ورود به حساب ثبت نام جدید فراموشی کلمه عبور
برای ورود به حساب کاربری خود، نام کاربری و کلمه عبورتان را در زیر وارد کرده و روی «ورود به سایت» کلیک کنید.





اگر فرم ثبت نام برای شما نمایش داده نمی‌شود، اینجا را کلیک کنید.









اگر فرم بازیابی کلمه عبور برای شما نمایش داده نمی‌شود، اینجا را کلیک کنید.





صفحه 2 از 7 نخست 1 2 3 4 ... آخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 62
  1. #1
    تاریخ عضویت
    2013/11/16
    نوشته‌ها
    309
    امتیاز
    31,079
    شهرت
    0
    2,649
    کاربر انجمن

    پت و مت در حرم( پخش زنده)

    فاطمه: سلام!


    زهرا: منم سلام!


    فاطمه: من و زهرا تصمیم گرفته بودیم بعد از امتحان فیزیک بریم کتابخونه ی حرم.


    زهرا: تو راه حرم اتفاقاتی افتاد که گفتیم خالی از لطف نیست واسه شما تعریف کنیم.


    فاطمه: کلی فکر کردیم که اسم تاپیک رو چی بزاریم، آخر به این نتیجه رسیدیم که...


    زهرا: «پت و مت در حرم» ردخور نداره!


    فاطمه: حالا به روایت ماجرا می پردازیم.


    زهرا:من روز قبل به فاطمه گفتم که کارت کتابخونه و چادرش رو فراموش نکنه.


    فاطمه: من از اون جایی که همیشه صبح ها برناممو آماده می کنم...


    زهرا: دقیقه نودیه!


    فاطمه: وسط حرفم نپر...!! گفتم کارتمم صبح پیدا می کنم، چادرمم که می دونم کجاست!


    زهرا:مطمئنی می دونستی؟


    فاطمه: آره، فکر کردی همه مثل توان؟! داشتم می گفتم؛ ولی صبح که بیدار شدم، خوشبختانه کارتم نبود!


    زهرا: کارتت نبود، چادرتم نبود؟ تو که می دونستی کجایه!


    فاطمه: بله می دونستم کجاست ولی گفتم حالا که کارتم نیست نمی ریم دیگه! برا همین چادرمم برنداشتم.


    زهرا: منم که کشک! تنها تنها تصمیم می گیرن و قرار می زارن!


    فاطمه: از کشکم اون ورتر، ماستی اصلا؛ آخه بدون کارتم می اومدم چی کار می کردم؟


    زهرا: نه که بار اولته کارتتو جا می زاری...!! دفعه های قبل چی کار می کردی که این دفعه نمی تونستی؟!


    فاطمه: حالا یه دفعه دیگه هم فراموش کردم؛ ایندفعه یادم بود، کارتم نبود!


    زهرا: بگذریم ادامه ماجرای شیرین رو بگو!


    فاطمه: خلاصه امتحانون رو به خوبی دادیم و اصرار کرد که بریم! من بهش گفتم بی خیال شو! ولی...


    زهرا: مگه من بیکارم که به هر ساز خانوم برقصم؟! گفتم چادر رنگی می گیریم از اون جا؛ جاتون خالی تازه کلی قیافشم با چادر رنگی مسخره کردم؛ فرض کنین، پالتو قرمز و یه کوله یک تنی با چادر رنگی کوتاه، کفششم که نگم بهتره...!!


    فاطمه: تو بیخود کردی! تو که هر روز با اون کوله و چادر شبیه گوژپشت نتردامی!


    زهرا: اولا اون چادر مشکیه، نه چادر رنگی پیرزنی! دوما تو خودت رو با من مقایسه می کنی، بابالنگ دراز؟


    فاطمه: نه کوتول خانوم، نگران نباش! خب بگذریم؛ منم به حرفای خانوم گوش دادم و به حساب اینکه تا حالا این قدر رو مخ کتابداره راه رفتیم که ما رو می شناسه، قبول کردم که بریم!


    زهرا: بله این گونه شد که عروس خانوم بعد کلی ناز و ادا بله رو داد!( کوتول عمته، خوبه فقط 4 سانت ازت کوتاهترم ها)


    فاطمه: چی فکر کردی، تازه قول دادی واسم کتابم بگیری!


    زهرا: بله دیگه، کدوم عروسی تا حالا بدون زیر لفظی بله رو داده که تو دومیش باشی؟


    فاطمه: هورس! این قدر لقب اون رو به من نچسبون!


    زهرا: خب، داشتیم می گفتیم؛ از خیلی قبل پیش من و فاطمه خیال داشتیم بریم اتما، سی دی بازی بخریم!


    فاطمه: گفتیم کی بهتر از الان، همین الان می ریم! ته جیبمون هم روی هم هول و حوش 20 تومن پول داشتیم و می خواستیم باهاش ناهار بخریم.


    زهرا: رفتیم که بریم فروشگاه!


    فاطمه: اول بیرونش پرنده هم پر نمی زد، فکر کردیم بسته است!


    زهرا: یه زنه ای اومد بیرون و فهمیدیم که بازه!


    فاطمه: حواسمون پرت زنه بود که از خروجی رفتیم تو!


    زهرا: نگهبانی که اون جا بود، با خاک یکسانمون کرد و گفت برین از ورودی بیاین.


    فاطمه: گفتیم حالا که اومدیم، بزار بریم![-o<


    زهرا: یه نگاه عاقل اندر صفی بهمون انداخت و گفت راه نداره، گیر می کنین.


    فاطمه: ما هم مثل اسکولا برگشتیم از ورودی رفتیم! وقتی وارد شدیم، به من گفت کولتونو بدین نگه می دارم واستون.


    زهرا: ولی ما فکر کردیم می گه پولاتونو بدین عین این عقب مونده ها برگشتیم بهش زل زدیم.


    فاطمه: با خودمون گفتیم، به 20 تومن ما چشم دوخته؟! این از کجا فهمید ما 20 تومن داریم!


    زهرا: نگهبانه هم که دید ما شوت می زنیم گفت، کیف های بزرگو راه نمی دیم!


    فاطمه: منم مثل بچه های سر به زیر کوله ی عزیزمو دادم بهش، اونم یک پلاک داد بهم!


    زهرا: بالاخره وارد فروشگاه شدیم، اولش که می خواستیم از خوشحالی ذوق مرگ شیم، انگار که از هفت خان رستم گذشتیم؛ ولی بعد...


    فاطمه: همه چی دیدیم غیر از سی دی، همه هم مثل موجود ناشناخته بهمون نگاه می کردن!


    زهرا: خودمون رو جمع و جور کردیم و سرعتمون رو کم کردیم که مثلا داریم به دور و بر نگاه می کنیم و مثل یه خریدار نمونه گشتیم.


    فاطمه: واسه این که خیلی سه نشه، گفتیم دست خالی نریم، یک چیزی هم بخریم!


    زهرا: جهنم الضرر...


    فاطمه: حالا از شانس خوبمون همش شامپو و صابون می اومد سر رامون!


    زهرا: این فاطمه هم که شامپوش تموم شده بود، گفت بزار شامپو بخریم.


    فاطمه: خلاصه یک شامپو برداشتیم و دو تا چیپس به خیال اینکه 500 تومنه!


    زهرا: خیر سرش قیمتش رو نگاه کرد بی خیال، رفتیم که صندوق داره حساب کنه، اونم حساب کرد و گفت 10700 می شه.


    فاطمه: بس که همه کار هارو من می کنم! پول رو حساب کردیم و فاکتور و کولمم گرفتیم و رفتیم!


    زهرا: حالا اومدیم بیرون این فاکتور رو نگاه می کنیم و هیچی ازش نمی فهمیم، یهو دیدیم چیپسه هزار و پونصده!


    فاطمه: جیغمون رفت هوا، چه غلطی کردیم اومدیم از این جا گرفتیم!~x( بعد حساب کردیم دیدیم هنوز برای نهار پول هست.


    زهرا: رفتیم تو ایستگاه اتوبوس واستادیم تا خط 12 بیاد، فاطمه خانومم که حالا می گیم برای کارت و چادرش یه دلیل داشت، ولی این که من کارتشو نیاورده بود...؟!( نمی دونم فکر می کرد قراره با چی بره خونه، با جت؟! ) نمی دونم می خواد چه دلیلی بلغور کنه؟


    فاطمه: پس فکر کردی واسه چی قبول کردم با تو بیام حرم؟ اینم یکی از دلایلش بود!
    من و هی اسکول جلوه نده، فکر می کنن مثل پیرزنا هر روز همه چی رو فراموش می کنم. خودت رو چی می گی که با این که هر روز با اون اتوبوس می آی ایستگاهش رو بلد نبودی، همین جوری گازتو گرفته بودی می رفتی!


    زهرا: حالا من یه بار حواسم نبود، تو چی؟ کارتتم به چیزای زیر تختت پیوسته بود که پیداش نکردی؟


    فاطمه: خیلی طولانی شد، حوصله دارین که بقیش رو بخونین یا نه؟ هنوز قسمت اصلی ماجرا مونده!


    زهرا: اگه موافقین ادامه بدیم تشکر کنین!


    زهرا و فاطمه: مدیونین اگه تشکر نکنین، دو ساعته دارم ور می زنیم.


    زهرا: دست من یکی که رسما خشک شد، من تایپ می کنم، تاپیکش به نام این خانوم ثبت می شه!


    فاطمه: ایش، خودت اصرار کردی که تایپ کنی! به من چه!


    زهرا: آخه تو تحریفش می کردی، این طوری مطمئن تره!


    فاطمه: پس دیگه حرفت چیه؟ فعلا تا بعد!


    .................................................. ..........................................

    فاطمه: از استقبال گرمتون ممنون و حالا اذامه ماجرا.

    زهرا: اتوبوس اومد و رفتیم سوار شدیم و ردیف آخر نشستیم.

    فاطمه: وقتی که نشستیم چشمم افتاد به مامور من کارت( شخصی که وایمیسته ببینه همه من کارت می زنن و گاهی اوقات ایستگاه ها رو اعلام می کنه )که داشت با فیس و افاده کاپشنشو در می آورد تا روپوشش رو بپوشه!
    به زهرا نشونش دادم و گفتم نگاه کن خوبه روپوش دکتری تنش نمی کنه، این قدر کلاس می آد!
    زهرا هم بعد از این که کلی خودش رو کج و راست کرد، بالاخره سرجاش آروم نشست و نگاه کرد ببینه کیو می گم...

    زهرا: چی کار کنم چادرم کج شده بود، داشتم درستش می کردم!بگذریم، برگشتم بهش نگاه کردم و دیدم نافرم آشنا می زنه!
    یکم فکر کردم، یادم اومد که قبلا هم توی اتوبوس دیده بودمش و از صدای قشنگش فیض برده بودم!به فاطمه گفتم حالا کجاشو دیدی، هنوز صدای دکتریش رو نشنیدی!

    فاطمه: خلاصه، رسیدیم ایستگاه بعد که یکدفعه آقا زبون باز کرد و من و زهرا غش کردیم!

    زهرا: البته از خنده!

    فاطمه: پ ن پ، واسه صدای قشنگش غش و ضعف رفتیم!

    زهرا: گفتم که رفع ابهام شه! بگذریم، این سبزی فروش های دوره گرد هست که با وانت تو کوچه ها و اینا می گردن ینی صداش دقیقا شبیه همونا بود.

    فاطمه: بعد از مدتی تصمیم گرفتیم چیپس های خوشمزمون رو با حلاوت بخوریم!

    زهرا: بگذریم از این که فلفلی بود و حلاوتمون خورد تو سرمون!

    فاطمه: خب حالا، گفتم یکم کلاس بزارم، مگه می زاری؟! رک می گم، با قیافه های کج کوله داشتیم به زور چیپسرو قورت می دادیم که یهو جلوییامون برگشتن مثل منگلا بروبر نگامون کردن و خندیدن.
    من و زهرا هم رفتیم تو شک که اینا دیگه به کجامون می خندن؟!

    زهرا: بعد از کمی فکر بالاخره فهمیدیم که به بغلیامون می خندیدن ولی به خاطر کمبود جا و عدم انعطاف پذیری به ما ئو تا نگاه می کردن.

    فاطمه: بغلیامون عرب بودن اونا هم مثل این ندیده های ضایع به هم نشونشون می دادن.

    زهرا: یهو عربه جن زده شد و برگشت به ما گفت مَدرَسی؟

    فاطمه: حالا من و زهرا عین اسکولا نگاش می کنیم و با خودمون می گیم این دیگه چی از جون ما می خواد؟!

    زهرا: من فکر کردم منظورش خیابون مُدَرِّس، برای همین گفتم منظورتون مُدَرِّس؟!

    فاطمه: زنه یهو آمپر چسبوند و با عصبانیت به سمت کیفم حمله ور شد و باشدت تکونش دادو گفت، مَدرِسی؛ منم که داشتم با خودم می گفتم چیه امروز همه به کیف من گیر می دن، دوزاریم افتاد که بنده خدا منظورش مدرسه اس!

    زهرا: با ذوق فهمیدن مسئله مثل این ذوق زده ها گفتیم آره از مدرسه میایم!

    فاطمه: یهو زنه ننه قاسم شد دید جوابشو میدیم یه سوال دیگه پرسید.

    زهرا: به مچ دستش اشاره کرد و گفت ساعت، مَدرِسی؟ منم عین اسکولا گفتم الان ساعت چنده؟!

    فاطمه: بعد زنه با چشم و ابرو گفت نه و بعد از اینکه کلی توضیح داد و اشاره کرد فهمیدیم منظورش اینه که صبح ساعت چند می رین مدرسه؟

    زهرا: فاطمه هم گفت الان زمان امتحانا 8 تا 10 صبح میریم؛ زنه هم گفت لاعراق، هفت!

    فاطمه: منم گفتم ما هم روزای معمولی هفت می ریم... زنه هم گفت آها و خدا رو شکر ساکت شد.

    زهرا: خدارو شکر!

    فاطمه: طرفای میدون شهدا که رسیدیم زنه باز دوباره برگشت گفت، شلوغ، کل ایران شلوغ...( یه چیزی تو همین مایع ها )

    زهرا: با خودم گفتم بابا بکن از ما، ولی برای حفظ ظاهر یه لبخند کج زدیم و گفتیم آره!بعد برگشتم به فاطمه گفتم، همچین می گه ایران شلوغه انگار عراق بهشت برینه، لااقل این جا تمیزه!

    فاطمه: بعد از کلی جون کندن رسیدیم حرم، رفتیم که کولمو بدیم به امانت،( ینی به چیز خوردن افتادم که کولمو با خودم آوردم ) کولمو و دادم و پرسیدم از کجا می شه چادر گرفت؟! اونم گفت از پنجره بغلی بپرس، نمی دونم بهت می دن یا نه، آخه به ایرانیا نمی دن!
    برای همین به زهرا گفتم بیا عرب بازی دربیاریم!

    زهرا: منم گفتم حرف مفت نزن، ما تو مَدرِسی عربه مونده بودیم، حالا می خوای با لهجه عربی واسه من حرف بزنی؟! بریم بپرسیم شاید یه فرجی شد و به ما هم دادن.

    فاطمه: خلاصه رفتیم پرسیدیم مرده هم گفت برین بخرین تا ذوباره فراموش نکنین، به همین خوشمزگی!

    زهرا: من گفنک بیا بریم از اون خادمایی که بازرسی می کنن بپرسیم شاید داشته باشن! رفتیم پرسیدیم و اون ها هم گفتن، یا باید بخرین یا کرایه کنین!

    فاطمه: با خودم گفتم که من دیگه به هفت پشتم بخندم که دوباره پاشم این جوری بیام حرم!

    زهرا: رفتیم که ببینیم کرایه چادر چه صیغه ایه؟!

    فاطمه: به اولین مغازه ای که رسیدیم، یه چند تا چادر مرتب و تمیز رو پیشخونش دیدم، گفتم از کجا می شه چادر کرایه کرد؟ گفت از همین جا! گفتم پولش چقدره؟ گفت 10 تومن می زاری، هزار تومن کم می شه!

    زهرا: ما هم که ففقط 12 تومن برامون مونده بوده، چون تا 4-5 می خواستیم بمونیم، باید همه پول رو می دادیم واسه چادر و هوا میل می کردیم!

    فاطمه: برای همین من گفتم حالا اگه بیشتر بمونیم چی؟ یه مرده غظمیتی یهو خودش رو انداخت وسط بحث و گفت حالا خیلی باشه بعد از نماز برمی گردین دیگه، نمی خواین که بسط بشینین.

    زهرا: فاطمه هم گفت آره، می خوایم بریم کتابخونه!
    من کلی خودم و کنترل کردم که یه چیزی به مرتیکه بیشعور نگم؛ حیف که چادرمون به اون بند بود مگرنه حسابشو می زاشتم کف دستش!

    فاطمه: مرده گفت باشه بابا برین تا صبحم آوردین هزار تومن می گیرم؛ پولو دادیم بهش و منتظر بودیم یکی از اون چادر مرتبا بهمون بده، یهو یه مرده ای از ته مغازه گفت بیا و یه چادر پوسیده بهم داد! حیف که مجبور بودم، مگرنه می گفتم برو این چادر رو سر ننت کن، انگار از تو دهن گوسفند درش آورده!

    زهرا: بالاخره چادر رو گرفتیم و رفتیم که بریم تو حرم! وسط راه بودیم که اسکول خانوم یادش اومد برگشتنا باید از در دیگه بره و همون جا استپ کردیم به فکر چاره!

    فاطمه: می تونیم یه کاری کنیم من، تو حرم وایمیستم این چادر رو می دم به تو ببر بده به مرتیکه برگرد حرم!
    ولی بعد من چادر ندارم و تو حرمم چی کار کنیم؟

    زهرا: منم گفتم، اشکال نداره دیگه بهشون می گیم که داریم می ریم بیرون، اگه خیلی دیگه گیر داد می گیم چادر نداریم دیگه از کجا چادر بیاریم؟!

    فاطمه: اونا هم قبول کردن! می گن یهو از آسمون نازل شدین، شاید تو رو بفرسته واسم چادر جور کنی!

    زهرا: ها، همینم مونده برم دوباره به اون بی شخصیت بگم چادر بده!

    فاطمه: آره، حتی اگه بتونیم به سلامت رد شیم، کولم اون ور مونده، اون رو چی کار کنیم؟ بیخیال مجبورم برگردم دوباره جای مدرسه، از اون جا برم ولی برای من کارت چی کار کنم؟

    زهرا: اشکال نداره اگه با 12 بریم، من فقط باید یه جا اتوبوس عوض کنم، من کارتم رو می دم به تو!

    فاطمه: خب پس بریم دیگه حل شد!

    زهرا: بعدم که تصمیم گرفتیم بیایم این ماجرا رو بنویسیم، پس رفتیم دارالحجه اول زیارت نامه خوندیم، بعدم که شروع کردیم به نوشتن ماجرا( من نوشتم )

    فاطمه: این ماجرا که تموم شده ولی از این ماجراها هر روز تو مدرسه داریم!

    زهرا: کلا بد نمی گذرونیم، همیشه شادیم!

    زهرا و فاطمه: صمیمی نشین، اون هایی که گفتین خودتونین، اسپمه!

    ویرایش توسط shiny : 2014/01/07 در ساعت 11:18 دلیل: ادامه ماجرا
    [CENTER][COLOR=#800080][SIZE=4]یه همچین حالی دارم!!!
    : ( :[/SIZE][/COLOR][/CENTER]
  2. #11
    تاریخ عضویت
    2013/02/28
    محل سکونت
    قلعه ى هاگوارتز،برج گريفيندور
    نوشته‌ها
    965
    امتیاز
    7,473
    شهرت
    0
    5,842
    معاون سایت
    آغا من می خوام حق ساخت فیلم اینو بخرم
    بدویین ادامشو بنویسین

    - - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -

    آهان راستی بازیگرا ی اصلی هم خودتون باشین.
    Some girls watched Beauty and The Beast and wanted the prince
    I watched it and wanted the library
    متن مخفي!


  3. #12
    تاریخ عضویت
    2013/11/16
    نوشته‌ها
    309
    امتیاز
    31,079
    شهرت
    0
    2,649
    کاربر انجمن
    باشه پس ادامشو مینویسیم...
    خیلی ممنون که خوندینش ....
    هانیه تو فیلمشو بساز من و زهرا پایه ایم
    [CENTER][COLOR=#800080][SIZE=4]یه همچین حالی دارم!!!
    : ( :[/SIZE][/COLOR][/CENTER]
  4. #13
    تاریخ عضویت
    2013/12/14
    محل سکونت
    قزوین
    نوشته‌ها
    84
    امتیاز
    9,786
    شهرت
    0
    207
    کاربر انجمن
    من اول فکر کردم لینک قرار دادی فیلم گرفتی
    [CENTER][FONT=franklin gothic medium][COLOR=#0000FF][SIZE=6]در خانه ایکه بزرگترها کوچک شوند ؛
    کوچکترها هرگز بزرگ نخواهند شد.
    شاد باشید و لبخند بزنید [/SIZE][/COLOR][/FONT]

    [/CENTER]
  5. #14
    تاریخ عضویت
    2013/08/07
    محل سکونت
    مشهد
    نوشته‌ها
    227
    امتیاز
    30,642
    شهرت
    0
    1,487
    کاربر انجمن
    بقیشم نوشتم بیاین بخونین!
    [FONT=andale mono, times][SIZE=5]سبقت از سایه ها به بیشتر دویدن نیست
    به سوی نور که باشی؛
    سایه ها در پس تواند...[/SIZE][/FONT]
  6. #15
    تاریخ عضویت
    2012/10/25
    محل سکونت
    TEHRAN
    نوشته‌ها
    1,008
    امتیاز
    79,128
    شهرت
    6
    6,254
    مدیر بازنشسته
    با حال بود( می ذاشتید پت مت در دنیای واقعی بهتر بود) ظاهراً علاوه بر کارتونش فیلمشم ساختن دادن بیرون.
    بازیگریتون حرف نداشت. خخخخخخخ.
    ThundeRam
    Fire and Blood
  7. #16
    تاریخ عضویت
    2013/11/16
    نوشته‌ها
    309
    امتیاز
    31,079
    شهرت
    0
    2,649
    کاربر انجمن
    زهرای دیوونه اخرشو ننوشتی
    اخر رفتیم کتابخونه کتابم گرفتیم بعدم رفتیم چادره رو همون جوری مچاله بهش پس دادیم و پولمونو گرفتیم...
    تهشم من بایه بدبختی با اتوبوسای ناشناخته برگشتم خونه ینی کلا بیخیال کتابخونه حرم شدم....
    [CENTER][COLOR=#800080][SIZE=4]یه همچین حالی دارم!!!
    : ( :[/SIZE][/COLOR][/CENTER]
  8. #17
    تاریخ عضویت
    2013/02/28
    محل سکونت
    قلعه ى هاگوارتز،برج گريفيندور
    نوشته‌ها
    965
    امتیاز
    7,473
    شهرت
    0
    5,842
    معاون سایت
    همه ی کادر من آمادن!
    از پارسال دنبال یه سوژه ایم فیلم بسازیم
    الان بهشون بگم خیلی خوشحال می شن
    من تهیه کننده و کارگردان
    شما دوتا هم بازیگرای اصلی.
    بقیشم تا فردا حله
    کی قرارداد ببندیم؟
    Some girls watched Beauty and The Beast and wanted the prince
    I watched it and wanted the library
    متن مخفي!


  9. #18
    تاریخ عضویت
    2013/11/16
    نوشته‌ها
    309
    امتیاز
    31,079
    شهرت
    0
    2,649
    کاربر انجمن
    هروقت تو بگی ما هستیم
    [CENTER][COLOR=#800080][SIZE=4]یه همچین حالی دارم!!!
    : ( :[/SIZE][/COLOR][/CENTER]
  10. #19
    تاریخ عضویت
    2013/12/14
    محل سکونت
    قزوین
    نوشته‌ها
    84
    امتیاز
    9,786
    شهرت
    0
    207
    کاربر انجمن
    ورژن جدید میزنیم برای پت مت و جهانیش می کنیم
    [CENTER][FONT=franklin gothic medium][COLOR=#0000FF][SIZE=6]در خانه ایکه بزرگترها کوچک شوند ؛
    کوچکترها هرگز بزرگ نخواهند شد.
    شاد باشید و لبخند بزنید [/SIZE][/COLOR][/FONT]

    [/CENTER]
  11. #20
    تاریخ عضویت
    2013/08/07
    محل سکونت
    در سیارک خودم..تنهای تنها
    نوشته‌ها
    349
    امتیاز
    65,102
    شهرت
    2
    2,398
    پليس سایت
    عاااااقاااااااا نمیدونم چند وقت بود نخندیده بودم ولی میدونم زمانش زیاد بود
    ولی یعنی عااااااااااالی بود هاااا
    دوستم اتاق بغل خواب بود
    اینقد بلند خندیدم بیچاره چون عادت ندارم بخندم گیر داده میگه بیا ببرمت دکتر
    خخخخخخ
    باحال بود اساسی
    برای این گل قرمز نماز مرده بخوانید،مرا شمرده بخوانید...
صفحه 2 از 7 نخست 1 2 3 4 ... آخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 62

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. بحث و گفتگو پیرامون انیمیشن " ماپت ها "
    توسط abramz در انجمن فیلم و سریال و انیمه
    پاسخ: 1
    آخرین نوشته: 2014/08/12, 21:17

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •