ورود به حساب ثبت نام جدید فراموشی کلمه عبور
برای ورود به حساب کاربری خود، نام کاربری و کلمه عبورتان را در زیر وارد کرده و روی «ورود به سایت» کلیک کنید.





اگر فرم ثبت نام برای شما نمایش داده نمی‌شود، اینجا را کلیک کنید.









اگر فرم بازیابی کلمه عبور برای شما نمایش داده نمی‌شود، اینجا را کلیک کنید.





صفحه 1 از 6 1 2 3 ... آخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 56
  1. #1
    تاریخ عضویت
    2012/06/05
    محل سکونت
    به تو چه
    نوشته‌ها
    235
    امتیاز
    13,075
    شهرت
    0
    508
    مدیر بازنشسته

    داستان های زیبا و کوتاه نت

    دوستان تو این تایپیک داستان های زیبایی که تو نت می بیننا بزارن البته داستان کوتاه پند اموز.
    [SIZE=3][B]ببخشید اگه متنم غلط املایی زیاد داره
    [/B][/SIZE][CENTER][SIZE=3][B]افلاطون می گه:
    اگه با دلت چیزی یا کسی رو دوستداری زیاد جدی نگیرش، چون ارزشی نداره، چون کار دل دوست داشتنه، مثل کار چشم که دیدنه..
    اما اگه یه روز با عقلت کسی رو دوست داشتی، اگه عقلت عاشق شد، بدون که داری چیزی رو تجربه می کنی که اسمش عشق واقعیه[/B][/SIZE]


    [/CENTER]
  2. #2
    تاریخ عضویت
    2012/06/05
    محل سکونت
    به تو چه
    نوشته‌ها
    235
    امتیاز
    13,075
    شهرت
    0
    508
    مدیر بازنشسته
    مرحوم آقاى بلادى فرمود یکى از بستگانم که چند سال در فرانسه براى تحصیل توقف داشت، در مراجعتش نقل کرد که:در پاریس خانه اى کرایه کردم و سگى را براى پاسبانى نگاه داشته بودم، شبها درب خانه را مى بستم و سگ نزد در مى خوابید و من به کلاس درس مى رفتم و برمى گشتم و سگ همراهم به خانه داخل مى شد. شبى مراجعتم طول کشید و هوا هم به سختى سرد بود به ناچار پشت گردنى پالتو خود را بالا آورده، گوشها و سرم را پوشاندم و دستکش در دست کرده صورتم را گرفتم، به طورى که تنها چشمم براى دیدن راه باز بود، با این هیئت درب خانه آمدم تا خواستم قفل در را باز کنم سگ زبان بسته چون هیئت خود را تغییر داده بودم و صورتم را پوشیده بودم، مرا نشناخت، به من حمله کرد و دامن پالتوی مرا گرفت.من فورا پشت پالتو را انداختم وصورتم را باز کرده، صدایش زدم تا مرا شناخت. با نهایت شرمسارى به گوشه اى از کوچه خزید. در خانه را باز کردم و هرچه اصرار کردم داخل خانه نشد. به ناچار در را بسته و خوابیدم. صبح که به سراغ سگ آمدم دیدم مرده است، دانستم از شدت حیا جان داده است…اینجاست که باید هر فرد از ما به سگ نفس خود خطاب کنیم که چقدر بى حیاییم، راستى که چرا از پروردگارمان که همه چیزمان از او است حیا نمى کنیم، و ملاحظه حضور حضرتش را نمى نماییم؟؟
    [SIZE=3][B]ببخشید اگه متنم غلط املایی زیاد داره
    [/B][/SIZE][CENTER][SIZE=3][B]افلاطون می گه:
    اگه با دلت چیزی یا کسی رو دوستداری زیاد جدی نگیرش، چون ارزشی نداره، چون کار دل دوست داشتنه، مثل کار چشم که دیدنه..
    اما اگه یه روز با عقلت کسی رو دوست داشتی، اگه عقلت عاشق شد، بدون که داری چیزی رو تجربه می کنی که اسمش عشق واقعیه[/B][/SIZE]


