ورود به حساب ثبت نام جدید فراموشی کلمه عبور
برای ورود به حساب کاربری خود، نام کاربری و کلمه عبورتان را در زیر وارد کرده و روی «ورود به سایت» کلیک کنید.





اگر فرم ثبت نام برای شما نمایش داده نمی‌شود، اینجا را کلیک کنید.









اگر فرم بازیابی کلمه عبور برای شما نمایش داده نمی‌شود، اینجا را کلیک کنید.





نمایش نتایج: از شماره 1 تا 9 , از مجموع 9

موضوع: من و تو...

  1. #1
    تاریخ عضویت
    2012/02/07
    نوشته‌ها
    524
    امتیاز
    14,029
    شهرت
    8
    3,225
    مدیریت کل سایت

    من و تو...

    بعله یه متن ادبی...متعجب هم نشین، فمنیسم هستم درست ولی بی انصاف ک نیستم....
    ـــــــــــــــــــــــ

    تو آنسوی این شکاف ایستاده ای و من اینسوی شکاف... هردو داریم ذره ذره فرو می رویم، در زمینی که نمیدانم چیست...گاهی باتلاق میشود و بوی لجن اش در دماغ مینشیند و دل آدم از کثیفی این باتلاق چنگ میشود... وگاهی شنزاری میشود که با تلخی پایین میکشدمان و شن هایش خش می اندازد به حلق و جان و دلمان...


    تو آنسوی شکاف ایستاده ای و من این سوی شکاف... شکافی به بزرگی تاریخ ... نمیدانم این چه بازی تلخیست که هردو واردش شده ایم...بازیی که قوانینش نه به سود توست و نه به سود من... و من نمیدانم کی وضع کرده است این قوانین را که تلخ کند بازی را، به کام تو و کام من...

    گاهی در چشمم تو تنها گناهکار این بازی هستی و تو را لعنت میکنم بابت این هر دقیقه فرو رفتنی که گاه سرعتش مرا به این باور می رساند تا دقایقی دیگر چشم میبندم از این بازی تلخ...

    گاه هم فکر میکنم گناه تو چیست به جز تنها فرد دیگری که در بازی حضور دارد؟ و گاه هم چشم هایم را از این باتلاق شنزار مانند زیر پایم میگیرم و به فرو رفتن تو خیره میشوم... مو سیخ میشود بر جانم که اگر تو فرو بروی من چه کنم؟

    راستش را بخواهی دلم را خوش کرده ام به بودنت، به چشمانت و به لبخندهای تلخی که برای شیرین کردن کام من بر لب مینشانی، دل را خوش کرده ام به تو؛حتی اگر آنسوی شکافی به بزرگی تاریخ باشی...

    فرق من و تو آنقدر ها هم نیست...آنقدری نیست که بشود شکافی به این بزرگی و چون خار برود در چشم هر دویمان... من انسانم و تو انسانی... من میتوانم فکر کنم و تو هم میتوانی... من میتوانم عشق بورزم و تو هم میتوانی... تنها فرقمان در کمی بالا و پایین شدن های احساسات و تفکرات است... تنها فرقمان به اندازه یک ایکس یا ایگرگ است...ژن من xx هست و ژن تو xy ... آنقدر ها هم متفاوت نیستیم...نه آنقدری که تو بخواهی برتری یابی یا من...

    به این شکاف لعنتی که نگاه میکنم دلم بدتر از وقتی که به شنزار لجنی زیر پایم و فرو رفتنم نگاه میکنم میگیرد...موهایم بدتر از وقتی که به نبودت فکر میکنم سیخ می شود...شکافی که دلیل حضورش را درست نمیدانم اما عواملش را خوب می دانم...

    نمیدانم از کودکی بیخ گوشت راجع به من چه ها گفته اند... اما بیخ گوش من، بعد از اذانی که درش خوانند لالایی خوانده اند... نه لالایی از خوشبختی و آرامش... نه جنس لالایی من این ها نبوده... لالایی خوانده اند از تفاوت ها... تفاوت ها را حجیم کرده اند و فرو کرده اند در ذهن و جانم...برایم ایگرِگ ژنت را ای گرگ خوانده اند... و مرا ترسانده اند بیش از پیش، و من با همان دستان کوچک بچگانه ام کنده ام این شکاف لعنتی را... شکافی که امروز میخورد جانم را ذره ذره و نتها ترس میریزد به جانِ منی که در حسرت فهمت باقی مانده ام...

    در قصه های شبانه ، ظریف بودنم را ضعیف خوانده اند ،گفته اند من گلی هستم که به باد و نسیمی از دست میروم...در قصه ها از کاه ها برایم کوه ساخته اند و در گوشم از کوه ها حرف ها گفته اند...گفته اند که توی ضعیف که در دست نسیمی هم از دست میروی را باید دست کوهی سپرد...کوهی به نام مرد...

    همان مردی که در لالایی ها برایم گفته بودند گرگ است و خطرناک...و در قصه ها میگفتند کوهی است برای حفاظت تو...و من کودکانه گیج شده بودم از این تضاد. برایم از دیگرانی میگفتند گیر گرگ افتاده بودند و من بیشتر میترسیدم و برای رهایی از دست گرگ های خیالی با سرعت بیشتری شکاف را می کندم...میگفتند که باید چشم به راه کوه ماند و آنها کوه را میشناسند...و من جای ریشه دوانیدن برای اینکه نسیمی مرا از جا نکند وقتم را صرف کندن شکاف کردم و منتظر کوهی ماندم که آنها از کاه ساخته بودند...

    نمیدانم در لالایی ها و قصه های تو از من چه ها گفتند...گفته اند شیطانی هستم در پوست انسان؟ گفته اند گلی کوچک هستم که تاب میخورم با باد که مال توست و تو باید مرا حفظ کنی؟ تو را هم گیج این تضاد کرده اند؟ که چگونه میشود گلی کوچک شیطانی باشد در پوست انسان و اصلا چرا باید او را حفظ کرد؟

    حال خیلی وقت است ایمان آورده ام که تو نه آن گرگ لالایی ها هستی و نه کوه قصه ها...خیلی وقت است که فهمیده ام گل ها میتوانند ریشه کنند و در دل صخره رشد کنند و هیچ نسیمی خم به ابرویشان نیاورد...حالا خیلی چیزها را فهمیده ام، اما دیگر خیلی دیر است...حالا تو آنسوی این شکاف لعنتی هستی و من این سو...حالا تو آن طرف فرو میروی و من این طرف...

    این خیال و ترس لعنتی این شکاف لعنتی تر را ساخته است...من، تو را با تصور کوه بودنت نابود کردم و تو، مرا با تصور مالکیتت خرد کردی...

    مرا بابت تصور و خیالاتم ببخش...اخر هیچ کس در قصه های کودکیم به من نگفته بود کوه ها گریه هم میکنند، هیچ کس نگفته کوه های صخره ای هم چیزی دارند به اسم قلب که میتواند با تمام وجود عشق بورزد...مرا ببخش که هردفعه تو را دیدم جای یاد گرفتن زبان مثلا غریبه ات، در خیالاتم گرگ نشسته در نگاهت را دیدم و به تو و وجودیتت چشم بستم....مرا ببخش بابت اینکه تمام وزن زندگی را به دوش تو انداختم، آخر من ریشه ای نداشتم که بتوانم تاب بیاورم...

    مرا ببخش، آنوقت من هم تو را می بخشم بابت جاهایی که قلب پر از احساسم را با زورگویی هایت شکستی، بابت زمان هایی که حرمت بهشتی که خدا گفته بود زیر پای مادرانه هایم است، را شکستی... بابت جاهایی که به پشتوانه قوانین تلخ این بازی جای اینکه بگذاری من تن صخره ایت را پر از گل کنم و تضادی بیافرینیم زیبا؛ از سختی صخره ها و از ظرافت گل ها، من را بین دیوارهای صخره ایت به حصار کشیدی ...

    نمیگویم تمام آموخته هایم غلط بود...گاهی این چشم بستن به موجودیت تو، مرا از پنجه گرگ های ترسناک نجات داد، گاهی با تکیه زدن بر تو راحت تر مشکلات را تاب آوردم...اما ارزش این گاهی ها برابر این آینده ی که از من و تو گرفت نبود، نیست و نخواهد بود...

    کاش بعد از اذانی که در گوشم خواندند، بعد از اینکه اسم خدا را گفتند و مرا به دستش سپردند...برایم از شباهتمان لالایی میگفتند... از اینکه ایگرگ ژنت شاید گاهی گرگ شود اما همه گرگ نیستند، از اینکه چگونه برق نگاه گرگ ها را بشناسم نه اینکه چطور از دست همه ایگرگ ها فرار کنم... کاش برایم قصه می گفتند،نه از خوشبختی گل ضعیف ریشه ای در کنار کوهی استوار بلکه از خوشبختی گلی با ریشه های قوی در کنار کوهی که گاه دلش از سختی ها میگرفت و به گل پناه می آورد...

    و کاش من و تو را وادار به کندن شکاف نمی کردند، کاش قوانین این بازی تلخ را جور دیگری مینوشتند تا شیرین شود...کاش جای فرو رفتن در این شنزاری که گاهی بوی لجنزار می دهد و این فاصله دست هایمان، من و تو دست در دست هم بالای سختی صخره ای پوشیده از ظرافت گل ها ایستاده بودیم...

    نگاهم را از عمق تاریک شکاف میگیرم و جایش نگاهم به عمق نگاهت گره می خورد...من و تو متفاوتیم اما نه آن اندازه که در گوشمان خواندند، بلکه اندازه ی تفاوت یک ایکس و ایگرگ...نگاهم در نگاهت می ماند اما دستانم در حسرت دستانت است...لب هایت تکان میخورد، به زبان غریبی که میگفتند سخن نمی گویی...لب های ترک خورده تلخ کامم را تکان میدهم...تو از دردهایت میگویی و من از دردهایم...و در نهایت یک لبخند تلخ روی لب های تلخ کاممان می نشیند. شاید برای من و تو دیر شده باشد اما هنوز برای دیگران و کودکانمان دیر نشده... باید برخاست و دست در دست هم گذاشت...باید ببخشی و ببخشم... باید برداشت این شکاف هزارساله را...باید شکست این طلسم را... باید بازی جدیدی رقم زد،باهم و در کنار هم...بازی به زیبایی تضاد و شباهت من و تو، به ظرافت گل ها و به سختی کوه ها...


    نویسنده: فاطمه.خ

    پ.ن: منتظر نظرات شما هستم....
    ویرایش توسط Fateme : 2014/01/10 در ساعت 04:52
    لايمكن الفرار از عشق
  2. #2
    تاریخ عضویت
    2012/02/07
    محل سکونت
    شیراز
    نوشته‌ها
    1,534
    امتیاز
    64,504
    شهرت
    0
    7,570
    رئیس پليس سایت
    خیلی قشنگ بود دمت گرم
    مثه بقیه ی نوشته هات عالی بود
    محمد پلیسه اینو بخونه چن ساعت سر منو می خره که تو چه نویسنده ی خوبی هستی و استعدادت باید فلان بشه بیسار بشه
    راس می گه
    تا حد زیادیم درس بود
    ولی فقطیه نکته
    منم پسرم ولی بعضی از اون گرگا هیلی راحتر از اونی که فک کنی خودشونو جای کوه جا می زنن
    بعضیا خوب بلدن گرگایی باشن در نقش های دیگه
    بباید خ مواظب بود
    و البته کوها هم باید حواسشون به گیاهای سمی باشه
    به گل های گوشت خواهر
    به گل های مرگاور
    چون این گل ها قشنگ ترین گل هان
    هیچوقت زشت نیستن
    و خ راحت تو رو گول می زنن که یه گل خوش بو هستن
    :Its my family's house,Its my children's house




  3. #3
    تاریخ عضویت
    2012/02/07
    نوشته‌ها
    524
    امتیاز
    14,029
    شهرت
    8
    3,225
    مدیریت کل سایت
    نقل قول نوشته اصلی توسط smhmma نمایش پست ها
    خیلی قشنگ بود دمت گرم
    مثه بقیه ی نوشته هات عالی بود
    محمد پلیسه اینو بخونه چن ساعت سر منو می خره که تو چه نویسنده ی خوبی هستی و استعدادت باید فلان بشه بیسار بشه
    راس می گه
    تا حد زیادیم درس بود
    ولی فقطیه نکته
    منم پسرم ولی بعضی از اون گرگا هیلی راحتر از اونی که فک کنی خودشونو جای کوه جا می زنن
    بعضیا خوب بلدن گرگایی باشن در نقش های دیگه
    بباید خ مواظب بود
    و البته کوها هم باید حواسشون به گیاهای سمی باشه
    به گل های گوشت خواهر
    به گل های مرگاور
    چون این گل ها قشنگ ترین گل هان
    هیچوقت زشت نیستن
    و خ راحت تو رو گول می زنن که یه گل خوش بو هستن
    بابا محمدحسین یخورده از این توانایی هات تو دور زدن تحریم ها رو یاد محمدپلیسه هم بده، سه ماهی هست نیومده سایت...خخخخخخ، البته نه فعلا یادش نده چون سرتو میخوره گناه داری...

    بله حرفات درسته، گرگ های انسان نما زیادن باید مراقب بود...
    لايمكن الفرار از عشق
  4. #4
    تاریخ عضویت
    2012/10/25
    محل سکونت
    TEHRAN
    نوشته‌ها
    1,008
    امتیاز
    79,128
    شهرت
    6
    6,254
    مدیر بازنشسته
    شرمنده فاطمه متن زیاد بود حوصلم نکشید بخونم (شوخی کردم، خوندم قشنگ بود) ولی این پستو زدم که بدونی یه چند نفری نگاه انداختن بهش خخخخخخخخخ .......
    پ،ن: برو نویسنده شو آبجی.
    ThundeRam
    Fire and Blood
  5. #5
    تاریخ عضویت
    2013/09/07
    محل سکونت
    در میان ابرها...
    نوشته‌ها
    163
    امتیاز
    9,318
    شهرت
    0
    680
    مترجم
    توصیه می کنم نویسنده بشی فاطمه جان...

    خیلی قشنگ بود
    [SIZE=2]با هم بخندیم
    نه
    به هم[/SIZE]
  6. #6
    تاریخ عضویت
    2013/08/07
    محل سکونت
    مشهد
    نوشته‌ها
    227
    امتیاز
    27,856
    شهرت
    0
    1,487
    کاربر انجمن
    خیلی قشنگ بود
    راست می گه برو نویسنده شو!
    همه ی بچه های سایت واسه خودشون یه پا نویسنده و شاعرن!
    [FONT=andale mono, times][SIZE=5]سبقت از سایه ها به بیشتر دویدن نیست
    به سوی نور که باشی؛
    سایه ها در پس تواند...[/SIZE][/FONT]
  7. #7
    تاریخ عضویت
    2013/08/03
    محل سکونت
    :| اممم خب اینجا زندگی می کنم.
    نوشته‌ها
    469
    امتیاز
    41,022
    شهرت
    0
    1,558
    مدیر آپلود
    ماشالله

    چه بگویم که نگویم بهتر است.

    نه به ان حرف ها و نه به این.......... یعنی من فقط می تونم تشکر کنم و بگم برو نویسنده شو . با احترام پنیر
    خدا نبود، شد. پَ میشه اگه تو هم نباشی... .
  8. #8
    تاریخ عضویت
    2013/08/03
    نوشته‌ها
    149
    امتیاز
    9,050
    شهرت
    0
    651
    کاربر انجمن
    خیلی عالی بود فاطمه.واقعا زیبا بود
    [sa][IMG]http://upload7.ir/images/86345209819462023310.png[/IMG][/sa]
  9. #9
    تاریخ عضویت
    2013/11/08
    نوشته‌ها
    48
    امتیاز
    7,145
    شهرت
    0
    95
    کاربر انجمن
    عالی بود
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 9 , از مجموع 9

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. حبیب افتاد تو جوب(حپی برت دی تو یو)
    توسط قاصدک در انجمن مناسبت‌ها
    پاسخ: 9
    آخرین نوشته: 2016/05/19, 18:55
  2. اسمتو وارد کن حیوان رویاهاتو ببین...
    توسط Prince-of-Persia در انجمن بایگانی
    پاسخ: 78
    آخرین نوشته: 2015/09/27, 15:49
  3. حرف های من و تو وآدمها
    توسط آرمیتا37 در انجمن مطالب جالب و دانستنی‌ها
    پاسخ: 3
    آخرین نوشته: 2014/08/28, 13:08
  4. تو زنی یا مرد
    توسط vanted در انجمن بایگانی
    پاسخ: 19
    آخرین نوشته: 2014/04/08, 10:51
  5. اگه قرار بود بزنی تو سر یکی تو سر کی میزدی
    توسط perseus در انجمن بایگانی
    پاسخ: 15
    آخرین نوشته: 2014/02/03, 13:19

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •