پیدا میشه به این همه آدم فقیر و بیمار مثل مارسیدگی کنه؟!هرچقدر هم جوون مرد باشه یه وقت خسته میشه...
    یکدفعه دختر بچه ای با ناراحتی صف را کنار زد و با عصبانیت گفت: نه!اینطور نیست. حق نداری در مورد بابام اینطوری حرف بزنی.
    بعد درحالی که اشک هایش را پاک می کرد با لرزشی که در صدایش اندوه را می نواخت ادامه داد: اون بهترین آدم دنیاست. اونقدرخوب و مهربونه که همه بچه ها بابا صداش میزنن.
    بعد سرش راپایین انداخت و آرام تر گفت: منم صداش میزنم بابا! هر شب سعی میکنم بیدار بمونم شاید ببینمش اما همیشه وقتی بیدارمیشیم میبینیم غذا ها رو در درخونه مون گذاشته و رفته...
    در این زمان پسر نوجوانی که خاک های زانوانش رامی تکاند، سرش را بالا گرفت و با افتخار گفت: من یه شب تا صبح بیدار موندم و سر کوچه ایستادم تا بلاخره دیدمش.باورتون نمیشه کی بود.اما من بهتون نمیگم اون میخواد مخفیانه به همه کمک کنه.
    بچه ها دورش جمع شدند و با اشتیاق به او چشم دوختند. او هم صدایش را صاف کرد و مطمئن ادامه داد: اون یه فرمانده بزرگه!می دونستید بزرگترین جنگ هایی که سپاه اسلام پیروز شده بخاطر قدرت و شهامت اون بوده!
    بعد نگاهش را به قلب پرستاره ی آسمان چرخاند و گفت: آرزومه مثل اون باشم!
    در این هنگام یکی از بچه ها که گویی از همه کوچکتر بود، با کلافگی لپ هایش را در دست گرفت و در حالی که پایش را برزمین می کوبید پرسید:پس چرا امشب نیومد؟
    ناگاه قامت کودکی از دور پیداشد. تا به بچه هابرسد چند باری زمین خورد و با گریه بلند شد. وقتی به آنها رسید، در مقابل چشم های حیرت زده و نگران شان، به سختی لب از لب باز کرد اما کلامش در گلویش جا نمی شد. دهانش به اشک تر شد.هرچه توان داشت روی زبانش آورد و گفت: بابا... بابایمان رفت پیش خدا!
    آن شب اشک بود و ناله بود و شب ِ یتیم شدن یتیمهای کوفه....
    ************************************************** ********
    (( راد مردی که رادمردی چون او نیست، شهادت امام علی(ع) تسلیت باد التماس دعای ویژه، تقدیرتان سرشار از ایمان به حق و سعادت در این شب تقدیر...))

    ( به قلم: سیده کوثرغفاری)



    ویرایش توسط skghkhm : 2015/12/16 در ساعت 19:34
    قسم به روز در آن هنگام كه آفتاب برآید (و همه جا رافراگیرد)،

    و سوگند به شب در آن هنگام كه آرام گیرد،

    كه خداوند هرگز تو را وانگذاشته ....


    (سوره ی ضحی_قرآن کریم)
  2. #11
    تاریخ عضویت
    2014/02/03
    محل سکونت
    تهران
    نوشته‌ها
    132
    امتیاز
    20,189
    شهرت
    0
    1,377
    کاربر انجمن
    متن خیلی قشنگی بود.....ممنون از این چیز قشنگی که برای شهادت حضرت علی نوشتی....
    السلام علیک یا امیر المومنین
    [CENTER]ای اهل حرم میر و علمدار نیامد......
    سردار حسین سید و سالار نیامد.....
    [/CENTER]
صفحه 2 از 2 نخست 1 2
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 11 , از مجموع 11

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •