خونه ی خواهرم خواب بودم. بچه هاش رفته بودم توی کوچه بازی کنن. ناگهان ازخواب پریدم رفتم توی آشپزخونه به سرو صورتم آب بزنم. وقتی آب زدم روی صورتم چیزی حس نکردم
صورتم را لمس کردم اما مثل سنگ بود و انگار وجود نداشت.
خیلی ترسیدم
تو آینه نگاه کردم دیدم صورتم سالمه ولی حسش نمی کنم.
رفتم و تلفن رو برداشتم و به خواهرم زنگ زدم.
برداشت گفت: الو
_الو
صداشو می شنیدم ولی او صدامو نمی شنید.
جیغ زدم و رفتم سمت در. 1 لحظه به ذهنم خورد دارم خواب می بینم یا این من نیستم روحمه. به دستگیره چنگ زدم ولی دستم از دستگیره ی در رد شد. وحشت زده به زیرزمین برگشتم و با جسد خودم مواجه شدم. آروم به طرفش رفتم و کنارش نشستم، مثل آبی که تو لیوان می ریزد سر خوردم و به جسمم برگشتم.
همش راست بود
وقتی به خواهرم زنگ زدم گفت یکی زنگ زده بود از خونه حرف نمیزد
1 نکته ی جالب این بود که بعد زمان و مکان نداشتم و در 1 لحظه مسیر زیادی را راه می رفتم بدون اینکه بفهمم.