    [/CENTER]
  3. #3
    تاریخ عضویت
    2012/06/05
    محل سکونت
    به تو چه
    نوشته‌ها
    235
    امتیاز
    13,075
    شهرت
    0
    508
    مدیر بازنشسته
    همه خاطره های مردم چین از روز دوازدهم مه ۲۰۰۸ (۲۳ اردیبهشت ۸۷) تیره است اما آنان دیگر نمی خواهند وحشت خود در آن زمان را مرور کنند.
    وقتی گروه نجات ، زن جوان را زیر آوار پیدا کرد ا
    و مرده بود اما کمک رسانان زیر نور چراغ قوه ، چیز عجیبی دیدند. زن با حالتی عجیب به زمین افتاده ، زانو زده و حالت بدنش زیر فشار آوار کاملا تغییر یافته بود. ناجیان تلاش می کردند جنازه را بیرون بیاورند که گرمای موجودی ظریف را احساس کردند. چند ثانیه بعد، سرپرست گروه ، دیوانه وار فریاد زد: بیایید، زود بیایید! یک بچه اینجا است. بچه زنده است. وقتی آوار از روی جنازه مادر کنار رفت دختر سه – چهار ماهه ای از زیر آن بیرون کشیده شد.نوزاد کاملا سالم و در خواب عمیق بود. گزارش ایسکانیوز می افزاید ، او در خواب شیرینش نمی دانست چه فاجعه ای وطنش را ویران کرده و مادرش هنگام حفاظت از جگرگوشه خود قربانی شده است.
    مردم وقتی بچه را بغل کردند، یک تلفن همراه از لباسش به زمین افتاد که روی صفحه شکسته آن این پیام دیده می شد:
    "عزیزم، اگر زنده ماندی، هیچ وقت فراموش نکن که مادر با تمامی وجودش دوستت داشت."
    [SIZE=3][B]ببخشید اگه متنم غلط املایی زیاد داره
    [/B][/SIZE][CENTER][SIZE=3][B]افلاطون می گه:
    اگه با دلت چیزی یا کسی رو دوستداری زیاد جدی نگیرش، چون ارزشی نداره، چون کار دل دوست داشتنه، مثل کار چشم که دیدنه..
    اما اگه یه روز با عقلت کسی رو دوست داشتی، اگه عقلت عاشق شد، بدون که داری چیزی رو تجربه می کنی که اسمش عشق واقعیه[/B][/SIZE]


    [/CENTER]
  4. #4
    تاریخ عضویت
    2012/06/05
    محل سکونت
    به تو چه
    نوشته‌ها
    235
    امتیاز
    13,075
    شهرت
    0
    508
    مدیر بازنشسته
    در اوزاکای ژاپن ، شیرینی سرای بسیار مشهوری بودشهرت آن به خاطر شیرینی های خوشمزه ای بود که می پخت .
    مشتری های بسیار ثروتمندی به این مغازه می آمدند ، چون قیمت شیرینی ها بسیار گران بود. صاحب فروشگاه همیشه در همان عقب مغازه بود و هیچ وقت برای خوش آمد مشتری ها به این طرف نمی آمد ، مهم نبود که مشتری چقدر ثروتمند است.
    یک روز مرد فقیری با لباس های مندرس و موهای ژولیده وارد فروشگاه شد و
    عمداً نزدیک پیش خوان آمد، قبل از آن که مرد فقیر به پیشخوان برسد، صاحب فروشگاه از پشت مغازه بیرون پرید و فروشندگان را به کناری کشید و با تواضع فراوان به آن مرد فقیر خوش آمد گفت و با صبوری تمام منتظر شد تا آن مرد جیب هایش را بگردد تا پولی برای یک تکه شیرینی بیابد.
    صاحب فروشگاه خیلی مؤدبانه شیرینی را در دست های مرد فقیر قرار داد و هنگامی که او فروشگاه را ترک می کرد، صاحب فروشگاه همچنان تعظیم می کرد
    وقتی مشتری فقیر رفت، فروشندگان نتوانستند مقاومت کنند و پرسیدند که در حالی که برای مشتری های ثروتمند از جای خود بلند نمی شوید، چرا برای مردی فقیر شخصاً به خدمت حاضر شدید؟
    صاحب مغازه در پاسخ گفت:
    مرد فقیر همه ی پولی را که داشت برای یک تکه شیرینی داد و واقعاً به ما افتخار داد این شیرینی برای او واقعاً لذیذ بود.
    شیرینی ما به نظر ثروتمندان خوب است، اما نه آنقدر که برای مرد فقیر، خوب و باارزش است.
    [SIZE=3][B]ببخشید اگه متنم غلط املایی زیاد داره
    [/B][/SIZE][CENTER][SIZE=3][B]افلاطون می گه:
    اگه با دلت چیزی یا کسی رو دوستداری زیاد جدی نگیرش، چون ارزشی نداره، چون کار دل دوست داشتنه، مثل کار چشم که دیدنه..
    اما اگه یه روز با عقلت کسی رو دوست داشتی، اگه عقلت عاشق شد، بدون که داری چیزی رو تجربه می کنی که اسمش عشق واقعیه[/B][/SIZE]


    [/CENTER]
  5. #5
    تاریخ عضویت
    2012/06/05
    محل سکونت
    به تو چه
    نوشته‌ها
    235
    امتیاز
    13,075
    شهرت
    0
    508
    مدیر بازنشسته
    دو روز مانده به پايان جهان تازه فهميد كه هيچ زندگي نكرده است. تقويمش پر شده بود و تنها دو روز، تنها دو روز خط نخورده باقي بود.
    پريشان شد و آشفته و عصباني نزد خدا رفت تا روزهاي بيشتري از خدا بگيرد. داد زد و بد و بيراه گفت. خدا سكوت كرد. جيغ زد و جار و جنجال راه انداخت. خدا سكوت كرد. آسمان و زمين را به هم ريخت. خدا سكوت كرد.
    به پر و پاي فرشته و انسان پيچيد خدا سكوت كرد. كفر گفت
    و سجاده دور انداخت. خدا سكوت كرد. دلش گرفت و گريست و به سجده افتاد. خدا سكوتش را شكست و گفت: عزيزم، اما يك روز ديگر هم رفت. تمام روز را به بد و بيراه و جار و جنجال از دست دادي. تنها يك روز ديگر باقي است. بيا و لااقل اين يك روز را زندگي كن.
    لا به لاي هق هقش گفت: اما با يك روز... با يك روز چه كار مي توان كرد؟
    ...
    خدا گفت: آن كس كه لذت يك روز زيستن را تجربه كند، گويي هزار سال زيسته است و آنكه امروزش را در نمي يابد هزار سال هم به كارش نمي آيد. آنگاه سهم يك روز زندگي را در دستانش ريخت و گفت: حالا برو و زندگي كن.
    او مات و مبهوت به زندگي نگاه كرد كه در گودي دستانش مي درخشيد. اما مي ترسيد حركت كند. مي ترسيد راه برود. مي ترسيد زندگي از لا به لاي انگشتانش بريزد. قدري ايستاد... بعد با خودش گفت: وقتي فردايي ندارم، نگه داشتن اين زندگي چه فايده اي دارد؟ بگذارد اين مشت زندگي را مصرف كنم.
    آن وقت شروع به دويدن كرد. زندگي را به سر و رويش پاشيد. زندگي را نوشيد و زندگي را بوييد. چنان به وجد آمد كه ديد مي تواند تا ته دنيا بدود، مي تواند بال بزند، مي تواند پا روي خورشيد بگذارد. ميتواند ....
    او در آن يك روز آسمانخراشي بنا نكرد، زميني را مالك نشد، مقامي را به دست نياورد، اما ....
    اما در همان يك روز دست بر پوست درختي كشيد، روي چمن خوابيد، كفشدوزدكي را تماشا كرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را ديد و به آنهايي كه او را نمي شناختند سلام كرد و براي آنها كه دوستش نداشتند از ته دل دعا كرد. او در همان يك روز آشتي كرد و خنديد و سبك شد. لذت برد و سرشار شد و بخشيد. عاشق شد و عبور كرد و تمام شد. او در همان يك روز زندگي كرد، اما فرشته ها در تقويم خدا نوشتند: امروز او درگذشت. كسي كه هزار سال زيسته بود!
    [SIZE=3][B]ببخشید اگه متنم غلط املایی زیاد داره
    [/B][/SIZE][CENTER][SIZE=3][B]افلاطون می گه:
    اگه با دلت چیزی یا کسی رو دوستداری زیاد جدی نگیرش، چون ارزشی نداره، چون کار دل دوست داشتنه، مثل کار چشم که دیدنه..
    اما اگه یه روز با عقلت کسی رو دوست داشتی، اگه عقلت عاشق شد، بدون که داری چیزی رو تجربه می کنی که اسمش عشق واقعیه[/B][/SIZE]


    [/CENTER]
  6. #6
    تاریخ عضویت
    2012/06/05
    محل سکونت
    به تو چه
    نوشته‌ها
    235
    امتیاز
    13,075
    شهرت
    0
    508
    مدیر بازنشسته
    سالها پيش كه من به عنوان داوطلب در بيمارستان كار ميكردم، دختري به بيماري عجيب و سختي دچار شده بود و تنها شانس زنده ماندش انتقال كمي از خون خانوادهاش به او بود. او فقط يك برادر 5 ساله داشت. دكتر بيمارستان با برادر كوچك دختر صحبت كرد. پسرك از دكتر پرسيد: آيا در اين صورت خواهرم زنده خواهد ماند؟ دكتر جواب داد: بله و پسرك قبول كرد. پسرك را كنار تخت خواهرش خوابانديم و لولههاي تزريق رابه بدنش وصل كرديم، پسرك به خواهرش نگاه كرد و لبخندي زد و در حالي كه خون از بدنش خارج ميشد، به دكتر گفت: آيا من به بهشت ميروم؟ دکتر پرسید : چطور مگه ؟
    پسرك فكر ميكرد كه قرار است تمام خون بدنش را به خواهرش بدهند!
    کاش انسا ن همیشه به اندازه دوران کودکی پاک و خالص باشد

    [SIZE=3][B]ببخشید اگه متنم غلط املایی زیاد داره
    [/B][/SIZE][CENTER][SIZE=3][B]افلاطون می گه:
    اگه با دلت چیزی یا کسی رو دوستداری زیاد جدی نگیرش، چون ارزشی نداره، چون کار دل دوست داشتنه، مثل کار چشم که دیدنه..
    اما اگه یه روز با عقلت کسی رو دوست داشتی، اگه عقلت عاشق شد، بدون که داری چیزی رو تجربه می کنی که اسمش عشق واقعیه[/B][/SIZE]


    [/CENTER]
  7. #7
    تاریخ عضویت
    2012/06/05
    محل سکونت
    به تو چه
    نوشته‌ها
    235
    امتیاز
    13,075
    شهرت
    0
    508
    مدیر بازنشسته

    جنگ جهانی اول مثل بیماری وحشتناکی ، تمام دنیا رو گرفته بود .
    یکی از سربازان به محض این که دید دوست تمام دوران زندگی اش در باتلاق افتاده و در حال دست و پنجه نرم کردن با مرگ است ، از مافوقش اجازه خواست تا برای نجات دوستش برود و او را از باتلاق خارج کند .
    مافوق به سرباز گفت :
    اگر بخواهی می توانی بروی ، اما هیچ فکر کردی این کار ارزشش را دارد یا نه ؟
    دوستت احتمالا دیگه مرده و ممکن اس
    ت تو حتی زندگی خودت را هم به خطر بیندازی !
    حرف های مافوق ، اثری نداشت ، سرباز اینطور تشخیص داد که باید به نجات دوستش برود .
    اون سرباز به شکل معجزه آسایی توانست به دوستش برسد ، او را روی شانه هایش کشید و به پادگان رساند .
    افسر مافوق به سراغ آن ها رفت ، سربازی را که در باتلاق افتاده بود معاینه کرد و با مهربانی و دلسوزی به دوستش نگاه کرد و گفت :
    من به تو گفتم ممکنه که ارزشش را نداشته باشه ، خوب ببین این دوستت مرده !
    خود تو هم زخم های عمیق و مرگباری برداشتی !
    سرباز در جواب گفت : قربان البته که ارزشش را داشت .
    افسر گفت : منظورت چیه که ارزشش را داشت !؟ می شه بگی ؟
    سرباز جواب داد : بله قربان ، ارزشش را داشت ، چون زمانی که به او رسیدم ، هنوز زنده بود ، نفس می کشید ، اون حتی با من حرف زد !
    من از شنیدن چیزی که او بهم گفت الان احساس رضایت قلبی می کنم .
    اون گفت : جیم ... من می دونستم که تو هر طور شده به کمک من می آیی !!!
    ازت متشکرم دوست همیشگی من !!!
    [SIZE=3][B]ببخشید اگه متنم غلط املایی زیاد داره
    [/B][/SIZE][CENTER][SIZE=3][B]افلاطون می گه:
    اگه با دلت چیزی یا کسی رو دوستداری زیاد جدی نگیرش، چون ارزشی نداره، چون کار دل دوست داشتنه، مثل کار چشم که دیدنه..
    اما اگه یه روز با عقلت کسی رو دوست داشتی، اگه عقلت عاشق شد، بدون که داری چیزی رو تجربه می کنی که اسمش عشق واقعیه[/B][/SIZE]


    [/CENTER]
  8. #8
    تاریخ عضویت
    2012/06/05
    محل سکونت
    به تو چه
    نوشته‌ها
    235
    امتیاز
    13,075
    شهرت
    0
    508
    مدیر بازنشسته
    - مامان! یه سوال بپرسم؟
    زن كتابچه سفید را بست. آن را روي ميز گذاشت : بپرس عزيزم .
    - مامان خدا زرده ؟!!
    زن سر جلو برد: چطور؟!
    - آخه امروز نسرين سر كلاس مي گفت خدا زرده !
    خوب تو بهش چي گفتي؟
    - خوب، من بهش گفتم خدا زرد نيست. سفيده !!! مكثي كرد: مامان، خدا سفيده؟ مگه نه؟
    زن، چشم بست و سعي كرد آنچه دخترش پرسيده بود در ذهن مجسم كند. اما، هجوم رنگ هاي مختلف به او اجازه نداد...
    چشم باز كرد و گفت: نمي دونم دخترم. تو چطور فهميدي سفيده؟
    - دخترک چشم روی هم گذاشت. دستانش را در هم قلاب کرد و لبخند زنان گفت: آخه هر وقت تو سياهي به خدا فكر مي كنم، يه نقطه سفيد پيدا ميشه...
    زن به چشمان بی فروغ و نابینای دخترک نگاه کرد و دوباره چشم بر هم نهاد و بی اختیار قطره ای اشک از گوشه چشمانش ...
    [SIZE=3][B]ببخشید اگه متنم غلط املایی زیاد داره
    [/B][/SIZE][CENTER][SIZE=3][B]افلاطون می گه:
    اگه با دلت چیزی یا کسی رو دوستداری زیاد جدی نگیرش، چون ارزشی نداره، چون کار دل دوست داشتنه، مثل کار چشم که دیدنه..
    اما اگه یه روز با عقلت کسی رو دوست داشتی، اگه عقلت عاشق شد، بدون که داری چیزی رو تجربه می کنی که اسمش عشق واقعیه[/B][/SIZE]


    [/CENTER]
  9. #9
    تاریخ عضویت
    2012/06/05
    محل سکونت
    به تو چه
    نوشته‌ها
    235
    امتیاز
    13,075
    شهرت
    0
    508
    مدیر بازنشسته
    از "هنری فورد" میلیاردر معروف آمریکایی و صاحب یکی از بزرگترین کارخانه های سازنده اتومبیل به نام "فورد"در آمریکا پرسیدند
    اگر شما فردا صبح از خواب بیدار شوید و ببینید تمام ثروت خود را از دست داده اید و دیگر چیزی در بساط ندارید، چه می کنید؟
    فورد پاسخ داد : دوباره یکی از نیازهای اصلی مردم را شناسایی می کنم و با کار و کوشش، آن خدمت را با کیفیت و قیمت ارزان به مردم ارائه می دهم و مطمئن باشید بعد از پنج سال دوباره فورد امروز خواهم بود.
    [SIZE=3][B]ببخشید اگه متنم غلط املایی زیاد داره
    [/B][/SIZE][CENTER][SIZE=3][B]افلاطون می گه:
    اگه با دلت چیزی یا کسی رو دوستداری زیاد جدی نگیرش، چون ارزشی نداره، چون کار دل دوست داشتنه، مثل کار چشم که دیدنه..
    اما اگه یه روز با عقلت کسی رو دوست داشتی، اگه عقلت عاشق شد، بدون که داری چیزی رو تجربه می کنی که اسمش عشق واقعیه[/B][/SIZE]


    [/CENTER]
  10. #10
    تاریخ عضویت
    2012/06/05
    محل سکونت
    به تو چه
    نوشته‌ها
    235
    امتیاز
    13,075
    شهرت
    0
    508
    مدیر بازنشسته
    مردی قصد ازدواج داشت. پس به یک بنگاهی مراجعه کرد که روی آن نوشته بود «بنگاه همسریابی».
    مرد در را باز کرد و وارد اتاقی شد که دو در داشت.
    روی یکی نوشته شده بود«زیبا» و روی دیگری «زشت».
    در زیبا را فشار داد و وارد اتاق شد. دو در دیگر دید، روی یکی نوشته شده بود «کدبانو» و روی دیگری «شلخته».
    او از در کدبانوی خوب وارد شد. در آن جا دو در دیگر بود که روی یکی «جوان» و روی دیگری «پا به سن گذاشته» نوشته شده بود.
    از در جوان وارد شد. ته اتاق آینه ی دیواری بزرگی دیده می شد که روی آن این جمله نوشته شده بود:
    «با چنین ادعا و توقعاتی، بهتر است اول خودتان را در این آینه نگاه کنید!!»
    [SIZE=3][B]ببخشید اگه متنم غلط املایی زیاد داره
    [/B][/SIZE][CENTER][SIZE=3][B]افلاطون می گه:
    اگه با دلت چیزی یا کسی رو دوستداری زیاد جدی نگیرش، چون ارزشی نداره، چون کار دل دوست داشتنه، مثل کار چشم که دیدنه..
    اما اگه یه روز با عقلت کسی رو دوست داشتی، اگه عقلت عاشق شد، بدون که داری چیزی رو تجربه می کنی که اسمش عشق واقعیه[/B][/SIZE]


    [/CENTER]
صفحه 1 از 6 1 2 3 ... آخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 56

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. پاسخ: 87
    آخرین نوشته: 2018/07/29, 18:09
  2. داستان کوتاه « زیر درخت ژینکو »
    توسط اشوزُشت سپید در انجمن داستان کوتاه
    پاسخ: 1
    آخرین نوشته: 2017/08/05, 16:52
  3. داستان کوتاه: سایلنزیا
    توسط MAMmad18 در انجمن حکایات و اشعار
    پاسخ: 0
    آخرین نوشته: 2017/08/05, 01:27
  4. داستان کوتاه زیبا درباره خداوند
    توسط Samara در انجمن حکایات و اشعار
    پاسخ: 1
    آخرین نوشته: 2015/11/17, 23:49

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •