سلام؛ خب همون طوری که قول دادم اومدم. این پست دو بخش میشه. مقدمه و فصل اول!
درباره ی مقدمه...
اون کششی رو که باید توی خواننده ایجاد کنه، ایجاد نمی کنه! چرا؟ چون اشکال تو جمله بندیاس. تو توصیفاس. هرچقدر هم ایده خوب باشه، اگه توصیف و فضاسازی ضعیف باشه این ایده ی خوب با توصیف ضعیفت پایین کشیده میشه و خب داستان طبیعتاً اونطور که می خوای نمیشه. چرا این حرفو می زنم؟ چون وقتی خوندم حس کردم توی یه صحنه ی خالی معلقم و یکی کنار گوش من داره یه سری کلمات رو نجوا می کنه. کلمه ها سردن و هیچ گرمی ای توشون احساس نمی کنم. یعنی باهاشون ارتباط برقرار نمی کنم. نمی تونم لمسشون کنم. نمی تونم جلوی چشمم ببینمشون. مقدمه ی تو آغشته از احساسه اما کلمات کنار هم به خوبی چیده نشدن. مثلاً آخرش، ترس راوی رو جوری به نمایش نذاشتی که خواننده هم اون ترس رو احساس کنه. استرس راوی و موقعیت بدش رو درک کنه. می فهمی چی میگم؟
یکم به کلمه ها رنگ بده یعنی از این سادگی درشون بیار و یکم ادبی ترش کن.
این از نظر نگارشی. اما در مورد ایده هم هیچ نظری نمی تونم بدم تا یکم جلوتر بریم.
اما فصل یک!
اینجا ورق کلا بر میگرده. اصلا انتظار نداشتم. کلمه ها خیلی شیوا و روون کنار هم چیده شده بودن و تنها ایرادی که می تونم بگیرم اینه که جای توصیف چهره ی شخصیت هات و فضای اطرافشون خیلی خالیه و اگه بتونی به این بخش بیشتر بپردازی این داستان، داستان فوق العاده ای میشه. در پرانتز بگم که یه عده عادت دارن تو فصل های بعد ذره ذره توصیف ها رو وارد داستان کنن. به هر حال من منتظرم.
در کل حرف زیادی واسه گفتن ندارم چون به نظرم تا حدودی تونست ضعف مقدمه رو ترمیم کنه، نقطه های گنگ رو تا حدی پر کنه و از همه مهم تر کششی رو که در مقدمه ایجاد نمی شد، ایجاد کنه.
ضمنا از نکات مثبتش پایان خیلی خوبش بود. خیلی عالی تمومش کردی. خوشم اومد.
واسه فصلات عنوان بذار. اینطوری خیلی شاخ تر میشه.
همین فعلا! بی صبرانه منتظر فصل دومت هستم.
پی نوشت: وقتی داشتم می خوندم واسه یه لحظه منو برد به دنیای بودلر ها... بچه های بدشانس. خوندیش یا نه؟
با اینکه با هم زمین تا آسمون فرق دارن اما نمی دونم چرا منو یاد اونا انداختن.
همیشه شاد و موفق باشی.