ورود به حساب ثبت نام جدید فراموشی کلمه عبور
برای ورود به حساب کاربری خود، نام کاربری و کلمه عبورتان را در زیر وارد کرده و روی «ورود به سایت» کلیک کنید.





اگر فرم ثبت نام برای شما نمایش داده نمی‌شود، اینجا را کلیک کنید.









اگر فرم بازیابی کلمه عبور برای شما نمایش داده نمی‌شود، اینجا را کلیک کنید.





صفحه 2 از 2 نخست 1 2
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 18 , از مجموع 18
  1. #1
    تاریخ عضویت
    2013/08/30
    محل سکونت
    خونمون ^^
    نوشته‌ها
    97
    امتیاز
    18,047
    شهرت
    5
    854
    کاربر انجمن

    فنجان قهوه ای که همیشه یخ می زند !( انتقاد لازمه داستان نویسیست)

    سلام !
    این چهارمین داستان کوتاهم هست .. خوشحال میشم نظرتونو راجع بهش بدونم ..
    لطفا اسپم ندید .. حتی الامکان نقد کنید !

    ******



    « فنجان قهوه ای که همیشه یخ می زند ! »

    هیچ وقت به عشق فکر نکرده بودم . همیشه در دنیای خودم میان تابلو های سورئالیسمم سیر می کردم . از نظر خیلی ها عجیب و مرموز بودم با کار های غیر منتظره . شاید همین خصوصیات بود که کار دستم داد !
    برای من همیشه چهار شنبه ها نحس بود . باز هم چهار شنبه بود و باران شروع به باریدن کرد . کاملا خیس شده بودم که به یک کافی شاپ رسیدم . از پشت در شیشه ای تنها مشتری کافی شاپ که یک مرد سر تا پا مشکی بود و پشت میز شماره ی 3 سیگار می کشید ، نظرم را جلب کرد . در را هُل دادم . صدای آویز بالای در ، در فضای کافی شاپ منعکس شد اما مرد که انگار فارغ از زمان و مکان بود عکس العملی نشان نداد . به طرف نزدیک ترین میز دو نفره رفتم و روی صندلی چوبی پشت آن نشستم . کوله ام را روی صندلی کناری گذاشتم . لباس هایم به تنم چسبیده بود و حس چندش آوری را به من منتقل می کرد .
    به مرد که از قضا میزش نزدیک به من بود نگاه کردم . از هاله های دود اطرافش و زیر سیگاریِ پر از ته سیگارش معلوم بود که حداقل یک پاکت سیگار را خالی کرده . صورت تکیده اش میان انبوهی از ریش و سیبیل پنهان شده بود . سیگارش را در زیر سیگاری که روی میز و کنار فنجان قهوه قرار داشت ، تکاند . مردی از پشت پیش خوان آمد و پس از گرفتن سفارش قهوه ام دوباره به همان جا بازگشت .
    ده دقیقه بود که قهوه ام از دهن افتاده بود و من هنوز به مرد میز کناری زل زده بودم ! اما او در این ده دقیقه هیچ عکس العملی نشان نداده بود . واقعا برایم عجیب بود .. مردی سیاه پوش در یک کافی شاپ تاریک و سیگار پشت سیگار . صندلی چوبی ام را عقب کشیدم و بلند شدم . قهوه ام را رها کردم و روی صندلی روبه رویی مرد نشستم . مثل تمام این ده دقیقه سرش پایین بود و عکس العملی نشان نمی داد . با لحنی عادی گفتم : قهوه ات یخ کرد !
    با صدایی زمخت گفت : همیشه یخ می کنه !
    با تعجب پرسیدم : همیشه ؟!
    ته سیگارش را در زیر سیگاری خاموش کرد و همان طور بی حس گفت : هر روز !
    با تعجب بیشتری پرسیدم : یعنی هر روزت این جوریه ؟ تاریکی و قهوه و سیگار و سیگار و ..
    سیگار دیگری از توی پاکت بیرون کشید و میان لبهایش گذاشت . منتظر جواب بودم اما انگار قصد جواب دادن نداشت . فندکش را روشن کرد . عجولانه سیگار را از میان لبانش کشیدم و به کناری پرت کردم . با لحنی محکم گفتم : من سوال پرسیدم !
    انتظار داشتم مثل همه که در برار کارهایم تعجب می کنند او هم تعجب کند ، اما .. خبری از تعجب نبود . بعد از 5 ثانیه گفت : آره !
    با کنجکاوی پرسیدم : چرا ؟ دلیلش چیه ؟
    با همان بی تفاوتی گفت : دلیلش چیز نیست شخصه !
    متعجب دوباره پرسیدم : شخص ؟
    سرش را بلند کرد و با نگاه قهوه ایش زل زد در نگاهم و گفت : یه دختری اومد .. شد صاحب دلم .. امید زندگیم .. رفت ، قلبمم با خودش برد .. امید زندگیمم رفت !
    مدام سوال می پرسیدم ؛ از نحوه ی آشناییشان ، از عشقش ، از خصوصیات دختر از .. اولش با غیض جواب می داد اما کم کم خودش مشتاق شد برای توضیح دادن . تعریف می کرد ؛ از زیباییش از شیطنت هایش از چشمان عسلیش از شیفتگیش ..
    دیدار ما به همان روز ختم نشد که هیچ ؛ شد دیدار هر روز .. بی آن که بخواهم کشیده می شدم به سمت همان کافی شاپ ، همان میز و همان مرد . صحبت هایمان از عشقش گذشت .. فراتر رفت .. رسید به کارهای روز مره یمان ، علایقمان ، خصوصیاتمان ، تفریحاتمان و .. محل قرارمان هم از کافی شاپ شد بازار ، شهر بازی ، رستوران ، پارک ، کتابخانه و ..
    او خوشحال بود .. می خندید .. قهقهه می زد .. سر به سرم می گذاشت .. جای آن ریش و سیبیل های پر پشت را یک ته ریش زیبا گرفت . دیگر سیگار نمی کشید ؛ لباس هایش هم رنگی شده بودند .
    هر روز که می گذشت من بیشتر می فهمیدم چقدر تغییر کرده است و چقدر تغییر کرده ام ! . دیگر چهار شنبه ها برایم نحس نبود ، مثل او عاشق رنگ آبی بودم ، عطر ورساچه می زدم ، ماکارونی دوست داشتم ، بوی گل نرگسی را می پسندیدم ... مثل او حرف می زدم و تکیه کلامم مثل او بود که همیشه می گفت " هوم ؟! "
    هر روز که می گذشت بیشتر می فهمیدم چقدر شیفته اش شده ام می گفت که با آمدنم دنیایش عوض شده .. که دیگر به آن عشق مرده فکر نمی کند .. که امید زندگیش هم عوض شده .. بهترین دوران زندگیم را سپری می کردم .. فکر می کردم این و دیگر ته خوشبختیست ..
    داروسازی خوانده بود .. با اصرار های من ادامه تحصیل داد . برایش کار پیدا کردم . کارش رونق گرفت . آزمایشگاه خصوصی زد . برای خودش کسی شد و زمانش محدود تر . کمتر وقتش را با من می گذراند و این کم مدام کم تر و کم تر شد ! .. ولی باز هم به همین کم قانع بودم ..
    تولدش بود و چهار شنبه ! .. توی گل فروشی بودم و داشتم شاخه های نرگس را جدا می کردم . می خواستم غافل گیرش کنم .. صدای خنده های ملوسی از پشت سرم می آمد .. دختری که مدام می گفت : " نرگس نه رز ، رز می خوام "
    برگشتم تا گل ها را حساب کنم که به یک جفت چشم قهوه ای خندان بر خوردم . قلبم فرو ریخت . خودش بود . عشق من بود ؛ دست در دست دخترکی با صدا ی ملوس که رز دوست داشت ! او هم ماتش برد اما خیلی سریع خودش را جمع کرد .
    به سادگی گذشت ! .. از کنارم که سهل است از روی قلبم هم گذشت ..
    آن روز فهمیدم که چهار شنبه ها همیشه نحس می ماند و حس من هم همیشه تنها !

    از در شیشه ای کافی شاپ به آسمان سرمه ای که پدیدار شده نگاه می کنم .
    حال این منم که هر روز جای او روی صندلی چوبی میز شماره ی 3 ی کافی شاپ می نشینم
    و مدام سیگار می کشم .. با فنجان قهوه ای که همیشه یخ می زند !

    ﮐﺒﺮﯾﺖ ﺑﮑﺶ ﺗﺎ ﺳﺘﺎره اﯼ ﺑﻪ ﺷﺐ ﺍﺿﺎﻓﻪ ﮐﻨﯿﻢ
    ﻭ ﺧﯿﺮﻩ ﺷﻮ ﺑﻪ ﻣﺮﺩﻣﺎﻥ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺳﯿﮕﺎﺭ ﻣﯽ ﮐﺸﻨﺪ !
    *گروس عبدالملکیان *

    نرگس.ح
    ویرایش توسط Nari : 2015/06/10 در ساعت 17:18
    این مدل قربون صدقه‌ها هست میگن عشق کی بودی تو. اول خاقانی گفته:
    از گُلِ سرخ رسته اى، نرگسِ دسته بسته اى
    نرخِ شکر شکسته اى، پسته دهانِ کیستى؟
  2. #11
    تاریخ عضویت
    2012/02/07
    نوشته‌ها
    524
    امتیاز
    14,029
    شهرت
    8
    3,225
    مدیریت کل سایت
    سلام
    با وجودي كه ام طرح كليش يه مقدار كليشه اي بود اما رووني متن و مدل قلم زدنش باعث شده بود جذابيت يك ايده كاملا نو رو داشته باشه.
    براي اينكه ايرادات متن رو دربيارم بايد دوباره بخونمش اما در كل بي عيب و نقص بود اون تيكه وسطش كه قرارامون هر روز شد و از كافي شاپ پارك و اينا با وجودي كه كلا به نظر من با قالب داستان نويسي فرق ميكنه و اصولا هميشه دردسرسازه خيلي خوب و پخته توي متن جا افتاده بود و حتي اون سير فيلم مانندي كه ايجاد كرده بود جالب بود.
    اما اين قسمت گذرا هرچي به قسمت اوليه ي داستان متصل بود رابطه خوبي با قسمت دوم داستان نداشت. تو قسمت اول داستان پيشرفت پيشرفت و در يك نقطه مناسب روند گذرايي شدن رو شروع كرد اما توي قسمت دوم اين روند گذرايي شدن بايد سرعتش كم ميشد تا بتونه به خوبي با قسمت دوم متن هم پيوند بخوره، اما خب تقريبا با همون سرعت گذرايي مانند اومد و وصل شد به قسمت دوم داستان و اين كه حالت گذرايي قبلي رو داشت باعث ميشد كه از شدت تاثيرگذاري خوب آخر داستان كم بشه.
    اها و خب طبق همون قانون تفنگ چخوف؛ وقتي اول داستان به رفتار عجيب دختره در كل و البته سورئال پسنديش اشاره كرده و خب اون حركت عجيب غريبش(سيگار رو كشيدن) جذاب ميشد كه پايانش ام يخرده از اين حالت كلاسيك دربياد و سمت و سوي سورئال داشته باشه(البته شايان به ذكره كه من تسلط اون چناني رو مكتب سورئال ندارم فقط در همين حد كه حس كنم پايان كلاسيك تر از اونيه كه سورئال باشه؛))
    قشنگ بود، بازم بنويس!

    قلمت سبز
    لايمكن الفرار از عشق
  3. #12
    تاریخ عضویت
    2014/07/10
    نوشته‌ها
    223
    امتیاز
    11,600
    شهرت
    0
    1,117
    مترجم
    وای نرگس خیلی خوب بود. ولی حالمون گرفته شد. افرین داستانای دیگت هم اینجا گذاشته بودی قبلا؟
  4. #13
    تاریخ عضویت
    2013/08/30
    محل سکونت
    خونمون ^^
    نوشته‌ها
    97
    امتیاز
    18,047
    شهرت
    5
    854
    کاربر انجمن
    نقل قول نوشته اصلی توسط PLUTO نمایش پست ها
    داستان رو دو مدل میشه نقد کرد. محتوایی و ظاهری
    از بخش ظاهری بگم که روانی متن بسیار دل نشینه. حالتی ساده داره که راحت درک می شه
    اما همینطور که به آخر نزدیک می شه، انگار با متن مشکل داری!!! ( چه هیزم تری بهت فروخته؟: دی )
    پردازش نسبتا خوبی داری که شامل توصیفات کمی به جا برای داستان هستش اما شامل شاخ و برگ دادن بهشون نمیشه.
    ینی کلا یه چیزی که نیاز به توضیح بیشتر داره ول می کنی!
    بعد فکر خوبی برای نوشتن داری و این از پیشروی ک داستانت داره معلومه.
    محتوایی:
    شخصیت مورد نظرت کاملا کلیشه بود. همیشه برای برجسته کردن باید سر تا پا سیاه پوشوند تن شخصیت سیگار گوشه لبش گذاشت و بین بقیه جمعیت برجستش کرد؟
    خب چرا اصلا چپید تو کافی شاپ؟ بارون بود درست. اما مگه مقصدش از اول اونجا بود که یک راست رفت تو؟
    بعد وقتی کسی می ره تو جای جدید، زمان زیادی رو برای بررسی اطراف می ذاره و تا میاد چشم نمی دوزه به طرف.
    دیگه انقد پرروئیم نوبره میشینه سر صندلی طرف خخخخ
    قسمت دوم با قسمت سوم هم خلا داره.
    یهو می پری! من خوندم احساس کردم کلمو کوبیدن به دیوار(نزدیک ترین حس ) اینکه اصلا نفهمیدم چرا یهو بحث اصلا عوض شد
    میدونی دوبارم داستانت رو با دقت خوندم
    منتهی جالب بود برام پیامش که برداشت کردم. اینکه هر اتفاقی برای هر شخصی می افته، امکان زیادی داره که برای خود ما هم بیافته
    داستان با تمام این گیرایی که به نظرم رسید، خیلی باحال بود.
    به امید داستان های قوی تر.
    بعد نا امیدم نشو. من خودم الان داستان می نویسم انقدر نقد حرفه ای می کنن می ترکوننش. البته اینجا ک نه
    سوژه ی داستان هام معمولا بهم الهام میشه خخخخ .. خیلی خیال پردازم آخه ! معمولا یهو یه تصویر جلوی چشمم هک میشه ! بعدم داستانش میکنم !

    اگه زیاد توضیح ندادم چون داستان کوتاهه ! من بخوام بشینم توضیح بدم کلا یه رمان 700 صفحه ای میشه !

    و این که بیشتر خواستم شخصیت دخترو متفاوت نشون بدم .. این که از بارون بدش میاد یه راست رفت تو چون خیس شده بود :/ و تابلو ها سو رئالیسم میکه و یا اینکه حرکات غیر منتظره انجام میده که کشیدن سیگار از دست مرد یا ول کردن قهوش و یا زل زدن به مرد و خیلی از کاراش یه جورایی میخواستم نشون بدم متفاوته !!!

    من برای توضیح فضا و توصیف مکان وقت نداشتم نمیخواستم داستان کش بیاد راستش خودم از توصیف فضا متنفرم :/ به نظرم یه چیز اضافس :/ البته همون یه ذره هم که توضیح دادم به نظرم بس بود .


    مرسی بابت نقد خیلی خوب و پر بار بود


    - - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -

    نقل قول نوشته اصلی توسط shery نمایش پست ها
    به نظر من داستان خودش به تنهایی هی جزابیت دیگه داره
    مجید باید صوتیشو مثل من گوش بدی تا بدونی چه شاهکاری ساخته نرگس .
    این کار فوق العاده بود ......مرسی نرگس جان
    وفقط لطفا سوتیشو فعلا جایی نشر نده اکی ؟؟

    براش برنامه داریم .....


    اممممم مجید چرا حس میکنم وقتی حرف نقد زدی اشاره ای به من داشتی ؟؟
    خخخخخخ
    خخخ مرسی شری جون شما به من خیلی لطف داری عزیزم
    اوکی صوتیشو به کسی نمیدم خخخ
    بعدم به نظرم فایل صوتیش ایراد داشت دفعه بعد بخوام ضبطش کنم باید از شایان کمک بگیرم

    نقل قول نوشته اصلی توسط sandermon نمایش پست ها
    سلام.

    کلام اول و مهم: اون دو خط آخر رو بنویسین که مال گروس عبدالملکیانه. ممنون.

    کلام دوم.
    خب داستانه چیز خوبیه. یعنی ایدهه رو دوست داشتم، این تغییر و جابجایی و سیر کلی داستان. در واقع طرح داستان بسیار هوشمندانه ریخته شده بود. با اینکه می دونم این قضیه اونقدرا هم نو نیست اما نتونستم حدسش بزنم. و این یه برد بزرگ برای شماست.
    بعد مورد بعدی که می شه در مورد داستان گفت اینه که نثرتون آدم رو به زحمت نمی نداخت. روون بود و خوب نسبتا. البته خب یه نثر فاخر نبود اما متناسب با روایت داستان بود و اینم خوبه.
    چیز خاصی نمی تونم بگم، جز اینکه منتظر داستان های خاص ترتونم. خیلی رمان گونه بود این داستانه و حتی می شه گفت طرح یه رمان می تونه باشه. این شاید خوب باشه شاید بد. اما به شخصه از رمانهای ایرانی خوشم نمیاد.دی:

    موفق باشید و پر کار
    چشم حتما
    ویرایش شد
    راستش رمان گونه بودنش به این دلیل بود که بیشتر از این که داستان کوتاه بخونم رمان خوندم !



    نقل قول نوشته اصلی توسط master نمایش پست ها
    با اینکه خط سیر داستان ساده بود و نسبتا جدید نبود, ولی لحن روایت داستان و ریتم حرکتش خوب بود. حس قوی ای هم داشت. من که خوشم اومد مرسی.
    نظر لطفتونه ممنون

    نقل قول نوشته اصلی توسط Hermion نمایش پست ها
    ن خيلى لذت بردم از لحاظ نگارشى به نظرم خيلى خوب بود
    ولى اگه برا داستان بعديت سعى كنى رمز و راز رو يكم ( در حد داستان كوتاه!) بيشتر كنى خيلى بهتر ميشه
    ممنون
    موافقم ! ایده ی داستان بعدی تو ذهنمه هنوز رو کاغذ نیاوردمش ولی قول میدم مبهم باشه ^_^
    آخه خودم خیلی مبهم دوست دارم و معمولا داستانای مبهم خواننده رو تا آخر نگه می دارن و خسته نمی کنن
    ممنون


    نقل قول نوشته اصلی توسط narsisa نمایش پست ها
    اولش بگم که نحوۀ نوشتنت رو خوشم اومد. خیلی خوب داستان رو تعریف کرده بودی

    اما دو تا نکته.

    برای بهتر شدن داستان شخصیت ها باید رفتار منطقی داشته باشن. اینکه یه نفر همین طوری بره بشینه سر میزه یه نفر و اون فرد هم همه چیز رو براش تعریف کنه یه خورده غیرمنطقیه. به خصوص با توجه به این نکته که مرد ترک شده و حال خوشی نداره. به نظرم اگه بعد از چن بار تو کافی شاپ همیدیگه رو دیدن این اتفاق میفتاد منطقی تر بود.

    نگته دوم یه خورده به خواننده هم ربط داره، اما به نظر من بعد از قسمتی که میگه دیدارها تکرار شده، یه خرده دست داستان برای خواننده رو میشه و اون ضربه نهایی درست به خواننده نمیخوره.

    دستت هم درد نکنه
    به امید هر روز بهتر شدن از دیروز
    به مجید هم گفتم به شما هم می گم
    خب راستش من پایه و اساس داستانم متفاوت بودن شخصیت دختر بود برای همین رفتار هاشو غیر منطقی کردم و شخصیت مرد .. اگه جا داشت بیشتر توضیح می دادم ولی تو داستان بیان کردم که اول با بی میلی جواب سوالات دختر رو داد بعد خودش مشتاق شد .. زیادم غیر منطقی نیس .. برای کسی که مدت ها حرف نزده یه تلنگر کافیه تا هرچی تو دلشه بریزه بیرون .. بالاخره یه هم درد می خواد ..

    موافقم قسمت آخر یکم قابل پیش بینی شد با روال سریع داستانو تکرار ها
    راستی ممنون بابت نقد

    نقل قول نوشته اصلی توسط feel نمایش پست ها
    خیلی خوب بود. خیلی داشتم متن رو. خسته نباشی و ادامه بده
    مرسی نظر لطفته

    - - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -

    نقل قول نوشته اصلی توسط Fateme نمایش پست ها
    سلام
    با وجودي كه ام طرح كليش يه مقدار كليشه اي بود اما رووني متن و مدل قلم زدنش باعث شده بود جذابيت يك ايده كاملا نو رو داشته باشه.
    براي اينكه ايرادات متن رو دربيارم بايد دوباره بخونمش اما در كل بي عيب و نقص بود اون تيكه وسطش كه قرارامون هر روز شد و از كافي شاپ پارك و اينا با وجودي كه كلا به نظر من با قالب داستان نويسي فرق ميكنه و اصولا هميشه دردسرسازه خيلي خوب و پخته توي متن جا افتاده بود و حتي اون سير فيلم مانندي كه ايجاد كرده بود جالب بود.
    اما اين قسمت گذرا هرچي به قسمت اوليه ي داستان متصل بود رابطه خوبي با قسمت دوم داستان نداشت. تو قسمت اول داستان پيشرفت پيشرفت و در يك نقطه مناسب روند گذرايي شدن رو شروع كرد اما توي قسمت دوم اين روند گذرايي شدن بايد سرعتش كم ميشد تا بتونه به خوبي با قسمت دوم متن هم پيوند بخوره، اما خب تقريبا با همون سرعت گذرايي مانند اومد و وصل شد به قسمت دوم داستان و اين كه حالت گذرايي قبلي رو داشت باعث ميشد كه از شدت تاثيرگذاري خوب آخر داستان كم بشه.
    اها و خب طبق همون قانون تفنگ چخوف؛ وقتي اول داستان به رفتار عجيب دختره در كل و البته سورئال پسنديش اشاره كرده و خب اون حركت عجيب غريبش(سيگار رو كشيدن) جذاب ميشد كه پايانش ام يخرده از اين حالت كلاسيك دربياد و سمت و سوي سورئال داشته باشه(البته شايان به ذكره كه من تسلط اون چناني رو مكتب سورئال ندارم فقط در همين حد كه حس كنم پايان كلاسيك تر از اونيه كه سورئال باشه؛))
    قشنگ بود، بازم بنويس!

    قلمت سبز
    بله ممنون
    درسته خدمم بعد از چندین بار خوندن متوجه خوب جوش نخوردن قسمت گذرا و آخر داستان شدم
    با پایانشم موافقم ! راستش خودمم زیاد در مورد سورئل یا همون فراواقعیت نمیدونم ولی خب دقیق نمیدونستم چجوری آخرشو جمع کنم که هم به شخصیت دختره بخوره هم زیادی مقصود منو برسونه و همین شد که باعث شد بیشتر از سورئال بودن کلاسیک شد

    ممنون بابت نقد پربارتون .. خیلی خوب بود
    پایدار باشید

    نقل قول نوشته اصلی توسط the ship نمایش پست ها
    وای نرگس خیلی خوب بود. ولی حالمون گرفته شد. افرین داستانای دیگت هم اینجا گذاشته بودی قبلا؟
    راستش من بیشتر تو فاز داستان غمگینم نمیدونم چرا !
    ولی خب آره به جز این سه تا داستان کوتاه دیگه توی همین سایت گذاشتم .. یکیشون طنزه ! ولی خب داستان کوتاه نمیخوره باشه .. بیشتر حالت نمایشنامه داره
    دوتای دیگه هم یکی غمگینه
    اون یکی کمی مبهمه و خنثی !

    اگه بشه اینجا بهت لینکشونو میدم
    این مدل قربون صدقه‌ها هست میگن عشق کی بودی تو. اول خاقانی گفته:
    از گُلِ سرخ رسته اى، نرگسِ دسته بسته اى
    نرخِ شکر شکسته اى، پسته دهانِ کیستى؟
  5. #14
    تاریخ عضویت
    2014/11/04
    نوشته‌ها
    96
    امتیاز
    4,464
    شهرت
    0
    354
    نویسنده
    من نه نويسنده هستم و نه منتقد ولي خب گفتي نقد و منم نقد مي كنم.
    در انتخاب كلامتت دقت كن،‌كلمه" بود" انقدر تكرار شد كه ديگه تو ذوق ميزد.
    روال داستان منطق نداشت! خب خودت را جاي شخصيت اول بزار يكي داره سيگار مي كشه ميري طرفش و ازش سوال ميكني چرا؟ خب طبيعي نيست و براي همين داستانتو كمي دور از روزمرگي مي كنه.اگه وارد ميشد و هيچ جا خالي نبود جز صندلي روبروييش يه چيزي.
    تابلو؟ نقاش بود؟ يكم روش كار مي كردي،‌ميرفتن گالري و ...

    انتظار داشتم اخرش اينطور تمام بشه،
    البته خداييش من تا اخرش متوجه نشدم طرف دختره! يعني كلاً شخصيت پردازي شخصيت اولت خوب نبود اما شخصيت پردازي شخصيت دوم خوب بود ولي جاي كار بيشتري داشت.
    در داستان كوتاه بايد از ابتدا تا انتها مخاطب را با خودت همراه كني ولي در اين اثر من اينو حس نكردم، خب چطور بايد اينكارو كرد؟ خب اولش با يه دختر سيگاري كه به اسمان چشم دوخته شروع مي كني و مرد و زني كه با يه بچه از بيرون رد ميشن و اين يادش مي افته، خاطرات،‌خواننده مي خواد متوجه بشه چي شد كه اينطور شد.
    مرده چرا ولش كرد؟نقش سوم از كجا امد؟ ميتوانستي بگي دختره كافه چي همان كافي شاپه و يا تو گالري اين كار مي كرد و ... . جوري كه اين دختره هميشه مقابل چشماش بوده باشه ولي خطرش را حس نكرده باشه.
    در كل خوب بود. داستان قشنگي بود.
    ویرایش توسط *HoSsEiN* : 2015/06/19 در ساعت 20:21
    زندگی زندان سرد کینه هاست، من گریزانم ازاین زندان که نامش زندگیست

  6. #15
    تاریخ عضویت
    2014/09/12
    محل سکونت
    اصفهان شهر زیبای خدا...
    نوشته‌ها
    255
    امتیاز
    5,323
    شهرت
    0
    1,249
    گرافیست
    خیلی قشنگ بود
    فوق العاده بود به نظر من

    البته یه جاهایی رو واسه تاکید خیلی محکم می گفتی بهتر بود واسه تاکیدا یکم رون تر باشه

    ولی عالی بود

    دستت طلا (ینی صدات طلا)
    به احترام آرزو های بر باد رفته ام سکوت می کنم
    بلند تر از فریاد


    زنده باد زندگی پیشتاز
  7. #16
    تاریخ عضویت
    2015/05/07
    محل سکونت
    TeH
    نوشته‌ها
    103
    امتیاز
    2,343
    شهرت
    0
    415
    کاربر انجمن
    من میتونم بگم که این..این...عالی بود....!واقعا عالی بود!!!!
    ناری چرامنو تگ نکردی!!!ازت دلخورم!
    ولی باید بگم که....این چیزی که نوشتی نمیتونه فقط ایده بوده باشه...که بهش پروبال دادن...این...؟!
    درست میگم؟
    وجمله ی اخر...کبریت بکش تاستاره ای به شب اضافه کنیم......محشر بود
    خیلی حس برانگیز بود...ممنون
    [CENTER][COLOR=#40e0d0][SIZE=3][FONT=verdana] [/FONT][/SIZE][/COLOR][COLOR=#40e0d0]من آوازم که می روم به سینه ی قبیله ای
    [/COLOR][CENTER][COLOR=#40e0d0]نه به پرواز چشم من نمانده خواب پیله ای[/COLOR][COLOR=#008000]
    [/COLOR][COLOR=#99cc00]سبز دریچه شو بکن زیان زرد پرده را[/COLOR][COLOR=#008000]
    به شعر و شاخه می رسد خیال خام ریشه ها[/COLOR]
    [/CENTER]
    [COLOR=#ff8c00]منو تو وارث خورشید و ماهیم
    [/COLOR][COLOR=#ff8c00]منو تو نغمه ای بی اشتباهیم[/COLOR][COLOR=#40e0d0]
    [/COLOR][COLOR=#800080]تا زمینی می چرخد تا هوا هواست[/COLOR][COLOR=#40e0d0]
    [/COLOR][COLOR=#000080]منو تو در جنونی سر به راهیم [SIZE=3][FONT=verdana]
    [/FONT][/SIZE]
    [/COLOR][/CENTER]
  8. #17
    تاریخ عضویت
    2015/08/23
    محل سکونت
    کرمانشاه
    نوشته‌ها
    107
    امتیاز
    9,386
    شهرت
    0
    536
    کاربر انجمن
    به نظر من خوب بود.
    اما مقداری کلیشه ای بود قبول نداری؟احساس شکست عشقی،عشق،خیانت،احساس شکست عشقی.
    احساساتتو خوب توصیف کرده بودی،اون مرد رو هم خوب توصیف کردی.فضاسازیت هم خوب بود ولی توصیفت از راوی چی شد؟؟؟راوی تا آخر داستان مجهول الهویه باقی موند.منظورم اسم نیست،علایق نیست،منظورم خود این آدمه.تا مدتی حتی متوجه زن بودنش نشدم!!!
    «حس چندش آوری را به من منتقل می کرد...»مطمئنی استفاده از این کلمه اینجا درسته؟شاید حس بد بهتر بود ولی هرجور خودت صلاح میدونی.
    و یه چیز دیگه،درسته که خیانت پایانت رو تاثیرگذارتر و جذاب تر کرد و من منکرش نیستم،ولی به نظر تو عشقی که بتونه فردی چنان افسرده رو شاداب کنه و برگردونه به زتدگی چطور میتونه انقدر راحت از بین بره؟مخصوصا مردی که اونطوری خیات دیده بود.
    و سرعت پیش رفتن داستان هم یکم زیاد بود...ولی شاید به نظر من اینطور بود.
    اسم داستانت رو خیلی دوست داشتم،استفاده ازش توی متن عالی بود،و برگشتن ناگهانی داستان هم زیبا بود.
    اینا بیشتر سوالات من از داستانت بود و واقعا امیدوارم ناراحت نشی...چون داستانت پر احساس بود(احساسات تیره و روشن با هم) و دوست داشتم.
    خسته نباشی و منتظر داستان های دیگه تو هستم.
    [COLOR=#141823][FONT=helvetica][SIZE=4][FONT=comic sans ms]You say you love rain, but you use an umbrella to walk under it ![/FONT][/SIZE][/FONT][/COLOR]
    [COLOR=#141823][FONT=helvetica][SIZE=4][FONT=comic sans ms]You say you love sun, but you seek shelter when it is shining ![/FONT][/SIZE][/FONT][/COLOR]
    [COLOR=#141823][FONT=helvetica][SIZE=4][FONT=comic sans ms]You say you love wind, but when it comes you close your windows ![/FONT][/SIZE][/FONT][/COLOR]
    [COLOR=#141823][FONT=helvetica][SIZE=4][FONT=comic sans ms]So that's why I'm scared,
    when you say you love me...

    «Bob Marley»[/FONT][/SIZE]
    [/FONT][/COLOR]
  9. #18
    تاریخ عضویت
    2013/08/13
    محل سکونت
    شمرون!
    نوشته‌ها
    182
    امتیاز
    10,945
    شهرت
    0
    526
    ویراستار
    روند داستانت خوب بود. همین طور نثر خوب و روانی داری. نثرت جذاب بود به خصوص تیکه های اولش راجع به خودش توضیح میداد.. اما شخصیت اون مرده یکم مبهم بود.. اولش به نظر میرسه آدمی باشه که خیلی تو خودشه، کم حرف، بی احساس و سرد.. یعد یه دفه از خودش میگه.. عشقم و اینا.. .قتی کوتاه مینویسی شخصیت رو نباید تغییر بدی.. ایده هم کلیشه ای بود.. جای خلاقیت داره.. در کل قشنگه.. مهم تو اینجور نوشته ها سبکه که جذاب بود.
    موفق باشی
    اعتماد به فرد دیگه‌ای آسونه. چون تو اونو کاملاً نمی‌شناسی و نمی‌دونی دقیقاً چی توی فکرش می‌گذره! فکر می‌کنی کارش خیلی درسته! پس خودتو راحت می‌کنی و بهش اعتماد می‌کنی. مشکل اینه که بقیه بهت اعتماد کنن. چون تا به خودت اعتماد نداشته باشی نمی‌تونی مورد اعتماد واقع بشی، و اعتماد داشتن به خودت خیلی سخته! چون تو کاملاً خودتو می‌شناسی و می‌دونی دقیقاً چی توی فکرت می‌گذره!
صفحه 2 از 2 نخست 1 2
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 18 , از مجموع 18

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. پاسخ: 87
    آخرین نوشته: 2018/07/29, 18:09
  2. پاسخ: 49
    آخرین نوشته: 2016/06/30, 01:54
  3. عنصر داستان شما چیست ؟ (ویژه داستان نویسان)
    توسط Araa M.C در انجمن بحث آزاد
    پاسخ: 11
    آخرین نوشته: 2015/06/23, 21:10
  4. پاسخ: 12
    آخرین نوشته: 2014/09/09, 14:34

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •