ورود به حساب ثبت نام جدید فراموشی کلمه عبور
برای ورود به حساب کاربری خود، نام کاربری و کلمه عبورتان را در زیر وارد کرده و روی «ورود به سایت» کلیک کنید.





اگر فرم ثبت نام برای شما نمایش داده نمی‌شود، اینجا را کلیک کنید.









اگر فرم بازیابی کلمه عبور برای شما نمایش داده نمی‌شود، اینجا را کلیک کنید.





صفحه 3 از 4 نخست 1 2 3 4 آخرین
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 30 , از مجموع 37

موضوع: نوزاد

  1. #1
    تاریخ عضویت
    2012/02/07
    محل سکونت
    شیراز
    نوشته‌ها
    1,534
    امتیاز
    64,504
    شهرت
    0
    7,570
    رئیس پليس سایت

    نوزاد


    مادر دو کودک، تنها از بیمارستان به سوی خانه ی پدرش می رفت. باحالی نزار، چشمانی پر اشک، قلبی مالامال از اندوه. سه ماهه باردار بود.
    ساعتی پیش پزشک با لبی خندان به او خبر باردار بودنش را داد.
    وقتی فهمید اندوهگین شد.او بچه ی دیگری نمی خواست.او این بچه را نمی خواست.
    همانطور که در اندیشه های افسرده ی خود غوطه ور بود پزشک با دقت به مانیتور سونوگرافی خیره شده بود.سپس به سوی مادر برگشت و گفت:
    - نوزاد خیلی لاغره.توی این چند ماه قرص خاصی خوردی؟
    مادر چند لحظه اندیشید سپس ناگهان بیاد آورد. از دو تجربه قبلیش می دانست بعضی از داروها را نباید تا قبل از سه ماهگی مصرف کرد. بعضی ها را نباید تا 6 ماهگی یا کمتر و بیشتر مصرف کرد.ولی اندکی از قرص ها را تا چند ساعت قبل از زایمان هم نباید خورد.
    بیاد آورد تقریبا یک ماه پیش، یعنی دو ماهگی نوزاد، قرصی را خورده بود که نباید حتی چند ساعت قبل از زایمان می خورد.
    وقتی پزشک فهمید اندوه به چهره اش دوید و گفت:
    - متاسفم.با این قرصی که مشا در دوماهگی مصر کردید احتمال اینکه نوزاد سالم بدنیا بیاد نزدیک به صفره.
    مادر بهت زده بود.انگار چیزی درونش شکسته. تا کنکون فرزندی سالم نمی خواست و حالا فرزندی معیوب...
    تا چند لحظه قبل تنها ناراحت بود که صاحب فرزندی ناخواسته شده ولی اینک درونش چیزی فرای اندوه بود...درد بود...تنفر بود...خشم بود...همه احساساتش متوجه کودک ناقصی که هرگز نخواسته بود...همان زمان تصمیمش را گرفت.
    او را سقط می کرد.سپس به سوی خانه ی پدرش راه افتاده بود.باید آن ها را مطلع می کرد.
    وقتی وارد خانه شد پدر و مادرش به استقبالش آمدند.از اینکه بعد از مدت ها دخترشان را می دیدند خوشحال بودند.
    افسوس، خوشحالیشان دیری نپایید.
    همه چیز را با چشمانی پر اشک برای پدر و مادرش بازگو کرد...سپس اشکانش را پاک کرد و با اراده ای راسخ گفت: سقطش می کنم.
    پدرش به سرعت برافروخته شد.بلند گفت:
    - به مرگ خودم قسم از نوه ی منو سقط کنی دیگه پدری نداری.عاقت می کنم.اون بچه الان دیگه یه تیکه گوشت نیست.یه انسانه.تو به چه حقی می خوای زندگیشو بگیری؟؟
    - بابا به این فک کردی اگه بدنیا بیاد همیشه یه عذاب بزرگ برای من و هادی هست؟ خودشم تا زمان مرگش عذاب می کشه. اینجوری خودشو هم راحت می کنم.
    - فریبا اگر سالم بود چی؟ بعدم زندگی اون انتخاب تو نیست.همون طور که زندگی تو انتخاب من نیست. اون بچه آدمه تو حق نداری براش انتخاب کنی. تو حق نداری حق زندگی رو ازش بگیری. به خاطر خودخواهی خودت حق نداری برای دیگرون انتخاب کنی.به خاطر چیزی که فک می کنی درسته نباید دیگرونو فدا کنی.فریبا قسم به مرگ خودم اگر اون بچه رو بکشی دیگه پدر نداری. دیگه توی این خونه جا نداری. من بچه ی قاتل نمی خوام. من بچه ای که نوزاد بکشه نمی خوام.
    مادر سخت در فشار بود. او پدرش را فدا نمی کرد. نه پدرش را بیشتر از خودش دوست داشت. بار دیگر تصمیم گرفت. ولی چگونه می خواست از کودکی معیوب مراقبت کند؟اگر نقض عضو داشت؟اگر عقب مانده بود؟با او چه می کرد؟چه آینده ای منتظر کودکش بود؟...ولی نه نمی توانست از پدرش بگذرد... هرگونه که شده از این فرزند با همه مشکلاتش مراقبت می کرد.
    زمانی که از خانه پدرش بیرون آمد اندوهگین نبود
    اندوهگین نبود چون می دانست اندوه تنها به نوزاد درون شکمش آسیب بیشتری می رساند. اندوهگین نبود چون یک نوزاد را نکشته بود. اندوهگین نبود چون پدرش را داشت.
    شوهرش که به خانه آمد همه چیز را برایش گفت. چهره ی اندهگین شوهر را می دید...نهایت غم...
    می دانست او هم می اندیشد با فرزندی معیوب چه کنند؟ چه آینده ای در پیش دارد؟
    ولی هر روز که می گذشت بر تصمیمش راسخ تر یم شد. هرگونه که بود او باید از فرزندش مراقبت می کرد.
    اشتباه خودش بود...نباید صورت مسئله را پاک کرد.باید به راه حل اندیشید.
    او از نوزادش مراقبت می کرد

    6 ماه بعد نوزاد بدنیا آمد...

    زشت...لاغر...ولی سالم... آن نوزاد... من بودم





    پ.ن:عاقا این رو به عنوان یه خاطره نخونید این یه داستانه
    ویرایش توسط smhmma : 2015/05/09 در ساعت 22:53
    :Its my family's house,Its my children's house




  2. #21
    تاریخ عضویت
    2015/03/27
    محل سکونت
    FarAway
    نوشته‌ها
    126
    امتیاز
    6,070
    شهرت
    0
    724
    f.s
    کاربر انجمن
    داستانتو سری اول که خوندم کلا دپرس شدم....
    خودت گفتی امیدواری و ازین حرفا ولی داستان اولت اصلا ی همچین حسی نمیداد...
    الان که ویرایشش کرد خیلی عالی شده...
    اینطوری اون نتیجه گیری های خودت بهتر به من خواننده نشون داده شده...
    در کل موضاعات جالبی رو انتخاب می کنی...
    [CENTER][IMG]http://www.8pic.ir/images/33838584135123073412.jpg[/IMG]
    [/CENTER]
    [CENTER];Dear My Problems
    [/CENTER]
    [CENTER].My [SIZE=4][COLOR=#ff0000]GOD[/COLOR][/SIZE] Is [COLOR=#ff8c00][SIZE=4]Bigger[/SIZE][/COLOR] Than [COLOR=#ffd700][SIZE=4]You[/SIZE][/COLOR]
    [/CENTER]
  3. #22
    تاریخ عضویت
    2012/02/07
    محل سکونت
    شیراز
    نوشته‌ها
    1,534
    امتیاز
    64,504
    شهرت
    0
    7,570
    رئیس پليس سایت
    نقل قول نوشته اصلی توسط f.s نمایش پست ها
    داستانتو سری اول که خوندم کلا دپرس شدم....
    خودت گفتی امیدواری و ازین حرفا ولی داستان اولت اصلا ی همچین حسی نمیداد...
    الان که ویرایشش کرد خیلی عالی شده...
    اینطوری اون نتیجه گیری های خودت بهتر به من خواننده نشون داده شده...
    در کل موضاعات جالبی رو انتخاب می کنی...
    خخخخخخخخخخخ اره خب بعضی وقتا هست نویسنده اون چیزی که توی ذهنش هست رو نمی تونه به درستی انتقال بده ولی توهم می زنه فکر می کنه انتقال داده
    منم همین شمکلو داشتم خوشحال بهتر شده
    ایشالا بهترشم می کنم
    :Its my family's house,Its my children's house




  4. #23
    تاریخ عضویت
    2012/08/21
    محل سکونت
    ...
    نوشته‌ها
    404
    امتیاز
    7,066
    شهرت
    0
    2,567
    مدیر ارشد
    نقل قول نوشته اصلی توسط smhmma نمایش پست ها
    خخخخخخخخخخخ اره خب بعضی وقتا هست نویسنده اون چیزی که توی ذهنش هست رو نمی تونه به درستی انتقال بده ولی توهم می زنه فکر می کنه انتقال داده
    منم همین شمکلو داشتم خوشحال بهتر شده
    ایشالا بهترشم می کنم
    خو لامصب انقد گفتی خاطره میبینمش...باز اعصابمون خورد شد کی این بابابزرگ ما فکرشو عوض میکنه...ولی خب نکات لازم برای داستانشم خلاصه گفتم..هرچند محمد عزیز خیلی خوب بهشون اشاره کرد و واقعا باید داستان این عزیز رو خوند...ولی خب رییس..اول باید مشخص میکردی..میدکنی چن تا بچه اینجا داشتن گریه میکردن؟والا....در کل نظارتم همون بود..خوندی اینو پاک کن اسپمه..خخخ
    در پس هر تاریکی نوریست ، نوید روشنایی

    آنگاه که سرنوشتم تغییر کند

    من آن را دوباره خواهم ساخت ؛ با قدرتم

    چرا که قدرت از آن من است

    آنگاه که درهای سرنوشت بسته شوند

    تنها من محرم خواهم بود

    ای دست های ناپیدای سرنوشت

    من شمارا به مبارزه میطلبم
  5. #24
    تاریخ عضویت
    2015/03/02
    نوشته‌ها
    66
    امتیاز
    3,039
    شهرت
    0
    512
    کاربر انجمن
    دوستان من به نسبت بقیه عزیزان اینجا راجع به نویسندگی کمتر حالیم میشه ولی میدونم نوشته ی اولت به طور کلی احساست رو میرسوند و نوشته ی دوم نتیجه ای که میخواستی از داستان بگیری
    داستان دومت بار احساسی کمی داشت و اخر داستان هیچ گونه احساسی به ادم دست نمیداد و احساس چند خط قبل رو هم در ادم کاهش میداد برعکس داستان اولت
    به نظر من داستانت باید جوری نوشته بشه که هم بار احساسی و عاطفی زیادی داشتهباشه و هم در اخر به نتیجه ی دلخواهت برسی
    منظورم اینه که خواننده بعد از خوندن داستان اولت به شدت تاثیر پذیر میشه و اگه بتونی بدون از بین بردن اون احساس به نتیجه ات برسب خیلی بهتر و بیشتر روی خواننده تاثیر میذاره
    [CENTER][COLOR=#008000]انسان هم میتواند [COLOR=#ff0000][B]دایره[/B][/COLOR] باشد و هم [COLOR=#ff0000][B]خط راست[/B][/COLOR] . انتخاب با خودتان هست :

    [B]تا ابد دور خودتان بچرخید یا تا بینهایت ادامه بدهید...[/B][/COLOR][/CENTER]
  6. #25
    تاریخ عضویت
    2014/09/12
    محل سکونت
    اصفهان شهر زیبای خدا...
    نوشته‌ها
    255
    امتیاز
    5,323
    شهرت
    0
    1,249
    گرافیست
    خیلی قشنگ بود
    من تازه خوندمش...
    ولی حرف نداشت...
    اون تیکه های غم انگیزش رو هم بذار ببینیم می تونیم یه مجلس ختم بگیریم پاش زار بزنیم یا نه خخخخ
    ولی هر چی بود جدای از نتیجه در عین غم انگیزی قشنگ هم بود...
    من اصلا نویسندگی رو که نمی فهمم ولی فک کنم از روی صحنه های داستان نتد پریدی روی یه قسمت دیگه
    البته این نکته خیلی کم به چشم می خورد...
    ولی خیییییییلی قشنگ بود
    اتفاقا اولین حق یک انسان حق زندگی کردنه
    بعد بقیه ی حقوق
    ( ادامه اش رو هم بذار ببینیم بازم دپرس میشیم؟؟؟)
    همچین لاغرم نبودی...؟
    به احترام آرزو های بر باد رفته ام سکوت می کنم
    بلند تر از فریاد


    زنده باد زندگی پیشتاز
  7. #26
    تاریخ عضویت
    2013/07/07
    محل سکونت
    بیرجند
    نوشته‌ها
    14
    امتیاز
    8,704
    شهرت
    0
    25
    کاربر انجمن
    واییییییییییییییییییییییی ییییییییییییییییییییییییی ییییییییییییییییییییییییی ییییی
    امید وارم زندگی شاد و موفقی داشته باشی
    [CENTER][IMG]http://s4.picofile.com/file/8173830868/cool_wallpapers_large_hd_wallpaper_database_zlnstyzt.jpg[/IMG][/CENTER]
  8. #27
    تاریخ عضویت
    2013/09/19
    محل سکونت
    یه جای دیگه):
    نوشته‌ها
    217
    امتیاز
    5,417
    شهرت
    0
    1,235
    پليس سایت
    اممم نمیدونم چی بگم ولی گاهی افراد به خاطر علاقه زیاد دست به کارهای اشتباه میزنن
    یه جایی خوندم بد ترین کار ها با بهترین نیت ها انجام میشه
    سالهاست که توی "اینتررنت" توی فروم های مختلف عضو میشم و هنوز که هنوزه نفهمیدم فلسفه ی امضا چیه!
    آیا میخواهند جمله ای که سرلوحه ی زندگی ـمان است برای دیگران بنویسیم؟
    آیا همین را میخواهید؟
    باشه!
    ولی جمله ای سرلوحه زندگی منه بی ادبیه و بابام بهم گفته عفت کلامم رو هرجـــــــایی حفظ کنم.
  9. #28
    تاریخ عضویت
    2012/02/07
    محل سکونت
    شیراز
    نوشته‌ها
    1,534
    امتیاز
    64,504
    شهرت
    0
    7,570
    رئیس پليس سایت
    نقل قول نوشته اصلی توسط پشمالو نمایش پست ها
    اممم نمیدونم چی بگم ولی گاهی افراد به خاطر علاقه زیاد دست به کارهای اشتباه میزنن
    یه جایی خوندم بد ترین کار ها با بهترین نیت ها انجام میشه
    جمله ای که می گی از کتاب شمشیر حقیقت نوشته تری گودکاینده
    جمله خفنیه
    :Its my family's house,Its my children's house




  10. #29
    تاریخ عضویت
    2014/04/24
    نوشته‌ها
    124
    امتیاز
    8,574
    شهرت
    0
    554
    Ara
    کاربر انجمن
    چرا من نا امیدیشو درک نکردم
    اکثرش امید بود که
    ولی سیر داستان خیلی قشنگ بود ینی آدمو دنبال خودش میکشید و صرفا این نبود که بخوای به آخرش برسی، بلکه میخواستی ببینی تو هر جمله چه اتفاقی میفته و خب این خیلی ویژگی عالی ایه
    تیکه های اندوهگین نبودش خیلی خوب بود
    Reading Is One Form Of Escape
    Running For Life Is Another
    Lemony Snicket
  11. #30
    تاریخ عضویت
    2012/02/07
    محل سکونت
    شیراز
    نوشته‌ها
    1,534
    امتیاز
    64,504
    شهرت
    0
    7,570
    رئیس پليس سایت
    نقل قول نوشته اصلی توسط Ara نمایش پست ها
    چرا من نا امیدیشو درک نکردم
    اکثرش امید بود که
    ولی سیر داستان خیلی قشنگ بود ینی آدمو دنبال خودش میکشید و صرفا این نبود که بخوای به آخرش برسی، بلکه میخواستی ببینی تو هر جمله چه اتفاقی میفته و خب این خیلی ویژگی عالی ایه
    تیکه های اندوهگین نبودش خیلی خوب بود
    خخخخخخخخخخ خود منم والا ناامیدی درش ندیدم هرچی دیدم امید بود نمی دونم چرا مردم ناامید شدن
    مممممنون
    :Its my family's house,Its my children's house




صفحه 3 از 4 نخست 1 2 3 4 آخرین
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 30 , از مجموع 37

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. پاسخ: 0
    آخرین نوشته: 2015/09/29, 21:04
  2. کارگاه نقد | آموزش نقد
    توسط Nari در انجمن بایگانی
    پاسخ: 9
    آخرین نوشته: 2015/09/27, 17:21
  3. پاسخ: 1
    آخرین نوشته: 2015/09/25, 15:16
  4. من دارم میرم آموزشی(سهراب)
    توسط Mr.Sohrab در انجمن پاتوق گپ
    پاسخ: 15
    آخرین نوشته: 2014/02/17, 21:05
  5. اموزش موشن گرافیک با افتر افکت
    توسط youra در انجمن بایگانی
    پاسخ: 0
    آخرین نوشته: 2012/10/31, 12:28

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •