ورود به حساب ثبت نام جدید فراموشی کلمه عبور
برای ورود به حساب کاربری خود، نام کاربری و کلمه عبورتان را در زیر وارد کرده و روی «ورود به سایت» کلیک کنید.





اگر فرم ثبت نام برای شما نمایش داده نمی‌شود، اینجا را کلیک کنید.









اگر فرم بازیابی کلمه عبور برای شما نمایش داده نمی‌شود، اینجا را کلیک کنید.





صفحه 2 از 12 نخست 1 2 3 4 ... آخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 113
  1. #1
    تاریخ عضویت
    2013/09/01
    نوشته‌ها
    775
    امتیاز
    12,072
    شهرت
    0
    4,813
    کاربر انجمن

    شیخنامه ی زندگی پیشتاز

    برادران و خواهران گرامی( خواستم بگم لیدیز اند جنتلمن دیدم زیادیتون میشه) با توجه به اتفاقات پیش امده در تاپیکی که مهراد زد( هر کس نمی دونه چی بود نمی خواد بدونه) این تاپیک احداث شد( احداث شد برا تایپک درسته؟) هر کس می خواد برا بقیه ماجرا درس کنه این جانب را مورد مسخره قرار دهد! من ناراحت نمیشم مشکلی هم پیش نمیاد! تمام!
    چاگرم


    اینم اولین داستان!
    روزی شیخ عجم سر در گریبان فرو برده، غرق دریای معرف بود، که ناگاه مریدان برسدیند و بگفتند یا شیخ؟
    شیخ سر بلند کرد گفت: بلیا؟
    گفتند: مردش هستی جرئت حقیقت بازی بنموییم؟
    شیخ گفت: مالتان به این حرفها نمی خورندندی!
    گفتند: زر نزنها!
    شیخ را اتش خشم بر افروخته گردیدندی! صیحه برآورد: یا اهل الجرئته الحقیقه( حال کردین کلمه رو؟)
    پس ناگاه از آسمان جمعی فرو افتادند که در میانشان مهراد نامی و وحید نامی و هادی نامی و بانی خرگوشه نامی بود، و یکی دیگر بود که بسی پشمالو بود!
    پس مریدان که این واقعه دیدند خشتک بدرید، تنبان بر سر کشیده پاچه در دهان فشرده! گفتند: یا شیخ و یا اهل الجرئته الحقیقه! ما غلط کردیم بی خیال!
    اما اینان را خیال بی خیالی بر سر نبود همی فریاد زده و لینک از آسمان و زمین می فرستادند که ناگاه صیحه ای شنیده شد از جانب حانیه! پس اهل الجرئته الحقیقه و شیخ عجم همچون کسانی که از همه جا بی خبرند مشغول خواندن رمانهای فانتزی شده و حانیه برسید! چون ان همه لینک به همراه مریدان دید، فلفل در دهان مریدان ریخته بفرمود از این جماعت( اشاره به شیخ و اهل الجرئت الحقیقه) یاد بگیرد که در حفظ فرهنگ سایت بسی می کوشند! پس بال گشوده به اسمان رفت!
    و در آن لحظه مریدان کلاهم لباسها جرواجر کردند رفتند بمیرند!
    چون خلوت شد مکان شیخ و اهل الجرئته الحقیقه سر به سوی لینک ها گذاشتند و بسی جرئت حقیقت بازی کرده سوالهای چیز دار از هم پرسیدند!
    و از این واقعه پند می گیریم میوه نشسته خوشمزه تره!

    ویرایش بابابزرگ:
    نام تاپیک از ماجراهای عجم به شیخنامه ی زندگی پیشتاز جا به جا شد
    اگر نام بهتری در ذهنتون دارید پیشنهاد بدید

    هنجارها:

    1- قانون شماره چهار(از چهارچوب اخلاقی سایت): کاربران سايت مي بايست در هنگام ارسال پيغام در انجمن ها از کلمات مناسب استفاده نمايند.
    در صورت مشاهده کلمات رکيک و نامناسب ، به فرد خاطی اخطار داده خواهد شد و در صورت تکرار اكانت آن كاربر در اولين فرصت حذف خواهد شد.

    2-در این تاپیک زدن هرگونه اسپمی ممنوع است و در نخستین زمان پاک خواهد شد.

    3-یاد کردن کاربرانی که از شخصیت یا نام آن ها در داستانتان استفاده کرده اید الزامی است.

    4-خواهشمند است در داستان های خود از شیوه های طنز و فکاهی نویسی استفاده کرده و محوریت داستان های خود را خنده ای بر لبان کاربران قرار دهید

    5-هرکس که علاقه ای ندارد نام یا شخصیتش در داستان ها استفاده شود حتما باید ذکر کرده و در صورتی که به پستی در این تاپیک اعتراض دارد به مدیر انجمن یا یکی از پلیسان گزارش دهد.



    ویرایش توسط Ajam : 2015/01/14 در ساعت 22:02
    [CENTER][FONT=B Koodak][SIZE=5]خودتو تغییر بده، عالم برات تغییر می کنه[/SIZE][/FONT]
    [/CENTER]
  2. #11
    تاریخ عضویت
    2014/07/10
    نوشته‌ها
    223
    امتیاز
    11,600
    شهرت
    0
    1,117
    مترجم
    خیلی خیلی عالی بود. مردم از خنده.
    این نتیجه ها اخلاقیت عالین شک دارم کسی تو عمرش انقد نتیجه ی اخلاقی گرفته باشه.
  3. #12
    تاریخ عضویت
    2014/06/22
    محل سکونت
    ویرجینیای شمالی
    نوشته‌ها
    359
    امتیاز
    4,283
    شهرت
    0
    1,060
    کاربر اخراجی
    ماجرای شیخ عجم و آن دختر:

    روزی شیخ عجم عزم رفتن به پایگاه بسیج محل کرد و حسابی به خود رسیده و خود را بسی هلو کرده بود. تا در منزل را گشود فرشته ای از جنس لطیف را دید و بسیار هول گشته و فریاد زد: یا امام زاده مهراد.(گویا یادش رفته بود من برای خود پیامبری هستم) دخترک چشمکی به شیخ زد، اما در آن لحظه شیخ خود را جمع و جور کرده و به سمت پایگاه بسیج محل رفت. مهراد(روحی فداک) چو عجم را دید سوتکی بکشید و گفت:« بچه خوشگلو باش.» شیخ عجم از این سخن مهراد برآشفت و مهراد را قفایی زد. مهراد بدو گفت:« .....ی ..... چرا میزنی؟ چت شده بزغاله؟» شیخ عجم ماجرای دخترک را برای ایشان تعریف بنمود و از ایشان کمک خواست. شیخ عجم گفت که من نمیتوانم جلوی زیبایی او مقاومت کنم چاره ای بیندیش.»
    مهراد اندکی فکر کرد و دستانش را بر ته ریشش کشید(دخترا توجه کنن) تا فکر خوبی به ذهنش خطور کرد.»
    _ ای شیخ چاره ات را یافته ام.
    _ ای مهراد دانا به من چاره را بگو تا فکر خود را آزاد سازم.
    مهراد بدو گفت:« ای شیخ هرگاه به دخترک نگاه میکنی چهره ی حانیه را تصور کن آنگاه از زمین و زمان زده خواهی شد.»
    شیخ لبخندی زد و زیرکی مهراد را ستود و شادمان به سمت منزل رفت........
    @Ajam @Hermion
  4. #13
    تاریخ عضویت
    2014/11/30
    محل سکونت
    همونجا که همه فیکن :)
    نوشته‌ها
    291
    امتیاز
    11,695
    شهرت
    0
    1,700
    کاربر انجمن
    نقل قول نوشته اصلی توسط MaRs نمایش پست ها
    ماجرای شیخ عجم و آن دختر:

    روزی شیخ عجم عزم رفتن به پایگاه بسیج محل کرد و حسابی به خود رسیده و خود را بسی هلو کرده بود. تا در منزل را گشود فرشته ای از جنس لطیف را دید و بسیار هول گشته و فریاد زد: یا امام زاده مهراد.(گویا یادش رفته بود من برای خود پیامبری هستم) دخترک چشمکی به شیخ زد، اما در آن لحظه شیخ خود را جمع و جور کرده و به سمت پایگاه بسیج محل رفت. مهراد(روحی فداک) چو عجم را دید سوتکی بکشید و گفت:« بچه خوشگلو باش.» شیخ عجم از این سخن مهراد برآشفت و مهراد را قفایی زد. مهراد بدو گفت:« .....ی ..... چرا میزنی؟ چت شده بزغاله؟» شیخ عجم ماجرای دخترک را برای ایشان تعریف بنمود و از ایشان کمک خواست. شیخ عجم گفت که من نمیتوانم جلوی زیبایی او مقاومت کنم چاره ای بیندیش.»
    مهراد اندکی فکر کرد و دستانش را بر ته ریشش کشید(دخترا توجه کنن) تا فکر خوبی به ذهنش خطور کرد.»
    _ ای شیخ چاره ات را یافته ام.
    _ ای مهراد دانا به من چاره را بگو تا فکر خود را آزاد سازم.
    مهراد بدو گفت:« ای شیخ هرگاه به دخترک نگاه میکنی چهره ی حانیه را تصور کن آنگاه از زمین و زمان زده خواهی شد.»
    شیخ لبخندی زد و زیرکی مهراد را ستود و شادمان به سمت منزل رفت........
    @Ajam @Hermion
    تبریک
    در یک عملیات انتحاری شما موفق شدید دو تا از اعضای سایت را ضایع کنید
    تبریک می‌گم
    [CENTER][SIZE=7](:[/SIZE][/CENTER]
    [CENTER][SIZE=6](:[/SIZE][/CENTER]
    [CENTER][SIZE=5](:[/SIZE][/CENTER]
    [CENTER][SIZE=4](:[/SIZE][/CENTER]
    [CENTER][SIZE=3]/:[/SIZE][/CENTER]
    [CENTER][SIZE=2]l:[/SIZE][/CENTER]
    [CENTER][SIZE=1]):[/SIZE][/CENTER]
  5. #14
    تاریخ عضویت
    2013/08/03
    نوشته‌ها
    633
    امتیاز
    27,109
    شهرت
    1
    3,905
    مدیر گرافیک
    گویند شیخ عجم را خبر برسید که مریدانش جملگی به شیخ فسیل شیرازی پیوسته اند اند ! او با حالت حزن همی خواست خشتک بدرید لکن هرچه تلاش همی کرد اورا موفقیتی حاصل نیامد . عاقبت به قیچی متوسل گردید ، غافل از اینکه جامه اش ژاپنی همی بود و حتی یک شکاف بر نداشتندی . و نقل است تیغه های قیچی چنان کوژ گردید که گویی با آن تیر برق بریده بودند ! شیخ ناسزایی به ژاپن بگفت و ناکام از دریدن خشتک و محزون از بی وفایی مریدان عزم همی جزم کرد تا به بیابان همی رود و سر به بیابان بگذارد . چون به بیابان برسید همی دید که بیابان حاصل خیز شدندی و سرسبز گشتندی تا آن جا که با آمازون برابری میکردندی ! شیخ عجم ناکام از دریدن خشتک و بی وفایی مریدان و محزون از فقدان بیابان به خانه ی نامزد خود همی رفتی تا بلکه با او به گفت و گو همی پردازد . چون به در خانه رسید ، دریافت که نامزدش با شیخ فسیل شیرازی ازدواج کردندی و کنون در سواحل هاوایی مشغول استحمام آفتاب بودندی ! او که کین شیخ فسیل را در دل خورد وارد کردندی ، به سبب ناکامی از دریدن خشتک و بی وفایی مریدان و فقدان بیابان و باختن نامزد خویش مشوش شدندی و همی گشنه گشت ! پس خشمگین از چرخش روزگار به فلافلی مهراد - که همیشه اورا به رایگان غذا همی داد - برفت و هجده و نصفی ساندویچ فلافل و شانزده سمبوسه به رگ مبارک خویش بزد ! و نقل است آنقدر بر آن ها سس بریخت ، که ریش و موی جملگی آلوده به سس شدندی و جملگی زرد گشتندی ! شیخ محزون از چرخش روزگار ، و با محاسن و موی زرد داشت از در فلافلی خارج همی شد که مهراد - که از قضا اون نیز مرید شیخ فسیل شیرازی گشته بود - فاکتوری بلند بالا به او همی داد و بگفت که دوران متاع رایگان به ختام رسیده . شیخ عجم محزون از چرخش روزگار و شوک زده از فاکتور - که چهار برابر هیکل خویش همی بود - درجا سکته کردندی و به کما رفتندی ! و تا سی سال در کما ماندندی!

    گویند پس از کما اورا به نزد حیکم ابولقاسم فردوسی بردندی و او سی سال در پی علاج همی بود تا اینکه سر انجام اعصاب گرامش خورد گشتندی و با کتاب ادبیات پارسی بر سر شیخ عجم بکوفت و شیخ عجم در جا بهوش آمد !آن جا بود که حکیم آن بیت معروف را همی سرود ! :

    بسی رنج بردم در این سال سی

    عجم زنده کردم بدین پارسی

    که منظور از پارسی همان کتاب ادبیات پارسی بودندی که حکیم بر سر شیخ همی بکوفت !

    پیشتاز نامه - مجلد 109 - باب دوم : در محضر پارسایان - حکایت یک صد و بیست و هفتم


    @Ajam @MaRs @smhmma
    ویرایش توسط M.Mahdi : 2015/01/11 در ساعت 22:04
    [LEFT][INDENT=2].If Plan A didn't work, the alphabet has 25 more letters[/INDENT]
    [/LEFT]
  6. #15
    تاریخ عضویت
    2013/09/01
    نوشته‌ها
    775
    امتیاز
    12,072
    شهرت
    0
    4,813
    کاربر انجمن
    نقل قول نوشته اصلی توسط MaRs نمایش پست ها
    ماجرای شیخ عجم و آن دختر:

    روزی شیخ عجم عزم رفتن به پایگاه بسیج محل کرد و حسابی به خود رسیده و خود را بسی هلو کرده بود. تا در منزل را گشود فرشته ای از جنس لطیف را دید و بسیار هول گشته و فریاد زد: یا امام زاده مهراد.(گویا یادش رفته بود من برای خود پیامبری هستم) دخترک چشمکی به شیخ زد، اما در آن لحظه شیخ خود را جمع و جور کرده و به سمت پایگاه بسیج محل رفت. مهراد(روحی فداک) چو عجم را دید سوتکی بکشید و گفت:« بچه خوشگلو باش.» شیخ عجم از این سخن مهراد برآشفت و مهراد را قفایی زد. مهراد بدو گفت:« .....ی ..... چرا میزنی؟ چت شده بزغاله؟» شیخ عجم ماجرای دخترک را برای ایشان تعریف بنمود و از ایشان کمک خواست. شیخ عجم گفت که من نمیتوانم جلوی زیبایی او مقاومت کنم چاره ای بیندیش.»
    مهراد اندکی فکر کرد و دستانش را بر ته ریشش کشید(دخترا توجه کنن) تا فکر خوبی به ذهنش خطور کرد.»
    _ ای شیخ چاره ات را یافته ام.
    _ ای مهراد دانا به من چاره را بگو تا فکر خود را آزاد سازم.
    مهراد بدو گفت:« ای شیخ هرگاه به دخترک نگاه میکنی چهره ی حانیه را تصور کن آنگاه از زمین و زمان زده خواهی شد.»
    شیخ لبخندی زد و زیرکی مهراد را ستود و شادمان به سمت منزل رفت........
    @Ajam @Hermion
    نقل قول نوشته اصلی توسط M.Mahdi نمایش پست ها
    گویند شیخ عجم را خبر برسید که مریدانش جملگی به شیخ فسیل شیرازی پیوسته اند اند ! او با حالت حزن همی خواست خشتک بدرید لکن هرچه تلاش همی کرد اورا موفقیتی حاصل نیامد . عاقبت به قیچی متوسل گردید ، غافل از اینکه جامه اش ژاپنی همی بود و حتی یک شکاف بر نداشتندی . و نقل است تیغه های قیچی چنان کوژ گردید که گویی با آن تیر برق بریده بودند ! شیخ ناسزایی به ژاپن بگفت و ناکام از دریدن خشتک و محزون از بی وفایی مریدان عزم همی جزم کرد تا به بیابان همی رود و سر به بیابان بگذارد . چون به بیابان برسید همی دید که بیابان حاصل خیز شدندی و سرسبز گشتندی تا آن جا که با آمازون برابری میکردندی ! شیخ عجم ناکام از دریدن خشتک و بی وفایی مریدان و محزون از فقدان بیابان به خانه ی نامزد خود همی رفتی تا بلکه با او به گفت و گو همی پردازد . چون به در خانه رسید ، دریافت که نامزدش با شیخ فسیل شیرازی ازدواج کردندی و کنون در سواحل هاوایی مشغول استحمام آفتاب بودندی ! او که کین شیخ فسیل را در دل خورد وارد کردندی ، به سبب ناکامی از دریدن خشتک و بی وفایی مریدان و فقدان بیابان و باختن نامزد خویش مشوش شدندی و همی گشنه گشت ! پس خشمگین از چرخش روزگار به فلافلی مهراد - که همیشه اورا به رایگان غذا همی داد - برفت و هجده و نصفی ساندویچ فلافل و شانزده سمبوسه به رگ مبارک خویش بزد ! و نقل است آنقدر بر آن ها سس بریخت ، که ریش و موی جملگی آلوده به سس شدندی و جملگی زرد گشتندی ! شیخ محزون از چرخش روزگار ، و با محاسن و موی زرد داشت از در فلافلی خارج همی شد که مهراد - که از قضا اون نیز مرید شیخ فسیل شیرازی گشته بود - فاکتوری بلند بالا به او همی داد و بگفت که دوران متاع رایگان به ختام رسیده . شیخ عجم محزون از چرخش روزگار و شوک زده از فاکتور - که چهار برابر هیکل خویش همی بود - درجا سکته کردندی و به کما رفتندی ! و تا سی سال در کما ماندندی!

    گویند پس از کما اورا به نزد حیکم ابولقاسم فردوسی بردندی و او سی سال در پی علاج همی بود تا اینکه سر انجام اعصاب گرامش خورد گشتندی و با کتاب ادبیات پارسی بر سر شیخ عجم بکوفت و شیخ عجم در جا بهوش آمد !آن جا بود که حکیم آن بیت معروف را همی سرود ! :

    بسی رنج بردم در این سال سی

    عجم زنده کردم بدین پارسی

    که منظور از پارسی همان کتاب ادبیات پارسی بودندی که حکیم بر سر شیخ همی بکوفت !

    پیشتاز نامه - مجلد 109 - باب دوم : در محضر پارسایان - حکایت یک صد و بیست و هفتم


    @Ajam @MaRs @smhmma
    داستانی کوتاه که در کتابی از عبید زاکانی اومده در مورد شیخ عجم!
    روزی شیخ عجم سر در جنگلهای کوهستانی حل مسائل به دنبال شکار بود که ناگاه مهراد و محمدمهدی امده صیحه برآوردند یا شیخ؟
    پس شیخ به سرعت اسلحه قاچاق خود را پنهان نموده، دوریبن عکاسی بیرون کشید و خود را به ان دو رساند گفت: ها؟
    مهراد گفت: ما را گره ای گور در کار افتاده است! ان را حل کن! شیخ گفت گره تان چیست؟
    پس محمدمهدی گفت: ما هر دو عاشق دختری که سر کوچه منزل دارد گشته ایم، ان دختر را در عقد یکی از ما درآر و به انصاف کامل!
    شبخ فرمود: او را نزد من آورید! پس چون دختر برسید، شیخ از نهایت جمال او به شگفت امده گفت: ای مهراد و ای محمدمهدی! هر یک داستانی برای شیخ عجم بسازید هر کدام که بهتر بود، دختر از آن اوست!
    پس چون آن دو برای ساختن داستان روان شدند، به دختر گفت: یا هلو! ان مهراد که بز است و این محمدمهدی شلغم! آن دو را بهر مشتی لک و لوک( ناقص و ضعیف) همچون خودشان بگذار و بیا با هم به سواحل مدیترانه رویم!
    پس شیخ و دختر به سواحل مدیترانه روان شدند و شما نیز داستانهای مهراد و محمدمهدی را بخواندیدندی!
    نتیجه اخلاقی: با شیخ عجم کل نیندازید، که هر که با او کل انداخت، کل انداخت دیگه چه کارکنیم؟


    @M.Mahdi @MaRs
    ویرایش توسط Ajam : 2015/01/11 در ساعت 22:52
    [CENTER][FONT=B Koodak][SIZE=5]خودتو تغییر بده، عالم برات تغییر می کنه[/SIZE][/FONT]
    [/CENTER]
  7. #16
    تاریخ عضویت
    2014/06/22
    محل سکونت
    ویرجینیای شمالی
    نوشته‌ها
    359
    امتیاز
    4,283
    شهرت
    0
    1,060
    کاربر اخراجی
    روزی مهراد از مریدان شنید که شیخ عجم (علامه الیونجه خوار) ادعای برتری نسبت به شیخ کرده است. مهراد که در دوز وکلک روی دیوید کاپرفیلد مرحوم را سفید کرده بود نقشه ای به ذهنش رسید. شیخ به یکی از مجالس شیخ عجم رفت و اندکی تامل کرد تا شیخ غاصب از اندرز های شرو ور خود به خورد مردم بدهد. آورده اند که شیخ مهراد با ته ریشش و عینک ریبوند و سیگار برگی که در دهان داشت به شیخ عجم خیره گشته بود. شیخ عجم این جملات را مداد تکرار میکرد:شیخ مهراد بزرگ کذابی هست که شما را اغوا میکند، ناگهان شیخ مهراد با ابهت بلند شد و قفایی بر شیخ عجم زد و گفت:« برو جنگلتو اسفالت کن گوساله.» اورده اند این جمله چنان با خشم گقته شد که خشتک رعایا و رهگذران خودبه خود دریده شد. شیخ عجم جلو آمد و گفت در راه و روش شیخاسیون(راه و روش شیخ بودن) من تورا زمین میزنم و دریوز (مخفف دیو...)بهتری هستم و چنین بود که مهراد دست خود را بالا آورد و فریاد زد: فاطی قاطی.
    سپس فاطی قاطی از گونی سیب زمینی ها بیرون آمد(خخخ خلاقیتو حال کن ) و خود را به حاضران نشان داد.
    عجم خنده ای سر داد و گفت:« خب که چی؟»
    مهراد لبخندی زد و پس از اندکی تامل دستمالی از جیب خود در آورد و ارایش فاطی قاطی را پاک کرد. گویند حاضران یاد سریال واکینگ دد افتاده و خشتک خود را دریدند و با آخرین سرعت معرکه را ترک گفتند. مهراد که به خشتک دریدگان نظر مینمود سر خود را چرخاند و شیخ عجم را دید که خود را خیس کرده و دچار صرع شده است(غش).و به همین دلیل بود شیخ عجم یزای مهراد پ.خ ای ارسال کرد و بدو گفت: غلط کردم. تورو خدا به فاطی قاطی بگو شبها نیاد تو خواب من. هر شب کابوس میبینم.
    مهراد نیز در پ.خ ای عذرخواهی مریدش را پذیرفت و گفت:« دلم برایت سوخت. اگر بار دیگر تکرار شو عکس بدون آرایش حانیه را برایت می فرستم تا به جای خشتکت کیسه یه صفرای خود را بدری. @shiny @Hermion @Ajam
  8. #17
    تاریخ عضویت
    2013/09/01
    نوشته‌ها
    775
    امتیاز
    12,072
    شهرت
    0
    4,813
    کاربر انجمن
    اورده اند روزی شیخ در کلبه خود، از مردم دوری گزیده به زندگی مشغول بود که ناگاه، جمعی از مریدان برسیده صیحه برآوردند: یا شیخ! مهراد نامی در شهر سر برآورده همی مردم را به سوی خود خواند، و تو را کذاب و دروغگو می نامد! اهل سایت در نبود تو رو به وی آورده وی را شیخ اعظم شهر کرده اند!
    پس شیخ لبخندی بر لب اورد بگفت: بهتر! وقت برای بندری زدن بیشتر!
    پس مردان بپرسیدندگ: قر بندری یا ساندویچ بندری؟
    پس شیخ گفت: در حال قر بندری ساندویچ بندری خوردن!
    پس مریدان از این همه وقار و متانت و دنیا نطلبی( حال کردین کلمه؟) شیخ بسی کف کردند و از کلبه شیخ خارج شدند!
    ****
    ایامی چند بگذشت و دوباره مریدان به کلبه شیخ سر زدند و شیخ را در حالی دیدند که سخت در حال ورزش است! پس تعجب بنومدندی بگفتند: یا شیخ؟ تو مرد دلو عرفانی، غرق در دریای معرفتی، این همه دنبل زدن و وزنه زدن همچون اهل دنیا که این چنین کنند و در هوای منفی 273 درجه سانتی گراد تی شرت بپوشند برای جلب توجه جنس مخالف( لعنت الله علیه( منظور جنس مخالف نیستا) چیست؟
    پس شیخ بگفتا: ای مریدان! بدانید و آگاه باشید که من از همون اول که شیخ نبودم که! زمانی بود که مرا حمزه می خواندندی! و در آن زمان به ورزش بسی علاقه داشتمی و این علاقه تا به امروز باقی ماندندی به علاوه ادم نباید تک بعدی باشه لاغای پرنده!
    پس از یادآوری دوران جهالت، گریان گشته، صیحه برآورد و گریبان چاک داد، به گونه ای که تمام پیراهنش از تن به در شد!
    پس مریدان از دیدن هیکل ورزش کاری و روی فرم او، همگی حیران گشته، قفل کردند به گونه ای که حتی نتوانستند خشتک بدرند!
    پس از آن که حاشان بهتر گردید، بگفتندی یا شیخ! مهراد در شهر همی لاف زند و تو را کذاب می خواند، و تو را به مبارزه طلبدندی! بیا جواب او را ده! که مریدانش ما مریدان تو را به زحمت انداخته و همی کنف کنند! پس شیخ سر فرو برده و ساعتی فکر کرد، پس بگفتا: از شیخ را حقی بر مریدان واجب است!
    پس برخوایت، شلوار پارچه ای مشکی و پیراهن سفید که خط اتویشان گاو سر می برید بر تن کرد پاشنه کفش قیصری برکشید! موی پریشان خویش شانه بزد و ریش بلند خویش مرتب نمود!
    پس گفت برویم، اما مردان را یارای حرکت نبود که این بار به خاطر تیپ شیخ قفل کرده بودند! پس شیخ دست در جیب نموده، تلفن همراه بیرون اورد، زنگ به کلید ساز(ایهام داره خودتون کشف کنید) بزد: گفت کلید اورند و قفل مریدان باز کنند! پس از حل این مسائل بود که شیخ و مریدان پای در شهر بگذاشتند به همراهی کلید ساز!
    پس جمله مردم چون شیخ را بدیدند همی قفل کرده و کلید ساز قفلشان باز می نمود، پس چون به مجلس سخنرانی شیخ مهراد برسیدند، مریدان قصد کرده که مجلس به هم ریزند، که شیخ گفت: یا ایهاالمرید! مبادا ابروی مردم بریزید که ابروی مردم از حرمت کعبه واجب تر است! پس مریدان متاثر گشته نیت نمودند خشتک بدرند که شیخ گفت: فی الحال جای خشتک دریدن نیست که مجلس شیخ را بر هم ریزید!
    پس بنشسته منتظر شدند تا مجلس مهراد تمام گشت! امامهراد که شیخ را با ان همه ریش و موی بلند نمی شناخت همی بر شیخ عجم اهانت نموده و او را کذاب خواندی و به مبارزه طلبیدندی! و در آن گاه ناگاه شیخ را این مثل به دهن امد که در نبود کلانتر قورباغه هفت تیر کش است!
    پس چون مهراد برای سومین بار فریاد بر آورد: یا شیخ عجم! من تو را به مبارزه خواندمی! شیخ برخواست و با صدایی که ابهت از ان چک چک می ریخت بگفتا: یا مهراد! هدایت الله علیه! تو را چه شده که این چنین بد مستی می کنی؟ مگر به یاد نمی آوری ان هنگام را که جرئت حقیقت بازی می نمودیم؟
    پس ناگاه مهراد را رنگ زرد گشت، اما مردم کوفه صفت شهر، که همگی شیخ عجم را از یاد برده و بهمهراد گرویده بودند، بانگ بر آوردندی مهراد مهراد مهراد!
    پس مهراد را روح دگر در کالبد گشته گفت: اگر مردی به میدان ای!
    پس شیخ و مهراد به میدان گشته بگفتند: حال چگونه مبارزه کنیم! پس مهراد کلاه لبه دار خود بالا زده سیگار برگ از دهن برون اورده بگفتاک بیا تا رای بگیریم؟ هر کی رای بیشتر اورد بهتر است!
    پس شیخ گفت: اخر رای که مبارزه نیست! من همی گویم لیلا سوال فیزیکی بپرسد، هر دو در پی جواب آن به دریای تفکر و تعقل شناور گشته و هر که زودتر جواب ان را یافت برتر است!
    پس لیلاچون این واقعه بشنید صورتش این چنین بگشت ^-^ و بگفت: اری این بسی خوب است!
    پس لیلا سوا را بپرسید مهراد به سرعت لباس از تن به در کرد و اماده شیرجه به دریای تفکر گشت اما چون شیخ لباس از تن به در آورد و مهراد هیکل وی را بدید قفل کرد پس بگفتا ما را نامردی در مرام نیست تف به ریا!
    پس منتظر گشت تا کلید ساز قفل مهراد باز کرد!
    پس هر دو به دریای تفکر شدند!
    در عمق 320 کیلومتر زیر سطح اب ناگاه مهراد را شیطان در جلد فرو رفته قصد شیخ کرد تا او را از هم بدرد، پس شیخ چون این واقعه بدید، هیولای درون خود را بیدار نموده، از شیخ عجم به حمزه تغییر کرد، چون حمزه بیدار گشت مهراد از وحشت از خود بی خود شد(بی هوش شد) و همی در ان حالت هر چه خورده بود بالا اورد، پس حمزه در ان هنگام شیرجه بزد جواب سوال را پیدا نمود و مهراد را بر دوش گرفته( هنوزم بین علما اختلافه که چطوری شیخ، مهرادو زیر اب بر دوش گرفته) از ان دریای خروشان به در شد!
    چون بالا امد، جمله مردم پی بردند که شیخ اعظم باید شیخ عجم باشد، پس شیخ بگفتا لیلا کو؟ پس مردم بگفتند که لیلا برای دیدن ایسان رفته است پس شیخ را از شنیدن این خبر کمر بشکست، که من به دریای خروشان تفکر بهر سوال لیلا شدم و او مرا ولهیده( ول کرده) و به دیدن ایسان شده است!
    پس مهراد و شیخ اعظمیت و جواب سوال را ول کرده اینه و کاسه و کشکول و تبرزینی برداشته، دلق بر تن کرد و ترک مردم کرده و درویش شد و سر به بیابان گذاشت!
    پس در این هنگامه بین شیوخ شهر بر سر شیخ اعظمیت جنگ برخواست و مردم به چند گروه تقسیم شدند که در این میان، شیخ فسیل و شیخ عزرائیل خشتک در و شیخ مهراد غرقه( بعد از این که نزدیک بود در دریا غرق بشه بهش گفتن غرقه) از قدرتمند ترین و پرطرفدار ترینان این شیوخ بودند!
    پس مریدان شیخ عجم چون این واقعه دیدند، سر در پی شیخ خود گذاشتند تا او را بیابند به شهر اورده تا شهر را از نابودی نجات دهند!
    نتیجه اخلاقی: با این که داستان پر از نکته اخلاقی بود ولی نکته مهم این که لیلا سوالای فیزیکو الکی می پرسه، فقط می خواد حال ملتو بگیره!


    - - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -
    @Leyla @MaRs
    ویرایش توسط Ajam : 2015/01/13 در ساعت 14:36
    [CENTER][FONT=B Koodak][SIZE=5]خودتو تغییر بده، عالم برات تغییر می کنه[/SIZE][/FONT]
    [/CENTER]
  9. #18
    تاریخ عضویت
    2014/06/22
    محل سکونت
    ویرجینیای شمالی
    نوشته‌ها
    359
    امتیاز
    4,283
    شهرت
    0
    1,060
    کاربر اخراجی
    پس از جنگی که بین شیوخ در گرفت شیخ مهراد لباس رزم بر تن کرد و شمشیر خود را تیزید(خخخخخخخخ) و اسب خود را زین کرد. سپس این جمله راگفت: ای وحید اسب با وفایم(به دلیل خدمات وحید به شیخ ، از خر به اسب ترفیع یافت) به سمت شیخستروس(پایتخت هفت پادشاهی شیوخ) بتاز تا خشتک مخالفین خود را به سرشان بکشیم. نخستین کسی که از شیوخ به شیخ مهراد پیوست شیخ عزراییل خشتک بدر بود و خود را کوروش کبیر نامید تا در رکاب شیخ بزرگ خدمت کند. خشتک دران(پرچمداران) دسته،دسته به شیخ بزرگ پیوستند و دشمنان آنان خشتکان خود را میدریند. یکی از قدرتمندترین عصیانگران عطرین بود که مهراد پیوست و در جنگ ها با گذاشتن آهنگ های جاستین روحیه ی دشمنان را ضعیف میکرد(سربازان خودی هدفون میگذاشتند تا نشنوند). یکی از خطرناک ترین دشمنا مهسان بود که به شیخ فسیل پیوست و با اره برقی خود خشتک ها میدرید. مهراد اینگونه تصمیم گرفت که اول کار فسیل را یک سره کند و سپس با قوای خشتک دران خود به قلعه ی شیخاستوس(قلعه ی شیخ عجم) لشکرکشی کند و خشتک شیخ کذاب را بر سرش بکشد. او نام دشمن خود عجم را شیخ الهلو(خشوگل) نامید تا روحیه ی دشمنانش را ضعیف کند............... این داستان ادامه دارد.... @Atrin @Ajam @smhmma
    @cyrus-the-great
    ویرایش توسط MaRs : 2015/01/13 در ساعت 14:57
  10. #19
    تاریخ عضویت
    2013/09/01
    نوشته‌ها
    775
    امتیاز
    12,072
    شهرت
    0
    4,813
    کاربر انجمن
    نقل قول نوشته اصلی توسط MaRs نمایش پست ها
    پس از جنگی که بین شیوخ در گرفت شیخ مهراد لباس رزم بر تن کرد و شمشیر خود را تیزید(خخخخخخخخ) و اسب خود را زین کرد. سپس این جمله راگفت: ای وحید اسب با وفایم(به دلیل خدمات وحید به شیخ ، از خر به اسب ترفیع یافت) به سمت شیخستروس(پایتخت هفت پادشاهی شیوخ) بتاز تا خشتک مخالفین خود را به سرشان بکشیم. نخستین کسی که از شیوخ به شیخ مهراد پیوست شیخ عزراییل خشتک بدر بود و خود را کوروش کبیر نامید تا در رکاب شیخ بزرگ خدمت کند. خشتک دران(پرچمداران) دسته،دسته به شیخ بزرگ پیوستند و دشمنان آنان خشتکان خود را میدریند. یکی از قدرتمندترین عصیانگران عطرین بود که مهراد پیوست و در جنگ ها با گذاشتن آهنگ های جاستین روحیه ی دشمنان را ضعیف میکرد(سربازان خودی هدفون میگذاشتند تا نشنوند). یکی از خطرناک ترین دشمنا مهسان بود که به شیخ فسیل پیوست و با اره برقی خود خشتک ها میدرید. مهراد اینگونه تصمیم گرفت که اول کار فسیل را یک سره کند و سپس با قوای خشتک دران خود به قلعه ی شیخاستوس(قلعه ی شیخ عجم) لشکرکشی کند و خشتک شیخ کذاب را بر سرش بکشد. او نام دشمن خود عجم را شیخ الهلو(خشوگل) نامید تا روحیه ی دشمنانش را ضعیف کند............... این داستان ادامه دارد
    داری تاریخو تحریف میکنی نامرد!
    شیخ عزرائیل خشتک در بعد شکست در نبرد با فسیل به شیخ الغرقه پناهنده شد!
    بعد از اون شیخ عجم درویش شده بود! شیخ الهلو هم لقب شیخ هادی پیاز بود که بعد از اختراع سالاد شیرازی با هلو به جای پیاز از شیخ پیاز به شیخ الهلو معروف شد!
    نفله! تاریخو تحریف نکن!
    نکته ای هم که یادم رفت این شیخ الغرقه تو جنگاش شسکت می خورد ولی بعد از این که وحید فرماندهی سپاهشو به عهده گرفت پیروزی هاش بیشتر شد!
    شاهزاده محسن هم که این اوضاع رو دید( شاهزاده کشور همسایه کشور شیوخ)، به این فکر افتاد که با این وضع بهتره که زودتر شیخ عجمو پیدا کنه و این اوضاع رو درست کنه وگرنه کشور خودش هم به هم میریزه! به همین خاطر تعدادی رو دنبال شیخ عجم فرستاد، که حالا تبدیل شده به عجم درویش ملقب به عجم ادهم( از رو ابراهیم ادهم گرفتم که درویش بزرگی بود) بقیه رو باشین تا بعد بیام بگم!
    [CENTER][FONT=B Koodak][SIZE=5]خودتو تغییر بده، عالم برات تغییر می کنه[/SIZE][/FONT]
    [/CENTER]
  11. #20
    تاریخ عضویت
    2014/06/22
    محل سکونت
    ویرجینیای شمالی
    نوشته‌ها
    359
    امتیاز
    4,283
    شهرت
    0
    1,060
    کاربر اخراجی
    نقل قول نوشته اصلی توسط Ajam نمایش پست ها
    داری تاریخو تحریف میکنی نامرد!
    شیخ عزرائیل خشتک در بعد شکست در نبرد با فسیل به شیخ الغرقه پناهنده شد!
    بعد از اون شیخ عجم درویش شده بود! شیخ الهلو هم لقب شیخ هادی پیاز بود که بعد از اختراع سالاد شیرازی با هلو به جای پیاز از شیخ پیاز به شیخ الهلو معروف شد!
    نفله! تاریخو تحریف نکن!
    نکته ای هم که یادم رفت این شیخ الغرقه تو جنگاش شسکت می خورد ولی بعد از این که وحید فرماندهی سپاهشو به عهده گرفت پیروزی هاش بیشتر شد!
    شاهزاده محسن هم که این اوضاع رو دید( شاهزاده کشور همسایه کشور شیوخ)، به این فکر افتاد که با این وضع بهتره که زودتر شیخ عجمو پیدا کنه و این اوضاع رو درست کنه وگرنه کشور خودش هم به هم میریزه! به همین خاطر تعدادی رو دنبال شیخ عجم فرستاد، که حالا تبدیل شده به عجم درویش ملقب به عجم ادهم( از رو ابراهیم ادهم گرفتم که درویش بزرگی بود) بقیه رو باشین تا بعد بیام بگم!
    هلو به عربی یعنی خوشگل و با هلو فرق داره تتاریخو تحریف نکردم که حالا منتظر بقیش وایستا
صفحه 2 از 12 نخست 1 2 3 4 ... آخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 113

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. اطلاعیه: افتتاحیه آزمایشی پیشتازان کتاب(پرتال مشترک زندگی پیشتاز و بوک‌پیج)
    توسط JuPiTeR در انجمن ارتباط با مديران( اطلاعیه‌ها و فراخوان‌های مدیریت)
    پاسخ: 1
    آخرین نوشته: 2019/03/20, 21:20
  2. مشورت در مورد پیشنهاد به ریک رایردان
    توسط Sadegh Harador در انجمن کتاب‌ها
    پاسخ: 30
    آخرین نوشته: 2014/12/11, 21:03
  3. پیشاپیش به مناسبت روز پزشک...!
    توسط DaReN در انجمن مناسبت‌ها
    پاسخ: 1
    آخرین نوشته: 2013/08/23, 13:21

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •