ورود به حساب ثبت نام جدید فراموشی کلمه عبور
برای ورود به حساب کاربری خود، نام کاربری و کلمه عبورتان را در زیر وارد کرده و روی «ورود به سایت» کلیک کنید.





اگر فرم ثبت نام برای شما نمایش داده نمی‌شود، اینجا را کلیک کنید.









اگر فرم بازیابی کلمه عبور برای شما نمایش داده نمی‌شود، اینجا را کلیک کنید.





صفحه 3 از 3 نخست 1 2 3
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 27 , از مجموع 27

    من خون آشام نیستم

    • نویسنده کتاب:
    • ژانر: انتخاب نشده
    • دنبال کننده: 1
    • ایجاد شده در: 2014/01/05
    • امتیاز:
    • کتاب کامل نیست!
    فصل اول خرا خود تایپ نمودم...بقیه در صورتی که خوشتون اومد میذارم...نیومد هم اصلا مهم نیست تو مدرسه متقاضی زیاد داره....

    فصل اول
    ریتا یکدفعه چشمانش را باز کرد و گفت:چی؟؟!!پدربزرگ همچنان به او می نگریست و او ادامه داد:باورم نمیشه....شما دارین شوخی می کنین..این امکان نداره.پدربزرگ با حالتی جدی گفت:نه...شوخی نیست....همش واقعیته..میخواستم قبل از اینکه پدر و مادرت بمیرن بهت بگم ولی اونا خواستن تو به سن قانونی برسی تا بتونی برای ادامه ی کار کمک کنی...ریتا پدربزرگ ادوارد را خیلی دوست داشت و وقتی اخلاقش خوب بود(مسلما الآن نه..)او را ادی صدا می زد.ریتا گری دختری هفده ساله با موهای بلند قهوه ای که تا پایین کمرش می رسید و پوست بسیار سفید زیبایش با آن اندام کامل و بی نقصش همیشه مورد توجه بود....ریتا صدای زیبایی نیز داشت که مثل موسیقی در گوش طنین می انداخت و تا حالا چند بار هم آهنگ ضبط کرده بود(با دوستان).او در ده سالگی پدر و مادرش را از دست داده بود و با پدربزرگش در کالیفرنیا زندگی می کرد و پدربزرگ همیشه به او گفته بود که پدر و مادرش بر اثر سانحه********ی هوایی مرده اند ولی حالا....او سر در نمی آورد و احساس می* کرد همه*ی ستون های زندگی اش دارد از هم می پاشد و فقط نیاز داشت با لیز حرف بزند.لیزا میترساید صمیمی ترین دوست او بود و یک دختر با موهای فرفری بسیار مشکی بلند(البته می خواست کوتاهشان کند ولی خب ریتا نمی گذاشت )و هیکلی ظریف ولی بلند که احساسات تند و تیزی هم نداشت(برعکس ریتا) با اینکه مادرش هندی بود.من واقعا نمی فهمم بعد از یه عمر زندگی با تصور اینکه یه آدم عادیم بخوام زندگی جدیدی رو شروع کنم....پدربزرگ گفت:میدونم الآن گیج شدی و حتی فکر میکنی پدربزرگ ادی دیوونه شده یا سرش به جایی خورده...اما میخوام یه مقدار تنها به این موضوع فکر کنی...ما بعدا حرف می زنیم.این همان چیزی بود که ریتا الآن واقعا به آن نیاز داشت...تنهایی!باید فکر می کرد و درک می کرد که چه چیزیست...
    خیـــــــــــلی کوتاهه میدانم ولی کل فصل ها همینه جلد اول هم 80 فصلی هست...اعتراض در این مورد نداریم...امیدوارم خوب باشه...
  1. 9
  2. #22
    تاریخ عضویت
    2013/08/30
    محل سکونت
    IN THE AIR
    نوشته‌ها
    231
    امتیاز
    2,031
    شهرت
    0
    1,221
    نویسنده
    نقل قول نوشته اصلی توسط babak_qazvini نمایش پست ها
    اره دیدم
    اما فکر کنم باید یکم رسمی ترش می کرد و یا فایل word قرار میداد و یا pdf تا اگر کسی خواست بعدا بخونه راحت بتونه پیدا کنه
    اسمش خون اشام هستم و یا نیستم؟؟؟
    من خون اشام نیستم...ولی خب در واقع هست........سعی مکنم تو pdf بذارم...........ریتا اصلا منطقی نیست......ولی خب بچه ها نظرشون این بود که زود قبول کنه متشکرم از نظراتتون.....انتقاد بکنید خوشحال میشم چون میتونم فصلای دیگه رو
    بهتر بنویسم
    people build up walls not to keep others out
    but to see who cares enough to break them down
  3. #23
    تاریخ عضویت
    2013/08/30
    محل سکونت
    IN THE AIR
    نوشته‌ها
    231
    امتیاز
    2,031
    شهرت
    0
    1,221
    نویسنده
    چون بچه های خوبی بودین اخرین فصل تایپ شده رو هم میذارم تا بقیه رو دوست گرامی بتایپه


    فصل 5
    لیز....پاشو بیا خونه ی ما...-
    - چرا؟
    - کمک می خوام.
    - واسه چی؟
    - انتخاب لباس (اون عاشق این کار بود....میکاپ و....)
    - نیم ساعت دیگه اونجام.
    "نیم ساعت بعد"
    لباسامو ریختم رو تخت و با ابروهای گره خورده چهار زانو روی زمین نشتم و نالیدم:"
    اوه لی...نمی دونم چی بپوشم....می خوام عالی باشم."
    بعد از یک ساعت سر و کله زدن بالاخره حاضر شدم.شلوار جین کوتاه با چکمه های مشکی
    با یک بلوز دکلته که کت مشکی روی آن بود.....بلوز هم قرمز به رنگ خون بود و بعد رفتیم
    سراغ آرایش که آسون ترین قسمت کار بود.در آخر (3 ساعت بعد) من کاملا حاضر بودم
    پدربزرگ هم گفت سردرد داره و نمیاد.پس من تصمیم گرفتم با لیز بروم.اولش راضی
    نمی شد که بیاد و هی می گفت:"ری من لباس ندارم هیچ کاری نکردم....بذار واسه بعد....!"
    ولی من به زور او را حاضر کرده و با خودم بردم.چه قدر این لباس سبز تیره روی پوست
    سبزه اش به او می آمد.هر دو موهایمان را دور خود ریخته بودیم (افشون کردیم...!!)
    به آن جا که رسیدیم من لحظه ای مکث کردم و به لیزا گفتم:"هی ... چه طورم؟ آرایشم
    خوبه؟ لباسم که مشکلی نداره؟" و او هم گفت:"ری گری .... مگه تو رایان رو دوست داری
    که این جوری نگرانی؟!!" سریع گفتم:"نه...نه... من از چی اون دیوونه ی مسخره خوشم
    بیاد؟ من فقط می خوام بهونه دستش ندم تا مسخرم کنه...." صدایی از پشت سرم گفت:"ولی
    مثل این که اون دیوونه ی مسخره گوش داره!" (ضایع شدم...شنید....عین بستنی ذوب شدم.)
    ادامه داد:"این پدربزرگته؟..... نسبت به پدربزرگا خیلی جذابه......!!! (برو بابا مرتیکه ی
    هیز....به دوست آدم هم گیر می ده.) برگشتم تا بهش جواب بدم که .... (وای چه قدر جذاب
    شده بود.... اوه خدای من..... یه شرت آبی دکمه دار با یه شلوار مشکی تنگ با کفش های
    کالج....موهاشم ژل زده بود که بیش تر به آدما شباهت پیدا کرده بود و چشمان سبز تیره
    و زیبایش..... من اونا رو خیلی دوست دارم...از کف بیرون اومدم.) گفتم:"آخی......
    یه دختر رو از یه پیرمرد تشخیص نمی دی..... برو دکتر یه عینک بگیر جانم" ......
    (ای خدا ...... دوباره اون لبخند مسخره ...... شیطونه میگه برم دهنشو جر بدم تا دیگه
    نتونه از این پوزخندا بزنه.....) آقا فرمود:"بی جنبه ای ها!!!... تو هم شوخی رو تشخیص
    نمی دی.برو دکتر شوخی سنج بگیر ......." (فکر کنم علاقه ی شدیدی به ضایع کردن من
    داره....!!!) گفتم:"چند تا تو خونه دارم..... اگه دوست داری بهت نشون می دم.....نمی خوای
    را رو - تو ........ چون می ترسم مردم بد فکر کنن ...." ابروهایش بالا آمد ولی سپس
    لبخند شیرینی زد (ایول.... بالاخره تونست بخنده...بچه ها دست دست.....!!) گفت:"خیلی
    خب از این طرف لطفا...!!
    people build up walls not to keep others out
    but to see who cares enough to break them down
  4. #24
    تاریخ عضویت
    2013/12/14
    محل سکونت
    قزوین
    نوشته‌ها
    84
    امتیاز
    9,786
    شهرت
    0
    207
    کاربر انجمن
    ممنون زیبا بود ما منتظر pdf اش هستیم
    راستی یکم فصل ها رو طولانیتر کن
    [CENTER][FONT=franklin gothic medium][COLOR=#0000FF][SIZE=6]در خانه ایکه بزرگترها کوچک شوند ؛
    کوچکترها هرگز بزرگ نخواهند شد.
    شاد باشید و لبخند بزنید [/SIZE][/COLOR][/FONT]

    [/CENTER]
  5. #25
    تاریخ عضویت
    2013/08/30
    محل سکونت
    IN THE AIR
    نوشته‌ها
    231
    امتیاز
    2,031
    شهرت
    0
    1,221
    نویسنده
    نقل قول نوشته اصلی توسط babak_qazvini نمایش پست ها
    ممنون زیبا بود ما منتظر pdf اش هستیم
    راستی یکم فصل ها رو طولانیتر کن
    انشاالله از فصل 23 به بعد....حوصله ندارم ویراستاری کنم فصلا رو بچسبونم
    people build up walls not to keep others out
    but to see who cares enough to break them down
  6. #26
    تاریخ عضویت
    2013/02/28
    محل سکونت
    قلعه ى هاگوارتز،برج گريفيندور
    نوشته‌ها
    965
    امتیاز
    7,473
    شهرت
    0
    5,842
    معاون سایت
    لازم نيست ويراستارى كنى كه
    اصلا فصل فصلش نكن يك سره بده
    حيف اين داستانه كه هنوز پى دى اف نداره ها!
    Some girls watched Beauty and The Beast and wanted the prince
    I watched it and wanted the library
    متن مخفي!


  7. #27
    تاریخ عضویت
    2012/06/06
    محل سکونت
    somewhere out there
    نوشته‌ها
    215
    امتیاز
    10,624
    شهرت
    0
    1,005
    کاربر انجمن
    به کسایی که تایپش می کنن بگو حداقل این چند تا نکته اولیه رو رعایت کنن: 1- جایی که لازم نیست سه نقطه نزارن 2-وقتی داره دیالوگی بیان میشه تو یه سطر جداگانه باید باشه. نه اینکه با بدنه ی متن اصلی غاتی شه.
    یکی از دوستان اون اول یه نقدی کرد یه جاهاییش خیلی خوب بود. بیشتر توصیفات ظاهری هستند. درسته که توصیفات مربوط به حواس پنج گانه هست، ولی وقتی زیباتر میشه که با احساس و اتمسفر درونی شخصیت پیوند می خوره.
    نمی دونم وقتی می نویسید باز نویسی هم می کنید یا نه؟ یعنی بعد از اینکه نوشتید دوباره می خونید یا نه؟
    [LEFT]time is passing by anyway...[/LEFT]
  8. #28
    تاریخ عضویت
    2013/08/30
    محل سکونت
    خونمون
    نوشته‌ها
    86
    امتیاز
    10,101
    شهرت
    0
    193
    نویسنده
    خوب بود، اما در مورد انتقاد، سینا(snap) انگار همه اش رو کرده

    من فقط یک چیز میگم میرم، خوب داستا یکم سر راسته، یعنی خیلی سر راسته.بهتر رو توصیفات و اتفاقاتی که میفته بیشتر کار کنی و بنویسی، به نظر این پنج فصل(بخش بگم بهتره) همش پرش بوده، اصلا دقیقا مشخص نبود چی به چی هست.

    کاشکی توصیف ها و ایده هات رو افزایش می دادی مثلا اون بخشی که پدربزگش داشت حرف می زد می تونستی چیز های بیشتری درباره خون آشام ها توضیح بدی و ....
    بازم میگم اون متنی که سینا تو صفحه ی اول گفت رو بخون، تقریبا بیشتر ضعف های داستانت رو گفت، و بله می دونم تازه کاری ولی خوب بلاخره هر کسی باید از یک جایی شروع کنه دیگه. اوخی... انگار زیاد حرف زدم فعلا بای و یادت باشه ما همیشه منتظر ادامه داستان هستیم.


    موفق باشی.


    پ.ن:این انتقاد ها رو هم به دوستان(افراد مجهولی که ذکر کردی یا به عبارت دیگه اشخاص X)نشون بده شاید جواب داد.
    ویرایش توسط Warrior : 2014/01/20 در ساعت 20:14
    عشق ، عشق می آفریند . عشق ، زندگی می بخشد . زندگی ، رنج به همراه دارد . رنج ، دلشوره می آفریند . دلشوره ، جرات می بخشد . جرات ، اعتماد می آورد . اعتماد ، امید می آفریند . امید ، زندگی می بخشد . زندگی ، عشق به همراه دارد . عشق ، عشق می آفریند.
صفحه 3 از 3 نخست 1 2 3
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 27 , از مجموع 27

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. من کافر نیستم
    توسط skghkhm در انجمن داستان‌های بلند نویسندگان جوان
    پاسخ: 8
    آخرین نوشته: 2015/10/22, 00:17
  2. من کیستم؟
    توسط He$tiA در انجمن دل‌نوشته
    پاسخ: 10
    آخرین نوشته: 2015/01/28, 12:53
  3. کلاغ ها همیشه بد خبر نیستند
    توسط kianaz در انجمن شعر
    پاسخ: 13
    آخرین نوشته: 2014/11/30, 19:27
  4. حق و شایستگی
    توسط Percy Jackson در انجمن آموزشگاه
    پاسخ: 3
    آخرین نوشته: 2014/11/16, 21:20
  5. دختران شایسته منتخب از هند
    توسط آرمیتا37 در انجمن بایگانی
    پاسخ: 3
    آخرین نوشته: 2014/09/11, 12:37

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •