ورود به حساب ثبت نام جدید فراموشی کلمه عبور
برای ورود به حساب کاربری خود، نام کاربری و کلمه عبورتان را در زیر وارد کرده و روی «ورود به سایت» کلیک کنید.





اگر فرم ثبت نام برای شما نمایش داده نمی‌شود، اینجا را کلیک کنید.









اگر فرم بازیابی کلمه عبور برای شما نمایش داده نمی‌شود، اینجا را کلیک کنید.





صفحه 1 از 3 1 2 3 آخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 21
  1. #1
    تاریخ عضویت
    2015/04/29
    محل سکونت
    یه جای خوب...
    نوشته‌ها
    220
    امتیاز
    1,587
    شهرت
    0
    1,150
    تیم فنی رادیو

    من هنوز هم مادر هستم! + داستان صوتی

    - عماد باورت میشه !؟
    -عزیز من هیجان زیاد برات خوب نیست آروم باش
    -آروم باشم؟ مگه میشه!؟ من دارم از شوق بال درمیارم، توخوشحال نیستی؟
    -هستم، خیلی خوشحالم
    -کاش چشماش به تو بره
    -حلیمه
    _جانم
    - بچه که بیاد...
    - نترس ، عشق من ذره ای هم به تو کم نمیشه
    - منظورم این نبود
    -عماد می خوام بدونی ... ازت ممنونم بخاطر تو من دارم بهترین احساس زندگی ام رو صاحب میشم. وای هنوزم باورم نمیشه ، من دارم مادر میشم!
    -آره منم بابا میشم ولی بهم نمیاد مگه نه؟
    - این یه حس فوق العاده ست به سن و سال که نیست .اصلاً مگه لباسه که بهت بیاد یا نیاد؟
    - راست می گی ، می گم اسمش رو ... بذاریم حسام بعد منم میشم ابو حسام
    - ابو حسام دیگه باید بری سراغ زمین بچه که میدونی خرج داره
    - ولی اگه پسر نشد چی؟ اون وقت اسم مادربزرگت رو روش میذاریم
    - خانم پرستار!
    - خیلی خب حالا حس مادرانه گرفتی ، خودم میرم
    - در پناه خدا ابوحسام
    - مواظب بچه ام باشی ها جاش تنگه زبون هم که نداره اعتراض کنه...
    - برو دیگه!
    - رفتم بابا، خداحافظ
    - خداحافظ
    حلیمه اینطور حرف می زد اما سراسر نگاه شد ه بود و به قامت مردش خیره شد تا رفت.وقتی که تنهاشد، شروع به صحبت با فرزندش کرد:
    "مامانی امشب بیا، من دیگه طاقت ندارم ها!تو نمی خوای مامانو ببینی؟"
    کم کم شب چادرش را روی سر آسمان کشید و ماه آغوش نقره فامش را رو به زمین گشود .هنگامی که خواب حلیمه چون سیاهی شب عمیق شد، یک نفر بنا داشت به دنیای پر از رمز و راز ما اضافه شود.
    درد، درد، درد. دستش را روی شکمش فشرد ، حتی نمی توانست پرستار را صدابزند.خواست خدا بود که آن شب پرستار کشیک دوست حلیمه بود و برای سرزدن به او مدام می آمد، اصلاً به دو قدم آن طرف تر هم نکشید چه برسد بخواهند بروند اتاق دیگر، همان لحظه همه چیز تمام شد یا بهتراست بگویم آغازشد.
    - همسرم کجاست؟
    - کی به شما خبر داد؟ الان وقت ملاقات نیست، کجا ؟
    درِ اتاق به آهستگی باز شد،مردی با همه ی قامت مرد بودنش خم شد ودست زنی که حالا مادر شده بود ، را بوسید . حلیمه بیدار شد.
    - کی اومدی؟
    - سلام
    - سلام ، دیدیش؟
    - آره ولی از پشت شیشه
    - من هنوز ندیدمش گفتن تو دستگاهه
    - حالت خوبه؟
    - خوبم ، کمک کن بلندشم
    - براچی؟
    - می خوام منم ببینمش بچه مو
    - استراحت کن هروقت بشه ببینیش میارنش پیشت
    - عماد تو میدونی من چقدر منتظر دیدنش بودم! بعد از بچه اولم که ...
    - گریه نکن، حلیمه جان ... باشه چشم، من میارمش هرجورشده میارم ببینیش
    بلاخره انتظار به سر رسید .اصرارهای عماد به پرستارها نتیجه داد و نوزاد کوچک و نسبتاً تپلی از مرز شیشه ای اتاق عبور داده شد و به دستان پدر رسید.با اینکه عمرش چند ساعت بیشتر نبود ولی چشم های درشتش باز بود و با کنجکاوی به پدرش زل زده بود. عماد با احتیاط چون سرمایه داری که تمام دارایی اش را در ظرفی بلورین ریخته باشد ، به سمت اتاق حرکت کرد.وقتی دم در رسید ، شیطنتش گل کرد و شروع به در زدن کرد. حلیمه به سختی از تخت پایین آمد و در را باز کرد.نگاهش که به پسرش افتاد ، گل از گل چهره ی مهربانش شکفت.سرش راپایین آورد و روی صورت لطیف و نازک نوزادش گذاشت . بغلش کرد . بوییدش ، بوسیدش ،پسرک شیرین وقتی در آغوش مادر آرام گرفت ، لبخند زد.
    ناگاه صدای مهیبی فضای بیمارستان را ملتهب کرد.حلیمه نوزاد را در بغلش فشرد و با اضطراب پرسید:" صدای چی بود؟"
    عماد در حالی که خود را به پنجره می رساند ، بریده بریده گفت:" صدای ... ج .. جنگده..."
    سرش را از پنجره بیرون برد.از میان هاله های دود و خاک به هواپیمای جنگی که به زمین نزدیک می شد، خیره شد.ناگاه نقش یک ستاره ی نحس، در چشمان شیشه ایی اش ظاهر شد.
    عماد بی درنگ به سمت حلیمه دوید و فریاد زد :" جنگنده های اسرائیلی..."
    حلیمه در حالی که دستانش می لرزید، نوزاد را بیشتر به خودش نزدیک کرد.لب هایش چند بار برهم خورد اما نتوانست چیزی بگوید.صدای ضربان تند قلب مادر و نوزاد یکی شده بود.
    ناگهان زمین به لرزه درآمد.شیشه های پنجره به یکباره فرو ریخت.صدای جیغ و فریاد و ناله در سوت بلند و ممتدی گم شد.در کمتر از یک دقیقه انفجاری مهیب فضای بیمارستان را دگرگون کرد.آتش و خون همه جا را فراگرفته بود.دقایقی بعد، دستی سفید پوش آوارها را کنار زد و پرستاری تلو تلوخوران به سمت صدای نوزادی نیمه جان رفت. کمی بعد زیر چهارچوب یک در ، متوقف شد.پیکر بی جان مردی را دید که دستان غرق ترکشش را حایل سر زنی جوان کرده بود. زن که به سختی نفس می کشید، وقتی پرستار را دید نوزاد را به او سپرد.
    پرستار در حالی که اشک می ریخت ناباورانه زمزمه کرد : "حلیمه!"
    دستان کوچک و نرم نوزاد سرد بودند .با هر نفسی که به سختی می کشید، از چشم هایش خون جاری می شد.سینه ی کوچکش چند بار بالا و پایین آمد و بعد نفسش قطع شد.
    حلیمه در حالی که دستان پرستار را می فشرد پرسید: "چی شد؟"
    پرستار با نا امیدی سری تکان داد و جسم کوچک و بی جان نوزاد را به حلیمه سپرد.
    لبخند تلخی با درد بر گوشه ی لبهای حلیمه خنجر زد. باحیرتی گنگ رو به پرستار گفت: اما ... من هنوزهم مادر هستم!
    ***********************************************
    (( بخاطر همه ی خون هایی که ریخته شد به خاطر هزار حلیمه وعماد ونوزاد... روز قدس می آیم تا در کنار میلیونها انسان ،آزادی را فریاد بزنم ))
    ************************************************** **

    دانلود داستان صوتی
    ویرایش توسط skghkhm : 2016/01/02 در ساعت 14:50
    قسم به روز در آن هنگام كه آفتاب برآید (و همه جا رافراگیرد)،

    و سوگند به شب در آن هنگام كه آرام گیرد،

    كه خداوند هرگز تو را وانگذاشته ....


    (سوره ی ضحی_قرآن کریم)
  2. #2
    تاریخ عضویت
    2014/07/11
    محل سکونت
    Shiraz
    نوشته‌ها
    239
    امتیاز
    9,783
    شهرت
    0
    454
    مترجم
    خیلی قشنگ بود تبریک میگم بهت واقعا تاثیرگذار بود
    منتظر داستانای بعدیت هستم
    موفق باشی
    [CENTER][B][FONT=times new roman][SIZE=3][COLOR=#40E0D0],Who looses today[/COLOR][COLOR=#008080]
    [/COLOR][COLOR=#000000]won’t find tomorrow[/COLOR][COLOR=#008080]
    [/COLOR][COLOR=#40E0D0].There is nothing important as today[/COLOR][/SIZE][COLOR=#40E0D0]
    [/COLOR][/FONT]
    [/B][SIZE=2][FONT=b nazanin][COLOR=#000000][B]آن كه امروز را از دست مي دهد،
    [/B][/COLOR][COLOR=#40E0D0][B]فردا را نخواهد يافت[/B][/COLOR][COLOR=#000000][B]
    هيچ روزي از امروز مهم تر نيست.[/B][/COLOR][/FONT][/SIZE]
    [/CENTER]
  3. #3
    تاریخ عضویت
    2013/09/01
    نوشته‌ها
    775
    امتیاز
    12,072
    شهرت
    0
    4,813
    کاربر انجمن
    فوق العاده عالی....
    [CENTER][FONT=B Koodak][SIZE=5]خودتو تغییر بده، عالم برات تغییر می کنه[/SIZE][/FONT]
    [/CENTER]
  4. #4
    تاریخ عضویت
    2014/06/27
    محل سکونت
    تهران
    نوشته‌ها
    122
    امتیاز
    7,772
    شهرت
    0
    885
    ویراستار
    به وجد اومدم از خوندن این داستان.... ممنون!
    Loading ...
  5. #5
    تاریخ عضویت
    2015/03/29
    محل سکونت
    جایی که کانون خورشیده
    نوشته‌ها
    321
    امتیاز
    24,395
    شهرت
    0
    1,123
    نویسنده
    خیلی عالی بود...خییییلی!
    دروغ نگم ولی گریم گرفت.

    انشالله روز قدس،نفرتمون رو به صهیونیست ها نشون میدیم.
    پ.ن: درحال ایده پردازی برای داستان جدید
    .
    .
    .
    .
    وقتی منتشرش میکنم که یه قلم نوری درست و حسابی داشته باشم
  6. #6
    تاریخ عضویت
    2013/02/28
    محل سکونت
    قلعه ى هاگوارتز،برج گريفيندور
    نوشته‌ها
    965
    امتیاز
    7,473
    شهرت
    0
    5,842
    معاون سایت
    تاثیر گذار بود....
    رو قسمت آخرش میتونستی بیشتر کار کنی!
    (منظورم اینه که بیشتر کشش بدی و به توضیح جزییات ادامه بدی!)
    ولی در کل خوب بود...ممنون
    قلمت سبز
    Some girls watched Beauty and The Beast and wanted the prince
    I watched it and wanted the library
    متن مخفي!


  7. #7
    تاریخ عضویت
    2012/10/25
    محل سکونت
    TEHRAN
    نوشته‌ها
    1,008
    امتیاز
    79,128
    شهرت
    6
    6,254
    مدیر بازنشسته
    جمله آخر!
    تنم رو لرزوند. هیچوقت داستانی اینطوری منو غرق خودش نکرده بود. نمی دونم چرا، اما خیلی به دلم نشست. وقتی داستان می خونم غرقش می شم و بیرون نمی یام. اول می خواستم این تاپیک رو همینطوری با زدن یه لایک ببندم، اما خوش حالم که خوندمش. (سوء تفاهم نشه تمام تاپیک های غیر رو بنا به دلایلی مجبورم بررسی کنم )
    خیلی عالی بود
    منم مثل حانیه می‌گم
    قلمت سبز
    ThundeRam
    Fire and Blood
  8. #8
    تاریخ عضویت
    2014/11/30
    محل سکونت
    همونجا که همه فیکن :)
    نوشته‌ها
    291
    امتیاز
    11,695
    شهرت
    0
    1,700
    کاربر انجمن
    فقط بهتره درباره ی سبک نوشنت صحبت کنم
    خب چیزی که منو تحت تاثیر قرار داد نحوه ی نگارش دیالوگهاش بود و یجورایی کاملا میشد درکشون کرد و چه طوری بگم....خعلی ساده میشد باهاش ارتباط برقرار کرد....راجب مضمونش توضیحی ندارم
    در کل خوب بود
    موفق باشی......روی تحریرهات بیشتر کار کنی نوشته هات فوقالعاده میشه
    [CENTER][SIZE=7](:[/SIZE][/CENTER]
    [CENTER][SIZE=6](:[/SIZE][/CENTER]
    [CENTER][SIZE=5](:[/SIZE][/CENTER]
    [CENTER][SIZE=4](:[/SIZE][/CENTER]
    [CENTER][SIZE=3]/:[/SIZE][/CENTER]
    [CENTER][SIZE=2]l:[/SIZE][/CENTER]
    [CENTER][SIZE=1]):[/SIZE][/CENTER]
  9. #9
    تاریخ عضویت
    2015/04/29
    محل سکونت
    یه جای خوب...
    نوشته‌ها
    220
    امتیاز
    1,587
    شهرت
    0
    1,150
    تیم فنی رادیو
    نقل قول نوشته اصلی توسط آرمان صبوری نمایش پست ها
    فقط بهتره درباره ی سبک نوشنت صحبت کنم
    خب چیزی که منو تحت تاثیر قرار داد نحوه ی نگارش دیالوگهاش بود و یجورایی کاملا میشد درکشون کرد و چه طوری بگم....خعلی ساده میشد باهاش ارتباط برقرار کرد....راجب مضمونش توضیحی ندارم
    در کل خوب بود
    موفق باشی......روی تحریرهات بیشتر کار کنی نوشته هات فوقالعاده میشه

    منظورت از کار کردن رو تحریر چیه ؟ میشه بیشتر توضیح بدی؟
    قسم به روز در آن هنگام كه آفتاب برآید (و همه جا رافراگیرد)،

    و سوگند به شب در آن هنگام كه آرام گیرد،

    كه خداوند هرگز تو را وانگذاشته ....


    (سوره ی ضحی_قرآن کریم)
  10. #10
    تاریخ عضویت
    2014/09/12
    محل سکونت
    اصفهان شهر زیبای خدا...
    نوشته‌ها
    255
    امتیاز
    5,323
    شهرت
    0
    1,249
    گرافیست
    واییییی خیلی قشنگ بود فوق العاده بود
    واقعا قشنگ بود
    واقعا باید فریاد ازادی فلستینی ها رو زد
    واقعا تحت تاثیر قرار گرفتم
    بی شک نویسنده فوق العاده ای میشی...
    به احترام آرزو های بر باد رفته ام سکوت می کنم
    بلند تر از فریاد


    زنده باد زندگی پیشتاز
صفحه 1 از 3 1 2 3 آخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 21

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. من هنوز هم مادر هستم ( پارازیت : فصل ۴)
    توسط shery در انجمن بایگانی
    پاسخ: 7
    آخرین نوشته: 2015/12/31, 16:15
  2. امروز روز گسترش زمین!
    توسط skghkhm در انجمن مناسبت‌ها
    پاسخ: 0
    آخرین نوشته: 2015/09/09, 17:23
  3. پاسخ: 0
    آخرین نوشته: 2014/12/10, 17:22
  4. پاسخ: 0
    آخرین نوشته: 2014/08/28, 13:04
  5. پاسخ: 0
    آخرین نوشته: 2013/12/26, 18:17

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •