ورود به حساب ثبت نام جدید فراموشی کلمه عبور
برای ورود به حساب کاربری خود، نام کاربری و کلمه عبورتان را در زیر وارد کرده و روی «ورود به سایت» کلیک کنید.





اگر فرم ثبت نام برای شما نمایش داده نمی‌شود، اینجا را کلیک کنید.









اگر فرم بازیابی کلمه عبور برای شما نمایش داده نمی‌شود، اینجا را کلیک کنید.





صفحه 3 از 3 نخست 1 2 3
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 29 , از مجموع 29
  1. #1
    تاریخ عضویت
    2014/09/12
    محل سکونت
    اصفهان شهر زیبای خدا...
    نوشته‌ها
    255
    امتیاز
    5,323
    شهرت
    0
    1,249
    گرافیست

    Lightbulb داستان های کوتاه درس های بزرگ

    سلام

    من می خوام برای پیشرفت سایت و برای زندگی بهترمون هر هفته (ایشالا اگه مشکلی پیش نیاد) هر هفته براتون یه داستان از کتاب داستان های کوتاه درس های بزرگ بذارم

    ایشالا هر چهار شنبه یا شنبه می ذارم
    لطفا دیدگاهتون رو در باره ی هر کدوم بنویسین
    متشکرم

    همه چهار زن دارند
    روزی روزگاری تاجر ثروتنمدی بود که چهار زن داشت. وی زن چهارم را بیشتر از همه دوست داشت و مدام او را با غذا هایی لذیذ پذیرایی می کرد. وبسیار مراقبش بود و تنها بهترین چیز ها را به او می داد.
    زن سومش را هم خیلی دوست داشت و به او افتخار می کرد، پیش دوست هایش او را برای جلوه گری می برد گرچه واهمه ی شدیدی داشت که او با مرد دیگری برود و تنهایش بگذارد.
    واقعیت این است که او زن دومش را هم بسیار دوست داشت. او زنی بسیار مهربان بود که دائما نگران و مراقب مرد بود. مرد در هر مشکلی به او پناه می برد و او نیز به تاجر کمک می کرد تا گره از کارش بگشاید و از مخمصه بیرون بیاید.
    اما زن اول مرد، زنی بسیار وفادار و توانمند که در حقیقت عامل اصلی ثروتمند شدن او و موفق بودنش در زندگی بود، اصلا مرود تو جه مرد نبود. با این که از صمیم قلب عاشق شوهرش بود اما مرد تاجر به ندرت وجود او را در خانه ای که تمام کار هایش با او بود حس می کرد و تقریبا هیچ توجهی به او نداشت.
    روزی مرد احساس مریضی کرد و قبل از اینکه دیر شود فهمید که خواهد مرد. به دارایی و زندگی مرفه خود اندیشید و با خود گفت: من اکنون 4 زن دارم، اما اگر بمیرم دیگر هیچ کسی را نخواهم داشت، چه تنها و بی چاره خواهم شد!
    بنابر این تصمیم گرفت با زنانش حرف بزند و برای تنهایش فکری بکند.
    اول از همه سراغ زن چهارم رفت و گفت: من تو را بیشتر از همه دوست دارم و بیشتر از همه به تو توجه کرده ام و انواع راحتی را برایت فراهم کردم، حالا در برابر این همه محبت من آیا در مرگ با من همراه می شوی تا تنها نمانم؟
    زن به سرعت گفت: هرگز همین یک کلمه را گفت و مرد را رها کرد.
    نا چار با قلبی شکسته نزد زن سومش رفت و گفت: من در زندگی تو را بسیار دوست داشتم آیا در این سفر همراه من خواهی آمد؟
    زن گفت: البته که نه! زندگی در اینجا بسیار خوب است. تازه من بعد از تو می خواهم دوباره ازدواج کنم و بیشتر خوش باشم، قلب مرد یخ کرد.
    مرد تاجر به زن دوم رو اورد و گفت: تو همیشه به من کمک کرده ای، این بار نیاز شدیدی دارم شاید از همیشه بیشتر، می توانی در مرگ.... متاسفم!
    گویی صاعقه ای به قلب مرد آتش زد. در همین حین صدایی او را به خود : من با تو می مانم، هرجا که بروی.
    تاجر نگاهش کرد، زن اول بود که پوست و استخوان شده بود، انگار سوء تغذیه گرفته بیمارش کرده باشد. غم سراسر وجودش را تیره کرده بود و هیچ زیبایی و نشاطی برایش باقی نمانده بود.
    تاجر سرش را زیر انداخت و گفت: باید آن روز هایی که می توانستم به تو توجه می کردم و مراقبت بودم و...
    در حقیقت همه ما 4 زن داریم!
    زن چهارم بدن ماست. مهم نیست چه قدر زمان و پول صرف زیبایی او بکنی وقت مرگ، اول از همه تو را ترک می کند.

    زن سوم دارایی ماست. هر چه قدر هم برایت عزیز باشند وقتی بمیری به دست دیگران خواهد افتاد.

    زن دوم خانواده و دوستان ما هستند.هر جه قدر هم برایت عزیز باشند، وقت مردن نهایتا تا سر مزار کنارت خواهند ماند.

    زن اول روح ماست. غالبا به آن بی توجهیم و تمام وقت خود را صرف تن و پول و دوست می کنیم. او ضامن توانمندی ماست اما ما ضعیف و درمانده رهایش کرده ایم تا روزی که قرار است همراه ما باشد اما دیگر هیچ قدرت و توانایی براش باقی نمانده است...
    ویرایش توسط Prince-of-Persia : 2015/06/27 در ساعت 15:30
    به احترام آرزو های بر باد رفته ام سکوت می کنم
    بلند تر از فریاد


    زنده باد زندگی پیشتاز
  2. #21
    تاریخ عضویت
    2014/05/19
    محل سکونت
    Battlenet
    نوشته‌ها
    87
    امتیاز
    6,664
    شهرت
    0
    573
    کاربر انجمن
    اول اینکه محندس ، همون مهندس ـه ؟
    دوم اینکه جالب بود ، واقعا" لازم نبود مهندسه مختصات بده چون هر کسی بلت نیست یا نمیدونه مختصات جایی که هست چیه (شاید 99% مردم) از اون طرفم اون چه جور مدیریه که موقع قرار داشته بالون سواری می کرده مطمینا خیلی مدیره موفقی بوده (دوبار !)
    سوم اینکه ، به نظرم درس اولش درست و به موقع حرف زدنه ، درس دومش آن-تایم بود (سر ساعت بودن خودمون)

    ممنون ، رفت برای دانلود.
    ویرایش توسط Angel of Death : 2015/04/30 در ساعت 22:08
    [CENTER]
    [/CENTER]
  3. #22
    تاریخ عضویت
    2014/09/12
    محل سکونت
    اصفهان شهر زیبای خدا...
    نوشته‌ها
    255
    امتیاز
    5,323
    شهرت
    0
    1,249
    گرافیست
    اما یه چیزی بلد نه بلت...
    ممنون @Angel of Death
    به احترام آرزو های بر باد رفته ام سکوت می کنم
    بلند تر از فریاد


    زنده باد زندگی پیشتاز
  4. #23
    تاریخ عضویت
    2013/09/19
    محل سکونت
    یه جای دیگه):
    نوشته‌ها
    217
    امتیاز
    5,417
    شهرت
    0
    1,235
    پليس سایت
    خخخخخ خيلي جالب بود خيلي
    سالهاست که توی "اینتررنت" توی فروم های مختلف عضو میشم و هنوز که هنوزه نفهمیدم فلسفه ی امضا چیه!
    آیا میخواهند جمله ای که سرلوحه ی زندگی ـمان است برای دیگران بنویسیم؟
    آیا همین را میخواهید؟
    باشه!
    ولی جمله ای سرلوحه زندگی منه بی ادبیه و بابام بهم گفته عفت کلامم رو هرجـــــــایی حفظ کنم.
  5. #24
    تاریخ عضویت
    2014/05/19
    محل سکونت
    Battlenet
    نوشته‌ها
    87
    امتیاز
    6,664
    شهرت
    0
    573
    کاربر انجمن
    باس اینکه بیشتر تاکید کنم نوشتم بلت ، حداقل اینجوری مغز یکدفعه وسط خواندن ارور میده و باز می خونی (شگرد معلم ادبیات سال سوم دبیرستانمون)
    +++
    بعضی کلمات حال میده جوره دیگشو بگی ، قفل قلف ، سویچ سییچ و ... @.AvA.
    [CENTER]
    [/CENTER]
  6. #25
    تاریخ عضویت
    2015/02/20
    محل سکونت
    قصر آرالوئن
    نوشته‌ها
    125
    امتیاز
    871
    شهرت
    0
    1,000
    کاربر انجمن
    عجب مدیره با حافظه و دقیقی بوده یه لحظه مبهوت شدم! ازون باحال تر مهندس نبوده که رادار بوده هواپیما جاسوسی بوده متر سنج بوده...... خلاصه هر چی بوده دمش گرم از فاصله شصت متری صدای طرفو می شنوه با یه نگاه فلفوره مختصات طول عرض و ارتفاع جغرافیایی و یه وارگی سرعتم پی میبره!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! جل الخالق! پ.خ: @shery آوا دخر مردمو وسوسه و اغفال کردی الان شهر زاد از کار بی کار بشه کی پاسخگووووووووووست؟؟؟؟؟؟؟؟ ؟؟؟ @ava
    [CENTER][SIZE=4]
    [/SIZE]
    [SIZE=4][FONT=Arial][COLOR=#000000][B]در این ساعات [COLOR=Red][COLOR=Silver]شلوغ[/COLOR] [/COLOR]زندگی[/B][/COLOR][/FONT][FONT=Arial][COLOR=#000000]
    [B]در این انبوه [COLOR=Silver]رفت و آمد[/COLOR] های پی در پی[/B]
    [B]در این سرعت بی درنگ [COLOR=Silver]ثانیه ها[/COLOR][/B]
    [B][COLOR=Red]تو[/COLOR] یک [COLOR=Silver]مکث[/COLOR] عاشقانه ای...[COLOR=Red]!!!

    [/COLOR][/B][/COLOR][/FONT][/SIZE][IMG]http://up.hammihan.com/img/userupload_2013_19690311271403811598.2912.gif[/IMG]
    [/CENTER]
  7. #26
    تاریخ عضویت
    2014/09/12
    محل سکونت
    اصفهان شهر زیبای خدا...
    نوشته‌ها
    255
    امتیاز
    5,323
    شهرت
    0
    1,249
    گرافیست

    Red face داستان های کوتاه درس های بزرگ(4)

    تند نران تا دیگران را ببینی
    روزی مردی ثروتمند در اتومبیل جدید و گران قیمت خود با سرعت فراوان از خیابان کم رفت و آمدی می گذشت.
    ناگهان از بین دو اتومبیل پارک شده در کنار خیابان یک پسر بچه پاره آجری به سمت او پرتاب کرد.
    پاره آجربه اتومبیل او برخورد کرد. مرد پایش را روی ترمز گذاشت و سریع پیاده شد و دید که اتومبیل اسیب زیادی دیده است. به طرف پسرک رفت تا او را به سختی تنبیه کند.
    پسرک گریان با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پیاده‌‌ رو، جایی که برادر فلجش از روی صندلی چرخدارش به زمین افتاده بود، جلب کند.
    پسرک گفت: اینجا خیابان خلوتی است و به ندرت کسی از آن عبور می کند. هر چه منتظر ایستادم و از رانندگان کمک خواستم کسی توجه نکرد. برادر بزرگم از روی صندلی چرخدارش به زمین افتاده و من زور کافی برای بلند کردنش ندارم. برای این که شما را متوقف کنم ناچار شدم از این پاره آجر استفاده کنم.
    مرد متاثر شد و کمی به فکر فرو رفت...
    برادر پسرک را روی صندلی اش نشاند، سوار ماشینش شد و به راه افتاد...
    در زندگی چنان با سرعت حرکت نکنید که دیگران مجبور شوند برای جلب توجه شما پاره آجر به طرفتان پرتاب کنند!
    این انتخاب خودمان است که گوش کنیم یا نه!
    به احترام آرزو های بر باد رفته ام سکوت می کنم
    بلند تر از فریاد


    زنده باد زندگی پیشتاز
  8. #27
    تاریخ عضویت
    2015/01/23
    نوشته‌ها
    134
    امتیاز
    6,291
    شهرت
    0
    197
    کاربر انجمن
    خيلي قشنگ وعالي


    سرها
    ميغلتند
  9. #28
    تاریخ عضویت
    2014/09/12
    محل سکونت
    اصفهان شهر زیبای خدا...
    نوشته‌ها
    255
    امتیاز
    5,323
    شهرت
    0
    1,249
    گرافیست

    Smile داستان های کوتاه درس های بزرگ(5)

    نقطه ضعف را به نقطه قوت تبدیل کنید
    کودکی ده ساله که دست چپش در یک حادثه رانندگی از بازو قطعشده بود برای تعلیم فنون رزمی جودو به یک استاد سپرده شد.
    پدر کودک اصرار داشت استاد از فرزندش یک قهرمان جودو بسازد. استاد پذیرفت و به پدر قول داد که یک سال دیگر می تواندفرزنش را در مقام قهرمانی ببیند.
    در طول 6 ماه استاد فقط روی بدنسازی کودک کار کرد و در عرض این شش ماه حتی یک فن جودو را به او تعلیم نداد.
    بعد از شش ماه خبر رسید که یک ماه بعد مسابقات محلی در شهر برگزار می شود. استاد به کودک ده ساله فقط یک فن آموزش داد و تا زمان برگزاری مسابقات فقط روی ان تک فن کار کرد.
    سرانجام مسابقات انجام شد و کودک توانست در میان اعجاب همگان، با آن تک فن همه حریفان خود را شکست داد. سه ماه بعد کودک توانست در مسابقات بین باشگاه ها نیز با استفاده از همان تک فن برنده شود. وقتی مسابقات به پایان رسیدف در راه بازگشت به منزل، کدوک از استاد راز پیروزی اش را پرسید.
    استاد گفت:دلیل پیروزی تو این بود که اولا به همان یک فن به خوبی مساط بودی، ثانیا تنها امیدت همان یک فن بود و سوم این که تنها راه شناخته شده برای مقابله با این فنف گرفتن دست چپ حریف بود، که تو چنین دستی نداشتی. یاد بگیر در زندگی، از نقات ضعف خود به عنوان نقات قوت استفاده کنی. راز موفقیت در زندگی، داشتن امکانات نیست، بلکه استفاده از"بی امکا ناتی" به عنوان نقطه قوت است...


    دوستان شرمنده که این دیر شد...
    امتحان داشتم و همین طور کار ریخته بود روی سرم...
    به احترام آرزو های بر باد رفته ام سکوت می کنم
    بلند تر از فریاد


    زنده باد زندگی پیشتاز
  10. #29
    تاریخ عضویت
    2015/04/24
    محل سکونت
    اصفهان شهر گنبد های فیروزه ای
    نوشته‌ها
    34
    امتیاز
    3,542
    شهرت
    0
    126
    کاربر انجمن
    خیلی قشنگ بود پیام پنهانش هم خوب رسونده بود...
    [CENTER][COLOR=#800080][B][I]اگر دستم رسد بر چرخ گردون از او پرسم که این چین است و آن چون؟
    با چرخ نکن حواله کندر ره عقل چرخ از من و تو هزار بار بیچاره تر است[/I][/B][/COLOR]
    [/CENTER]
صفحه 3 از 3 نخست 1 2 3
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 29 , از مجموع 29

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. پاسخ: 87
    آخرین نوشته: 2018/07/29, 18:09
  2. داستان کوتاه « قره داغ » _ Ida Lee
    توسط اشوزُشت سپید در انجمن داستان کوتاه
    پاسخ: 6
    آخرین نوشته: 2016/06/12, 14:58
  3. درخت(دومین داستان کوتام:l)
    توسط kiya در انجمن داستان کوتاه
    پاسخ: 5
    آخرین نوشته: 2016/01/28, 14:34
  4. داستان کوتاه هیرو
    توسط Harir-Silk در انجمن داستان کوتاه
    پاسخ: 1
    آخرین نوشته: 2015/08/24, 20:44
  5. پاسخ: 20
    آخرین نوشته: 2015/06/24, 00:38

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •