ورود به حساب ثبت نام جدید فراموشی کلمه عبور
برای ورود به حساب کاربری خود، نام کاربری و کلمه عبورتان را در زیر وارد کرده و روی «ورود به سایت» کلیک کنید.





اگر فرم ثبت نام برای شما نمایش داده نمی‌شود، اینجا را کلیک کنید.









اگر فرم بازیابی کلمه عبور برای شما نمایش داده نمی‌شود، اینجا را کلیک کنید.





صفحه 1 از 3 1 2 3 آخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 28

موضوع: زندگی

  1. #1
    تاریخ عضویت
    2013/09/01
    نوشته‌ها
    775
    امتیاز
    12,072
    شهرت
    0
    4,813
    کاربر انجمن

    زندگی

    منم یه داستان نوشتم، اگه خوب نیست خودتون ببخشید! تجربه اولمه که داستانمو می زارم بقیه ببینن! جون حمزه نقدم کنین! می خوام یاد بگیرم اینم فقط برا این بود که یه بهونه بدم دستتون بهم بگین چجوری داستان بنویسم! اگه کسی نخونده و می خواد بخونه پیشنهادم اینه pdf رو بخونه یه سری تغییرات ایجاد شد در داستان! لینکش اخر داستان هست!

    پاهاش تیر می کشید، چشمانش سیاهی می رفت و ریه اش می سوخت؛ اما تنها راهی که داشت فرار کردن بود. شکارچی نمی خواست از شکارش دست بردارد. او هم نمی خواست شکار شود و بلاخره دهانه حفره را دید و داخل لانه اش جا گرفت. شش بچه خرگوش به سرعت به سمتش دویدند. کنارشان ارام گرفت و با خودش فکر کرد اگر گرگ او را می گرفت، بچه هایش چه می شدند...تنها چند هفته دیگر بچه هایش با او می ماندند و بعد از آن می توانستند لانه را ترک کنند، ان وقت دیگر ترسی از گرگ نداشت.
    کم کم به خواب رفت، خواب دید که بچه هایش بزرگ شده اند و زمانش رسیده که لانه اش را ترک کنند، شش خرگوش قوی، سه قهوه ای، دو سیاه و یک سفید و ناگهان ماری بزرگ به انها حمله کرد، صدای فش فش مار را میشنید و جیر جیر دردناک بچه هایش را...
    با ترس بیدار شد و مار را دید که دهانه ی لانه اش چنبره زده است، تنها یکی از بچه هایش زنده مانده بود، زیباترین بچه اش، دختر سفیدش. خرگوش سفید به دیوار ته لانه چسبیده بود و از ترس می لرزید.
    مادر به غریزه اش عمل کرد و لگدی به طرف مار زد، مار عقب پرید و راه خروج از لانه باز شد، دوباره به سمت مار دوید اما این بار، مار گردنش را میان ارواره ی قدرتمندش گرفت، درد وحشتناک بود، حس کرد مایعی سرد درون زخمش ریخت و اخرین چیزی که دید خرگوش سفید بود که میان بوته ها میدوید. چشمانش سیاه شد ولی با خودش فکر کرد:
    - او جای مرا می گیرد!
    ******
    گرگ خسته و بدون شکار به لانه اش رسید، توله ی کوچک سفیدش به سمتش دوید، دمش را تکان داد و جلوی پایش غلط زد. از کنار توله اش رد شد و به سمت غارش رفت. توله گرگ ناامیدانه جیغ کشید. با خودش فکر کرد بدون شکار اخرین توله اش هم به سرنوشت سه توله ی قبلی دچار می شود. اگر خرگوش را می گرفت توله اش این طور جیغ نمی کشید...
    اهسته روی پهلویش دراز کشید، توله اش به سمت پستانش دوید و امیدوارانه شروع به مکیدن کرد، اما مدتی بود که دیگر شیری برای مکیدن وجود نداشت.
    به خواب رفت و خواب دید که دوباره همراه گله است، گوزنی بزرگ روی زمین افتاده بود و بوی خون همه جا را گرفته است. هر کدام از هشت گرگ تکه ای گوشت به دهان گرفته بود...
    بیدار شد و یادش امد که هفت گرگ دیگر را موجود عجیب دو پا با غرش وحشتناکش کشته بود، با یادآوری آن غرش تنش لرزید. فکر کرد اگر بقیه گله زنده بود لازم نبود او به شکار برود، سه توله ی دیگرش هنوز زنده بودند و شاید هنوز می توانستند گوزن شکار کنند.
    سعی کرد مزه ی گوشت گوزن را به خاطر بیاورد اما نتوانست، بلند شد و توله اش را صدا کرد اما جوابی نشنید، نگران شد و از غار بیرون دوید و اطراف را نگاه کرد، توله اش را صدا زد و این بار صدای جیغ پر از شیطنتش را میان بوته ها شنید، بوته ها را کنار زد و پسر سفیدش را دید که با خرگوشی سفید بازی می کند. به سرعت گلوی خرگوش را درید و با چند لقمه خرگوش را بلعید. توله ی سفید با تعجب به مادرش نگاه می کرد. مادرش به ارامی گوشش را گاز گرفت. توله باخوشحالی جیغ کشید و عقب پرید.
    چند دقیقه بعد توله اش، گوشتی را که او استفراغ کرده بود می خورد، با خودش فکر کرد:
    - خرگوش سفید غذای گرگ سفید شد.
    اما فکر نکرد چه کسی خرگوش سفید را برای توله ی سفیدش فرستاد.


    اینم فایل pdf به خاطر فاطمه( @FATAN ) با تغییراتی بر اساس گفته های بر و بچ عزیز!
    http://s6.picofile.com/file/81794570...DB%8C.pdf.html
    ویرایش توسط Ajam : 2015/03/28 در ساعت 12:53
    [CENTER][FONT=B Koodak][SIZE=5]خودتو تغییر بده، عالم برات تغییر می کنه[/SIZE][/FONT]
    [/CENTER]
  2. #2
    تاریخ عضویت
    2014/08/03
    محل سکونت
    قم
    نوشته‌ها
    32
    امتیاز
    1,544
    شهرت
    10
    254
    کاربر انجمن
    بسيار جالب بود ولي 3 قهوه اي دو سياه و 1 قهوه اي؟!
    [CENTER][SIZE=4][FONT=arial][B]
    وصیت کرده ام بعد از مرگم؛ همراه من
    دوتا فنجان چای هم دفن کنند!!
    شاید صحبت های من با خدا به درازا کشید...
    بهرحال دلخوریها کم نیست ازبندگانش ...
    همانهایی که بی اجازه واردشدند
    خودخواهانه قضاوت کردند
    بی مقدمه شکستند
    وبی خداحافظی رفتند![/B][/FONT][/SIZE][/CENTER]
  3. #3
    تاریخ عضویت
    2013/09/01
    نوشته‌ها
    775
    امتیاز
    12,072
    شهرت
    0
    4,813
    کاربر انجمن
    نقل قول نوشته اصلی توسط Sherlock Holmes 221b نمایش پست ها
    بسيار جالب بود ولي 3 قهوه اي دو سياه و 1 قهوه اي؟!
    منظور یک سفید بود!
    اصلاح شد!

    - - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -

    نقل قول نوشته اصلی توسط Sherlock Holmes 221b نمایش پست ها
    بسيار جالب بود ولي 3 قهوه اي دو سياه و 1 قهوه اي؟!
    منظور یک سفید بود!
    اصلاح شد!
    [CENTER][FONT=B Koodak][SIZE=5]خودتو تغییر بده، عالم برات تغییر می کنه[/SIZE][/FONT]
    [/CENTER]
  4. #4
    تاریخ عضویت
    2013/08/03
    محل سکونت
    قم
    نوشته‌ها
    492
    امتیاز
    33,625
    شهرت
    21
    2,308
    پليس سایت
    اوف پسر ترکوندی
    خیلی قشنگ بود دمت گرم
    فقط یه نکته اینجا رو ببین
    سه قهوه ای، دو سیاه و یک قهوه ای
    در واقع باید به جای اون مینوشتی یک سفید
    با توجه به سفید بودن خرگوش کوچیکه
    یه سرباز وقتی که می‌رسه به ته خط تازه تبدیل به وزیر می‌شه
    _________
    چقدر عقده نگه داشتم تو دل پیرم چقدر دویدم و فهمیدم رو تردمیلم
    __________
    من اعصاب بیست سال دیگمو الان دارم از بدن خودم مساعده می‌گیرم
    یاس
  5. #5
    تاریخ عضویت
    2014/08/03
    محل سکونت
    قم
    نوشته‌ها
    32
    امتیاز
    1,544
    شهرت
    10
    254
    کاربر انجمن
    واقعا هيولا و شکارچيان واقعي ما انسان ها هستيم
    [CENTER][SIZE=4][FONT=arial][B]
    وصیت کرده ام بعد از مرگم؛ همراه من
    دوتا فنجان چای هم دفن کنند!!
    شاید صحبت های من با خدا به درازا کشید...
    بهرحال دلخوریها کم نیست ازبندگانش ...
    همانهایی که بی اجازه واردشدند
    خودخواهانه قضاوت کردند
    بی مقدمه شکستند
    وبی خداحافظی رفتند![/B][/FONT][/SIZE][/CENTER]
  6. #6
    تاریخ عضویت
    2014/08/05
    محل سکونت
    بریتانیا کملوت
    نوشته‌ها
    69
    امتیاز
    7,313
    شهرت
    0
    466
    نویسنده
    هعی خیلی قشنگ بود اشکمو در آورد......
    دنیا جفت دستات پوچه​...
    بنبست آغاز هر کوچه...
    The ways
    ...

  7. #7
    تاریخ عضویت
    2014/06/27
    محل سکونت
    تهران
    نوشته‌ها
    122
    امتیاز
    7,772
    شهرت
    0
    885
    ویراستار
    حمزه خویلی خوب بود ولی فک کنم اول باید میدادی ویراستار
    Loading ...
  8. #8
    تاریخ عضویت
    2013/09/01
    نوشته‌ها
    775
    امتیاز
    12,072
    شهرت
    0
    4,813
    کاربر انجمن
    نقل قول نوشته اصلی توسط HELT نمایش پست ها
    حمزه خویلی خوب بود ولی فک کنم اول باید میدادی ویراستار
    داستان کوتاه رو هم باید داد ویراستار؟؟؟
    نمی دونستم!
    [CENTER][FONT=B Koodak][SIZE=5]خودتو تغییر بده، عالم برات تغییر می کنه[/SIZE][/FONT]
    [/CENTER]
  9. #9
    تاریخ عضویت
    2014/06/13
    محل سکونت
    ساری
    نوشته‌ها
    17
    امتیاز
    6,429
    شهرت
    1
    84
    نویسنده
    اول از همه بگم که جمله ی آخرتو بد گفتی ! منظورت این بود که مثلا این بازی زندگیه ؟ یا یه چیزی همینجوری دیگه ! در کل جملشو بهتر میکردی بهتر بود !

    اول گفتی ریه هایش میسوخت ، من با این جملت حال نکردم ! چیجوری بگم ... داشتم وارد داستانت میشدم با دو جمله ی اول که یه دفعه این جمله منو از داستانت خارج کرد !

    بعد توصیفاتت کم بود ، اونجایی که داشت از دست گرگ فرار میکرد ، اون جا اگه دشت رو هم توصیف میکردی ، یا تعقیب و گریز بهتری درست میکردی جذاب تر بود.

    داخل خواب مار اومد اونا رو خورد ، تو واقعیت هم همین جوری بود ؟ من چنین چیزی دریافت کردم و به نظر من جالب نبود ، باید بهتر میگفتی ! مثلا یه خواب ترسناک دید !

    موقع مردن ، باید فضا و احساسات رو بیشتر کنی تا خواننده هم احساساتی تر بشه


    به سرنوشت سه توله ی قبلی دوچار میشد ؟


    فکر نکنم توله گرگ های غذای جویده شده ی والدینشونو بخورن


    هیچی دیگه ، اگه میخوای باز هم نقد کنم باید یه دور دیگه بخونم که حوصله ندارم !!!
  10. #10
    تاریخ عضویت
    2013/09/01
    نوشته‌ها
    775
    امتیاز
    12,072
    شهرت
    0
    4,813
    کاربر انجمن
    نقل قول نوشته اصلی توسط Lord.Morteza نمایش پست ها
    اول از همه بگم که جمله ی آخرتو بد گفتی ! منظورت این بود که مثلا این بازی زندگیه ؟ یا یه چیزی همینجوری دیگه ! در کل جملشو بهتر میکردی بهتر بود !

    اول گفتی ریه هایش میسوخت ، من با این جملت حال نکردم ! چیجوری بگم ... داشتم وارد داستانت میشدم با دو جمله ی اول که یه دفعه این جمله منو از داستانت خارج کرد !

    بعد توصیفاتت کم بود ، اونجایی که داشت از دست گرگ فرار میکرد ، اون جا اگه دشت رو هم توصیف میکردی ، یا تعقیب و گریز بهتری درست میکردی جذاب تر بود.

    داخل خواب مار اومد اونا رو خورد ، تو واقعیت هم همین جوری بود ؟ من چنین چیزی دریافت کردم و به نظر من جالب نبود ، باید بهتر میگفتی ! مثلا یه خواب ترسناک دید !

    موقع مردن ، باید فضا و احساسات رو بیشتر کنی تا خواننده هم احساساتی تر بشه

    چشم!
    به سرنوشت سه توله ی قبلی دوچار میشد ؟
    مشکلش چیه؟؟


    فکر نکنم توله گرگ های غذای جویده شده ی والدینشونو بخورن
    می خورن! اینو می دونم!

    هیچی دیگه ، اگه میخوای باز هم نقد کنم باید یه دور دیگه بخونم که حوصله ندارم !!!
    .............
    [CENTER][FONT=B Koodak][SIZE=5]خودتو تغییر بده، عالم برات تغییر می کنه[/SIZE][/FONT]
    [/CENTER]
صفحه 1 از 3 1 2 3 آخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 28

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •