ورود به حساب ثبت نام جدید فراموشی کلمه عبور
برای ورود به حساب کاربری خود، نام کاربری و کلمه عبورتان را در زیر وارد کرده و روی «ورود به سایت» کلیک کنید.





اگر فرم ثبت نام برای شما نمایش داده نمی‌شود، اینجا را کلیک کنید.









اگر فرم بازیابی کلمه عبور برای شما نمایش داده نمی‌شود، اینجا را کلیک کنید.





صفحه 1 از 4 1 2 3 ... آخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 34

موضوع: حمزه نامه

  1. #1
    تاریخ عضویت
    2013/09/01
    نوشته‌ها
    775
    امتیاز
    12,072
    شهرت
    0
    4,813
    کاربر انجمن

    حمزه نامه

    لیدیز اند جنتلمن، زیر صندلیتون یه دستگیره است در هنگام خطر.... ببخشید چرت گفتم! ولش کن گوش بگیرین
    در ابتدا قوانین:
    ماده1:هر گونه تشابه اسمی واقعی است، یعنی به یه نفر داخل ماجرا یه چیزی گفتم واقعا بهش گفتم!
    تبصره1 ماده 1: مگر مواقعی که شوخی همه می فهمن اونا رو.
    ماده 2:شیخ عجم و حمزه که در این ماجراها نقش اساسی دارند، هیچ ربطی به من ندارند، هر گونه ستایشی که از آنها می شود فقط برای ماجراست و هیچ دخلی به خودستایی نداره!
    ماده 3:ملت نظر...... بابا انگیزه بدین!
    تبصره1 ماده 3: سپاس قبول می کنیم اما جایگزین نظر نیست!
    تبصره2 ماده3: هر گونه فحش، انتقاد، نظر مخالف را باروی باز پذیراییم!
    تبصره3 ماده 3: کسایی که اصرار داشتین به بازگشایی ماجراهای شیخ عجم، آقا نزارین باز قاطی کنم!
    ماده4: من نمی دونم این ماجراها داستان بلند محسوب میشه یا کوتاه، عالمان در این علم اگه می دونن به من بگن اما این تایپک داخل اسپمر سنتره که بهونه نباشه نظرم اسپمه!
    ماده 5: این تاپیک فقط ماجراهایه که من می نویسم تاپیک https://www.pioneer-life.ir/thread5323.html هنوز بازه، در صورت علاقمندی به نوشتن ماجرا برای شیخ عجم، حمزه یا .... به شیخنامه مراجعه شود.
    ماده 6: ماجرا دهی بستگی به نظر دهی داره!
    ماده 7: ممکنه بعضی ماجراها بازگردانی یا تقلیدی از ماجراهای و داستانهای مختلف باشه!
    شاید چندتا ماجرای اول چندان جالب نباشه، چون قراره شیرازه داستانو بسازه و یه کم سخته درستشون کردن! بقیش بهتر میشه
    و بلاخره این شما و این

    با تشکر ویزه از حمید (H.A.M.I.D) بابت کاور
    ماجرای اول
    دیدار


    ناقلان اخبار و راویان شیرین سخن حکایات و طوطیان شکر شکن آثار آورده اند که...
    در قدیم الیام در گذری از گذرهای بلاد زندگی پیشتاز، مردی می زندگید( زندگی می کرد) که او را حمزه می گفتند، بلند بالا و ترکه ای، موی قهوه ای و چشم شهلا و صورت شش تیغ چنان که او را هر کس بدید می پنداشت بچه خوشگل محل بودی اما وی طیب (جاهل؛ گنده لات، بزرگ اوباش) گذر خویش و دگر گذرها بود چنان که روزی چند بار مردم را به بهانه های چرت چنان می کوفت که نعلبندان هنگام نعلیدن (در این که این کلمه چه معنی داره بین اساتید ادبیات فارسی و زبان فارسی اختلاف وجود داره اما اکثرا بر این عقیده هستند که معنیش میشه نعل کردن) خر، نعل و سم خر را چنان نکوبند.
    القصه روزی در میدان بلاد زندگی پیشتاز که آن را میدان چت باکس خالی مینامیدند، شیخ آرمان تمساح را گیر آورده به بهانه بدعهدی با پنجه بوکس، زنجیر و مشت و لگد چنان می کوفت که بندری فروشان، سوسیس بخت برگشته را چنان نخوردند (خرد نکنند) و هرچه شیخ التمساح می گفت: که خدا خانه ی خصمت (دشمنت) آباد کند، مرا به نت دست رسی مبود که بر عهد خویش وفا کنم. وی را مقبول نمی گشت و همچنان بر بندری درست کردن از شیخ التمساح مصر میبود. ملت نیز گرد میدان چت باکس خالی گرد آمده بودندی (دو تا گرد تو جمله به کار بردما) اما داخل نمی گشتند تا جلوی حمزه را بگیرند. که ناگاه جمعی برسیدند که لباس شیوخ بر تن داشتند و میر(سردسته، رئیس، پیشوا) آنان را جمال تمام بود، پیرهن سفید و شلوار مشکی پارچه ای بر تن و تسبیح مهره فلز بر دست داشت، با ته ریش زیبا و ساعت مارک دار و کفش کابویی چنان که جمعی از دختران که گرد میدان جمع گشته بودند از هیبت مردانه اش مدهوش گشتندندی اما شیخ را اندک اعتنایی بر آنان نبود.
    حمزه را بر آنان کار نبود، وی همچنان به کوفتن شیخ التمساح اصرار ورزیدندی که ناگاه دستی چون چنگال شیر، دستش را در هوا قاپیدندی، پس حمزه روی برگداند تا با دست دگر که چون چنگال پلنگ آماده کف گرگی زدن در صورت طرف بود، صورت طرف را پایین آورد که چشمش در چشم میرشیوخ افتاد. پس ناگاه از صولت او بر خود لرزید. دست از پنجه اش برون کشید و صاف بایستادندی. شیخ بفرمود: عمویی! بهر چه این نگون بخت را( اشاره به شیخ التمساح) که از مریدان ما می بود و اکنون خود شیخ گشته چنین می کوبی؟
    حمزه، سر پایین انداخت و بگفت: شیخا! این جوجه شیخ، بدعهدی نموده است و بر سر عهد خویش نمانده! من نیز چنان او را بکوفتم که صافکاران بدنه ی ماشیناهای تصادفی چنان بکوبندی!
    شیخ روی بر شیخ التمساح کرده بفرمود: وای بر من که چنین شیخی تحویل اجتماع دادم! بر عهد خویش وفا کن!
    پس شیخ التمساح به دنبال وفا کردن بر عهد خویش بشتافت. (آرمان گرفتی مطلبو؟) پس شیخ روی بر حمزه بنمود و بفرمود: درست است که بدعهدی بد کاری است! اما مباد که تو نیز چنین می کردی، درست که تو همچون پلنگ می باشی اما کله گچی نیز نمی باشی! از مغز استفاده فرما چون کارگر میفتاد بر پنجه پلنگ آسا تکیه فرما!( سجع داره این چنتا جمله ها)
    روی بر مردم کرده بفمود: و وای بر شمایان که میدان چت باکس خالی را خالی نموده اید که این چنین شود.
    پس اشاره بر مریدان کرد، مریدان در میان مردم شده خشتک هر مرد که بدیدند بدریدند اما دست به نامحرم نزدند. البته تعدادی پسر دختر نما نیز در میان جماعت بود که با این حربه از گزند مریدان در امان ماندند اما خود شیخ خشتک آنان درید و تنبانشان را بر سرشان کشید و پاچه هایشان را چنان در دهانش بفشرد که جملگی سر به بیابان گذاردند. پس شیخ و مریدان دور گشتند.
    حمزه که مبهوت شیخ و صفات شیخ گشته بود روی به جماعت کرده صیحه بزد: یاایهاناس! کدام یک از شما این شیخ را می شناخت؟
    پس یکی از مردان خشتک دریده بگفت: که او را شیخ عجم گویند که در علم و اخلاق و رفتار و خوشتیپی، سرآمد اهل زمانه است!
    پس حمزه دگر بار صیحه بزد: کجا توانم وی را بیابم؟
    پس مرد بگفت: او امشب در اسپمر سنتر شماره چهار مجلس خطابه دارد.
    پس حمزه بر کوی خود گشته منتظر شب گشت تا به مجلس خطابه شیخ رود.

    در این که این حکایت چه پندی داره بین علما اختلافات زیادیه اما چند پند پایین بیشتر از بقیه مقبول افتاده اند:
    1. چشماتونو خوشگل مردونه بیارایید که چون در چشمان شما نگریستند از صولت شما بر خود بلرزند.
    2. دستانتان را چون پنجه شیر کنید که بتوانید پنجه ی پنجه پلنگان را در هوا بقاپید.
    3. فرق پسر دختر نما و دخترا رو بفهمید.
    4. گرد دعوا جمع نشین که خشتکتونو بدرند چه کاریه خب؟
    ویرایش توسط Ajam : 2015/03/14 در ساعت 12:23
    [CENTER][FONT=B Koodak][SIZE=5]خودتو تغییر بده، عالم برات تغییر می کنه[/SIZE][/FONT]
    [/CENTER]
  2. #2
    تاریخ عضویت
    2013/08/23
    محل سکونت
    تهران
    نوشته‌ها
    495
    امتیاز
    97,773
    شهرت
    8
    3,651
    مدیر تایپ و اسکن
    نقل قول نوشته اصلی توسط Ajam نمایش پست ها
    روی بر مردم کرده بفمود: و وای بر شمایان که میدان چت باکس خالی را خالی نموده اید که این چنین شود.
    نه خیر وای بر شمایان که میدان اسی را خالی نموده‌اید! چتباکس دیگه بسشه لوسش کردین!
    شیخ عجم از شما که خطابه خون اسی شدی بعیده! واقعا که چه زمونه ای شده...
    ...though the truth me vary, this ship will carry out body safe to shore

    little talks - the monsters and men
  3. #3
    تاریخ عضویت
    2015/02/20
    محل سکونت
    قصر آرالوئن
    نوشته‌ها
    125
    امتیاز
    871
    شهرت
    0
    1,000
    کاربر انجمن
    روی بر مردم کرده بفمود: و وای بر شمایان که میدان چت باکس خالی را خالی نموده اید که این چنین شود.



    حمزه (در کمین نشسته بود) جنبه نداشت چت خالی را بدید پسر مردم روغریب گیر آورد و او را شدیدا بکوفت! وگرنه میدان چت باکس هر وقت ما میرویم به سان اتوبان است!
    [CENTER][SIZE=4]
    [/SIZE]
    [SIZE=4][FONT=Arial][COLOR=#000000][B]در این ساعات [COLOR=Red][COLOR=Silver]شلوغ[/COLOR] [/COLOR]زندگی[/B][/COLOR][/FONT][FONT=Arial][COLOR=#000000]
    [B]در این انبوه [COLOR=Silver]رفت و آمد[/COLOR] های پی در پی[/B]
    [B]در این سرعت بی درنگ [COLOR=Silver]ثانیه ها[/COLOR][/B]
    [B][COLOR=Red]تو[/COLOR] یک [COLOR=Silver]مکث[/COLOR] عاشقانه ای...[COLOR=Red]!!!

    [/COLOR][/B][/COLOR][/FONT][/SIZE][IMG]http://up.hammihan.com/img/userupload_2013_19690311271403811598.2912.gif[/IMG]
    [/CENTER]
  4. #4
    تاریخ عضویت
    2013/09/01
    نوشته‌ها
    775
    امتیاز
    12,072
    شهرت
    0
    4,813
    کاربر انجمن

    ماجرای دوم تحول

    شب هنگام حمزه همچون همیشه، تیپ مشکی زده، کفش قیصری پاشنه خوابانده بر نوک پا انداخت و سوی اسپمر سنتر شماره چهار شد. جون بدانجا برسیدندی از خیل جمعیت که بدانجا شدند سخت متعجب گشته یاد ایامی افتاد که هنوز اسپمر سنتر شماره سه سالم بود و درش نتخته ایده بود (تخته نشده بود) پس داخل شده، گوشه ای مجلس بنشست. جمله مردم متعجب که واقعه ای پیش آمده که حمزه بر مجلس خطابه دخولیده (داخل شده است) همی پچ و پچ و همی همهمه و اشارت بر او چنان که حمزه سخت در عذاب گشت. در همین حال بودند که شیخ عجم وارد شده، پیرهن سفید و شلوار پارچه ای مشکی، ته ریش زیبا و موی شانه شده و تسبیح مهره فلز در دست، چنان که علاوه بر جمعی از دختران تنی چند از پیرزنان نیز مدهوش گشتند.
    پس شیخ بر پله اول تاپیک اول (فک کنین تایپک اول منبره) بنشست. چنین آغاز نمود:
    بسم الله...
    امروز اول روز است که در شهر شما گشتمی و بس از رفتار شمایان حیران. در میدان دیدم که ظالمی مظلومی را می کوفت و دیگران خندان. وای بر آن کس که مظلومی ببیند و به یاریش مشتابد. در میان مردانتان دخترانی دیدم که دختر مبودند. مریدانم همه در تعجب که خداوند تعالی بفرمود از هر جنس جفت آفریدم و در این شهر از جنس ادمی سه است. پس چون من خشتک این موجودات غریب دریدم به سبب بی توجهی بر ظلم ظالم بر مظلوم. مریدانم دریافتند که اینان مردان به ظاهر زنند پس چنان حیران گشتند که نفهمیدند تی تاپ خوردنی است یا لپ تاپ. از ظلم ظالمتان که هیچ مگویم بهتر است. ظالمتان نه از روی فهم که از جهل بر تن مظلوم بخت برگشته می کوفت که او را این تفکر در سر نبود که وقتی عقل هست چرا همچون خر لگد؟ بلکه وی را این تفکر در سر بود چون دعوا هست چرا حرف؟...
    حمزه از شنیدن این سخنان چون کودکی که از خوردن شکلات بسیار اسهال گشته بمتحولید( متحول شد). چنان لرزید که بی هوش گشت. چون به هوش آمد دید جمعی از مردم دورش بگرفتندی چنان که مرغان دور دانه بگیرند. صیحه برآورد: شیخ کو؟
    بگفتند: خطابه تمام کرد و از شهر برون شد.
    حمزه برخواسته چون گربه ای که سگ در تعقیبش باشد، پای برهنه روی به بیابانهای شهر نهاد، اما هر چه گشت هیچ اثر از شیخ عجم نیافت.
    پس به اسپمر سنتر شماره چهار بازگشت تا کفش خود بردارد که دید کفشش طرار (دزد) بربودندی. حیران از کار خود و حیران از کار طرار که آن کفشهای پاره را بهر چه برده است به خانه شد!
    سرگشته از کار خویش به رخت خوب شدندی، اما چون دختری که دخترخاله اش لباسی بهتر از او در مهمانی پوشیدندی، پل پتک( غلت زدن، تکون خوردن) زدی و در فکر بودی.تا صبح هنگام.
    در صباح عزم جزم کرده که راهی سفر گردد و به خیل مریدان شیخ اضافه گردندی! پس به بازار گشته در جست و جوی کفشی که تاب چنان سفری داشته باشد. اما هر چه گشت جز کفشهای خیزارنی شرق دور هیچ نیافت که آنها را بر پا نکرده، خشتک خویش می دریدند. پس به ناچار، توبره ای پر زه کفشهای خیزارنی نمود! به خانه شد، قدری نان برداشته، کت آمریکایی بر تن نمود، شلوار بیتلی بر پا. کمربند قالی باف بر کمر بست، پنجه بوکس در جیب گذاشت و راهی سفر شد.
    این قسمت از این داستان در کل پند خاصی نداره ولی برا این که بار معنایی قصه رو ببریم بالا:
    - روزی سی دقیقه پیاده روی برای سلامتی الزامی است و برای پیاده روی کفش خوب الزامی است!(مدیونین فک کنین ما از جایی پول می گیریم تبلیغ کنیم
    .
    .
    .
    .
    .
    .
    خوب تو مروتتون! زندگی خرج داره!)
    [CENTER][FONT=B Koodak][SIZE=5]خودتو تغییر بده، عالم برات تغییر می کنه[/SIZE][/FONT]
    [/CENTER]
  5. #5
    تاریخ عضویت
    2015/02/20
    محل سکونت
    قصر آرالوئن
    نوشته‌ها
    125
    امتیاز
    871
    شهرت
    0
    1,000
    کاربر انجمن
    پیرهن سفید و شلوار پارچه ای مشکی، ته ریش زیبا و موی شانه شده و تسبیح مهره فلز در دست، چنان که علاوه بر جمعی از دختران تنی چند از پیرزنان نیز مدهوش گشتند.


    وای خدا قلبم عاشق شدم
    عجب تیپ دختر کشی! این قرصای قلب من کجاست؟.؟؟؟؟؟؟؟؟
    [CENTER][SIZE=4]
    [/SIZE]
    [SIZE=4][FONT=Arial][COLOR=#000000][B]در این ساعات [COLOR=Red][COLOR=Silver]شلوغ[/COLOR] [/COLOR]زندگی[/B][/COLOR][/FONT][FONT=Arial][COLOR=#000000]
    [B]در این انبوه [COLOR=Silver]رفت و آمد[/COLOR] های پی در پی[/B]
    [B]در این سرعت بی درنگ [COLOR=Silver]ثانیه ها[/COLOR][/B]
    [B][COLOR=Red]تو[/COLOR] یک [COLOR=Silver]مکث[/COLOR] عاشقانه ای...[COLOR=Red]!!!

    [/COLOR][/B][/COLOR][/FONT][/SIZE][IMG]http://up.hammihan.com/img/userupload_2013_19690311271403811598.2912.gif[/IMG]
    [/CENTER]
  6. #6
    تاریخ عضویت
    2013/09/01
    نوشته‌ها
    775
    امتیاز
    12,072
    شهرت
    0
    4,813
    کاربر انجمن

    ماجرای سوم حمزه و پیرمرد زیاکار چشمه


    چون حمزه از شهر برون شد، سرگشته و حیران بودندی که کدام جهت در پیش گیرد، پس انگشت در دهان فرو برده، برون آوردی جهت باد مشخص نموده روی به همان سو بنهاد. همی برفت و هر ده متر یک جفت کفش خیزارنی را خشتک می دراند چنان که بعد از صد متر او را کفش نماند و مجبور گشت پای برهنه روان گردد.
    حمزه همی پای بر خار ها گذارده و بعد از فرو رفتن هر خار در پایش صلوات خاصه ای نثار عمه کفشسازان شرق دور می نمود. پس نیمه شب به چشمه ای رسیده پاهای افگار (زخمی) خویش در آب نهاد.
    که ناگاه پیرمردی ظاهر گشته صیحه بزد: آب را گل نکنیم شاید خری، گاوی سگی چیزی داره اون پایین آب میخوره!
    حمزه روی برگدانده سوی پیر نگریست و بگفت: اخه من کجا آبو گل کردم؟
    پیر نگاهی عاقل اندر سفی (نادان) بر حمزه بیانداخت و بگفت: معلوم است که همه عمر به بطالت گذرانده ای و هیچ در طلب علم نشده ای!
    حمزه را رنگ روی چون دانه های انار گشت و بگفت: تو از کجا فهمیدی؟
    پس پیر لبخند ریاکارانه بر لب آورده بگفت: مرا که الکی پیر چشمه نام نهاده اند!
    حمزه بی درنگ، لبخند شیطنت آمیز بر لب آورد و بگفت: تف به ریا البت!
    پس پیر سخت برآشفت و بفرمود: تو چه می دانی که ریا چیست که بر من تهمت همی زنی؟
    حمزه دست در جیب نمود و انگشتان در پنجه بوکس حلقه نمود که ناگاه به یاد آورد آن هنگام که شیخ عجم بفرمود: از مغز استفاده فرما...
    پس حمزه سخت بر خود لرزید و رو به پیر بگفت: ای پیر مرا ببخش که بی غرض حرفی زدم و مرا از این حرف تنها مزاح هدف بودندی!
    اما مرام پیر، مرام بی خیال مبود و همچنان صیحه بزد و آسمان و ریسمان ببافت که
    - ریا آن است که در ظاهر کاری برای هدف دیگر انجام دهی و در باطن توجه مردم تو را هدف باشد. اما مرا به توجه تو نیاز نیست که خواهم همی در مقابل تو ریا کرده و تو را بحیرانم (حیران کنم) که
    اگر مرا خیال حیراندن (حیران کردن) تو می بود چنان کارها توانستمی کرد که تو از حیرت انگشت در دهان که هیچ انگشت در دماغ مانی!
    چون حمزه این حروف (جمع حرف، اینجا معادل حرف ها خخخخخخخ) بشنید، سخت برآشفت، روی به پیر کرد و بگفت: خو! چه غلطی می خوای کنی حالا؟
    پیر بگفتا: خواهی که آب چشمه خشک کنم؟
    حمزه بفرمود: مرض داری مگه؟
    پیر بگفتا: خواهی که آسمان تار کنم؟
    حمزه بفرمود: زرشک! نصفه شبی که آسمون تار هست!
    پیر بگفتا: پس چه کنم؟
    حمزه نگاه بر اطراف کرده، درختی بس بلند و ستبر دید که میوه آن کره و مربا بود!!!! (داستان باید مثل این فیلمای باحال صحنه های اعجاب برانگیز داشته باشه دیگه! ها؟)
    بگفتا: توشه راه من جز نان نیست، به درخت شده، کره و مربا چیده و بیاور!
    پیر سخت حیران گشت، بر پای درخت شد و هر چه جان کند از فاصله 50000 میکرومتری زمین بالا تر نتوانست رفت. پیش حمزه بازآمده بگفت: از این درخت بالا نتوان شد، اگر می توان شد رند تر از من و تو بر درخت شده بودند و تا به حال از کره و مربا هیچ اثر مگذارده می بودندی!
    حمزه گفت: زر اومدی قرمه سبزی! کار نداره که؟ تو عرضه نداری!
    پس پیر سخت برآشفت و بداد (داد زد): پس خود به درخت شو!
    حمزه بگفتا: من نون خشک می خوردم کاریم به درخت ندارم!
    پیر زان که حمزه را بفریبد بگفت: پس تو نیز نتوانی!
    حمزه نیشخند زده بگفت: خر خودتی!
    پیر گفت: اگر ازدرخت بالا شوی جفتی کفش دوخت تبریز تو را دهم که تا هر جا خواهی با آن روان شوی!
    حمزه دیده بر پای افکار خویش افکند و با خود بگفت: شیخ که می گفت با عقل قضیه رو حل کن همینه!
    چون پلنگ آفریقایی بر درخت شد، کوله ای پر زه کره و مربا نموده چون چتربازان نیروی زمینی پایین پرید! چنان که هر کس که تا به حال هلیبورد (پریدن از هلیکوپتر یا هواپیما با چتر نجات) کرده بود حیران گشت!
    پیر که سخت حیران گشته بود و در عوض آن که حمزه را سوسک کند خود سوسک شده بود. گفت: بیا کره مربا بزنیم بعدش کفش میدم بهت.
    به خوردن شدند و چنان خوردند که انگار شام عروسی می خوردند!
    پس چون از خودن فارغ گشتندی، پیر دبه نمود و بگفت: کفش بر تو نمی دهم!
    در این هنگام حمزه یاد قسمت دوم حرف شیخ عجم افتاد:.... چون کارگر میفتاد بر پنجه پلنگ آسا تکیه فرما!
    پس دست در جیب نموده، انگشتان دور پنجه بوکس حلقه نمود و چنان مشتی بر پیر زد که هفده جفت کفش تبریزی و تهرانی از جنس چرم و نبوک از بغلش برون ریخت! (در بعضی از نسخه های قدیمی اومده که کفشهای ورنی هم بوده!)
    حمزه حیران گشت که کدام کفش انتخاب کند، پس به یاد شیخ عجم، کفش نبوک تبریزی کرم رنگی در قالب کابویی بر پا کرد و به راه گشت تا شیخ را بیابد.
    پند اخلاقی:
    یاد بگیرین از درخت برین بالا!
    [CENTER][FONT=B Koodak][SIZE=5]خودتو تغییر بده، عالم برات تغییر می کنه[/SIZE][/FONT]
    [/CENTER]
  7. #7
    تاریخ عضویت
    2013/09/19
    محل سکونت
    یه جای دیگه):
    نوشته‌ها
    217
    امتیاز
    5,417
    شهرت
    0
    1,235
    پليس سایت
    نقل قول نوشته اصلی توسط Ajam نمایش پست ها

    چون حمزه از شهر برون شد، سرگشته و حیران بودندی که کدام جهت در پیش گیرد، پس انگشت در دهان فرو برده، برون آوردی جهت باد مشخص نموده روی به همان سو بنهاد. همی برفت و هر ده متر یک جفت کفش خیزارنی را خشتک می دراند چنان که بعد از صد متر او را کفش نماند و مجبور گشت پای برهنه روان گردد.
    حمزه همی پای بر خار ها گذارده و بعد از فرو رفتن هر خار در پایش صلوات خاصه ای نثار عمه کفشسازان شرق دور می نمود. پس نیمه شب به چشمه ای رسیده پاهای افگار (زخمی) خویش در آب نهاد.
    که ناگاه پیرمردی ظاهر گشته صیحه بزد: آب را گل نکنیم شاید خری، گاوی سگی چیزی داره اون پایین آب میخوره!
    حمزه روی برگدانده سوی پیر نگریست و بگفت: اخه من کجا آبو گل کردم؟
    پیر نگاهی عاقل اندر سفی (نادان) بر حمزه بیانداخت و بگفت: معلوم است که همه عمر به بطالت گذرانده ای و هیچ در طلب علم نشده ای!
    حمزه را رنگ روی چون دانه های انار گشت و بگفت: تو از کجا فهمیدی؟
    پس پیر لبخند ریاکارانه بر لب آورده بگفت: مرا که الکی پیر چشمه نام نهاده اند!
    حمزه بی درنگ، لبخند شیطنت آمیز بر لب آورد و بگفت: تف به ریا البت!
    پس پیر سخت برآشفت و بفرمود: تو چه می دانی که ریا چیست که بر من تهمت همی زنی؟
    حمزه دست در جیب نمود و انگشتان در پنجه بوکس حلقه نمود که ناگاه به یاد آورد آن هنگام که شیخ عجم بفرمود: از مغز استفاده فرما...
    پس حمزه سخت بر خود لرزید و رو به پیر بگفت: ای پیر مرا ببخش که بی غرض حرفی زدم و مرا از این حرف تنها مزاح هدف بودندی!
    اما مرام پیر، مرام بی خیال مبود و همچنان صیحه بزد و آسمان و ریسمان ببافت که
    - ریا آن است که در ظاهر کاری برای هدف دیگر انجام دهی و در باطن توجه مردم تو را هدف باشد. اما مرا به توجه تو نیاز نیست که خواهم همی در مقابل تو ریا کرده و تو را بحیرانم (حیران کنم) که
    اگر مرا خیال حیراندن (حیران کردن) تو می بود چنان کارها توانستمی کرد که تو از حیرت انگشت در دهان که هیچ انگشت در دماغ مانی!
    چون حمزه این حروف (جمع حرف، اینجا معادل حرف ها خخخخخخخ) بشنید، سخت برآشفت، روی به پیر کرد و بگفت: خو! چه غلطی می خوای کنی حالا؟
    پیر بگفتا: خواهی که آب چشمه خشک کنم؟
    حمزه بفرمود: مرض داری مگه؟
    پیر بگفتا: خواهی که آسمان تار کنم؟
    حمزه بفرمود: زرشک! نصفه شبی که آسمون تار هست!
    پیر بگفتا: پس چه کنم؟
    حمزه نگاه بر اطراف کرده، درختی بس بلند و ستبر دید که میوه آن کره و مربا بود!!!! (داستان باید مثل این فیلمای باحال صحنه های اعجاب برانگیز داشته باشه دیگه! ها؟)
    بگفتا: توشه راه من جز نان نیست، به درخت شده، کره و مربا چیده و بیاور!
    پیر سخت حیران گشت، بر پای درخت شد و هر چه جان کند از فاصله 50000 میکرومتری زمین بالا تر نتوانست رفت. پیش حمزه بازآمده بگفت: از این درخت بالا نتوان شد، اگر می توان شد رند تر از من و تو بر درخت شده بودند و تا به حال از کره و مربا هیچ اثر مگذارده می بودندی!
    حمزه گفت: زر اومدی قرمه سبزی! کار نداره که؟ تو عرضه نداری!
    پس پیر سخت برآشفت و بداد (داد زد): پس خود به درخت شو!
    حمزه بگفتا: من نون خشک می خوردم کاریم به درخت ندارم!
    پیر زان که حمزه را بفریبد بگفت: پس تو نیز نتوانی!
    حمزه نیشخند زده بگفت: خر خودتی!
    پیر گفت: اگر ازدرخت بالا شوی جفتی کفش دوخت تبریز تو را دهم که تا هر جا خواهی با آن روان شوی!
    حمزه دیده بر پای افکار خویش افکند و با خود بگفت: شیخ که می گفت با عقل قضیه رو حل کن همینه!
    چون پلنگ آفریقایی بر درخت شد، کوله ای پر زه کره و مربا نموده چون چتربازان نیروی زمینی پایین پرید! چنان که هر کس که تا به حال هلیبورد (پریدن از هلیکوپتر یا هواپیما با چتر نجات) کرده بود حیران گشت!
    پیر که سخت حیران گشته بود و در عوض آن که حمزه را سوسک کند خود سوسک شده بود. گفت: بیا کره مربا بزنیم بعدش کفش میدم بهت.
    به خوردن شدند و چنان خوردند که انگار شام عروسی می خوردند!
    پس چون از خودن فارغ گشتندی، پیر دبه نمود و بگفت: کفش بر تو نمی دهم!
    در این هنگام حمزه یاد قسمت دوم حرف شیخ عجم افتاد:.... چون کارگر میفتاد بر پنجه پلنگ آسا تکیه فرما!
    پس دست در جیب نموده، انگشتان دور پنجه بوکس حلقه نمود و چنان مشتی بر پیر زد که هفده جفت کفش تبریزی و تهرانی از جنس چرم و نبوک از بغلش برون ریخت! (در بعضی از نسخه های قدیمی اومده که کفشهای ورنی هم بوده!)
    حمزه حیران گشت که کدام کفش انتخاب کند، پس به یاد شیخ عجم، کفش نبوک تبریزی کرم رنگی در قالب کابویی بر پا کرد و به راه گشت تا شیخ را بیابد.
    پند اخلاقی:
    یاد بگیرین از درخت برین بالا!
    نامرد ضعیف کش
    سالهاست که توی "اینتررنت" توی فروم های مختلف عضو میشم و هنوز که هنوزه نفهمیدم فلسفه ی امضا چیه!
    آیا میخواهند جمله ای که سرلوحه ی زندگی ـمان است برای دیگران بنویسیم؟
    آیا همین را میخواهید؟
    باشه!
    ولی جمله ای سرلوحه زندگی منه بی ادبیه و بابام بهم گفته عفت کلامم رو هرجـــــــایی حفظ کنم.
  8. #8
    تاریخ عضویت
    2014/11/07
    نوشته‌ها
    195
    امتیاز
    4,677
    شهرت
    0
    947
    کاربر انجمن
    بسیار خوب.جای انتقاد هم نذاشتی.
    منتظرم
  9. #9
    تاریخ عضویت
    2013/08/23
    محل سکونت
    تهران
    نوشته‌ها
    495
    امتیاز
    97,773
    شهرت
    8
    3,651
    مدیر تایپ و اسکن
    یعنی من عاشق نتیجه‌گیری‌های آخرشم!
    مختصر و مفید!
    ...though the truth me vary, this ship will carry out body safe to shore

    little talks - the monsters and men
  10. #10
    تاریخ عضویت
    2014/09/16
    محل سکونت
    هرجا خدا حکم کنه!
    نوشته‌ها
    60
    امتیاز
    2,353
    شهرت
    0
    375
    کاربر اخراجی
    ایییییییی جان عجب دستانی بشد این!!
صفحه 1 از 4 1 2 3 ... آخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 34

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •