ورود به حساب ثبت نام جدید فراموشی کلمه عبور
برای ورود به حساب کاربری خود، نام کاربری و کلمه عبورتان را در زیر وارد کرده و روی «ورود به سایت» کلیک کنید.





اگر فرم ثبت نام برای شما نمایش داده نمی‌شود، اینجا را کلیک کنید.









اگر فرم بازیابی کلمه عبور برای شما نمایش داده نمی‌شود، اینجا را کلیک کنید.





صفحه 2 از 4 نخست 1 2 3 4 آخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 31
  1. #1
    تاریخ عضویت
    2012/02/07
    نوشته‌ها
    524
    امتیاز
    14,029
    شهرت
    8
    3,225
    مدیریت کل سایت

    شعرهای دوست داشتنی

    سلام و صد سلام

    بدون شک بارها شده که با اشعاری رو به رو شدین که بسیار ازش لذت بردین و دوست داشتین اونو به اشتراک بزارین...
    این تاپیک دقیقا برای همینه، برای اشتراک اشعاری که دوستشون داشتین تا بقیه هم از اونا لذت ببرن...اشعاری که میزارین میتونن فقط یک بیت شعر باشن یا یک شعر کامل...
    نظر هم میتونید بدید...ولی ترجیح داره اشعاری که دیگران دوست داشتن رو نکوبید!
    ممنون...

    اسم شعر:گل یا پوچ؟

    گل یا پوچ؟
    پوچ...پوچ...پوچ
    دستت را باز نکن
    حسم را تباه مکن
    بگذار فقط تصور کنم
    که در دستت برای من کمی عشق پنهان است
    دستت را باز نکن
    شور شعرم را بر باد مده
    مگذار تصویرت در ذهنم هزار تکه شود
    حرف بزن...باز هم دروغ بگو
    اگر آسمان چشم من ابری است
    بگو آسمان آبی چشم ترا
    هر شب ستاره بارانم
    دستت را باز نکن چون تو
    شاید تو آخرین فرصت حریق کوه یخ در طوفانی
    و آخرین چوب کبریت
    در دستهای ترسیده‌ام
    نسرین بهجتی
    لايمكن الفرار از عشق
  2. #11
    تاریخ عضویت
    2014/07/10
    نوشته‌ها
    223
    امتیاز
    11,600
    شهرت
    0
    1,117
    مترجم
    افق تاریک، دنیا تنگ، نومیدی توان فرساست می دانم
    ولیکن ره سپردن در سیاهی رو به سوی روشنی زیباست می دانی؟
    به شوق نور در ظلمت قدم بردار
    به این غم های جان آزار دل مسپار
    که مرغان گلستان زاد_که سرشارند از آواز آزادی_
    نمی دانند هرگز لذت و شوق رهایی را
    و رعنایان تن در نور پرورده
    نمی دانند در پایان تاریکی شکوه روشنایی را.

    فریدون مشیری
  3. #12
    تاریخ عضویت
    2014/04/24
    نوشته‌ها
    124
    امتیاز
    8,574
    شهرت
    0
    554
    Ara
    کاربر انجمن
    صبحدم آواز می خواند سر کهسار سار
    هم نوایش می نوازد در نوا کفتار تار
    روی ساحل با چه شوری می زند خرچنگ چنگ
    قورباغه می کشد با لحن ناهنجار جار
    ماهی آزاد٬ رند و ماهی شیلات لات
    گشته از کمبود طعمه مرغ ماهیخوار خوار
    کفش بوتیمار ورنی٬ کفش کبک انجیر جیر
    بره آرام است و گرگ از نفحه اسحار هار
    زلف سنجاقک سیاه و کاکل زنبور بور
    هفت خط و زهرآگین٬ مثل استعمار مار
    دشت و صحرا گشته از گل های رنگارنگ٬ رنگ
    دامن آکنده ز گل با شادی بسیار یار
    ابر نیسان بس که بر دشت و دمن بارید رید
    از تأسف ناله زد بلبل سر گلزار زار
    ای که ساز تو شده در مایه مشکوک کوک
    ای که صادر می کنی همواره از منقار قار
    ای کلاغ ای مخبر مرغان٬ خبرچین سیا
    ای شده پرونده ات بر دوش استکبار بار
    نام تو مرغ است نام بلبل و سیمرغ مرغ
    لیک با نامت ندارد شاعر بیکار کار
    نوک ببند و پندی از سیمای عالمگیر گیر
    ترک کن خوانندگی را بگذر از این قار قار
    بخت یارت شد که در این قافیه کمبود بود
    ور نه می شد حال تو در کوچه و بازار زار
    اسماعیل امینی
    Reading Is One Form Of Escape
    Running For Life Is Another
    Lemony Snicket
  4. #13
    تاریخ عضویت
    2014/07/10
    نوشته‌ها
    223
    امتیاز
    11,600
    شهرت
    0
    1,117
    مترجم
    می پرسد از من کیستی؟
    می گویمش اما نمی داند
    این چهره ی گمگشته در آیینه، خود این را نمی داند
    می خواهد از من فاش سازم خویش را، باور نمی دارد
    آیینه در تکرار پاسخ های خود حاشا نمی داند
    می کاودم می گویمش چیزی از این ویران نخواهی یافت
    کاین در غبار خویشتن، چیزی از این دنیا نمی داند
    می گویمش گم گشته ای هستم که در این دور بی مقصد
    کاری به جز شب کردن امروز یا فردا نمی داند
    می گویمش آن قدر تنهایم که بی تردید می دانم
    حال مرا جز شاعری تنها نمی داند
    می گویمش و می بینمش او نیز با آن ظاهر غمگین
    آنگونه می خندد که گویی هیچ از این غم ها نمی داند.

    محمدعلی بهمنی
  5. #14
    تاریخ عضویت
    2014/06/22
    محل سکونت
    ویرجینیای شمالی
    نوشته‌ها
    359
    امتیاز
    4,283
    شهرت
    0
    1,060
    کاربر اخراجی
    ساقی، به نور باده برافروز جام ما!
    مُطرب، بگو! که کار جهان شد به کام ما.
    هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق! -
    ثبت است بر جَریده ی عالم دوام ما.
    مستی به چشم شاهد دلبند ما خوش است
    زآنرو سپرده اند به مستی زمام ما.
    ما در پیاله عکس رخ یار دیده ایم
    ای بی خبر ز لذت شرب مدام ما!

    ترسم که صرفه ای نبرد روز بازخواست
    نان حلال شیخ ز آب حرام ما!

    چندان بُود کرشمه و ناز سهی قدان
    کآید به جلوه سرو صنوبر خرام ما!
    بگرفت همچو لاله دلم در هوای سرو
    ای مرغ وصل، کی شوی آخر تو رام ما؟

    ای باد! اگر به گلشن احباب بگذری
    زنهار، عرضه ده بر جانان پیام ما
    گو:" نام ما ز یاد به عَمدا چه می بری؟ -
    خود آید آن که یاد نیاید ز نام ما!"

    حافظ! ز دیده دانه ی اشکی همی فشان
    باشد که مرغ بخت کند میل دام ما.
    دریای اخضرفلک و کشتی هلال
    هستند غرق نعمت حاجی قوام ما

    حافظ



  6. #15
    تاریخ عضویت
    2014/01/09
    محل سکونت
    تهران
    نوشته‌ها
    9
    امتیاز
    8,458
    شهرت
    0
    60
    کاربر انجمن
    پیش از اینها فكر می كردم خدا
    خانه ای دارد میان ابرها

    مثل قصر پادشاه قصه ها
    خشتی از الماس و خشتی از طلا

    پایه های برجش از عاج و بلور
    بر سر تختی نشسته با غرور

    ماه برق كوچكی از تاج او
    هر ستاره پولكی از تاج او

    اطلس پیراهن او آسمان
    نقش روی دامن او كهكشان

    رعد و برق شب صدای خنده اش
    سیل و طوفان نعره درنده اش

    دكمه پیراهن او آفتاب
    برق تیغ و خنجر او ماهتاب

    هیچكس از جای او آگاه نیست
    هیچكس را در حضورش راه نیست

    پیش از اینها خاطرم دلگیر بود
    از خدا در ذهنم این تصویر بود

    آن خدا بی رحم بود و خشمگین
    خانه اش در آسمان دور از زمین

    بود اما در میان ما نبود
    مهربان و ساده و زیبا نبود

    در دل او دوستی جایی نداشت
    مهربانی هیچ معنایی نداشت

    هرچه می پرسیدم از خود از خدا
    از زمین ، از آسمان ، از ابرها

    زود می گفتند این كار خداست
    پرس و جو از كار او كاری خطاست

    آب اگر خوردی ، عذابش آتش است
    هرچه می پرسی ، جوابش ْآتش است

    تا ببندی چشم ، كورت می كند
    تا شدی نزدیك ، دورت می كند

    كج گشودی دست ، سنگت می كند
    كج نهادی پای لنگت می كند
    تا خطا کردی، عذابت میکند
    درمیان آتش آبت می كند

    با همین قصه دلم مشغول بود

    خواب هایم، خواب دیو و غول بود


    نیت من در نماز و در دعا
    ترس بود و وحشت از خشم خدا

    هر چه می كردم همه از ترس بود
    مثل از بر كردن یك درس بود

    مثل تمرین حساب و هندسه
    مثل تنبیه مدیر مدرسه

    مثل صرف فعل ماضی سخت بود
    مثل تكلیف ریاضی سخت بود

    ********

    تا كه یكشب دست در دست پدر
    راه افتادم به قصد یك سفر

    در میان راه در یك روستا
    خانه ای دیدم خوب و آشنا

    زود پرسیدم پدر اینجا كجاست
    گفت اینجا خانه خوب خداست

    گفت اینجا می شود یك لحظه ماند
    گوشه ای خلوت نمازی ساده خواند

    با وضویی دست و رویی تازه كرد
    گفتمش پس آن خدای خشمگین ؟

    خانه اش اینجاست ! اینجا در زمین ؟
    گفت آری خانه او بی ریاست

    فرش هایش از گلیم و بوریاست
    مهربان و ساده و بی كینه است

    مثل نوری در دل آیینه است
    می توان با این خدا پرواز كرد

    سفره دل را برایش باز كرد
    می شود در باره گل حرف زد

    صاف و ساده مثه بلبل حرف زد
    چكه چكه مثه باران حرف زد...
    (قیصر امین پور)
    امیدوارم کامل باشه
  7. #16
    تاریخ عضویت
    2013/05/25
    محل سکونت
    همین نزدیکی ها
    نوشته‌ها
    35
    امتیاز
    7,824
    شهرت
    0
    498
    کاربر انجمن


    من گمان میکردم
    دوستی همچو سروی سرسبز
    چهار فصلش همه آزادگی است
    من چه میدانستم ...
    هیبت باده زمستانی هست
    من چه میدانستم ...
    سبزه میپژمرد از بی آبی
    سبزه یخ میزند از سردی دی
    من چه میدانستم ، دل هر کس دل نیست ...
    قلبها صیقلی از آهن و سنگ
    قلبها بی خبر از عاطفه اند
    سخن از مهر من و جور تو نیست ، سخن از
    متلاشی شدن دوستی است
    و عبث بودن پنداره سرور آور مهر...


    حمید مصدق
  8. #17
    تاریخ عضویت
    2014/06/28
    محل سکونت
    تهران
    نوشته‌ها
    71
    امتیاز
    7,733
    شهرت
    0
    339
    کاربر انجمن
    "اشکی در گذرگاه تاریخ"



    از همان روزی که دست حضرت قابیل
    گشت آلوده بهخون حضرت هابیل
    ازهمان روزی که فرزندان آدم
    زهر تلخ دشمنی در خون شان جوشید
    آدمیت مرد
    گرچه آدم زنده بود
    از همان روزی که یوسف را برادرها به چاهانداختند
    ازهمان روزی که با شلاق و خون دیوار چین را ساختند
    آدمیت مرده بود
    بعد دنیا هی پر از آدم شد و این اسباب
    گشت و گشت
    قرنها از مرگ آدم همگذشت
    ای دریغ
    آدمیت برنگشت


    قرن ما
    روزگار مرگ انسانیت است
    سینه دنیا ز خوبیها تهی است
    صحبت از آزادگی پاکی مروت ابلهی است
    صحبتاز موسی و عیسی و محمد نابجاست
    قرن موسی چومبه هاست
    روزگار مرگ انسانیتاست


    من که از پژمردن یکشاخه گل

    از نگاه ساکت یک کودک بیمار
    ازفغان یک قناری در قفس
    از غم یک مرد در زنجیر حتی قاتلی بر دار
    اشک در چشمانو بغضم در گلوست
    وندرین ایام زهرم در پیاله زهر مارم در سبوست
    مرگ او را ازکجا باور کنم

    صحبت از پژمردن یک برگ نیست
    وای جنگل را بیابان میکنند
    دست خون آلود را در پیش چشم خلق پنهان میکنند
    هیچ حیوانی به حیوانی نمی داردروا
    آنچه این نامردمان باجان انسان میکنند

    صحبت از پژمردن یک برگنیست
    فرض کن مرگ قناری در قفس هم مرگ نیست
    فرض کن یک شاخه گل هم در جهانهرگز نرست
    فرض کن جنگل بیابان بود از روز نخست


    در کویری سوت و کور
    در میان مردمی با این مصیبت ها صبور
    صحبت از مرگ محبت مرگ عشق
    گفتگو ازمرگ انسانیت است


    "فریدون مشیری"

    برای تمام رنج هایی که میبری
    صبر کن
    «صبر»
    اوج احترام به حکمت خداست...
  9. #18
    تاریخ عضویت
    2014/07/10
    نوشته‌ها
    223
    امتیاز
    11,600
    شهرت
    0
    1,117
    مترجم
    راستی،هیچ فکر کرده ای
    یک درخت توی باغ آسمان چه قدر دیدنی است؟
    ریشه های ما اگرچه گیر کرده است،
    میوه های آرزو ولی رسیدنی است.

    عرفان نظرآهاری
  10. #19
    تاریخ عضویت
    2013/05/25
    محل سکونت
    همین نزدیکی ها
    نوشته‌ها
    35
    امتیاز
    7,824
    شهرت
    0
    498
    کاربر انجمن



    در سحر گاه سر از بالش خوابت بردار!
    كاروانهاي فرومانده خواب از چشمت بيرون كن !
    باز كن پنجره را !

    تو اگر باز كني پنجره را،
    من نشان خواهم داد ،
    به تو زيبايي را .
    بگذر از زيور و آراستگي
    من تو را با خود تا خانه خود خواهم برد
    كه در آن شوكت پيراستگي
    چه صفايي دارد
    آري از سادگيش،
    چون تراويدن مهتاب به شب
    مهر از آن مي بارد .

    باز كن پنجره را
    من تو را خواهم برد؛
    به عروسي عروسكهاي
    كودك خواهر خويش؛
    كه در آن مجلس جشن
    صحبتي نيست ز دارايي داماد و عروس .
    صحبت از سادگي و كودكي است .
    چهره اي نيست عبوس .
    كودك خواهر من،
    امپراتوري پر وسعت خود را هر روز،
    شوكتي مي بخشد .
    كودك خواهر من نام تو را مي داند
    نام تو را ميخواند !
    - گل قاصد آيا
    با تو اين قصه خوش خواهد گفت ؟! -

    باز كن پنجره را
    من تو را خواهم برد
    به سر رود خروشان حيات،
    آب اين رود به سر چشمه نمي گردد باز؛
    بهتر آنست كه غفلت نكنيم از آغاز .
    باز كن پنجره را ! -
    - صبح دميد ! .


    حمید مصدق
  11. #20
    تاریخ عضویت
    2014/07/19
    محل سکونت
    زیر آسمون آبی
    نوشته‌ها
    12
    امتیاز
    3,640
    شهرت
    0
    49
    کاربر انجمن
    شبی در محفلی ذکر علی بود

    شنیدم عاشقی مستانه فرمود : اگر آتش به زیر پوست داری

    نسوزی گر علی را دوست داری
    [SIZE=5]اگر گناه وزن داشت؛ هیچ کس را توان آن نبود که قدمی بردارد

    خیلی ها از کوله بار سنگین خویش ناله میکردند

    و من شاید؛ کمر شکسته ترین بودم.
    [/SIZE]
صفحه 2 از 4 نخست 1 2 3 4 آخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 31

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. تبریکی برای یک دوست
    توسط kianick در انجمن مناسبت‌ها
    پاسخ: 12
    آخرین نوشته: 2017/07/22, 18:45
  2. دوست اردکها و رقیبی که به هر حال میباخت…
    توسط pmirzad در انجمن مطالب جالب و دانستنی‌ها
    پاسخ: 1
    آخرین نوشته: 2014/08/01, 03:56
  3. زشت اما دوست داشتنی
    توسط MaRs در انجمن مطالب جالب و دانستنی‌ها
    پاسخ: 2
    آخرین نوشته: 2014/07/26, 21:02
  4. معرفی رمان مورتال گوست
    توسط youra در انجمن اخبار دنیای کتاب
    پاسخ: 0
    آخرین نوشته: 2012/10/16, 20:39

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •