ورود به حساب ثبت نام جدید فراموشی کلمه عبور
برای ورود به حساب کاربری خود، نام کاربری و کلمه عبورتان را در زیر وارد کرده و روی «ورود به سایت» کلیک کنید.





اگر فرم ثبت نام برای شما نمایش داده نمی‌شود، اینجا را کلیک کنید.









اگر فرم بازیابی کلمه عبور برای شما نمایش داده نمی‌شود، اینجا را کلیک کنید.





صفحه 6 از 6 نخست ... 4 5 6
نمایش نتایج: از شماره 51 تا 56 , از مجموع 56
  1. #1
    تاریخ عضویت
    2012/06/05
    محل سکونت
    به تو چه
    نوشته‌ها
    235
    امتیاز
    13,075
    شهرت
    0
    508
    مدیر بازنشسته

    داستان های زیبا و کوتاه نت

    دوستان تو این تایپیک داستان های زیبایی که تو نت می بیننا بزارن البته داستان کوتاه پند اموز.
    [SIZE=3][B]ببخشید اگه متنم غلط املایی زیاد داره
    [/B][/SIZE][CENTER][SIZE=3][B]افلاطون می گه:
    اگه با دلت چیزی یا کسی رو دوستداری زیاد جدی نگیرش، چون ارزشی نداره، چون کار دل دوست داشتنه، مثل کار چشم که دیدنه..
    اما اگه یه روز با عقلت کسی رو دوست داشتی، اگه عقلت عاشق شد، بدون که داری چیزی رو تجربه می کنی که اسمش عشق واقعیه[/B][/SIZE]


    [/CENTER]
  2. #51
    تاریخ عضویت
    2012/06/05
    محل سکونت
    به تو چه
    نوشته‌ها
    235
    امتیاز
    13,075
    شهرت
    0
    508
    مدیر بازنشسته
    اولین روزهایی که در سوئد بودم، یکى از همکارانم هر روز صبح مرا با ماشینش از هتل برمی داشت و به محل کار می برد. ماه سپتامبر بود و هوای سوئد در این ماه کمى سرد و گاهی هم برفى است. در آن زمان، 2000 کارمند ولوو با ماشین شخصى به سر کار می آمدند.
    ما صبح ها زود به کارخانه می رسیدیم و همکارم ماشینش را در نقطه دورترى نسبت به ورودى ساختمان پارک می کرد و ما کلی پیاده راه می پیمودیم تا وارد ساختمان محل کارمان شویم. روز اوّل، من چی
    زى نگفتم، همین طور روز دوم و سوم. تا اینکه بالاخره روز چهارم به همکارم گفتم:
    "آیا جاى پارک ثابتى داری؟ چرا ماشینت را این قدر دور از در ورودى پارک می کنى در حالى که جلوتر هم جاى پارک هست؟
    او در جواب گفت:چون ما زود می رسیم و وقت براى پیاده رفتن داریم.
    بعد ادامه داد: باید این جاهای نزدیک را براى کسانى خالی بگذاریم که دیرتر می رسند و احتیاج به جاى پارکى نزدیک تر به در ورودى دارند تا به موقع به سرکارشان برسند.
    [SIZE=3][B]ببخشید اگه متنم غلط املایی زیاد داره
    [/B][/SIZE][CENTER][SIZE=3][B]افلاطون می گه:
    اگه با دلت چیزی یا کسی رو دوستداری زیاد جدی نگیرش، چون ارزشی نداره، چون کار دل دوست داشتنه، مثل کار چشم که دیدنه..
    اما اگه یه روز با عقلت کسی رو دوست داشتی، اگه عقلت عاشق شد، بدون که داری چیزی رو تجربه می کنی که اسمش عشق واقعیه[/B][/SIZE]


    [/CENTER]
  3. #52
    تاریخ عضویت
    2012/06/05
    محل سکونت
    به تو چه
    نوشته‌ها
    235
    امتیاز
    13,075
    شهرت
    0
    508
    مدیر بازنشسته
    سه نفر زن می خواستند از سر چاه آب بیاورند. در فاصله ای نه چندان دور از آن ها پیر مرد دنیا دیده ای نشسته بود و می شنید که هریک از زن ها چه طور از پسرانشان تعریف می کنند.
    زن اول گفت : پسرم چنان در حرکات اکروباتی ماهر است که هیچ کس به پای او نمی رسد.
    دومی گفت :پسر من مثل بلبل اواز می خواند. هیچ کس پیدا نمی شود که صدایی به این قشنگی داشته باشد .
    هنگامی که زن سوم سکوت کرد، آن دو از او پرسیدند :
    پس تو چرا از پسرت چیزی نم
    ی گویی؟
    زن جواب داد : در پسرم چیز خاصی برای تعریف کردن نیست. او فقط یک پسر معمولی است .ذاتا هیچ صفت بارزی ندارد.
    سه زن سطل هایشان را پر کردند و به خانه رفتند . پیرمرد هم آهسته به دنبالشان راه افتاد. سطل ها سنگین و دست های کار کرده زن ها ضعیف بود .به همین خاطر وسط راه ایستادند تا کمی استراحت کنند؛ چون کمرهایشان به سختی درد گرفته بود. در همین موقع پسرهای هر سه زن از راه رسدند .پسر اول روی دست هایش ایستاد و شروع کرد به پا دوچرخه زدن. زن ها فریاد کشیدند: عجب پسر ماهر و زرنگی است!
    پسر دوم هم مانند یک بلبل شروع به خواندن کرد و زن ها با شوق و ذوق در حالی که اشک در چشمانشان حلقه زده بود، به صدای او گوش دادند.
    پسر سوم به سوی مادرش دوید. سطل را بلند کرد و آن را به خانه برد.
    در همین موقع زن ها از پیرمرد پرسیدند: نظرت در مورد این پسرها چیست؟
    پیرمرد با تعجب پرسید:
    منظورتان کدام پسرهاست ؟من که اینجا فقط یک پسر می بینم.
    [SIZE=3][B]ببخشید اگه متنم غلط املایی زیاد داره
    [/B][/SIZE][CENTER][SIZE=3][B]افلاطون می گه:
    اگه با دلت چیزی یا کسی رو دوستداری زیاد جدی نگیرش، چون ارزشی نداره، چون کار دل دوست داشتنه، مثل کار چشم که دیدنه..
    اما اگه یه روز با عقلت کسی رو دوست داشتی، اگه عقلت عاشق شد، بدون که داری چیزی رو تجربه می کنی که اسمش عشق واقعیه[/B][/SIZE]


    [/CENTER]
  4. #53
    تاریخ عضویت
    2012/06/05
    محل سکونت
    به تو چه
    نوشته‌ها
    235
    امتیاز
    13,075
    شهرت
    0
    508
    مدیر بازنشسته
    توی قصابی بودم که یه پیرزن اومد تو و یه گوشه وایستاد .....
    یه آقای خوش تیپی هم اومد تو گفت: ابرام آقا قربون دستت پنج کیلو فیله گوساله بکش عجله دارم .....
    آقای قصاب شروع کرد به ب
    ریدن فیله و جدا کردن اضافه هاش .....
    همینجور که داشت کارشو می کرد رو به پیرزن کرد گفت: چی مِخی نِنه ؟
    پیرزن اومد جلو یک پونصد تومنی مچاله گذاشت تو ترازو گفت: هَمینو گُوشت بده نِنه .....
    قصاب یه نگاهی به پونصد تومنی کرد گفت: پُونصَد تُومَن فَقَط اّشغال گوشت مِشِه نِنه بدم؟
    پیرزن یه فکری کرد گفت بده نِنه!
    قصاب اشغال گوشت های اون جوون رو می کند می ذاشت برای پیره زن .....
    اون جوونی که فیله سفارش داده بود همین جور که با موبایلش بازی می کرد گفت: اینارو واسه سگت می خوای مادر؟
    پیرزن نگاهی به جوون کرد گفت: سَگ؟
    جوون گفت اّره ..... سگ من این فیله ها رو هم با ناز می خوره ..... سگ شما چجوری اینا رو می خوره؟
    پیرزن گفت: مُخُوره دیگه نِنه ..... شیکم گشنه سَنگم مُخُوره .....
    جوون گفت نژادش چیه مادر؟ پیرزنه گفت بهش مِگن تُوله سَگِ دوپا نِنه ..... اینا رو برا بچه هام می خام اّبگوشت بار بیذارم!
    جوونه رنگش عوض شد ..... یه تیکه از گوشتای فیله رو برداشت گذاشت رو اشغال گوشتای پیرزن .....
    پیرزن بهش گفت: تُو مَگه ایناره بره سَگِت نگرفته بُودی؟
    جوون گفت: چرا
    پیرزن گفت ما غِذای سَگ نِمُخُوریم نِنه .....
    بعد گوشت فیله رو گذاشت اون طرف و اشغال گوشتاش رو برداشت و رفت.
    [SIZE=3][B]ببخشید اگه متنم غلط املایی زیاد داره
    [/B][/SIZE][CENTER][SIZE=3][B]افلاطون می گه:
    اگه با دلت چیزی یا کسی رو دوستداری زیاد جدی نگیرش، چون ارزشی نداره، چون کار دل دوست داشتنه، مثل کار چشم که دیدنه..
    اما اگه یه روز با عقلت کسی رو دوست داشتی، اگه عقلت عاشق شد، بدون که داری چیزی رو تجربه می کنی که اسمش عشق واقعیه[/B][/SIZE]


    [/CENTER]
  5. #54
    تاریخ عضویت
    2012/06/05
    محل سکونت
    به تو چه
    نوشته‌ها
    235
    امتیاز
    13,075
    شهرت
    0
    508
    مدیر بازنشسته
    راهبی در نزدیکی معبد زندگی می کرد . در خانه روبرویش , یک روسپی اقامت داشت !
    راهب که می دید مردان زیادی به آن خانه رفت و آمد دارند ,تصمیم گرفت با او صحبت کند . زن را سرزنش کرد : تو بسیار گناهکاری . روز وشب به خدا بی احترامی می کنی . چرا دست از این کار نمی کشی ؟ چرا کمی به زندگی بعد از مرگت فکر نمی کنی …؟!
    زن به شدت از گفته های راهب شرمنده شد و از صمیم قلب به درگاه خدا دعا کرد و بخشش خواست و همچنین از خدا خواست که راه تازه ای برای امرار معاش به او نشان بدهد.اما راه ديگري براي امرار معاش پيدا نكرد ....
    بعد از یک هفته گرسنگی , دوباره به روسپی گری پرداخت .اما هر بار که خود را به بیگانه ای تسلیم می کرد از درگاه خدا آمرزش می خواست .....
    راهب که از بی تفاوتی زن نسبت به اندرز او خشمگین شده بود فکر کرد : از حالا تا روز مرگ این گناهکار , می شمرم که چند مرد وارد آن خانه شده اند !!!
    و از آن روز کار دیگری نکرد جز این که زندگی آن روسپی را زیر نظر بگیرد , هر مردی که وارد خانه می شد , راهب ریگی بر ریگ های دیگر می گذاشت .مدتی گذشت ...
    راهب دوباره روسپی را صدا زد و گفت : این کوه سنگ را می بینی ؟ هر کدام از این سنگها نماینده یکی از گناهان کبیره ای است که انجام داده ای , آن هم بعد از هشدار من . دوباره می گویم : مراقب اعمالت باش !
    زن به لرزه افتاد , فهمید گناهانش چقدر انباشته شده است . به خانه برگشت , اشک پشیمانی ریخت و دعا کرد : پروردگارا, کی رحمت تو مرا از این زندگی مشقت بار آزاد می کند ؟
    خداوند دعایش را پذیرفت . همان روز , فرشته ی مرگ ظاهر شد و جان او را گرفت . فرشته به دستور خدا , از خیابان عبور کرد و جان راهب را هم گرفت و با خود برد ...
    روح روسپی , بی درنگ به بهشت رفت . اما شیاطین , روح راهب را به دوزخ بردند !
    در راه , راهب دید که بر روسپی چه گذشته و شِکوه کرد : خدایا , این عدالت توست ؟ من که تمام زندگی ام را در فقر و اخلاص گذرانده ام , به دوزخ می روم و آن روسپی که فقط گناه کرده , به بهشت می رود ؟!
    یکی از فرشته ها پاسخ داد : " تصمیمات خداوند همواره عادلانه است .. تو فکر می کردی که عشق خدا فقط یعنی فضولی در رفتار دیگران . هنگامی که تو قلبت را سرشار از گناه فضولی می کردی , این زن روز وشب دعا می کرد . روح او , پس از گریستن , چنان سبک می شد که توانستیم او را تا بهشت بالا ببریم . اما آن ریگ ها چنان روح تو را سنگین کرده بودند که نتوانستیم تو را بالا ببریم !!! "
    از کتاب : " پدران .. فرزندان . نوه ها "
    اثر : پائولو کوئلیو
    [SIZE=3][B]ببخشید اگه متنم غلط املایی زیاد داره
    [/B][/SIZE][CENTER][SIZE=3][B]افلاطون می گه:
    اگه با دلت چیزی یا کسی رو دوستداری زیاد جدی نگیرش، چون ارزشی نداره، چون کار دل دوست داشتنه، مثل کار چشم که دیدنه..
    اما اگه یه روز با عقلت کسی رو دوست داشتی، اگه عقلت عاشق شد، بدون که داری چیزی رو تجربه می کنی که اسمش عشق واقعیه[/B][/SIZE]


    [/CENTER]
  6. #55
    تاریخ عضویت
    2012/06/11
    نوشته‌ها
    95
    امتیاز
    6,701
    شهرت
    0
    16
    کاربر انجمن
    پیرمردبه من نگاه کردوپرسید
    چندتادوست داری؟
    گفتم چرابگم ده یابیست تا...
    جواب دادم فقط چندتایی


    پیرمردآهسته ودرحالیکه سرش راتکان می دادگفت:
    توآدم خوشبختی هستی که این همه دوست داری
    ولی درموردآنچه که می گویی خوب فکرکن
    خیلی چیزهاهست که تو نمی دونی

    دوست فقط اون کسی نیست که
    توبهش سلام می کنی
    دوست دستی است که توراازتاریکی
    وناامیدی بیرون می کشد
    درست هنگامی دیگرانی که توآنهارادوست
    می نامی سعی دارند تورابه درون آن بکشند

    دوست حقیقی کسی است
    که نمی تونه تورارها کنه
    صدائیه که نام تورازنده نگه می داره
    حتی زمانی که دیگران تورابه فراموشی سپرده اند
    امابیشترازهمه دوست یک قلب است
    یک دیوارمحکم وقوی
    درژرفای قلب انسان ها
    جایی که عمیق ترین عشق هاازآنجامی آید!
    پس به آنچه می گویم خوب فکرکن
    زیراتمام حرفهایم حقیقت است

    وفرزندم یکباردیگرجواب بده
    چندتادوست داری؟
    سپس ایستاد ومرانگریست
    درانتظارپاسخ من
    بامهربانی گفتم
    اگرخوش شانس باشم...فقط یکی
    وآن تویی -;{@-;{@
    [CENTER][SIZE=4][B]کاش می شد تا خدا پرواز کرد
    پای دل از بند دنیا باز کرد
    کاش می شد از تعلق شد رها
    بال زد همچون کبوتر در هوا[/B][/SIZE][/CENTER]
  7. #56
    تاریخ عضویت
    2012/06/11
    نوشته‌ها
    95
    امتیاز
    6,701
    شهرت
    0
    16
    کاربر انجمن
    شرط عشق

    دختر جوانی چند روز قبل از عروسی آبله سختی گرفت و بستری شد.

    نامزد وی به عیادتش رفت و در میان صحبتهایش از درد چشم خود نالید.

    بیماری زن شدت گرفت و آبله تمام صورتش را پوشاند.

    مرد جوان عصازنان به عیادت نامزدش میرفت و از درد چشم مینالید. موعد عروسی فرا رسید.

    زن نگران صورت خود که آبله آنرا از شکل انداخته بود و شوهر هم که کور شده بود.

    مردم میگفتند چه خوب عروس نازیبا همان بهتر که شوهرش نابینا باشد.

    20 سال بعد از ازدواج زن از دنیا رفت، مرد عصایش را کنار گذاشت و چشمانش را گشود.

    همه تعجب کردند.

    مرد گفت: "من کاری جز شرط عشق را به جا نیاوردم".
    [CENTER][SIZE=4][B]کاش می شد تا خدا پرواز کرد
    پای دل از بند دنیا باز کرد
    کاش می شد از تعلق شد رها
    بال زد همچون کبوتر در هوا[/B][/SIZE][/CENTER]
صفحه 6 از 6 نخست ... 4 5 6
نمایش نتایج: از شماره 51 تا 56 , از مجموع 56

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. پاسخ: 87
    آخرین نوشته: 2018/07/29, 18:09
  2. داستان کوتاه « زیر درخت ژینکو »
    توسط اشوزُشت سپید در انجمن داستان کوتاه
    پاسخ: 1
    آخرین نوشته: 2017/08/05, 16:52
  3. داستان کوتاه: سایلنزیا
    توسط MAMmad18 در انجمن حکایات و اشعار
    پاسخ: 0
    آخرین نوشته: 2017/08/05, 01:27
  4. داستان کوتاه زیبا درباره خداوند
    توسط Samara در انجمن حکایات و اشعار
    پاسخ: 1
    آخرین نوشته: 2015/11/17, 23:49

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •