ورود به حساب ثبت نام جدید فراموشی کلمه عبور
برای ورود به حساب کاربری خود، نام کاربری و کلمه عبورتان را در زیر وارد کرده و روی «ورود به سایت» کلیک کنید.





اگر فرم ثبت نام برای شما نمایش داده نمی‌شود، اینجا را کلیک کنید.









اگر فرم بازیابی کلمه عبور برای شما نمایش داده نمی‌شود، اینجا را کلیک کنید.





صفحه 3 از 3 نخست 1 2 3
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 24 , از مجموع 24

موضوع: سهراب سپهری

  1. #1
    تاریخ عضویت
    2012/08/31
    محل سکونت
    استان البرز
    نوشته‌ها
    584
    امتیاز
    9,253
    شهرت
    0
    879
    کاربر انجمن

    سهراب سپهری

    چه زیبا گفت سهراب !! *

    آنگاه که غرور کسی را له می کنی،
    آنگاه که کاخ آرزوهای کسی را ویران می کنی،
    آنگاه که شمع امید کسی را خاموش می کنی،
    آنگاه که بنده ای را نادیده می انگاری ،
    آنگاه که حتی گوشت را می بندی تا صدای خرد شدن غرورش را نشنوی،
    آنگاه که خدا را می بینی و بنده خدا را نادیده
    می گیری ،
    می خواهم بدانم:
    دستانت رابسوی کدام آسمان دراز می کنی تابرای
    خوشبختی خودت دعا کنی؟!!!!!!!!!!!!

    شاعران وارث آب و خرد و روشنی اند
  2. #21
    تاریخ عضویت
    2013/04/13
    نوشته‌ها
    24
    امتیاز
    10,327
    شهرت
    0
    28
    کاربر انجمن
    بالارو ، بالارو. بند نگه بشكن*، وهم سيه بشكن*.
    - آمده ام ، آمده ام*، بوي دگر مي شنوم*، باد دگر مي گذرد.


    روي سرم بيد دگر، خورشيد دگر.
    - شهر توني ، شهر توني ،
    مي شنوي زنگ زمان : قطره چكيد. از پي تو ، سايه دويد.
    شهر تو در كوي فراترها ، دره ديگرها.
    - آمده ام*، آمده ام*، مي لغزد صخره سخت*، مي شنوم آواز
    درخت*.
    - شهر توني ، شهر توني ،
    خسته چرا بال عقاب؟ و زمين تشنه خواب؟
    و چرا روييدن*، روييدن*، رمزي را بوييدن؟
    شهر تو رنگش ديگر. خاكش ، سنگش ديگر.
    - آمده ام ، آمده ام*، بسته نه دروازه نه در، جن ها هر سو
    بگذر.
    و خدايان هر افسانه كه هست*. و نه چشمي نگران*،
    و نه نامي ز پرست*.
    - شهر توني ، شهر توني ،
    در كف ها كاسه زيبايي*، بر لبها تلخي دانايي*.
    شهر تو در جاي دگر ، ره مي بر با پاي دگر.
    - آمده ام*، آمده ام ، پنجره ها مي شكفند.
    كوچه فرو رفته به بي سويي*، بي هايي*، بي هويي*.
    - شهر توني ، شهر توني ،



    در وزش خاموشي ، سيماها در دود فراموشي*.
    شهر ترا نام دگر، خسته نه اي ، گام دگر.
    - آمده ام*، آمده ام*، درها رهگذر باد عدم*.
    خانه ز خود وارسته ، جام دويي بشكسته*. سايه «يك»
    روي زمين*، روي زمان*.
    - شهر توني اين و نه آن*.
    شهر تو گم نشود ، پيدا نشود.
  3. #22
    تاریخ عضویت
    2012/02/07
    محل سکونت
    Holy Hell
    نوشته‌ها
    510
    امتیاز
    15,923
    شهرت
    0
    739
    وبمستر
    من عاشق سهرابم . خداییش عارف بزرگی بود و شعرهاش هم اگه از ورای کلماتش رد شی دنیایی داره
    طفلی به نام شادی دیریست گم شده است .
    با چشم های روشن براق با گیسویی بلند به بالای آرزو .
    هر کس از او نشانی دارد ما را کند خبر .
    این هم نشان ما :
    یک سو خلیج فارس سوی دگر خزر .
  4. #23
    تاریخ عضویت
    2013/08/03
    محل سکونت
    قائمشهر
    نوشته‌ها
    477
    امتیاز
    23,898
    شهرت
    0
    482
    کاربر انجمن
    سخت آشفته و غمگین بودم


    به خودم می گفتم:بچه ها تنبل و بد اخلاقند
    دست کم میگیرند
    درس ومشق خود را…
    باید امروز یکی را بزنم، اخم کنم
    و نخندم اصلا

    تا بترسند از من
    و حسابی ببرند…

    خط کشی آوردم،
    درهوا چرخاندم...
    چشم ها در پی چوب، هرطرف می غلطید
    مشق ها را بگذارید جلو، زود، معطل نکنید !
    اولی کامل بود،
    دومی بدخط بود
    بر سرش داد زدم...

    سومی می لرزید...
    خوب، گیر آوردم !!!
    صید در دام افتاد
    و به چنگ آمد زود...
    دفتر مشق حسن گم شده بود
    این طرف،
    آنطرف، نیمکتش را می گشت
    تو کجایی بچه؟؟؟
    بله آقا، اینجا
    همچنان می لرزید...
    ” پاک تنبل شده ای بچه بد ”
    " به خدا دفتر من گم شده آقا، همه شاهد هستند"
    ” ما نوشتیم آقا ”

    بازکن دستت را...
    خط کشم بالا رفت، خواستم برکف دستش بزنم
    او تقلا می کرد
    چون نگاهش کردم
    ناله سختی کرد...
    گوشه ی صورت او قرمز شد
    هق هقی کردو سپس ساکت شد...
    همچنان می گریید...
    مثل شخصی آرام، بی خروش و ناله

    ناگهان حمدالله، درکنارم خم شد
    زیر یک میز،کنار دیوار،
    دفتری پیدا کرد ……


    گفت : آقا ایناهاش،
    دفتر مشق حسن
    چون نگاهش کردم، عالی و خوش خط بود

    غرق در شرم و خجالت گشتم

    جای آن چوب ستم، بردلم آتش زده بود

    سرخی گونه او، به کبودی گروید …..
    صبح فردا دیدم

    که حسن با پدرش، و یکی مرد دگر

    سوی من می آیند...
    خجل و دل نگران،
    منتظر ماندم من

    تا که حرفی بزنند

    شکوه ای یا گله ای،
    یا که دعوا شاید

    سخت در اندیشه ی آنان بودم

    پدرش بعدِ سلام،
    گفت : لطفی بکنید،
    و حسن را بسپارید به ما ”
    گفتمش، چی شده آقا رحمان ؟؟؟

    گفت : این خنگ خدا

    وقتی از مدرسه برمی گشته

    به زمین افتاده
    بچه ی سر به هوا،
    یا که دعوا کرده

    قصه ای ساخته است

    زیر ابرو وکنارچشمش،
    متورم شده است

    درد سختی دارد،
    می بریمش دکتر
    با اجازه آقا …….

    چشمم افتاد به چشم کودک...

    غرق اندوه و تاثرگشتم

    منِ شرمنده معلم بودم

    لیک آن کودک خرد وکوچک

    این چنین درس بزرگی می داد

    بی کتاب ودفتر ….


    من چه کوچک بودم

    او چه اندازه بزرگ

    به پدر نیز نگفت

    آنچه من از سرخشم، به سرش آوردم


    عیب کار ازخود من بود و نمیدانستم

    من از آن روز معلم شده ام ….

    او به من یاد بداد درس زیبایی را...

    که به هنگامه ی خشم

    نه به دل تصمیمی

    نه به لب دستوری

    نه کنم تنبیهی

    ***

    یا چرا اصلا من
    عصبانی باشم

    با محبت شاید،
    گرهی بگشایم


    با خشونت هرگز...

    با خشونت هرگز...

    با خشونت هرگز...
    [CENTER][COLOR=#00ff00][B][FONT=tahoma][B]یاد گرفتم، پیشنهاد میکنم... [/B][B]

    1. با احمق بحث نکنم و بگزارم در دنیای احمقانه خویش خوشبخت زندگی کند...

    2. با وقیح جدل نکنم، چون چیزی برای از دست دادن ندارد و روحم را تباه خواهد کرد...

    3. با کودک بحث نکنم، چون مرا با دانش خویش می سنجد و هم سطح خویش میپندارد...[/B][/FONT][/B]
    [/COLOR][SIZE=4][COLOR=#00ff00]
    [/COLOR][COLOR=#FF0000]
    [/COLOR][/SIZE][IMG]https://encrypted-tbn0.gstatic.com/images?q=tbn:ANd9GcRoa3_Hb8bk6Jq5YWQgebX1kFmprf8DgyUTNB2v7ivWvoLPG8Bc[/IMG][SIZE=4][COLOR=#008000]
    [/COLOR]
    [/SIZE][/CENTER]
  5. #24
    تاریخ عضویت
    2013/08/04
    نوشته‌ها
    476
    امتیاز
    7,603
    شهرت
    0
    1,043
    کاربر انجمن
    بچه ها ترورم نکنین !
    اینو تو پایونیر احمد گذاشته بود ولی بد جاش اینجا خالی بود !
    درسته اولیش به سهراب ربطی نداره ولی جوابیه اش از سهراب واقعاً قشنگه:


    خدايا کفر نميگويم،
    پريشانم،
    چه ميخواهي تو از جانم؟!
    مرا بي آنکه خود خواهم اسير زندگي کردي.
    خداوندا!
    اگر روزي ز عرش خود به زير آيي
    لباس فقر پوشي
    غرورت را براي تکه ناني
    به زير پاي نامردان بياندازي
    و شب آهسته و خسته
    تهي دست و زبان بسته
    به سوي خانه باز آيي
    زمين و آسمان را کفر ميگويي
    نميگويي؟!
    خداوندا!
    اگر در روز گرما خيز تابستان
    تنت بر سايه ي ديوار بگشايي
    لبت بر کاسه ي مسي قير اندود بگذاري
    و قدري آن طرفتر
    عمارتهاي مرمرين بيني
    و اعصابت براي سکه اي اين سو و آن سو در روان باشد
    زمين و آسمان را کفر ميگويي
    نميگويي؟!
    خداوندا!
    اگر روزي بشر گردي
    ز حال بندگانت با خبر گردي
    پشيمان ميشوي از قصه خلقت، از اين بودن، از اين بدعت.
    خداوندا تو مسئولي.
    خداوندا تو ميداني که انسان بودن و ماندن
    در اين دنيا چه دشوار است،
    چه رنجي ميکشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است…
    دکتر علي شريعتي


    اينم جواب سهراب
    منم زیبا
    که زیبا بنده ام را دوست میدارم
    تو بگشا گوش دل پروردگارت با تو میگوید
    ترا در بیکران دنیای تنهایان
    رهایت من نخواهم کرد
    رها کن غیر من را آشتی کن با خدای خود
    تو غیر از من چه میجویی؟
    تو با هر کس به غیر از من چه میگویی؟
    تو راه بندگی طی کن عزیز من، خدایی خوب میدانم
    تو دعوت کن مرا با خود به اشکی، یا خدایی میهمانم کن
    که من چشمان اشک آلوده ات را دوست میدارم
    طلب کن خالق خود را، بجو ما را تو خواهی یافت
    که عاشق میشوی بر ما و عاشق میشوم بر تو که
    وصل عاشق و معشوق هم، آهسته میگویم، خدایی عالمی دارد
    تویی زیباتر از خورشید زیبایم، تویی والاترین مهمان دنیایم
    که دنیا بی تو چیزی چون تو را کم داشت
    وقتی تو را من آفریدم بر خودم احسنت میگفتم
    مگر آیا کسی هم با خدایش قهر میگردد؟
    هزاران توبه ات را گرچه بشکستی؛ ببینم من تو را از درگهم راندم؟
    که میترساندت از من؟ رها کن آن خدای دور؟!
    آن نامهربان معبود. آن مخلوق خود را
    این منم پروردگار مهربانت.خالقت. اینک صدایم کن مرا.

    با قطره ی اشکی
    به پیش آور دو دست خالی خود را. با زبان بسته ات کاری ندارم
    لیک غوغای دل بشکسته ات را من شنیدم
    غریب این زمین خاکی ام. آیا عزیزم حاجتی داری؟
    بگو جز من کس دیگر نمیفهمد. به نجوایی صدایم کن.

    بدان آغوش من باز است
    قسم بر عاشقان پاک با ایمان
    قسم بر اسبهای خسته در میدان
    تو را در بهترین اوقات آوردم
    قسم بر عصر روشن، تکیه کن بر من
    قسم بر روز، هنگامی که عالم را بگیرد نور
    قسم بر اختران روشن اما دور، رهایت من نخواهم کرد
    برای درک آغوشم، شروع کن، یک قدم با تو
    تمام گامهای مانده اش با من
    تو بگشا گوش دل پروردگارت با تو میگوید
    ترا در بیکران دنیای تنهایان. رهایت من نخواهم کرد
صفحه 3 از 3 نخست 1 2 3
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 24 , از مجموع 24

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. گلچین اشعار سهراب سپهری
    توسط Samara در انجمن حکایات و اشعار
    پاسخ: 1
    آخرین نوشته: 2015/06/28, 21:58
  2. امشاسپندان یاران اهورامزدا
    توسط Ajam در انجمن افسانه‌ها(موجودات ماورایی و اساطیر)
    پاسخ: 2
    آخرین نوشته: 2015/06/26, 15:26
  3. اسپمر سنتر شماره چهار
    توسط JuPiTeR در انجمن پاتوق گپ
    پاسخ: 1050
    آخرین نوشته: 2015/05/14, 22:29
  4. اسپمر سنتر شماره سه
    توسط JuPiTeR در انجمن بایگانی
    پاسخ: 7190
    آخرین نوشته: 2015/02/08, 12:35

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •