ورود به حساب ثبت نام جدید فراموشی کلمه عبور
برای ورود به حساب کاربری خود، نام کاربری و کلمه عبورتان را در زیر وارد کرده و روی «ورود به سایت» کلیک کنید.





اگر فرم ثبت نام برای شما نمایش داده نمی‌شود، اینجا را کلیک کنید.









اگر فرم بازیابی کلمه عبور برای شما نمایش داده نمی‌شود، اینجا را کلیک کنید.





صفحه 2 از 4 نخست 1 2 3 4 آخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 34

موضوع: حمزه نامه

  1. #1
    تاریخ عضویت
    2013/09/01
    نوشته‌ها
    775
    امتیاز
    12,072
    شهرت
    0
    4,813
    کاربر انجمن

    حمزه نامه

    لیدیز اند جنتلمن، زیر صندلیتون یه دستگیره است در هنگام خطر.... ببخشید چرت گفتم! ولش کن گوش بگیرین
    در ابتدا قوانین:
    ماده1:هر گونه تشابه اسمی واقعی است، یعنی به یه نفر داخل ماجرا یه چیزی گفتم واقعا بهش گفتم!
    تبصره1 ماده 1: مگر مواقعی که شوخی همه می فهمن اونا رو.
    ماده 2:شیخ عجم و حمزه که در این ماجراها نقش اساسی دارند، هیچ ربطی به من ندارند، هر گونه ستایشی که از آنها می شود فقط برای ماجراست و هیچ دخلی به خودستایی نداره!
    ماده 3:ملت نظر...... بابا انگیزه بدین!
    تبصره1 ماده 3: سپاس قبول می کنیم اما جایگزین نظر نیست!
    تبصره2 ماده3: هر گونه فحش، انتقاد، نظر مخالف را باروی باز پذیراییم!
    تبصره3 ماده 3: کسایی که اصرار داشتین به بازگشایی ماجراهای شیخ عجم، آقا نزارین باز قاطی کنم!
    ماده4: من نمی دونم این ماجراها داستان بلند محسوب میشه یا کوتاه، عالمان در این علم اگه می دونن به من بگن اما این تایپک داخل اسپمر سنتره که بهونه نباشه نظرم اسپمه!
    ماده 5: این تاپیک فقط ماجراهایه که من می نویسم تاپیک https://www.pioneer-life.ir/thread5323.html هنوز بازه، در صورت علاقمندی به نوشتن ماجرا برای شیخ عجم، حمزه یا .... به شیخنامه مراجعه شود.
    ماده 6: ماجرا دهی بستگی به نظر دهی داره!
    ماده 7: ممکنه بعضی ماجراها بازگردانی یا تقلیدی از ماجراهای و داستانهای مختلف باشه!
    شاید چندتا ماجرای اول چندان جالب نباشه، چون قراره شیرازه داستانو بسازه و یه کم سخته درستشون کردن! بقیش بهتر میشه
    و بلاخره این شما و این

    با تشکر ویزه از حمید (H.A.M.I.D) بابت کاور
    ماجرای اول
    دیدار


    ناقلان اخبار و راویان شیرین سخن حکایات و طوطیان شکر شکن آثار آورده اند که...
    در قدیم الیام در گذری از گذرهای بلاد زندگی پیشتاز، مردی می زندگید( زندگی می کرد) که او را حمزه می گفتند، بلند بالا و ترکه ای، موی قهوه ای و چشم شهلا و صورت شش تیغ چنان که او را هر کس بدید می پنداشت بچه خوشگل محل بودی اما وی طیب (جاهل؛ گنده لات، بزرگ اوباش) گذر خویش و دگر گذرها بود چنان که روزی چند بار مردم را به بهانه های چرت چنان می کوفت که نعلبندان هنگام نعلیدن (در این که این کلمه چه معنی داره بین اساتید ادبیات فارسی و زبان فارسی اختلاف وجود داره اما اکثرا بر این عقیده هستند که معنیش میشه نعل کردن) خر، نعل و سم خر را چنان نکوبند.
    القصه روزی در میدان بلاد زندگی پیشتاز که آن را میدان چت باکس خالی مینامیدند، شیخ آرمان تمساح را گیر آورده به بهانه بدعهدی با پنجه بوکس، زنجیر و مشت و لگد چنان می کوفت که بندری فروشان، سوسیس بخت برگشته را چنان نخوردند (خرد نکنند) و هرچه شیخ التمساح می گفت: که خدا خانه ی خصمت (دشمنت) آباد کند، مرا به نت دست رسی مبود که بر عهد خویش وفا کنم. وی را مقبول نمی گشت و همچنان بر بندری درست کردن از شیخ التمساح مصر میبود. ملت نیز گرد میدان چت باکس خالی گرد آمده بودندی (دو تا گرد تو جمله به کار بردما) اما داخل نمی گشتند تا جلوی حمزه را بگیرند. که ناگاه جمعی برسیدند که لباس شیوخ بر تن داشتند و میر(سردسته، رئیس، پیشوا) آنان را جمال تمام بود، پیرهن سفید و شلوار مشکی پارچه ای بر تن و تسبیح مهره فلز بر دست داشت، با ته ریش زیبا و ساعت مارک دار و کفش کابویی چنان که جمعی از دختران که گرد میدان جمع گشته بودند از هیبت مردانه اش مدهوش گشتندندی اما شیخ را اندک اعتنایی بر آنان نبود.
    حمزه را بر آنان کار نبود، وی همچنان به کوفتن شیخ التمساح اصرار ورزیدندی که ناگاه دستی چون چنگال شیر، دستش را در هوا قاپیدندی، پس حمزه روی برگداند تا با دست دگر که چون چنگال پلنگ آماده کف گرگی زدن در صورت طرف بود، صورت طرف را پایین آورد که چشمش در چشم میرشیوخ افتاد. پس ناگاه از صولت او بر خود لرزید. دست از پنجه اش برون کشید و صاف بایستادندی. شیخ بفرمود: عمویی! بهر چه این نگون بخت را( اشاره به شیخ التمساح) که از مریدان ما می بود و اکنون خود شیخ گشته چنین می کوبی؟
    حمزه، سر پایین انداخت و بگفت: شیخا! این جوجه شیخ، بدعهدی نموده است و بر سر عهد خویش نمانده! من نیز چنان او را بکوفتم که صافکاران بدنه ی ماشیناهای تصادفی چنان بکوبندی!
    شیخ روی بر شیخ التمساح کرده بفرمود: وای بر من که چنین شیخی تحویل اجتماع دادم! بر عهد خویش وفا کن!
    پس شیخ التمساح به دنبال وفا کردن بر عهد خویش بشتافت. (آرمان گرفتی مطلبو؟) پس شیخ روی بر حمزه بنمود و بفرمود: درست است که بدعهدی بد کاری است! اما مباد که تو نیز چنین می کردی، درست که تو همچون پلنگ می باشی اما کله گچی نیز نمی باشی! از مغز استفاده فرما چون کارگر میفتاد بر پنجه پلنگ آسا تکیه فرما!( سجع داره این چنتا جمله ها)
    روی بر مردم کرده بفمود: و وای بر شمایان که میدان چت باکس خالی را خالی نموده اید که این چنین شود.
    پس اشاره بر مریدان کرد، مریدان در میان مردم شده خشتک هر مرد که بدیدند بدریدند اما دست به نامحرم نزدند. البته تعدادی پسر دختر نما نیز در میان جماعت بود که با این حربه از گزند مریدان در امان ماندند اما خود شیخ خشتک آنان درید و تنبانشان را بر سرشان کشید و پاچه هایشان را چنان در دهانش بفشرد که جملگی سر به بیابان گذاردند. پس شیخ و مریدان دور گشتند.
    حمزه که مبهوت شیخ و صفات شیخ گشته بود روی به جماعت کرده صیحه بزد: یاایهاناس! کدام یک از شما این شیخ را می شناخت؟
    پس یکی از مردان خشتک دریده بگفت: که او را شیخ عجم گویند که در علم و اخلاق و رفتار و خوشتیپی، سرآمد اهل زمانه است!
    پس حمزه دگر بار صیحه بزد: کجا توانم وی را بیابم؟
    پس مرد بگفت: او امشب در اسپمر سنتر شماره چهار مجلس خطابه دارد.
    پس حمزه بر کوی خود گشته منتظر شب گشت تا به مجلس خطابه شیخ رود.

    در این که این حکایت چه پندی داره بین علما اختلافات زیادیه اما چند پند پایین بیشتر از بقیه مقبول افتاده اند:
    1. چشماتونو خوشگل مردونه بیارایید که چون در چشمان شما نگریستند از صولت شما بر خود بلرزند.
    2. دستانتان را چون پنجه شیر کنید که بتوانید پنجه ی پنجه پلنگان را در هوا بقاپید.
    3. فرق پسر دختر نما و دخترا رو بفهمید.
    4. گرد دعوا جمع نشین که خشتکتونو بدرند چه کاریه خب؟
    ویرایش توسط Ajam : 2015/03/14 در ساعت 12:23
    [CENTER][FONT=B Koodak][SIZE=5]خودتو تغییر بده، عالم برات تغییر می کنه[/SIZE][/FONT]
    [/CENTER]
  2. #11
    تاریخ عضویت
    2013/09/01
    نوشته‌ها
    775
    امتیاز
    12,072
    شهرت
    0
    4,813
    کاربر انجمن

    ماجرای چهارم حمزه و بیژن قرقی

    حمزه پس از آن که از جایگاه چشمه روان شد، ده روز قدم در راه داشت چنان که کفشهای تبریزی او اندکی خاکی شد (بعله دیگه کیفیت کفش داخلی اونقدر بالاست که بعد از ده روزی راه رفتن فقط یه نمه خاکی میشه، پس برین کفش داخلی بخرین این شرق دورو بی خیال شین) پس وی بنشست تا دستمال بر کفش خویش کشد که ناگاه به یاد آورد خستگی هم در کند بد نیست! پس بر سنگی سر تکیه داد و بخواب رفت. پس از ساعتی از صدای نعره و عربده و داد و بی داد بیدار گشت! چون برخواست جمعی را سواره دید که بر کاروانی هجوم آورده اند و چون گربه هایی که بر کیسه زباله هجوم برند آنان را خشتک می رانند!
    برخواست و نزدیک تر برفت و دقیق تر بنگریست و بدید که جمله مردان با یکدیگر در جنگند و خشتک یکدیگر می درند اما زنان جمع در وسط حلقه ی کاروانیان جمع شده اند تا از گزند جماعت سواره در امان باشند. حمزه بر این غوغا و هنگامه می نگریست که ناگاه مردی روی پوشیده با پیرهن مشکی و شلوار شش جیب پلنگی به میان حلقه شد و دست برده تا معجر (روسری) از سر یکی از دختران کاروان باز کند که حمزه بانگ برآورد:
    - هوی یابو! دستو بکش!
    پس جمله جماعت چه کاروانیان و سواران روی برگدانده به حمزه نگریستند که با کت آمریکایی قهوه ای و شلوار بیتلی مشکی و کفش کابویی چون شتر خشمگین بر مرد پیرهن مشکی می نگریست!
    مرد بفریادید( فریاد زد): به تو چه اصلا!؟ تو کی باشی؟
    حمزه بفرمود: خوش ندارم با نامرد جماعت گلاویز شم! جمع کن برو تو قوزک پاتو با دماغت پیوند نزدم1
    مرد بفرمود: چی عمویی؟ اصلا می فهمی با کی داری حرف میزنی؟ به من میگن بیژن قرقی! سه شمردم نرفته باشی جرواجرت می کنم!
    پس حمزه، بیاد آورد که در گذشته جمعی از طیبان نام بیژن قرقی را برده و حمزه را از نبرد با او زنهار داده بودند. (نمی دونم این جمله از نظر نگارشی درسته یا نه!) اما کم نیاورده دل به دریا زده، چون بزی که به مزرعه ذرت می زند به خیل سواران هجوم برد، از هر سو کف گرگی، لگد و زیر زانو، مشت و هوک رها می نمود چنان که در اندک مدتی تمام یاران بیژن قرقی را به خاک افکند!
    پس بیژن قرقی به مصاف حمزه بیامد. اما حمزه را به خاطر آمد که: بر عقل تکیه فرما...
    بلرزید و بگفت: آقای بیژن قرقی من معذرت می خواهم که بر شما توهین نمودمی! آخر مرد که نباید دست بر زنان بلند کند!
    بیژن قرقی را این تصور به ذهن رسید که حمزه ترسیده است پس چنان کف گرگی بر او زد که اگر بر خر می زدی چون گوریل میشد!
    حمزه سخت برآشفت اما خشم خویش عنان زده بگفت: آقای قرقی! بی خیال شو دنبال کار خویش رو! نه خانی آمده است و نه خانی رفته است!
    اما قرقی را خیال بی خیالی نبود، مشتی روانه صورت حمزه نمود چنان که صورت حمزه چون بادمجان گشت!
    حمزه از درد هوا را به سرعت از ریه خویش خارج نمود و چون این هوا بر صورت بیژن قرقی بخورد چون خیاری که کارد بر او بخورد له شد! ( برای بسیاری از اساتید سواله که اگه کارد به خیار بخوره له نمی شه که، اما نوشته شده دیگه!)
    پس از آن پس ضرب المثلی معروف گردید که فوتت کنم نصف میشی! ( بازم برای اساتید سوال که نصف میشی چه ربطی به له شدن داره؟ اما همینه که هست دیگه)
    پس حمزه خشتک بیژن قرقی را بدرید و بفرمود: نامرد جماعت خشتک نمی خواد! (معنی این حرف حمزه رو کسی نمی دونه، بسیاری از استاید ادبیات فارسی اعتقاد دارن به معنیه اینه که اسب علفخوار است و در لوله گوارش آن باکتری های تجزیه کننده سلولز زندگی می کنند، اما اساتید زبان فارسی اعتقاد دارند این یه اصطلاحه که در گذر تاریخ معنیش گم شده!)
    پس کاروانیان به درش حلقه زدند و هلهله بسیار نمودند، حمزه بپرسید: اینان از شما چه می خواستند؟
    مردی از کاروانیان بفرمود: به دنبال سیاهه خطبه شیخ عجم بودند که من بنوشتم تا در شیخنامه زندگی پیشتاز به ثبت رسانم! (چرا این خطبه ثبت نشده معلوم نیست)
    پس حمزه را روی چون دیوار اتاق زرد گشت! (دیوارش کاغذ دیواری داشته چرا اینقدر تعجب کردین؟) صیحه بزد: سیاهه را بیاورید!
    چون سیاه را باز کرد نوشته بود
    بسم الله
    درود بر آن کسان که به یاری دیگران شتابند چه به قوه درایت خویش و چه به قوه بازو! که در مواردی هیچ مباد که از عقل استفاده نمود بلکه باید چون برسید چنان انگشت در چشم ظالمان فرو نمود که شلوار خویش قهوه ای کنند ( منظور شیخ اینه که بخورن زمین شلوارشون گلی بشه، خاک بر سرتون با این ذهن منحرف)!
    پس دوم درود بر آن کسان که ظاهر خویش ترسناک نکنند که ملت از آنان بترسند و نه ظاهر خویش چنان بیارایندکه مردان چون زنان و زنان چون مردان شوند.
    سوم درود بر آنان که بی کارند و نشسته اند چرت و پرت می خونن!
    د پاشین برین پی کارتون!
    تمام به جرت و تشدید میم
    چون حمزه این خطبه بخواند بر ظاهر خویش با کت آمریکایی و شلوار بیتلی نگریست، چنان از خویش شرمنده شد که بی هوش گشت!
    چون به هوش آمد بدید که کاروانیان برفته و سیاهه ببرده اند و او را تنها گذارده اند. برخواسته وسایل جمع نمود و به راه خویش برفت.
    نکته اخلاقی: وسط بیابون می خوابین همین میشه دیگه، یه گوشه ای کناری گیر بیارین راحت دور از دردسر!
    [CENTER][FONT=B Koodak][SIZE=5]خودتو تغییر بده، عالم برات تغییر می کنه[/SIZE][/FONT]
    [/CENTER]
  3. #12
    تاریخ عضویت
    2014/11/07
    نوشته‌ها
    195
    امتیاز
    4,677
    شهرت
    0
    947
    کاربر انجمن

    زیبا.
    منتظریم برای ادامه
  4. #13
    تاریخ عضویت
    2012/12/02
    نوشته‌ها
    319
    امتیاز
    24,777
    شهرت
    0
    1,781
    تایپیست
    یعنی این نتیجه گیریات تو حلقم!


    اگر خواستی چیزی را پنهان کنی لای یک کتاب بگذار
    این ملت کتاب نمی‌خوانند....

    احمد شاملو


    A.A
  5. #14
    تاریخ عضویت
    2013/11/16
    نوشته‌ها
    309
    امتیاز
    31,079
    شهرت
    0
    2,649
    کاربر انجمن
    خخخخ توضیحات تو پرانتزت تو حلق عمه ی جاستین!!
    شیخ! ماجرای بعدی!
    [CENTER][COLOR=#800080][SIZE=4]یه همچین حالی دارم!!!
    : ( :[/SIZE][/COLOR][/CENTER]
  6. #15
    تاریخ عضویت
    2013/09/01
    نوشته‌ها
    775
    امتیاز
    12,072
    شهرت
    0
    4,813
    کاربر انجمن

    حمزه و پسرک تیکه انداز به پرنسس شاعر

    حمزه، شرمنده از ظاهر خویش و حیران از این که چگونه ظاهر خویش درست سازد، به شهری شد. به بازار شده، به بوتیک رفته بگفت: بهر من چه لباس داری؟
    فروشنده چون ظاهر حمزه بدید بگفتا: کت اسرائیلی دارم اعلا و شلوار پارچه ای دمپاچه!
    حمزه: از ان مدل لباس که همه بپوشند بیاور، می خواهم چون بقیه شوم!
    پس فروشنده، شلواری لی بهر او آورد، حمزه شلوار بپوشید و در آیینه خویشتن بدید چنان سخت برآشفت که همچون لبو سرخ گشت و بگفت: لباسی بیاور که اندازه من باشد! این که خشتکش خود به خود جرانده می شود!
    فروشنده بگفت: همه اینجوری می پوشن! مده!
    پس حمزه را حال درگون گشت، به یاد شیخ عجم افتاد و کمی تامل کرد که چگونه لباس می پوشید اما بر خود نهیب زد که تو آنچنان نیستی که چون شیخ عجم بپوشی! پس بگفت: شلواری کتون و پیرهنی سفید بیاور!
    پس لباس ها بپوشید و خویش در آینه نگریست و موی پریشان و بلند خویش بدید بگفت باید که به سلمانی شوم!
    پس پول لباسها حساب کرد و به سلمانی شد، چون بدانجا گشت بگفت: یا استاد سلمانی! مردم همه چگونه موی خویش درست کنند؟
    استاد سلمانی آلبومی بر وی نشان داد و او چون چند صفحه از آن رانگریست بگفت: استاد مدل موی مردانه گفتمی!
    سلمانی بگفت: خب اینا مردونه است دیگه!
    حمزه سخت در عجب شد! آخر این چه وضع است؟ پس بفرمود موی مرا با ماشین 24 بزن!
    چون موی خویش کوتاه نمود، برخواسته و بشهر شد تا تفریح نماید، در میدانی دختری را دید که تابلو زده است پرنسس شاعر و شعر همی گوید ان هم چه شعر هایی بسی و بسیار زیبا! پس حمزه سخت تحت تاثیر شعرهای وی قراره گرفته گوشه ی میدان بنشست و گوش به شعرهای او سپرد و در عالم معنا شد که ناگاه پرازیتی او را از عالم معنا برون کشید!
    بچه پولداری سوسول با شلوار لی پاره و تنگ و تی شرتی چسبان چنان که حمزه شرم می نمود بر وی بنگرد بر شعرهای پرنسس شاعر، متلک و تیکه انداختی! حمزه بگفت: دادا! ساکت باش، شعرا به این قشنگی بزار ببینم چی میگه!
    اما پسر دوباره متلک بیانداختی! پس حمزه صیحه بزد بیا اینجا کنار من بشین ببینم!
    چون پسر کنار او نشست، حمزه بگفت: چته؟ چرا اذیت می کنی؟
    پسرک گفت: تو چی کارشی؟ اصلا به تو ربطی نداره؟ دلم می خواد!
    حمزه صیحه بزد: پرنسس ادامه بده!
    چون پرنسس بیتی دگر خواند دوباره پسرک متلکی بیانداخت! حمزه برآشفت، چنان کف گرگی بر او بزد که فکش از دوازده ناحیه بشکست! پس حمزه به پرنسس شاعر بگفت: حال کردی حالشو گرفتم؟
    پرنسس بفرمود
    حمزه بگفتا: هان؟
    -
    در همین هنگامه ماشین یگان ویژه برسید و جمعی مشکی پوش بیرون رختند و بگفتند: دستاتو ببر بالا و بخواب روی زمین! تو بازداشتی!
    حمزه بگفتا: مگر من چه خلاف کردمی؟
    فرمانده یگان جلو آمده بفرمود: تو این بخت برگشته را چنان کوفتی که در تمام شبکه های اجتماعی برای او ابراز همدردی بکرده اند!
    حمزه بگفت: آخر وی مزاحم پرنسس شاعر گشته بود!
    پس افسر روی به پرنسس شاعر نمود گفت راست می گوید؟
    -
    حمزه بگفتا: د بگو راس میگم!
    -
    پس افسر بفمود: حمزه! ما به خوبی تو رو می شناسیم! فک کردی با یه تغیر قیافه می تونی ما رو گول بزنی؟
    پس دسبند بر دستش زدند و او را به ماشین نشاندند و بگفتند: تو می تونی حرف بزنی ولی هر حرفی که بزنی در دادگاه علیهت استفاده میشه!
    پس حمزه را به زندان بردندی!
    حمزه در زندان بنشسته بودندی و می خواندی که:
    کبوتری خسته دلم پر می زنم پر می زنم....
    که سربازی برسید و بفرمود: آزاد گشتندی!
    پس حمزه برون امده پیش افسر رفت و افسر بفرمود: که این تعهد امضا کن و شکرگذاز ان کس باش که سند گذاشت و درت اورد!
    حمزه بپرسید که بود؟
    پس افسر نامه ای به دست حمزه بداد:
    بسم الله
    چون تو را تحول در بر گرفتندی و سوی ادم شدن حرکت نمودندی خداوند نیز تو را یاری خواهد نمود، اما بدان که زمانه از آن دوره که به خاطر هر چیز مشت و کف گرگی رها کنی گذشته است، مثلا آن پسر در میدان را می بایست با حربه دیگر حل می کردی مثلا می گفتی که تو متلک ننداز من هم دختری را به تو معرفی می کنم تا سر و سامان بگیری چون ماجرا تمام شد و او دختر نام برده را خواست، یک سایت ازدواج برای او معرفی می نمودی! پس یاد بگیر که به حیلت چاره سازی، نه حیلت دروغ بلکه حیلت راست!
    تمام به جر ت و تشدید میم
    شیخ عجم
    حمزه چون نامه بخواند بیرون شتافت تا شیخ عجم را بیابد اما میافت و شب به کاروان سرایی شد تا بیارامد
    نتیجه اخلاقی:
    عیدتون مبارک!
    بعضی علما گفتن که پند اخلاقی این داستان میشه: بعضی وقتا یه نظر بدین بد نیست! خخخخخ گرفتین همه؟

    @narges21
    [CENTER][FONT=B Koodak][SIZE=5]خودتو تغییر بده، عالم برات تغییر می کنه[/SIZE][/FONT]
    [/CENTER]
  7. #16
    تاریخ عضویت
    2014/11/07
    نوشته‌ها
    195
    امتیاز
    4,677
    شهرت
    0
    947
    کاربر انجمن
    ممنون.
    نمی خوای رسمیش کنی؟مثلا یه کتاب کامل بدی بیرون؟
  8. #17
    تاریخ عضویت
    2013/09/01
    نوشته‌ها
    775
    امتیاز
    12,072
    شهرت
    0
    4,813
    کاربر انجمن
    نقل قول نوشته اصلی توسط H.A.M.I.D نمایش پست ها
    ممنون.
    نمی خوای رسمیش کنی؟مثلا یه کتاب کامل بدی بیرون؟
    چه کار کنم؟ اصلا می ارزه همچین کاری کنم؟ تا حالا بهش اینجوری فک نکرده بودم فقط یه شوخی بوده برام!
    بچه ها! نظری ندارید در این مورد؟
    [CENTER][FONT=B Koodak][SIZE=5]خودتو تغییر بده، عالم برات تغییر می کنه[/SIZE][/FONT]
    [/CENTER]
  9. #18
    تاریخ عضویت
    2014/04/04
    محل سکونت
    قم
    نوشته‌ها
    557
    امتیاز
    10,266
    شهرت
    2
    1,907
    نویسنده
    سلام اگه بخوای می تونی اینارو بزاری تو یه فایل پی دی اف اون فایلو ارائه بدی. منم بخوای برای صفحه آرایی هستم.

    - - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -

    راستی بیا چت باکس
    خودتو اذیت نکن. زندگی کوتاهه. اما عوض بقیه رو اذیت کن. خیلی حال میده.
  10. #19
    تاریخ عضویت
    2013/09/01
    نوشته‌ها
    775
    امتیاز
    12,072
    شهرت
    0
    4,813
    کاربر انجمن
    خودم میگم کار الکیه! دارم چرت و پرت می نویسم بخنیدم! کتاب چی بدم بیرون اخه؟
    [CENTER][FONT=B Koodak][SIZE=5]خودتو تغییر بده، عالم برات تغییر می کنه[/SIZE][/FONT]
    [/CENTER]
  11. #20
    تاریخ عضویت
    2013/08/23
    محل سکونت
    تهران
    نوشته‌ها
    495
    امتیاز
    97,773
    شهرت
    8
    3,651
    مدیر تایپ و اسکن
    نقل قول نوشته اصلی توسط H.A.M.I.D نمایش پست ها
    ممنون.
    نمی خوای رسمیش کنی؟مثلا یه کتاب کامل بدی بیرون؟
    نقل قول نوشته اصلی توسط Ajam نمایش پست ها
    چه کار کنم؟ اصلا می ارزه همچین کاری کنم؟ تا حالا بهش اینجوری فک نکرده بودم فقط یه شوخی بوده برام!
    بچه ها! نظری ندارید در این مورد؟
    کاملا موافقم!
    چه شوخی چه جدی به عنوان کتاب کار خوبی از آب درمیاد...
    منتها اول بزار حمزه یه سر و سامونی بگیره بعد!
    کمک خواستی ما در خدمتیم! آستینامو از همین الآن بالاست!
    ...though the truth me vary, this ship will carry out body safe to shore

    little talks - the monsters and men
صفحه 2 از 4 نخست 1 2 3 4 آخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 34

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •