ورود به حساب ثبت نام جدید فراموشی کلمه عبور
برای ورود به حساب کاربری خود، نام کاربری و کلمه عبورتان را در زیر وارد کرده و روی «ورود به سایت» کلیک کنید.





اگر فرم ثبت نام برای شما نمایش داده نمی‌شود، اینجا را کلیک کنید.









اگر فرم بازیابی کلمه عبور برای شما نمایش داده نمی‌شود، اینجا را کلیک کنید.





صفحه 1 از 10 1 2 3 ... آخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 98

موضوع: نبرد حماسی

  1. #1
    تاریخ عضویت
    2014/04/04
    محل سکونت
    قم
    نوشته‌ها
    557
    امتیاز
    10,266
    شهرت
    2
    1,907
    نویسنده

    نبرد حماسی

    پروفایل ...... پیغام بازدید کننده ..... دخترا ...... پسرا ..... همه و همه خبر از پایان این جنگ می دهند

    پروفایل ها رو می بینم ..... فاطی قاطی ...... حانیه ....... اعظم ....... گروع عصیانگرانو می بینم ... پروفایلاشونو

    توی چتباکس .... پسرا دارن شادی می کنن ....... بین پیام های پسرا .... یک دختر رو دیدم ...... خواهرم بود ...... وقتی یادش میفتم نمی تونم جلوی گریمو بگیرم .....

    نرگسو می دیدم ..... پیام داده بود ..... بس کنید ...... توی چشماسش نگاه کردم ..... برق امیدو تو چشماش دیدم .... برای آخرین بار ...... زیر لب گفتم: حالا .......

    دوتا جنتل من اودن و دستاشو از پشت گرفتن ..... چهره هاشون قابل تشخیص نبود ...... اونو گرفتن .... خواهرمو ....... بردنش به سیاه چال ..... جایی که همه عصیانگران و دختران آونجا بودن ......

    اومدن که پروفایلشو خراب کنن ..... جلوشونو گرفت ...... گفتم که درسته عصیانگره ...... ولی این تنبیه برای اون .... زیاده ..... اونا قبول کردن ...... رفتم تا سری به سیاه چال بزنم .....

    به اتاق اول رسیدم ..... توش حانیه رو دیدم ...... در سیاه چالو با کلیدش باز کردم ...... جلوش نشستم ..... با نفرت به من نگاه کرد ..... توش چشمام ..... گفت ...... چی می خوای ؟ ......

    نگاهی بهش کردم و با لحن تمسخر آمیزی گفتم ...... یعنی معلوم نیست ؟ ...... سپس مکسی کردم و ادامه دادم ..... دهه هفتادی؟ کتنارش یکیو دیدم ...... جنتلمن بود ..... پسر بود .....

    در نگاه اول اونو شناختم ..... بهش گفتم ......به نظر نمیومد که خیانت کار باشی ..... بهم نگاه کرد ..... توی چشم هام ...... بهش نگاه کردم ..... و از سلول بیرون رفتم و درو بستم .....

    علیرضا و حانیه رو اونجا تنها گذاشتم ...... به اتاق بعدی رفتم ..... فاطمه ..... نه ..... اون فاطی قاطی نبود ...... تو چشمای دونگ سنگش نگاه کرد ......

    فقط نگاهی بهش انداختم ..... سپس به سلول بعدی رفتم ...... دشمنم ..... نگاهی به اعظم انداختم ..... گفتم ..... این انتقام مجید بود ..... امیدوارم ..... از اون دنیا تورو نگاه کنه ......

    گفت ..... ما شکست خوردیم ..... ولی با کلک ...... بهش گفتم ..... جنگ همیشه عادلانه نیست ...... و اینبار هم ااینطور بود ..... لبخندی می زند ...... من به جای لبخند زدن .....

    اصلحه ام را بالا می آورم ..... نشانه می گیرم ..... و شکلیک می کنم ...... خون اظم کف سلول را می پوشاند ..... از چند اتاق دیگرم دیدن می کنم ....

    ولی هیچ کدومشون به سرنوشت اون دچار نمی شن ...... به سلول آخر می رسم ...... درشو باز می کنم و می زارم زندانیش فرار کنه ..... رفتن نرگسو می بینم ...... ازم دور می شه .......

    لبخندی می زنم ...... اون نجات پیدا کرد ..... به طبقه بالا می روم ...... یاد کیاناز می افتم ...... رو به یکی از محافظ هام می کنم ...... امیر ..... ی روزی مدیر کل بود .....

    اما این داستان مال خیلی وقت پیش بود ..... حدودا 5 سال پیش ...... این که چطور ازاین سمت کنار رفت داستان خودشو داره ..... بهش می گم رو به روم بشینه ......

    سلاحمو روی سرش می گیرم و می گم ..... برو به سیاه چال و اونو آزاد کن ..... وگرنه می میری ...... اون قبول می کنه ..... به راه می افته ...... وقتی برگشت ......

    می گه که این کار انجام داده ...... می رم ببینم چی کار کرده ...... با جسد کیاناز رو به رو میشم ...... با چند شلیک به سر امیر اونو می کشم ..... توی این سال ها دلسوزی ......

    ام از بین رفته ..... هادی به این کار من اعتراض می کنه ..... رو بهش می گم ..... حقش بود ..... اونم قبول می کنه ..... اونم دیگه مثل من دلسوزی ای نداره ......

    هیچکدوممون نداریم ...... هیچ کدوم از جنتلمنا ...... لیستی به هادی می دم ....... می گم این کار هارو انجام بده ..... قبول می کنه ..... بعد از این همه سال تنها کسایی که به من......

    به چشم رییس نگاه نمی کنن هادی و مهرادن ...... به بالا بر می گردم ...... به سالن مطالعه ..... یه کتاب برمیدارم ..... جلد آخر 39 سرنخ ...... مجبد قبل از مرگش اونو تموم کرده .....

    تقریبا آخرای کتابم ..... کتابو می خونم ........ تموم شد ...... وسوسه می شدم که کارآموزش رنجرو بخونم ..... ولی چون مترجمش یه زن بود ...... خیلی خوب ....

    حتما خودتون فهمیدید که چی شده ...... هادی وارد اتاق میشه ....... مب گه که همه ی کارا آماده انجامه ...... تا هفته دیگه تموم میشه ...... راضی ام ...... یک هفته می گزره .......

    تمامی دخترا رو درحالی که طناب دار از گردنشون آویزونه می بینم ..... زیر پاشون خلی می شه ..... کمی می گزره ...... همه دخترا نیمه جون شدن ...... یا یه چیزی میوفتم ......

    میگم ...... طناب دار حانیه رو پاره کنید ...... این اتفاق می یفته ..... برق امیدو تو چای عمادمی بینم .....سریع دلیلشو می فهمم ...... لبخندی می زنم ...... با اسلحه ام به شونه خانیه شلیک می کنم

    عماد میاد که دخالت کنه ...... مهراد متوجه میشه و سریع اون رو می کشه ..... حانیه به سمت حمله ور میشه ....... به پاش شلیک می کنم ..... با اسلحه ام به سرش ضبه می زنم و می گم .....

    فکر کردی می زارن با چنین زجر کمی بمیری؟ ....... سپس به چند جای دیگه از بدنشم شلیک می کنم ...... اسلح ام را رو به سرش نشانه می رم ......
    و شلیک می کنم ...... دخترا با دیدن این لحظه چمماشونو می بندن ..... بهتره بگم دخترایی ک هنوز زندن .......

    فقط فاطی قاطی و آرام باقی مونده ...... یکی رو می بینم که می خواد طنابای دارو پاره کنه ...... بهش شلیک می کنم ...... به بالای سرش می رم ....... می گم .......

    نه من نه تو ..... بهم نگاه می کنه ...... تفنگشو دیدم ...... با دستم اونو کج کردم ....... شلیکش به خودش خورد ...... خونریزی و مرگ نادرو می بینم .....


    داستان ها کوتاه پیرامون این داستان


    متن مخفي!
    رنک های امیر:

    چندی بود که امر قدرتو در دست گرفته بود و همه کاره سایت بود. هرکسی رو می هخواست هرکاری می کرد و ...... کاربرا از دستش خسته شده بودن. 10-20 تایی به سهراب اعتظاض کردن
    سهرابم که رفته بود خواستگاری و ..... فقط از این چیزا نداشت. البته در این بین حانیه و تیم مدریت هم به شدت ازش دفاع می کردن. یه روز مرتضی رو آنلاین دیدیم و از فرصت استفاده کردیم ریختیم سرش
    قبول کرد و امیرو از قدرت کنار کشید و اون تدیل به کاربر انجن شد. حالا رقابت سر این بود که چه کسی جاشو بگیره. اما می دونستم اون من پلیسم یا حانیه معاون ..... رقابت خیلی تنگاتنگ بود.
    می دونستم یا منم که مدیر کل می شم یا اون. ولی اگار حانیه بجز خود امیر خیلی از افراد دیگه هم دورش داشت. با دخالت فسیل و چند نفر دیگه حتنیه مدیر کل شد. از اون به بعد قاللب سایتم که خدا بیامرزه.
    ولی جنتلمنا سریع دسگیرش کردن و انداختنش سیاه چال اونم یه چند سای اونجا موند و اعظم که یکی از دستایاش بود هم همراهش رفت. سرنشتشونم که معلوم شد در بالا. بعدش خودم شدم مدیر کل و
    .......

    متن مخفي!
    داشتیم توی اتاق فرماندهی صحبت می کردیم. من و مجید. اونموقع برای صحبت پیرامون حمله خواهران به آنتی گرل صحبت کنیم. چند دقیقه ای از شروع بحث گذشته بود. مهراد دوان دوان وارد اتاق شد و گت که همه چیز برای دفاع آمادست. منم کلتمو از روی میز برداشتم و کمربندم که پراز خشاب های پر بود را به کمرم بستم. مجید هم شمشیرش را برداشت. به بیرون اتاق رفتم و شلغم و عمادو منتظر دیدم. گفتم: همه گروهاتو آمادست؟ اونا هم موافقط کرد. به جلوم نگاه کردم و دیدم که عده زیادی سرباز جلوم هستن. بهشون گفتم: افراد شلغم دید اونا رو با بخار شلغم آبپز کور می کنن و کماندارای مجید حمله رو وقتی دیدشون کورا ادامه میدن. اسساسین ها محافظ شوالیه ها می شن و از دو طرف حمله می کنین و ماهم از پشت سر اونهارو می کشیم. هدف های اصلی لیلا و مهسان و اعظم هستن. اناهم موافقت کردن. جنگ شروع شد. افزاد شلغم به خوبی کرشون رو انجام دادن. و کمان دارا هم حمله شروع کردن. البته لیلا با کلاشینکوفش تونست چند تا شونو بکشه. ولی سریع خشابش تموم شد و تا دوباره انو پر کنه توسط اسسین ها غافلگیر شده بودن. ماهم از پشت رفتیم. مجید جلوی ما بود. من رفتم شروع به جنگ با حانیه کردم. چیزی نگذشته بود که فهمیدم اون منو به بازی گرفته.. با ضربه ای منو به زمین انداخ. شلغمم مثل من بود. عماد تونست کمی مقاومت کنه ولی اونم مثل ما افتاد. حانیه به سمت مجید رفت که داشت با مهسان و لیلا و اعظم یک تنه مبارزه می کرد. چهار بر یک. به راحتب چند تا از شلیک های لیلا رو منحرف کرد و به اون ضربه ای زد و با ضضربه ای قدرت مند به دست مهساناره برقیشو از دستش انداخت. تنه ای به حانیه زد. اومد که به سمت اعظم برود ولی با ضربه ای با سرش گیج شد. بلافاصله چهار نفر به سرش ریختن و اون رو زیر بار ضربت خودشون گرفتن .......

    اینم یه داستان که حانیه نوشته. قشنگ بودش. می زارم بعدش ادامش می دم. خخخخخخخخ
    متن مخفي!
    پس خارج شدن آخرین نفر از اتاق دایره ای شکل، خودم را روی نزدیک ترین صندلی رها کردم.... گاهی این نبرد تمام نشدنی به نظر می رسید... ساعت دوازده شب،‌ پیکی با اخبارهایی مهم رسیده بود و من به اجبار، جلسه ای اضطراری ترتیب داده بودم؛ اخبار بدی که پیک آورده بود چهره های خسته از تمارین سنگین روزانه ی عصیانگران را در هم برده و مرا بیشتر از چند وقت اخیر شکننده کرده بود؛ نقشه هایی که دقت و وقت زیادی روی آن ها گذاشته بودیم، همه بر باد رفته بودند و چندتا از پروفایل ها را هم از دست داده بودیم.... ما عملا باید همه چیز را از اول شروع می کردیم.
    با این که تنها دو سال از نبرد می گذشت، هر دو طرف ماجرا همیشه پایاپای هم پیشرفته بودند. ما تا کنون هرگز نتوانستیم مقدار زیادی جلو برویم؛ آنها هم همینطور... دو جبهه کاملا مساوی به نظر می رسیدند و پیش بینی برنده ی این نبرد، ناممکن می نمود.
    آرنج هایم را به دسته های صندلی راحتی تکیه دادم و انگشت هایم را روی شقیقه های دردناکم گذاشتم؛ به دوسال گذشته فکر می کردم و عمری که پای این نبرد به ظاهر بیهوده در حال گذر بود.... هیچ کدام از ما شبیه آن کودکان خندان گذشته نبودیم..... همه چیز از آنجایی شروع شد که ما دختران از شدت توهین های گروه به اصطلاح "جنتلمن" به گروه خواهران به تنگ آمدیم... گروه خواهران شامل اجداد و نیاکان ما بود.... نمی توانستیم در مقابل توهین هایی که در غیابشان به آن ها می شد نادیده بگیریم.... این شد که فکر چاره افتادیم.... گروه عصیانگران به سرعت تاسیس شد و پروبال گرفت.... مقرر عصیانگران ـ که همچنان، پس از گذشت این سال ها و جاسوس های جنتملن ها، همچنان مکانش مجهول باقی مانده بود ـ پر از دخترانی بود که احساس می کردند دیگر تاب تحمل چنین توهین هایی را به اجدادشان نداشتند..... هر چند تمسخر دخترها توسط پسرها هم در این مسئله بی تاثیر نبود...
    در ابتدای تاسیس عصیانگران، جنتلمن ها حتی به فکرشان هم نمی رسید که روزی با آنها وارد جنگی به این عظمت شوند....همه چیز بسیار خنده دار به نظر می رسید.... تا این که پس مدت ها، با آغاز شدن تابستان ـ تابستانی که برای همیشه در تاریخنامه‌ی عصیانگران ثبت شد ـ گروه خواهران، به صورت ناگهانی ظاهر شدند... عصیانگران که دیگر از بازگشت اجدادشان ناامید شده بودند، باری دیگر سرحال و امیدوار به نظر می رسیدند.... گروه خواهران خیلی زود به یاری عصیانگران آمدند.... جنتلمن ها که تا آن موقع به هیچ عنوان ما را تهدیدی به حساب نیاورده بودند، با وارد شدن خواهران به صحنه، به تکاپو افتاده به دنبال انتقام جویی بودند.... از همان روز ها بود که کم کم اختلاف ها شدت گرفت و شدت گرفت تا این که بحث های ساده ی ما که همراه با خنده بودند، تبدیل به جنگی بزرگ شد.....
    تقه ای که به در خورد، مرا از افکارم بیرون کشید؛ اعظم، به آهستگی وارد شد و در را پشت سرش بست؛ مغز ام به حرکت افتاد؛ یعنی چه شده است؟ این موقع شب؟ اخبار جدید؟!؟! لو رفتن جاسوس ها؟!؟! از بین رفتن پروفایل ها؟!؟ یا حتی.... لو رفتن مقرر....؟!؟!
    روی پاهایم پریدم و سریع گفتم: چی شده؟؟؟ ولی اعظم با خونسردی، صندلی ای از پشت میز بیرون کشید و روی آن نشست.... سپس به آرامی گفت: اتفاق بدی نیافتاده... آروم باش خاله جان!!!
    بعد از این سال ها هنوز من خواهر زاده بودم و او خاله... گویی هیچ چیز عوض نشده.....
    خواستم باز هم بپرسم که میان حرفم پرید...: خسته به نظر می رسی... باز رگ تنبلیت داره خودشو نشون می ده؟
    لبخندی بر لبم نشست؛ فکرهایم را از یاد بردم؛ هیچ چیز عوض نشده بود... حداقل بین من و خاله اعظم....!
    ـ یادت که نرفته خاله... یه رگم شیرازیه....!
    با یاد آوری بابا، کمی چهره ام در هم رفت؛ ولی او جایش امن بود.... دور از همه ی نبردها.... همانطور که خودش می خواست.... مهم نبود من مدت ها بود ندیده بودمش.
    ـ نه خاله جان یادمه!‌ اون بابای فسیلت رو مگه می شه فراموش کرد؟؟؟؟ با اون فلسفه اش!!! راستی خبری ازش نداری؟
    سرم را به علامت نفی تکان دادم.... دوست داشتم بیشتر در این مورد با خاله حرف بزنم ولی نه این موقع؛ مسلما این وقت شب از خوابش نزده بود تا احوال پدر من را بپرسد!
    ـ خاله.... بگو چی شده؟ بازم اخبار جدید اومده؟
    ـراستش رو بخوای خاله جان..... بله!!!
    نفسم را باصدا بیرون دادم.... برای یک شب این همه اتفاق زیاد بود!
    ـ خوب یا بد؟
    ـ بستگی داره چجوری بهش نگاه کنی.... در واقع از جهتی خوب از جهتی بد....!
    ـ بگو دیگه خاله! قلبم واستاد!
    ـراستش.... یکی از جنتلمن ها مرده....!!!
    صدایم ناخودآگاه بالا رفت...
    ـ چی؟؟؟؟ کدومشون؟؟؟؟

    اینم ادامش با خلاقیت خودم.
    متن مخفي!
    تفنگم را بالا بردم. چند ثانیه ای تمرکز و نشانه گیری کردم. سپس ماشه را کشیده و شکلیک کردم. تیر صاف به مرکز هدف خورد. ماها برعکس خواهران و عصیانگران که بیشتر بر روی نقشه های جنگی و استراتژی های پیچیده تمرکز داشتن بر روی روش های جدید مبارزه تمرکز می کردیم و خودمان شخصا تمام حمله هارا رهبری می کردیم. با لبخندی از سر رضایت به سراغ تخته هدف بعدی رفتم که چند متری دورتر بود. دوباره نشانه گیری کردم. و اینبار نیز مانند دفعات قبل شلیک صاف به هدف خورد. لبخندی از سر رضایت زدم.
    با چنین توانایی هایی به زودی می توانستیم عصیانگران را شکست دهیم. ولی هنوز منطق ذهن من می گفت که این نبر حالا حالا قرار است به طول بینجامد. می دانستم که منطقم درست می گفت ولی اصلا نمی توانستم بیش از این را تحمل کنم. راستش تا همین جایش هم خارج از حد توانم بود.
    انگار که این نبرد تمامی نداشت. در همین افکار بودم و اصلا نفهمیدم که چند تخته هدف دیگر را هم نابود کرده ام. برای امروز کافی بود. از اتاق تمرین خارج شدم و وسایل نظامی پیشرفه و مقرمان نگاهی کردم. مقر ما برعکس عصیانگران کاملا آشکار بود ولی چنان محافظت می شد که گاهی خودم هم از این که در چنین جایی ام وحشت داشتم. آه! چه احساس مضخرفی!
    به سالن ها راهرو ها و واحد هایی که تمامی آنها بخشی از اینجا بودند نگاهی انداختم. اینها با چنان پیچیدگی ساخته شده بودند که اگر شناختی ازشان نداشتید به راحتی گم می شدید. ولی تمام جنتلمنان نقشه راهرو هارا از بر بودند.
    به یاد کسی افتادم که باید اورا می دیدم. به سرعت در راهرو های پیچیده شروع به دویدن کردم. راهروها کاملاً به رنگ سفد بودند. پس چند دقیقه که به نظر چندین ساعت طول کشید به جایی که می خواستم رسیدم. کارت عضویتم را که تمام جنتلمنها داشتند رو به روی قسمتی که در کنار در شیشه ای قرار داشت گرفتم.
    پس از چند لحظه در کنار رفت و وارد شدم. اتاق به طور ساده ای مبله شده بود. روی یکی از مبل ها نشستم. رو به رویم یکی از جنتلمن های مهم قرار داشت. رو به شلغم کردم. بهش گفتم:« چی باعث شده که تو منو فرابخوانی ؟»
    اوهم گفت:« می دونی که حتماً کار مهمی داشتم. چند نفر گفتن که می دونن مقر گروه خواهران کجاست.»
    _می دونی که من دیگه به این چیزا اهمیتی نمی دم. بیست جای قبلی کاملا اشتباه بودن و حتی پنج تا از سربازامون گم شدن. از من انتظار نداشته باش به این یکی گوش کنم.
    چند دقیقه ای باهم جر و بحث کردیم. اما در نهایت اون برنده شد و من قبول کردم که با چند سرباز سر و گوشی به آب بدم.
    داشتم از اتاق خرج می شدم که محکم با کسی برخورد کردم.
    لاین هارتو جلوم دیدم. بهش گفتم که چه چیزی باعث هد اکه اینقدر عجله کند.
    او با ترس و لرز حواب داد:« یکی از ماها... یکی از جنتلمنا مرده!»
    وحشت کردم. جواب دادم:« چطوری؟ اون کی بود؟ کی کشتتش؟»
    اون جواب داد:« یکی از اعضای بدنش قطع شد و در اثر خونریزی مرد. ما اونجر رو از دست دادیم.»
    از این خبر شکه شده بودم. یکی از اعضای بدنش قظع شده ... اره برقی! بلافاصله فهمیدم که قاتل کیه...
    زیر لب گفتم:« از این کارت پشیمون میشی مهسان!»
    سپس گفتم:« کارت عضویتش همراهش بود؟»
    اونم جواب مثبت داد. نفس راحتی کشیدم.
    اونا خیلی قدرتمند شده بودن .......

    بعد از مدت ها ..... ورژن جدید.
    متن مخفي!

    اعظم به سرعت در کوچه و پس کوچه ها می دوید. همیشه توانسته بود به راحتی از دست جنتلمنها فرار کند.
    ولی می دانست این مامور ها جنتلمنهای عادی نیستند. وقتی وارد پیچ بعدی شد تیری را دید که به سمتش می امد. وقت استفاده از ماهییتابه را نداشت بنابر این سرش را دزدید. تیر زوزه کشان و با فاصله ای کم از بالای سرش گذشت.
    این تیراندازی دقیق تنها می توانست کار یک فرد باشد: مهراد!
    اگر مهراد ابنجاست هادی هم هست. با ماهیتابه اش به سمت مهراد حرکت کرد.
    اما مهراد فقط سر جای خود ماند و لبخندی زد. دستی از میان هوا مشتی به شکم اعظم زد. هادی رو به روی اعظم ظاهر شد.
    و آنجا بود که مبارزه اصلی آغز شد. اعظم با ماهیتابه اش سعی در ضربه زدن به مهرادو یا هادی داشت. اما آن دو چنان همکاری می کردند که هیچگا معلوم نبود کجا هستند. ناگهان برای اعظم موقعیت خوبی پیش اومد. مهراد در سمت راست و هادی در سمت چپش بود.
    با ماهیتابه ضربه ای به هادی زد. هادی به دیوار برخورد کرد.
    قبل از این که هادی بیوفته اعظم مهرادو گرفت و به هادی کوبید. سپس برج میلادو دید. به سمتش دوید. مهراد و هادی هم دنباش رفتن. تا طبقه بالای برج. تنها چیزی که ازشون دربرابر ارتفاع محافظت می کرد یه سری شیشه بود. اونجا مبارزه واقعی آغاز شد. میشه گفت اونا داشتن بخاظر جونشون مبارز می کردن.
    اعظم با ماهیتابه اومد که به مهراد بزنه ولی مهراد جاخالی داد. هادی از پشت سر به سمت اعظم اومد.
    هادی چنان ضربه ای به پشت اظم زد که اعظم به سمت شیشه هل پرت شد و از برج میلاد افتاد.
    مهراد یادش اومد که اونا اعضمو زنده می خواستن. پس به سمت اعظم شرجه زد و قبل از این که اعظم بیوفته اونو با یه دستش گرفت. با دست دیگشم لبه برجو گرفت.
    اونجا اعظم هی وول می خورد و می گفت که من حاضرم بمیرم ولی به جنتلمنا اعلاعات ندم.
    مهراد عصبانی شد و اونو بالا انداخت. هادی اعظمو تو هوا گرفت و به سمت داخل برج پرتابش کرد.
    اما نمی دونست اعظم با برج چی کار کرده. ناگهان همه برج شروع به فرو ریختن کرد. هادی به سمت اعظم پرید و ناگهان هردو ناپدید شدن. تلپورت هم یکی دیگه از قدرت های هادی بود
    . مهراد تازه متوجه داستان شده بود. او سوتی زد و دو جفت بال در پشتش ظاهر د. مهراد خودش را از لبه انداخت و به سمت کنار برج جایی کهاعظمو و هادی رفته بودن رفت. اونجا یه مبارزه کوچیک کردن و اینگونه بود که اعظم دستگیر شد.



    اسم این قسمتو می زارم همکاری
    متن مخفي!

    اگه بهتون بگم توی این ماجرا چه اتفاقی میوفته مطمئنم از تعجب زبونتون بند میاد! همین بس که نزدیک بود جنگ بین جنتلمن ها و عصیانگران با آتش بس تموم یشه. بهتره بریم سر اصل مطلب! از اونجا می گم که هادی منو به شطرنج دعوت مرده بود. وسطای بازی بودیم و حسابی گرم بازی شداه بودیم که ( البته معملوم بود می بازم ) که زنگ خطری که توی همه اتاقا کار گذاشته بودیم شروع به بوق زدن کرد.
    خلاصه با کتک و کتکت کاری از اتاق زدیم بیرون و چهار نعل تا دم پایگاه جنتلمنا که با نیروی خیلی قوی محافظت می شد رسیدیم. حتما مس پرسشید که با تعداد کم جنتلمنها چطور اینقدر سرباز داریم. ساده بگم هر پسری میاد تو ساید مستقیما عضو جنتلمن ها می شه.
    وقتی رسیدیم به دم مخفیگاه دیدیم عده ای پسر مشغول مبارزه با جمعیتی که همه ماسک بر صورت زده بودن و نمی شد جنسیتشنو تشخیص داد می جنگیدن. مهراد از همون ارتفاع بیست متری می پره پایین. اما قبل از این که روی زمین بیوفته روی هوا معلق می مونه.
    نه نه نه! قدرت خود هادی نبود. دوتا ساحر پشت سرش روی هوا نگهش داشته بودن. هادی میاد روسی زمین و مشغول نبرد میشه. منم کار اونو تکرار می کنم. بعد از چند دیقه که جنگ تموم شد و ما هم داشتیم یه نفس راحت می کشیدیم که با صدای یک موتور سیکلت به خودمون اومدیم. پشت موتور سیکلت یه دختر سوار بود.
    عماد رو دیدم که تیغه ارتجاعیشو دراورد ولی من با اشاره بهش گفتم که اونو سر جاش برگردونه و اونم این کارو کرد.
    دختر که حتما یکی از اعضای معمولی عصیانگران بود ( من همه ی اعضا مهم عصیانگرانو میش ناسم ولی اونو نشناختم ) گفت که: حانیه خرگوش رو برای یک جلسه دعوت کرده! شما می تونید 5 نفرو همراه خودتون بیارید.
    جلسه دم مخفیگاه مخروبه عصیانگران برگذار میشه.
    منم گفتم: شایان ، هادی ، مهراد ، سپر ، وحید همراه من میاید.
    اونام موافقت کردن.
    روز جلسه فرا رسید و منو همراهام دم مخروبه مخفیگاه عصیانگران بودیم. چند وقط پیش اونجا زلزله اومد و خراب شد. حانیه و کیاناز ، عطرین ، فاتان ، آرام رو دیدیم که میومدن.
    اونا صحبتو شروع کردن. درواقع حانیه! اون گفت: دیروز یه سری دختر به عصیانگران حمله کردن! و اونطور که یکی از افرادمون گفت عده ای به شما هم حمله کردن!
    من که متعجب شده بودم چون کسی رو در اون موقع اون دور و اطراف ندیده بودم! خوب درواقع کسی که مشکوک بزنه! ولی اینو بعدا حل می کردیم. گفتم: بله! به ما م حمله شد! و اونطور که فهمیدم افرادی که در شرف اخراج بودن! اونا هم موافقتن کردن و یه رای گیری برای حل مشکل کردیم. اکثرا یعنی همه می گفتن که بهتره همکاری کنیم. بجز من و حانیه که تشکیل دهنده جلسه بود.
    وقتی جلسه تموم شد با هم برگشتیم و همراهام جریانو به بقیه گفتن. همه با همکاری موافقت کردن. اما من بازم نمی خواستم باهاشون همکاری کنم.
    بعد یه مدت خبر رسید پایگاهشون پیدا شده و من تعجب کردن که حانیه هم هنوز نمی خواست همکاری بکنه. من همزراه گروه رفتن و وقتی که عصیانگرا و جنتلمن ها داشتن کنار هم مبارزه می کردن من همون نزدیکی بودن و داشتم تماشا می کردم.
    اما ناگهان چشمم به هادی و مهراد افتاد. خسته و کوفته بودن. و انگار که سر مهراد داشت خونریزیی می کرد.
    چند نفر دیگه هم دیدم که چه عصیانگر و چه جنتلمن که زخمی شده بودن. یک دفعه حضور یکیو کنارم احساس کردم. یه دختر بود که شنل روی سرش بود.
    اون گفت: من نمی تونم اینطوری زخمی شدم دوستان و افرادمو ببینم!
    منم فهمیدم اون کیه. گفتم: مجبوریم برای یکبار هم که شده همکاری کنیم.
    اون گفت: یک بار× برای اولین و آخرین بار.
    منم موافقط کردم و الحمو برداشتم و با هم به سمت میدان نبرد جنگیدیم. برای اولین و آخرین بار! با اسلحم به شریکانی که به سمتش میومد شلیک کردم و گفتم: یکی طبم! اونم منو با ضربه کنار زد. تیری از کنارم گذشت! اون گفت: بی حساب شدیم. چند بار این اتفاق و یا بلعکس تکرار شد. در کنار هم چندین ساعت جنگیدیم. در آخر همه افراد زخمی و بیهوش شده بودن.
    ساحره ها اونارو زنده نگه می داشتم و از مرگ محفوظشون می کردن.
    در آخر فقط من و حانیه به هوش بدیم. من اسلحمو پایین اوردم و به حانیه نگاهی اونم فهمید منظورم چیه. شمشیرشو به اسلحه من چسبوند.نری اومد. چشمامونو بستیم و بیهوش شدیم!
    وقتی به هوش اومدم حانیه کنارم نبود. شایان رو بالای سرم دیدم. گفت: شما فوق العاده بودید!
    گفتم: برای حانیه چه اتفاقی افتاد ؟ و برای دیگران ؟
    اون گفت: حانیه رو عصیانگران بردن! و ما هم تورو. از یک خطر بزرگ جون سالم به در بردیم و عجیب تر این که هیچ کس نمرد!



    خوب همونطور که می دونید خوشبختانه این ایام امتحانات بد می گذره ( حالا خوبه واسه شما بد می گذره اینجا که بد لم داده رو مبل تخمه میشکنه قصد رفتنم نداره. الآنم داره پدرم درمیاد )
    بگذریم با اپیزود ( ) دیگری از مجموعه نبرد حماسی درد خدمتتنون هستیم!
    متن مخفي!
    نعره زدم:« چی؟! سه تا جنتلمن مردن؟ گی اونارو کشته؟»
    هادی گزارشش را ادامه داد:« تازه سه تای دیگه هم بوده که همزمان با اون بوده.»
    نعره زدم:« چی؟ لابد می خوای بگی قاتل ها هم شناسایی نکردین و یا اینکه از حفاظ های ما گذشتن و الآن دارن توی مقر جنتلمنا پرسه می زنن؟»
    هادی گفت:« نه بابا ... این جنتلمن جدیدا که گذاشتیمشون مرزبان باشن اینقدرم کشک نیستن. البته نه اینکه خیلی خوب باشن ها ... خودت که می دونی اونموقع که شیخ عجم می خواست بیاد دیدن حمزه چه بلبشویی به پا کردن ولی اونقدرام احمق نیستن.»
    گفتم:« اوهوم ... یادمه ... بعد از اون اتفاق حمزه تقریباً اونارو کشت. حالا قاتل ها مشخص نشدن؟»
    _چرا ... اما قضیه یکم عجیبه ... دوتا قاتل ها یکین.
    _منظورت اینه که یه عصیانگر در یک آن توی دو جا بوده؟
    _آره... اما فقط این نیست. اون عصیانگر حانیس!
    جیغ کوتاهی کشیدم. بعد از چند لحظه که هوش و حواسم سر جایش بررگشت گفتم:« این قدرت قدرت اونجر بود که هفته پیش مرد. مهسان قدرت رو گرفته و اونو به حانیه داده ... خیلی خوب ... خودمون به امورات حانیه می پردازیم. تو برو چند تا از جنتلمنا ررو خبر کن من و ژوپی هم می ریم به اتاق نقشه کشی ...»
    ***
    حانیه با 5 عصیانگر منتظر بود درحالی که من تنها بودم. و یا حداقل در ظاهر این طور بود. عماد از بالای ساختمان به پایین پرید و دو تا از عصیان گران را کشت. هادی در میانشان ظاهر شد و کار دوتای دیگر را تمام کرد. حانیه برگشت و من با صاعقه نفر آخر از یارانش را کشتم. عماد و هادی عقب رفتند و حانیه در مثلث من عماد و هادی گیر افتاد. نگاهی به اطرافش کرد و به سمت من حمله ور شد. در این بین عماد و هادی مشغول مبارزه با دو حانیه دیگر بودند.
    سه جنتلمن دیگر وارد شدند. در ابتدا شلغم کیسه ای شلغم آب پز را پایین انداخت. شلغم آب پز دید حانیه ها را کور نمود. سپهر و ژوپی نیز وارد شدند. همه جنتلمن ها عینک داشتند تا دیدشان در بخار شلغم آب پز گم نشود.
    پس از اندکی محاصره تله ام جواب داد. ما در محاصره تقریبا 20 حانیه بودیم. چنین کاری به شدن از انرژی حانیه کم نمود. یکی از حانیه ها بی اراده خمیازه کشید. نعره زدم:« اون حانیه اصلیه!»
    شش جنتلمن به سمتش حمله ور شدند. حانیه شمشیر کشید و تمام کپی هایش را ناپدید کرد. شمشیرش را حرکت داد و بال مهراد را زخمی کرد و اورا با ضربه به کناری پرت کرد. عماد به جلو پرید. شمشیر حانیه هیدن بلاد ( همون تیغه های اسسین ) های اوررا شکست و چند زخم بر روی بدنش به جا گذاشت.
    قبل از اینکه حانیه کار عماد را تمام کند عماد چاقویی بیرون کشید و آن را در شانه حانیه فرو کرد. حانیه از سر اجبار با دسته شمشیرش به سر عماد کوبید و او بیهوش شد. اما خوشبختانه حانیه زخمی شده بود. هادی، من و ژوپیتر همزمان به سمت حانیه رفتیم. حانیه شمشیرش را به سمت هادی انداخت. هادی به پشت حانیه تلپورت کرد و خنجری در شانه دیگرش فرو کرد.
    حانیه از من فاصله گرفت و به سمت امیر رفت و با وجود این حقیقت که هر دو دست هایش از کار افتاده بودند کار امیر را ساخت ( به خیال خودش اونو کشته بود اما در حقیقت امیر خودشو وارد خلسه کرده بود تا زنده بمونه ) با حرکت دستش نوری از پیشانی امیر به هوا برخاست.
    نور وارد بدن او شد. زخم های چاقو ها به سرعت بسته شدند و چاقو ها از زخمش در آمدند. درحالی که مانند یک گاو نر انرژی داشت به سمتم آمد و هرگونه جادویی که داشت به سمتم روانه ساخت. نمی دانستم چه کنم. به کناری پریدم و مرگ از کنارم گذشت. زمانی که به خودم آمدم هادی خود، شلغم و امیر را تلپورت کرده بود و مهراد معلوم نبود کجا گم و گور شده است.
    بعد از اینکه چند لحظه مبارزه کردیم سرو کله مهراد پیدا شد. خود با بین من و حانیه انداخت دو مشت خاک به سمت چشم های حانیه انداخت. حانیه چشم هایش را بست و در این لحظه من با حرکتی مهراد را به کناری انداختم و کلتم را بیرون کشیدم و به شکم حانیه شلیک کردم. حانیه از درد نقش بر زمین شد. به شدت درد داشت و احتمالاً برای مدتی نمی توانست حرکت کند و حرف بزند و حتی بنشیند. اما زنده می ماند.


    به این بخش در آینده اضافه می شود
    ویرایش توسط BOOKBL : 2015/05/13 در ساعت 14:42
    خودتو اذیت نکن. زندگی کوتاهه. اما عوض بقیه رو اذیت کن. خیلی حال میده.
  2. #2
    تاریخ عضویت
    2013/08/03
    محل سکونت
    قم
    نوشته‌ها
    492
    امتیاز
    33,625
    شهرت
    21
    2,308
    پليس سایت
    ای بابا چرا کیاناز رو کشتی؟ حالا نمیشد نکشیش؟
    راستی من تکذیب میکنم من همین حالاشم دلسوزی ندارم
    درجریان جنگ اون طوری نشدم
    از اول اونطوری بودم
    یه سرباز وقتی که می‌رسه به ته خط تازه تبدیل به وزیر می‌شه
    _________
    چقدر عقده نگه داشتم تو دل پیرم چقدر دویدم و فهمیدم رو تردمیلم
    __________
    من اعصاب بیست سال دیگمو الان دارم از بدن خودم مساعده می‌گیرم
    یاس
  3. #3
    تاریخ عضویت
    2013/08/03
    محل سکونت
    :| اممم خب اینجا زندگی می کنم.
    نوشته‌ها
    469
    امتیاز
    41,022
    شهرت
    0
    1,558
    مدیر آپلود
    خخخخخ فکرش رو بکن اینا همه رو بکشی بعدشم بشینی سی و نه سر نخ بخونی

    البته اگ بخواهی می تونی کارآموز رو انگلیسی بخونی مطمئن باش می ارزه

    عمادم دار بزن من خودم عواقبش رو می پذیرم
    خدا نبود، شد. پَ میشه اگه تو هم نباشی... .
  4. #4
    تاریخ عضویت
    2013/08/13
    محل سکونت
    شمرون!
    نوشته‌ها
    182
    امتیاز
    10,945
    شهرت
    0
    526
    ویراستار
    عاقا حالا یه چی گفدم! ولی جدا پشتکاری داریا!!
    اعتماد به فرد دیگه‌ای آسونه. چون تو اونو کاملاً نمی‌شناسی و نمی‌دونی دقیقاً چی توی فکرش می‌گذره! فکر می‌کنی کارش خیلی درسته! پس خودتو راحت می‌کنی و بهش اعتماد می‌کنی. مشکل اینه که بقیه بهت اعتماد کنن. چون تا به خودت اعتماد نداشته باشی نمی‌تونی مورد اعتماد واقع بشی، و اعتماد داشتن به خودت خیلی سخته! چون تو کاملاً خودتو می‌شناسی و می‌دونی دقیقاً چی توی فکرت می‌گذره!
  5. #5
    تاریخ عضویت
    2013/08/03
    محل سکونت
    قم
    نوشته‌ها
    492
    امتیاز
    33,625
    شهرت
    21
    2,308
    پليس سایت
    من پایم با کشتن عماد خیلی حال میده
    ببینم علیرضا چی شد قضیش؟ مرد یا زنده موند؟
    یه سرباز وقتی که می‌رسه به ته خط تازه تبدیل به وزیر می‌شه
    _________
    چقدر عقده نگه داشتم تو دل پیرم چقدر دویدم و فهمیدم رو تردمیلم
    __________
    من اعصاب بیست سال دیگمو الان دارم از بدن خودم مساعده می‌گیرم
    یاس
  6. #6
    تاریخ عضویت
    2014/08/05
    محل سکونت
    بریتانیا کملوت
    نوشته‌ها
    69
    امتیاز
    7,313
    شهرت
    0
    466
    نویسنده
    هعی
    منو بی گناه کشتن
    من فقط تو گروه عضو بودم
    اما هیچ وقت...هیچ وقت همکاری نکردم
    از خود اعضا بپرسید....
    نامردا
    اینم الان روحمه
    اومدم انتقام بی گناهیمو بگیرم
    چه طور دلتون اومد با من...من که آجیتون بودم این کارو بکنین
    نچ نچ نچ
    من ازتون انتظار دیگه ای داشتم هعی
    ولی با این وضعیتم...
    می بخشم...چون بذر کینه توی قلبم نیست(چیه خو جدی گرفتی منم جدی گرفتم خخخخ)
    نباید منو به امیر میسپاردی
    خودت یا هر کدوم دیگه از داداشامو باید میفرستادی...هعی
    ولی گفتم که میبخشم...
    (ولی خودمونیم دمت گرم خیلی توپ بود داداشی...خندیدم)
    دنیا جفت دستات پوچه​...
    بنبست آغاز هر کوچه...
    The ways
    ...

  7. #7
    تاریخ عضویت
    2014/03/08
    نوشته‌ها
    336
    امتیاز
    19,797
    شهرت
    0
    2,616
    نویسنده
    بنیامین خیــــــــــــــــلی خشنی.

    گرفتی دخرتای مردم رو سر به نیست کردی

    الان اومدن از من بچه هاشون رو میخوان.

    بعد شم این که ذهن تو هم مثل من این گونه تخیلیه!

    خوبه یه نفر پیدا شد مثل خودم!
    هوف..
  8. #8
    تاریخ عضویت
    2014/04/04
    محل سکونت
    قم
    نوشته‌ها
    557
    امتیاز
    10,266
    شهرت
    2
    1,907
    نویسنده
    نقل قول نوشته اصلی توسط kianaz نمایش پست ها
    هعی
    منو بی گناه کشتن
    من فقط تو گروه عضو بودم
    اما هیچ وقت...هیچ وقت همکاری نکردم
    از خود اعضا بپرسید....
    نامردا
    اینم الان روحمه
    اومدم انتقام بی گناهیمو بگیرم
    چه طور دلتون اومد با من...من که آجیتون بودم این کارو بکنین
    نچ نچ نچ
    من ازتون انتظار دیگه ای داشتم هعی
    ولی با این وضعیتم...
    می بخشم...چون بذر کینه توی قلبم نیست(چیه خو جدی گرفتی منم جدی گرفتم خخخخ)
    نباید منو به امیر میسپاردی
    خودت یا هر کدوم دیگه از داداشامو باید میفرستادی...هعی
    ولی گفتم که میبخشم...
    (ولی خودمونیم دمت گرم خیلی توپ بود داداشی...خندیدم)
    اینا مال 5 سال بعده هنوز زنده ای
    خودتو اذیت نکن. زندگی کوتاهه. اما عوض بقیه رو اذیت کن. خیلی حال میده.
  9. #9
    تاریخ عضویت
    2014/08/05
    محل سکونت
    بریتانیا کملوت
    نوشته‌ها
    69
    امتیاز
    7,313
    شهرت
    0
    466
    نویسنده
    منم ج ۵سال بعد رو دادم
    اون موقع روح میشم خو
    وای صحنه مرگم ولی چقدر احساسی بود دوسش دارم
    هعی
    من بی گناه می میرم....بی دلیل....بی گناه....هعی.....
    دنیا جفت دستات پوچه​...
    بنبست آغاز هر کوچه...
    The ways
    ...

  10. #10
    تاریخ عضویت
    2013/08/03
    نوشته‌ها
    633
    امتیاز
    27,109
    شهرت
    1
    3,905
    مدیر گرافیک


    ایول بنی خیلی خندیدم

    در مقام موسس گروه جنتلمن ها ( البته طرحش از امیر بود ) یه برنامه هایی دارم ! خبرت میکنم بعدا !
    [LEFT][INDENT=2].If Plan A didn't work, the alphabet has 25 more letters[/INDENT]
    [/LEFT]
صفحه 1 از 10 1 2 3 ... آخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 98

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. پاسخ: 3
    آخرین نوشته: 2016/06/05, 16:58
  2. دزد ........ تاریخچه و نقد و بررسی
    توسط Paneer در انجمن بایگانی
    پاسخ: 0
    آخرین نوشته: 2014/03/13, 13:13
  3. شخصیت شناسی از روی تاریخ تولد - تست روانشناسی
    توسط بازی خور در انجمن بایگانی
    پاسخ: 0
    آخرین نوشته: 2013/12/11, 17:44
  4. پاسخ: 5
    آخرین نوشته: 2013/09/30, 18:25

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •