ورود به حساب ثبت نام جدید فراموشی کلمه عبور
برای ورود به حساب کاربری خود، نام کاربری و کلمه عبورتان را در زیر وارد کرده و روی «ورود به سایت» کلیک کنید.





اگر فرم ثبت نام برای شما نمایش داده نمی‌شود، اینجا را کلیک کنید.









اگر فرم بازیابی کلمه عبور برای شما نمایش داده نمی‌شود، اینجا را کلیک کنید.





صفحه 2 از 2 نخست 1 2
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 14 , از مجموع 14

موضوع: رنگ زندگی...

  1. #1
    تاریخ عضویت
    2014/09/12
    محل سکونت
    اصفهان شهر زیبای خدا...
    نوشته‌ها
    255
    امتیاز
    5,323
    شهرت
    0
    1,249
    گرافیست

    Lightbulb رنگ زندگی...

    رنگ زندکی آدما
    دنیای ادم ها از بالا به رنگ های مختلفی است. قرمز ،آبی ، زرد و مشکی...
    اما به دنیای ادم ها که قدم می گذاری می بینی که رنگ آن جز رنگ خاکستری و سیاه و سفید چیز دیگری نیست...
    درحالی که زندگی رنگ هایی هم دارد. باید با دیدی باز دید. باید رنگ بهش بدیم تا خسته کننده نباشد.

    قطره ای هستم ، رنگ آبی، رنگ دریا، شفاف و براق. در آسمان بودم واز بالا رنگ های زندگی را می دیدم.ورنگ هایش را می شمردم.
    روزی به ابر گفتم: ابر، مرا به پایین بفرست. پایین رنگ هایی دارد رنگ هایی زیبا . دوست دارم از نزدیک ببینم. ابر پاسخ داد:قطره، من تو را به پایین می فرستم ولی رنگ ها از نزدیک مردم کدر می شوند.
    گفتم: اشکالی ندارد. من رنگ ها را می خواهم. دوست دارم ببینم ببینم چگونه این رنگ ها مردم زیبا می کنند که از بالا به این زیبایی است. ابر پاسخ مثبت داد.
    فردایش ابر گفت: آماده باش ، کمکم باران شروع می شود.
    زود خود را آماده کردم و همراه هزاران قطره دیگر روی شهر فرود آمدیم. من توی کوچه ای افتادم.
    رنگ ها را می دیدم رنگ هایی زیبا . به یاد حرف ابر افتادم، آخر اینجا که کدر نبود . اینجا حتی زیبا تر از بالا بود! اما مردمش خسته،ناراحت و عصبانی بودندو به رنگ سیاه و سفید.
    پس به سمت خانه ای رفتم. دوست داشتم کانون خانواده را ببینم.
    از زیر در داخل شدم. خانواده ای را دیدم که در هوای تاریکی و ابری ظهر غذا می خوردند. ولی پدر با مادر بحث می کرد. کودکان با هم دعوا دارند، برای همین مدت طولانی خانه ساکت بود و ابرو ها به هم گره خورده. بعد مادر با کج خلقی بشقاب را در ظرف شویی گذاشت و از آشپز خانه بیرون رفت. پس از مدتی پدر با ناراحتی با چتری مشکی از خانه بیرون رفت و بچه ها در حالی که هنوز بهم نق می زدند به طرف اتاقشان می رفتند.
    من ماندم و اتاقی پر از ظرف...
    به شدت ناراحت شدم. خانه حتی رنگی کدر هم نداشت، همه جا خاکستری بود. همه جا..
    ولی خانه ی خوب و بزرگی بود. خانه ای راحت پس چرا من اینطور محو می دیدم؟؟؟
    روی لبه ی لیوانی نشستم و به فکر عمیقی فرو رفتم! پس از اندکی زمان دیدم خانه رنگ دارد، اما آنها خاکستری و سیاهش کرده اند.
    باید جور دیگری زنگی را ببیند. باید قرمز و ابی و سبز را روی در و دیوار بریزند تا ناراحت کننده نباشد.
    سپس با رد آبی که در زندگی ام داشتم روی سفره مشکی غذا نوشتم.:

    دنیای شما ادم ها رنگا رنگ است، ولی به زندگیتان که پا بگذاری رنگی جز خاکستری دیده نمی شود.
    . . . . باید با دیدی باز جهان را دید . باید به آن رنگ بدهیم تا...
    . . . . . . خسته کننده نباشد...

    با ناراحتی خانه را ترک کردم و بخار شدم پیش ابر رفتم.
    پس از یک روز دیدم ابر خیره شده و می خندد.
    رد نگاهش را دنبال کردم. دیدم خانه ای به رنگ قرمز شفافی در آمده. زیبا و دلنشین.
    رنگی واقعی.از عمق خانه!
    به احترام آرزو های بر باد رفته ام سکوت می کنم
    بلند تر از فریاد


    زنده باد زندگی پیشتاز
  2. #11
    تاریخ عضویت
    2013/11/16
    نوشته‌ها
    309
    امتیاز
    31,079
    شهرت
    0
    2,649
    کاربر انجمن
    قشنگ بود!
    یاد کارتونایی که بچه بودم میدیدم افتادم!
    ادامه بده!
    [CENTER][COLOR=#800080][SIZE=4]یه همچین حالی دارم!!!
    : ( :[/SIZE][/COLOR][/CENTER]
  3. #12
    تاریخ عضویت
    2013/08/31
    محل سکونت
    تهران
    نوشته‌ها
    423
    امتیاز
    30,869
    شهرت
    0
    1,777
    کاربر انجمن
    نقل قول نوشته اصلی توسط shiny نمایش پست ها
    قشنگ بود!
    یاد کارتونایی که بچه بودم میدیدم افتادم!
    ادامه بده!
    قطره باران رو میگی؟؟؟

    - - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -

    خیلی زیبا بود ... فقط ببینم قطره هه احیانا تو تهران فرود نیومده بود؟؟؟ اخه دیدش یکم بد شد اممم تهران دوده هااا!!!!
    [CENTER]viva la vida
    vive la vie
    long live the life
    زنده باد زندگی
    人生を生きます
    [/CENTER]
  4. #13
    تاریخ عضویت
    2013/11/16
    نوشته‌ها
    309
    امتیاز
    31,079
    شهرت
    0
    2,649
    کاربر انجمن
    نقل قول نوشته اصلی توسط Percy Jackson نمایش پست ها
    قطره باران رو میگی؟؟؟

    - - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -

    خیلی زیبا بود ... فقط ببینم قطره هه احیانا تو تهران فرود نیومده بود؟؟؟ اخه دیدش یکم بد شد اممم تهران دوده هااا!!!!
    اسمشو یادم نیس! ولی برنامشو یادمه!
    بعله آوا بازم بنویس! جالبه داستانات!(اسپم نیس دیگه نع؟!)
    [CENTER][COLOR=#800080][SIZE=4]یه همچین حالی دارم!!!
    : ( :[/SIZE][/COLOR][/CENTER]
  5. #14
    تاریخ عضویت
    2015/02/20
    محل سکونت
    قصر آرالوئن
    نوشته‌ها
    125
    امتیاز
    871
    شهرت
    0
    1,000
    کاربر انجمن
    اوا دوستان تف به ریا البته ولی فک کنم اون خونه قرمزه مال ما بوده خخخخخخخخخخخخخخ ممرسی آوا جون تخیل خیلی قشنگی بود!
    [CENTER][SIZE=4]
    [/SIZE]
    [SIZE=4][FONT=Arial][COLOR=#000000][B]در این ساعات [COLOR=Red][COLOR=Silver]شلوغ[/COLOR] [/COLOR]زندگی[/B][/COLOR][/FONT][FONT=Arial][COLOR=#000000]
    [B]در این انبوه [COLOR=Silver]رفت و آمد[/COLOR] های پی در پی[/B]
    [B]در این سرعت بی درنگ [COLOR=Silver]ثانیه ها[/COLOR][/B]
    [B][COLOR=Red]تو[/COLOR] یک [COLOR=Silver]مکث[/COLOR] عاشقانه ای...[COLOR=Red]!!!

    [/COLOR][/B][/COLOR][/FONT][/SIZE][IMG]http://up.hammihan.com/img/userupload_2013_19690311271403811598.2912.gif[/IMG]
    [/CENTER]
صفحه 2 از 2 نخست 1 2
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 14 , از مجموع 14

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •