ورود به حساب ثبت نام جدید فراموشی کلمه عبور
برای ورود به حساب کاربری خود، نام کاربری و کلمه عبورتان را در زیر وارد کرده و روی «ورود به سایت» کلیک کنید.





اگر فرم ثبت نام برای شما نمایش داده نمی‌شود، اینجا را کلیک کنید.









اگر فرم بازیابی کلمه عبور برای شما نمایش داده نمی‌شود، اینجا را کلیک کنید.





صفحه 3 از 6 نخست 1 2 3 4 5 ... آخرین
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 30 , از مجموع 56
  1. #1
    تاریخ عضویت
    2012/06/05
    محل سکونت
    به تو چه
    نوشته‌ها
    235
    امتیاز
    13,075
    شهرت
    0
    508
    مدیر بازنشسته

    داستان های زیبا و کوتاه نت

    دوستان تو این تایپیک داستان های زیبایی که تو نت می بیننا بزارن البته داستان کوتاه پند اموز.
    [SIZE=3][B]ببخشید اگه متنم غلط املایی زیاد داره
    [/B][/SIZE][CENTER][SIZE=3][B]افلاطون می گه:
    اگه با دلت چیزی یا کسی رو دوستداری زیاد جدی نگیرش، چون ارزشی نداره، چون کار دل دوست داشتنه، مثل کار چشم که دیدنه..
    اما اگه یه روز با عقلت کسی رو دوست داشتی، اگه عقلت عاشق شد، بدون که داری چیزی رو تجربه می کنی که اسمش عشق واقعیه[/B][/SIZE]


    [/CENTER]
  2. #21
    تاریخ عضویت
    2012/06/05
    محل سکونت
    به تو چه
    نوشته‌ها
    235
    امتیاز
    13,075
    شهرت
    0
    508
    مدیر بازنشسته
    یک پیرمرد بازنشسته، خانه جدیدی در نزدیکی یک دبیرستان خرید. یکی دو هفته اول همه چیز به خوبی و در آرامش پیش می رفت تا این که مدرسه ها باز شد. در اولین روز مدرسه، پس از تعطیلی کلاسها سه تا پسربچه در خیابان راه افتادند و در حالی که بلند بلند با هم حرف می زدند، هر چیزی که در خیابان افتاده بود را شوت می کردند و سروصداى عجیبی راه انداختند. این کار هر روز تکرار می شد و آسایش پیرمرد کاملاً مختل شده بود. این بود که تصمیم گرفت کاری بکند.
    روز بعد که مدرسه تعطیل شد، دنبال بچه ها رفت و آنها را صدا کرد و به آنها گفت: «بچه ها شما خیلی بامزه هستید و من از این که می بینم شما اینقدر نشاط جوانی دارید خیلی خوشحالم. منهم که به سن شما بودم همین کار را می کردم. حالا می خواهم لطفی در حق من بکنید. من روزی ۱۰۰۰ تومن به هر کدام از شما می دهم که بیائید اینجا و همین کارها را بکنید.»
    بچه ها خوشحال شدند و به کارشان ادامه دادند. تا آن که چند روز بعد، پیرمرد دوباره به سراغشان آمد و گفت: ببینید بچه ها متأسفانه در محاسبه حقوق بازنشستگی من اشتباه شده و من نمی تونم روزی ۱۰۰ تومن بیشتر بهتون بدم. از نظر شما اشکالی نداره؟
    بچه ها گفتند: «۱۰۰ تومن؟ اگه فکر می کنی ما به خاطر روزی فقط ۱۰۰ تومن حاضریم اینهمه بطری نوشابه و چیزهای دیگه رو شوت کنیم، کورخوندی. ما نیستیم.» و از آن پس پیرمرد با آرامش در خانه جدیدش به زندگی ادامه داد
    [SIZE=3][B]ببخشید اگه متنم غلط املایی زیاد داره
    [/B][/SIZE][CENTER][SIZE=3][B]افلاطون می گه:
    اگه با دلت چیزی یا کسی رو دوستداری زیاد جدی نگیرش، چون ارزشی نداره، چون کار دل دوست داشتنه، مثل کار چشم که دیدنه..
    اما اگه یه روز با عقلت کسی رو دوست داشتی، اگه عقلت عاشق شد، بدون که داری چیزی رو تجربه می کنی که اسمش عشق واقعیه[/B][/SIZE]


    [/CENTER]
  3. #22
    تاریخ عضویت
    2012/06/05
    محل سکونت
    به تو چه
    نوشته‌ها
    235
    امتیاز
    13,075
    شهرت
    0
    508
    مدیر بازنشسته
    يکی از مديران آمريکايی که مدتی برای يک دوره آموزشی به ژاپن رفته بود، تعريف می کرد که روزی از خيابانی که چند ماشين در دو طرف آن پارک شده بود می گذشتم رفتار جوانکی نظرم را جلب کرد.
    او با جديت وحرارتی خاص مشغول تميز کردن يک ماشين بود، بی اختيار ايستادم.
    مشاهده فردی که اين چنين در حفظ و تميزی ماشين خود می کوشد مرا مجذوب کرده بود.
    مرد جوان پس از تميز کردن ماشين و تنظيم آيينه های بغل، راهش را گرفت و رفت، چند متر آن طرفتر در ايستگاه اتوبوس منتظر ايستاد.
    رفتار وی گيجم کرد. به او نزديک شدم و پرسيدم مگر آن ماشينی را که تميز کرديد متعلق به شما نبود؟
    نگاهی به من انداخت و با لبخندی گفت: من کارگر کارخانه ای هستم که آن ماشين از توليدات آن است.
    دلم نمی خواهد اتومبيلی را که ما ساخته ايم کثيف و نامرتب جلوه کند
    [SIZE=3][B]ببخشید اگه متنم غلط املایی زیاد داره
    [/B][/SIZE][CENTER][SIZE=3][B]افلاطون می گه:
    اگه با دلت چیزی یا کسی رو دوستداری زیاد جدی نگیرش، چون ارزشی نداره، چون کار دل دوست داشتنه، مثل کار چشم که دیدنه..
    اما اگه یه روز با عقلت کسی رو دوست داشتی، اگه عقلت عاشق شد، بدون که داری چیزی رو تجربه می کنی که اسمش عشق واقعیه[/B][/SIZE]


    [/CENTER]
  4. #23
    تاریخ عضویت
    2012/06/05
    محل سکونت
    به تو چه
    نوشته‌ها
    235
    امتیاز
    13,075
    شهرت
    0
    508
    مدیر بازنشسته
    یک روز یک مرد جوان رفت پیش دکتر وینسنت پیل و بهش گفت:
    - آقای دکتر من خسته شدم. من نمی تونم از پس مشکلاتم بر بیام. لطفاً به من کمک کنید.
    دکتر پیل جواب داد:
    باشه فقط یکم صبر کن من یک سخنرانی دارم بعد از سخنرانی به تو جایی رو نشون می دم که هیچ کس اونجا مشکلی نداره.
    مرد جوان خوشحال می شه و می گه:
    - باشه من منتظرم. هر طور شده به هر قیمتی من به اونجا می رم.

    بعد از سخنرانی پیل اون مرد رو به اون مکان برد. می تونید حدس بزنید اونجا کجا بود؟
    قبرستان
    پیل یه نگاهی به مرد جوان انداخت و گفت:
    - اینجا1500 نفر اقامت دارن بدون اینکه مشکلی داشته باشن. مطمئنی که می خوای به اینجا بیای؟
    همه ما توی دنیایی زندگی می کنیم که پر از مشکلاته و تا پایان عمرمون با اونها دست و پنجه نرم می کنیم. فقط زمانی خلاص می شیم که عمرمون توی این دنیا به پایان برسه. پس بهتره برای پیروزی از مشکلاتمون از خدا کمک بخواهیم و زمانیکه با آنها روبرو می شیم اون رو یک چیز عادی بدونیم.
    [SIZE=3][B]ببخشید اگه متنم غلط املایی زیاد داره
    [/B][/SIZE][CENTER][SIZE=3][B]افلاطون می گه:
    اگه با دلت چیزی یا کسی رو دوستداری زیاد جدی نگیرش، چون ارزشی نداره، چون کار دل دوست داشتنه، مثل کار چشم که دیدنه..
    اما اگه یه روز با عقلت کسی رو دوست داشتی، اگه عقلت عاشق شد، بدون که داری چیزی رو تجربه می کنی که اسمش عشق واقعیه[/B][/SIZE]


    [/CENTER]
  5. #24
    تاریخ عضویت
    2012/06/05
    محل سکونت
    به تو چه
    نوشته‌ها
    235
    امتیاز
    13,075
    شهرت
    0
    508
    مدیر بازنشسته
    اون شب وقتی به خونه رسیدم دیدم همسرم مشغول آماده کردن شام است. دستشو گرفتم و گفتم:
    باید راجع به یک موضوعی باهات صحبت کنم.
    اون هم آروم نشست و منتظر شنیدن حرف های من شد. دوباره سایه رنجش و غم رو توی چشماش دیدم. اصلا نمی دونستم چه طوری باید بهش بگم، انگار دهنم باز نمی شد. هرطور بود باید بهش می گفتم و راجع به چیزی که ذهنم رو مشغول کرده بود، باهاش صحبت می کردم. موضوع اصلی این
    بود که من می خواستم از اون جدا بشم. بالاخره هرطور که بود موضوع رو پیش کشیدم، از من پرسید:
    چرا؟!
    اما وقتی از جواب دادن طفره رفتم خشمگین شد و در حالی که از اتاق غذاخوری خارج می شد فریاد می زد:
    تو مرد نیستی.
    اون شب دیگه هیچ صحبتی نکردیم و اون دایم گریه می کرد و مثل باران اشک می ریخت. می دونستم که می خواست بدونه که چه بلایی بر سر عشق مون اومده و چرا؟ اما به سختی می تونستم جواب قانع کننده ای براش پیدا کنم. چرا که من دلباخته یک دختر جوان به اسم"دوی" شده بودم و دیگه نسبت به همسرم احساسی نداشتم. من و اون مدت ها بود که با هم غریبه شده بودیم من فقط نسبت به اون احساس ترحم داشتم. بالاخره با احساس گناه فراوان موافقتنامه طلاق رو گرفتم. خونه، 30درصد شرکت و ماشین رو به اون دادم. اما اون یک نگاه به برگه ها کرد و بعد همه رو پاره کرد.

    زنی که بیش از 10 سال باهاش زندگی کرده بودم تبدیل به یک غریبه شده بود و من واقعا متاسف بودم و می دونستم که اون 10 سال از عمرش رو برای من تلف کرده و تمام انرژی و جوانی اش رو صرف من و زندگی با من کرده، اما دیگه خیلی دیر شده بود و من عاشق شده بودم.
    بالاخره اون با صدای بلند شروع به گریه کرد، چیزی که انتظارش رو داشتم. به نظر من این گریه یک تخلیه هیجانی بود. بالاخره مسئله طلاق کم کم داشت براش جا می افتاد.

    فردای اون روز خیلی دیر به خونه اومدم و دیدم که یک نامه روی میز گذاشته! به اون توجهی نکردم و رفتم توی رختخواب و به خواب عمیقی فرو رفتم. وقتی بیدار شدم دیدم اون نامه هنوز هم همون جاست. وقتی اون رو خوندم دیدم شرایط طلاق رو نوشته.
    اون هیچ چیز از من نمی خواست به جز اینکه در این مدت یک ماه که از طلاق ما باقی مونده بهش توجه کنم. اون درخواست کرده بود که در این مدت یک ماه تا جایی که ممکنه هر دومون به صورت عادی کنار هم زندگی کنیم. دلیلش هم ساده و قابل قبول بود: پسرمون در ماه آینده امتحان مهمی داشت و همسرم نمی خواست که جدایی ما پسرمون رو دچار مشکل بکنه! این مسئله برای من قابل قبول بود. اما اون یک درخواست دیگه هم داشت: از من خواسته بود که بیاد بیارم که روز عروسی مون من اون رو روی دست هام گرفته بودم و به خانه آوردم و درخواست کرده بود که در یک ماه باقی مونده از زندگی مشترکمون هر روز صبح اون رو از اتاق خواب تا دم در به همون صورت روی دست هام بگیرم و راه ببرم!
    خیلی درخواست عجیبی بود.
    با خودم فکر کردم حتما داره دیوانه می شه.
    اما برای این که آخرین درخواستش رو رد نکرده باشم موافقت کردم.
    وقتی این درخواست عجیب و غریب رو برای "دوی"تعریف کردم اون با صدای بلند خندید گفت:
    به هر حال باید با مسئله طلاق روبرو می شد، مهم نیست داره چه حقه ای به کار می بره.
    مدت ها بود که من و همسرم هیچ تماسی با هم نداشتیم تا روزی که طبق شرایط طلاق که همسرم تعین کرده بود من اون رو بلند کردم و در میان دست هام گرفتم. هر دومون مثل آدم های دست و پاچلفتی رفتار می کردیم و معذب بودیم. پسرمون پشت ما راه می رفت و دست می زد و می گفت:
    بابا مامان رو تو بغل گرفته راه می بره. جملات پسرم دردی رو در وجودم زنده می کرد، از اتاق خواب تا اتاق نشیمن و از اون جا تا در ورودی حدود 10متر مسافت رو طی کردیم. اون چشم هاشو بست و به آرومی گفت:
    راجع به طلاق تا روز آخر به پسرمون هیچی نگو!
    نمی دونم یک دفعه چرا این قدر دلم گرفت و احساس غم کردم. بالاخره دم در اون رو زمین گذاشتم. رفت و سوار اتوبوس شد و به طرف محل کارش رفت. من هم تنها سوار ماشین شدم و به سمت شرکت حرکت کردم.
    روز دوم هر دومون کمی راحت تر شده بودیم، می تونستم بوی عطرشو استشمام کنم. عطری که مدتها بود از یادم رفته بود.

    با خودم فکر کردم من مدتهاست که به همسرم به حد کافی توجه نکرده بودم. انگار سال هاست که ندیدمش، من از اون مراقبت نکرده بودم. متوجه شدم که آثار گذر زمان بر چهره اش نشسته، چند تا چروک کوچک گوشه چشماش نشسته بود. لابلای موهاش چند تا تار خاکستری ظاهر شده بود! برای لحظه ای با خودم فکر کردم: خدایا من با او چه کار کردم؟!
    روز چهارم وقتی اون رو روی دست هام گرفتم حس نزدیکی و صمیمیت رو دوباره احساس کردم. این زن، زنی بود که 10 سال از عمر و زندگی اش رو با من سهیم شده بود.
    روز پنجم و ششم احساس کردم، صیمیت داره بیشتر و بیشتر می شه، انگار دوباره این حس زنده شده و دوباره داره شاخ و برگ می گیره. من راجع به این موضوع به "دوی" هیچی نگفتم.
    هر روز که می گذشت برام آسون تر و راحت تر می شد که همسرم رو روی دست هام حمل کنم و راه ببرم. با خودم گفتم حتما عضله هام قوی تر شده. همسرم هر روز با دقت لباسش رو انتخاب می کرد.
    یک روز در حالی که چند دست لباس رو در دست گرفته بود احساس کرد که هیچ کدوم مناسب و اندازه نیستند. با صدای آروم گفت:
    لباس هام همگی گشاد شدند.
    و من ناگهان متوجه شدم که اون توی این مدت چه قدر لاغر و نحیف شده و به همین خاطر بود که من اون رو راحت حمل می کرد. انگار وجودش داشت ذره ذره آب می شد. گویی ضربه ای به من وارد شد، ضربه ای که تا عمق وجودم رو لرزوند. توی این مدت کوتاه اون چقدر درد و رنج رو تحمل کرده بود. انگار جسم و قلبش ذره ذره آب می شد. ناخوداگاه بلند شدم و سرش رو نوازش کردم.
    پسرم این منظره که پدرش، مادرش رو در آغوش بگیره و راه ببره تبدیل به یک جزء شیرین زندگی اش شده بود. همسرم به پسرم اشاره کرد که بیاد جلو و به نرمی و با تمام احساس اون رو در آغوش فشرد. من روم رو برگردوندم، ترسیدم نکنه که در روزهای آخر تصمیمم رو عوض کنم. بعد اون رو در آغوش گرفتم و حرکت کردم.

    همون مسیر هر روز، از اتاق خواب تا اتاق نشیمن و در ورودی. دست های اون دور گردن من حلقه شده بود و من به نرمی اون رو حمل می کردم، درست مثل اولین روز ازدواج مون.
    روز آخر وقتی اون رو در آغوش گرفتم به سختی می تونستم قدم های آخر رو بردارم. انگار ته دلم یک چیزی می گفت:
    ای کاش این مسیر هیچ وقت تموم نمی شد. پسرمون رفته بود مدرسه، من در حالی که همسرم در آغوشم بود با خودم گفتم:
    من در تمام این سالها هیچ وقت به فقدان صمیمیت و نزدیکی در زندگی مون توجه نکرده بودم.

    اون روز به سرعت به طرف محل کارم رانندگی کردم، وقتی رسیدم بدون این که در ماشین رو قفل کنم ماشین رو رها کردم. نمی خواستم حتی یک لحظه در تصمیمی که گرفتم، تردید کنم. "دوی" در رو باز کرد و من بهش گفتم که متاسفم، من نمی خوام از همسرم جدا بشم! اون حیرت زده به من نگاه می کرد، به پیشانیم دست زد و گفت:
    ببینم فکر نمی کنی تب داشته باشی؟
    من دستشو کنار زدم و گفتم:
    نه! متاسفم، من جدایی رو نمی خوام. این منم که نمی خوام از همسرم جدا بشم. به هیچ وجه نمی خوام اون رو از دست بدم.
    زندگی مشترک من خسته کننده شده بود، چون نه من و نه اون تا یک ماه گذشته هیچ کدوم ارزش جزییات و نکات ظریف رو در زندگی مشترکمون نمی دونستیم. زندگی مشترکمون خسته کننده شده بود نه به خاطر این که عاشق هم نبودیم بلکه به این خاطر که اون رو از یاد برده بودم. من حالا متوجه شدم که از همون روز اول ازدواج مون که همسرم رو در آغوش گرفتم و پا به خانه گذاشتم موظفم که تا لحظه مرگ همون طور اون رو در آغوش حمایت خودم داشته باشم. "دوی" انگار تازه از خواب بیدار شده باشه در حالی که فریاد می زد در رو محکم کوبید و رفت.

    من از پله ها پایین اومدم سوار ماشین شدم و به گل فروشی رفتم. یک سبد گل زیبا و معطر برای همسرم سفارش دادم.دختر گل فروش پرسید:
    چه متنی روی سبد گل تون می نویسید؟
    و من در حالی که لبخند می زدم نوشتم:
    از امروز صبح، تو رو در آغوش مهرم می گیرم و حمل می کنم، تو رو با پاهای عشق راه می برم، تا زمانی که مرگ، ما دو نفر رو از هم جدا کنه و امیدوارم که فقط مرگ مارو از هم جدا کنه ...
    [SIZE=3][B]ببخشید اگه متنم غلط املایی زیاد داره
    [/B][/SIZE][CENTER][SIZE=3][B]افلاطون می گه:
    اگه با دلت چیزی یا کسی رو دوستداری زیاد جدی نگیرش، چون ارزشی نداره، چون کار دل دوست داشتنه، مثل کار چشم که دیدنه..
    اما اگه یه روز با عقلت کسی رو دوست داشتی، اگه عقلت عاشق شد، بدون که داری چیزی رو تجربه می کنی که اسمش عشق واقعیه[/B][/SIZE]


    [/CENTER]
  6. #25
    تاریخ عضویت
    2012/06/05
    محل سکونت
    به تو چه
    نوشته‌ها
    235
    امتیاز
    13,075
    شهرت
    0
    508
    مدیر بازنشسته
    چند وقت پيش با پدر و مادرم رفته بوديم رستوران كه هم آشپزخانه بود هم چند تا ميز گذاشته بود براي مشتريها ، افراد زيادي اونجا نبودن , 3 نفر ما بوديم با يه زن و شوهر جوان ، يه پيرزن و پير مرد كه نهايتا 60-70 سالشون بود. ما غذا مون رو سفارش داده بوديم كه يه جوان نسبتا 35 ساله اومد تو رستوران يه چند دقيقه اي گذشت كه اون جوانه گوشيش زنگ خورد , البته من با اينكه بهش نزديك بودم ولي صداي زنگ خوردن گوشيش رو نشنيدم , بگذريم شروع كرد با صداي بلند صحبت كردن و بعد از اينكه صحبتش تمام شد رو كرد به همه ما ها و با خوشحالي گفت كه خدا بعد از 8 سال يه بچه بهشون داده و همينطور كه داشت از خوشحالي ذوق ميكرد روكرد به صندوق دار رستوران و گفت اين چند نفر مشتريتون مهمونه من هستن ميخوام شيرينيه بچم رو بهشون بدم به همشون باقالي پلو با ماهيچه بده خوب ما همه گيمون با تعجب و خوشحالي داشتيم بهش نگاه ميكرديم كه من از روي صندليم بلند شدم و رفتم طرفش , اول بوسش كردم و بهش تبريك گفتم و بعد بهش گفتم ما قبلا غذا مون رو سفارش داديم و مزاحم شما نميشيم, اما بلاخره با اسرار زياد پول غذاي ما و اون زن و شوهر جوان و اون پيره زن پيره مرد رو حساب كرد و با غذاي خودش كه سفارش داده بود از رستوران خارج شد .خب اين جريان تا اين جاش معمولي و زيبا بود , اما اونجايي خيلي تعجب كردم كه ديشب با دوستام رفتيم سينما كه تو صف براي گرفتن بليط ايستاده بوديم , ناگهان با تعجب همون پسر جوان رو ديدم كه با يه دختر بچه 4-5 ساله ايستاده بود تو صف . از دوستام جدا شدم و يه جوري كه متوجه من نشه نزديكش شدم و باز هم با تعجب ديدم كه دختره داره اون جوان رو بابا خطاب ميكنه ديگه داشتم از كنجكاوي ميمردم , دل زدم به دريا و رفتم از پشت زدم رو كتفش ، به محض اينكه برگشت من رو شناخت , يه ذره رنگ و روش پريد . اول با هم سلام و عليك كرديم بعد من با طعنه بهش گفتم , ماشالله از 2-3 هفته پيش بچتون بدنيا اومدو بزرگم شده ، همينطور كه داشتم صحبت ميكردم پريد تو حرفم گفت: داداش او جريان يه دروغ بود , يه دروغ شيرين كه خودم ميدونم و خداي خودم ديگه با هزار خواهشو تمنا گفت ، اون روز وقتي وارد رستوران شدم دستام كثيف بود و قبل از هر كاري رفتم دستام رو شستم ، همينطور كه داشتم دستام رو ميشستم صداي اون پيرمرد و پير زن رو شنيدم البته اونا نميتونستن منو ببينن كه دارن با خنده باهم صحبت ميكنن , پيرزن گفت كاشكي مي شد يكم ولخرجي كني امروز يه باقالي پلو با ماهيچه بخوريم ،الان يه سال ميشه كه ماهيچه نخوردم پير مرده در جوابش گفت , ببين امدي نسازيها قرار شد بريم رستوران و يه سوپ بخريم و برگرديم خونه اينم فقط بخاطر اينكه حوصلت سر رفته بود , من اگه الان هم بخوام ولخرجي كنم نميتونم بخاطر اينكه 18 هزار تا بيشتر تا سر برج برامون نمونده ، همينطور كه داشتن با هم صحبت ميكردن او كسي كه سفارش غذا رو ميگيره اومد سر ميزشون و گفت چي ميل دارين , پيرمرده هم بيدرنگ جواب داد , پسرم ما هردومون مريضيم اگه ميشه دو تا سوپ با يه دونه از اون نوناي داغتون برامون بيار ، من تو حالو هواي خودم نبودم همينطور اب باز بود و داشت هدر ميرفت , تمام بدنم سرد شده بود احساس كردم دارم ميميرم ,, رو كردم به اسمون و گفتم خدا شكرت فقط كمكم كن ,, بعد امدم بيرون يه جوري فيلم بازي كردم كه اون پير زنه بتونه يه باقالي پلو با ماهيچه بخوره همين، ازش پرسيدم كه چرا ديگه پول غذاي بقيه رو دادي ماهاكه ديگه احتياج نداشتيم ,, گفت داداشمي ,, پول غذاي شما كه سهل بود من حاضرم دنياي خودم و بچم رو بدم ولي ابروي يه انسان رو تحقير نكنم اين و گفت و رفت...
    يادم نمياد كه باهاش خداحافظي كردم يا نه , ولي يادمه كه چند ساعت روي جدول نشسته بودم و به دروديوار نگاه ميكردم و مبهوت بودم ....... واقعا راسته كه خدا از روح خودش تو بدن انسان دميد
    [SIZE=3][B]ببخشید اگه متنم غلط املایی زیاد داره
    [/B][/SIZE][CENTER][SIZE=3][B]افلاطون می گه:
    اگه با دلت چیزی یا کسی رو دوستداری زیاد جدی نگیرش، چون ارزشی نداره، چون کار دل دوست داشتنه، مثل کار چشم که دیدنه..
    اما اگه یه روز با عقلت کسی رو دوست داشتی، اگه عقلت عاشق شد، بدون که داری چیزی رو تجربه می کنی که اسمش عشق واقعیه[/B][/SIZE]


    [/CENTER]
  7. #26
    تاریخ عضویت
    2012/06/05
    محل سکونت
    به تو چه
    نوشته‌ها
    235
    امتیاز
    13,075
    شهرت
    0
    508
    مدیر بازنشسته
    شب سردی بود …. پیرزن بیرون میوه فروشی زل زده بود به مردمی که میوه میخریدن …شاگرد میوه فروش تند تند پاکت های میوه رو توی ماشین مشتری ها میذاشت و انعام میگرفت … پیرزن باخودش فکر میکرد چی میشد اونم میتونست میوه بخره ببره خونه … رفت نزدیک تر … چشمش افتاد به جعبه چوبی بیرون مغازه که میوه های خراب و گندیده داخلش بود … با خودش گفت چه خوبه سالم ترهاشو ببره خونه … میتونست قسمت های خراب میوه ها رو جدا کنه وبقیه رو بده به بچه هاش … هم اسراف نمیشد هم بچه هاش شاد میشدن … برق خوشحالی توی چشماش دوید ..دیگه سردش نبود !پیرزن رفت جلو نشست پای جعبه میوه …. تا دستش رو برد داخل جعبه شاگرد میوه فروش گفت : دست نزن نِنه ! وَخه برو دُنبال کارت ! پیرزن زود بلند شد …خجالت کشید ! چند تا از مشتریها نگاهش کردند ! صورتش رو قرص گرفت … دوباره سردش شد ! راهش رو کشید رفت … چند قدم دور شده بود که یه خانمی صداش زد : مادر جان …مادر جان ! پیرزن ایستاد … برگشت و به زن نگاه کرد ! زن مانتویی لبخندی زد و بهش گفت اینارو برای شما گرفتم ! سه تا پلاستیک دستش بود پر از میوه … موز و پرتغال و انار ….پیرزن گفت : دستِت دَرد نِکُنه نِنه….. مُو مُستَحق نیستُم ! زن گفت : اما من مستحقم مادر ,من … مستحق داشتن شعور انسان بودن و به هم نوع توجه کردنودوست داشتن همه انسانها و احترام به همه آنها بی هیچ توقعی …اگه اینارو نگیری دلمو شکستی ! جون بچه هات بگیر ! زن منتظر جواب پیرزن نموند … میوه هارو داد دست پیرزن و سریع دور شد … پیرزن هنوز ایستاده بود و رفتن زن رو نگاه میکرد … قطره اشکی که تو چشمش جمع شده بود غلتید روی صورتش … دوباره گرمش شده بود … با صدای لرزانی گفت : پیر شی ننه …. پیر شی ! خیر بیبینی!
    در تصاویرحکاکی شده بر سنگهای تخت جمشید هیچکس عصبانی نیست
    هیچکس سوار بر اسب نیست
    هیچکس را در حال تعظیم نمی بینید
    در بین این صدها پیکر تراشیده شده حتی یک تصویر برهنه وجود ندارد.
    این ادب اصیلمان است:نجابت -قدرت- احترام- مهربانی- خوشرویی…
    [SIZE=3][B]ببخشید اگه متنم غلط املایی زیاد داره
    [/B][/SIZE][CENTER][SIZE=3][B]افلاطون می گه:
    اگه با دلت چیزی یا کسی رو دوستداری زیاد جدی نگیرش، چون ارزشی نداره، چون کار دل دوست داشتنه، مثل کار چشم که دیدنه..
    اما اگه یه روز با عقلت کسی رو دوست داشتی، اگه عقلت عاشق شد، بدون که داری چیزی رو تجربه می کنی که اسمش عشق واقعیه[/B][/SIZE]


    [/CENTER]
  8. #27
    تاریخ عضویت
    2012/06/05
    محل سکونت
    به تو چه
    نوشته‌ها
    235
    امتیاز
    13,075
    شهرت
    0
    508
    مدیر بازنشسته
    پسري همرا پدرش در كوهستان پياده روي ميكردند كه ناگهان پسر به زمين ميخورد وآسيب ميبيند،وناخودآگاه فرياد ميزند؛
    آآآآآآآه...
    باتعجب صداي تكرار را از كوهستان ميشنود؛ آآآآآآآه
    پسر باكنجكاوي فرياد ميزند تو كي هستي؟ صدا پاسخ ميدهد تو كي هستي؟!
    سپس با صداي بلند در كوهستان فرياد ميزند؛ ستايشت ميكنم...
    صدا پاسخ ميدهد؛ستايشت ميكنم.. بخاطر پاسخ عصباني ميشود و فري
    اد ميزند ؛ترسووو...
    جواب را دريافت ميكند ترسووو.. به پدرش نگاه ميكندو مي پرسد چه اتفاقي افتاده؟
    پدر خنديد و گفت پسرم گوش بده! اين بار پدر فرياد ميزند؛ تو قهرماني...
    صدا پاسخ ميدهد تو قهرماني..! پسر شگفت زده ميشود ولي متوجه موضوع نميشود،سپس پدر توضيح ميدهد مردم به اين «پژواك» ميگويند، اما اين همان زندگيست..!
    زندگي همان چيزي را كه انجام ميدهي يا ميگويي به تو برميگرداند.
    زندگي ما حقيقتا بازتابي از اعمال ماست.
    اگر در دنيا عشق بيشتري را ميخواهي،عشق بيشتري را در قلبت بيافرين.
    اگر به دنبال قابليت بيشتري در گروه هستي،قابليتت را بهبود ببخش.
    اين رابطه شامل همه چيز و همه جنبه هاي زندگي ميشود،زندگي هرچيزي را كه به آن داده اي به تو خواهد داد.
    زندگي تو يك اتفاق نيست ؛ انعكاسي از وجود توست.....
    [SIZE=3][B]ببخشید اگه متنم غلط املایی زیاد داره
    [/B][/SIZE][CENTER][SIZE=3][B]افلاطون می گه:
    اگه با دلت چیزی یا کسی رو دوستداری زیاد جدی نگیرش، چون ارزشی نداره، چون کار دل دوست داشتنه، مثل کار چشم که دیدنه..
    اما اگه یه روز با عقلت کسی رو دوست داشتی، اگه عقلت عاشق شد، بدون که داری چیزی رو تجربه می کنی که اسمش عشق واقعیه[/B][/SIZE]


    [/CENTER]
  9. #28
    تاریخ عضویت
    2012/06/05
    محل سکونت
    به تو چه
    نوشته‌ها
    235
    امتیاز
    13,075
    شهرت
    0
    508
    مدیر بازنشسته
    روزی سقراط حکیم مردی را دید که خیلی ناراحت و متاثر بود .
    علت ناراحتی اش را پرسید . شخص پاسخ داد :
    در راه که می آمدم یکی از آشنایان را دیدم . سلام کردم.
    جواب نداد و با بی اعتنایی و خودخواهی گذشت و رفت .
    و من از این طرز رفتار او خیلی رنجیدم .
    سقراط گفت : چرا رنجیدی ؟ مرد با تعجب گفت :
    خوب معلوم است که چنین رفتاری ناراحت کننده است .
    سقراط پرسید : اگر در راه
    کسی را می دیدی که به زمین افتاده
    و از درد به خود می پیچد
    آیا از دست او دلخور و رنجیده می شدی ؟
    مرد گفت : مسلم است که هرگز دلخور نمی شدم .
    آدم از بیمار بودن کسی دلخور نمی شود .
    سقراط پرسید :
    به جای دلخوری چه احساسی می یافتی و چه می کردی ؟
    مرد جواب داد : احساس دلسوزی و شفقت .
    و سعی می کردم طبیب یا دارویی به او برسانم .
    سقراط گفت : همه این کارها را به خاطر آن می کردی که او را بیمار می دانستی .
    آیا انسان تنها جسمش بیمار می شود ؟
    و آیا کسی که رفتارش نا درست است ، روانش بیمار نیست ؟
    اگر کسی فکر و روانش سالم باشد هرگز رفتار بدی از او دیده نمی شود ؟ بیماری فکری و روان نامش غفلت است.
    و باید به جای دلخوری و رنجش نسبت به کسی که بدی می کند و غافل است دل سوزاند و کمک کرد .
    و به او طبیب روح و داروی جان رساند .
    پس از دست هیچ کس دلخور مشو و کینه به دل مگیر و آرامش خود را هرگز از دست مده .
    " بدان که هر وقت کسی بدی می کند در آن لحظه بیمار است . "
    [SIZE=3][B]ببخشید اگه متنم غلط املایی زیاد داره
    [/B][/SIZE][CENTER][SIZE=3][B]افلاطون می گه:
    اگه با دلت چیزی یا کسی رو دوستداری زیاد جدی نگیرش، چون ارزشی نداره، چون کار دل دوست داشتنه، مثل کار چشم که دیدنه..
    اما اگه یه روز با عقلت کسی رو دوست داشتی، اگه عقلت عاشق شد، بدون که داری چیزی رو تجربه می کنی که اسمش عشق واقعیه[/B][/SIZE]


    [/CENTER]
  10. #29
    تاریخ عضویت
    2012/06/05
    محل سکونت
    به تو چه
    نوشته‌ها
    235
    امتیاز
    13,075
    شهرت
    0
    508
    مدیر بازنشسته

    آرتور اش
    قهرمان افسانه ای تنیس
    هنگامی که تحت عمل جراحی قلب قرار گرفت، با تزریق خون آلوده، به بیماری ایدز مبتلا شد.
    طرفداران آرتور از سر تا سر جهان نامه هایی محبت آمیز برایش فرستادند.
    یکی از دوستداران وی در نامه خویش نوشته بود: "چرا خدا تو را برای ابتلا به چنین بیماری خطرناکی انتخاب کرده؟"
    آرتور اش، در پاسخ این نامه چنین نوشت:...
    در سر تا سر دنیا بیش از پن
    جاه میلیون کودک به انجام بازی تنیس علاقه مند شده و شروع به آموزش می کنند.
    حدود پنج میلیون از آن ها بازی را به خوبی فرا می گیرند.
    از آن میان قریب پانصد هزار نفر تنیس حرفه ای را می آموزند
    و شاید پنجاه هزار نفر در مسابقات شرکت می کنند
    پنج هزار نفر به مسابقات تخصصی تر راه می یابند.
    پنجاه نفر اجازه شرکت در مسابقات بین المللی ویمبلدون را می یابند.
    چهار نفر به مسابقات نیمه نهایی راه می یابند.
    و دو نفر به مسابقات نهایی.
    وقتی که من جام جهانی تنیس را در دست هایم می فشردم هرگز نپرسیدم که "خدایا چرا من؟"
    و امروز وقتی که درد می کشم، باز هم اجازه ندارم که از خدا بپرسم :"چرا من؟"
    [SIZE=3][B]ببخشید اگه متنم غلط املایی زیاد داره
    [/B][/SIZE][CENTER][SIZE=3][B]افلاطون می گه:
    اگه با دلت چیزی یا کسی رو دوستداری زیاد جدی نگیرش، چون ارزشی نداره، چون کار دل دوست داشتنه، مثل کار چشم که دیدنه..
    اما اگه یه روز با عقلت کسی رو دوست داشتی، اگه عقلت عاشق شد، بدون که داری چیزی رو تجربه می کنی که اسمش عشق واقعیه[/B][/SIZE]


    [/CENTER]
  11. #30
    تاریخ عضویت
    2012/06/05
    محل سکونت
    به تو چه
    نوشته‌ها
    235
    امتیاز
    13,075
    شهرت
    0
    508
    مدیر بازنشسته
    روزي مردي خواب عجيبي ديد . ديد که پيش فرشته هاست و به کارهاي انها نگاه ميکند. هنگام ورود ،دسته بزرگي از فرشتگان را ديد که سخت مشغول کارند و تندتند نامه هاي را که توسط پيکها از زمين ميرسند، باز ميکنندو داخل جعبه ميگذارند . مرد از فرشته پرسيد : شما چه کارميکنيد ؟ فرشته در حالي که داشت نامه اي را باز مي کرد ،گفت: اين جا بخش دريافت است و ما دعاها و درخواست هاي مردم از خداوند را تحويل ميگيريم.
    مرد کمي جلوتر رفت . باز تعدادي از فرشتگان را ديد که کاغذهايي را داخل پاکت ميگذارند و انها را توسط پيک هايي به زمين ميفرستند.
    مرد پرسيد: شماها چه کار ميکنيد؟ يکي از فرشتگان با عجله گفت: اين جا بخش ارسال است ، ما الطاف و رحمت هاي خداوندرا براي بندگان به زمين ميفرستيم. مرد کمي جلوتر رفت و يکفرشته را ديد که بيکار نشسته است . مرد با تعجب پرسيد : شما چرا بيکاريد؟
    فرشته جواب داد: اينجا بخش تصديق جواب است . مردمي که دعاهايشان مستجاب شده ، بايد جواب بفرستند ولي فقط عده بسيار کمي جواب ميدهند. مرد از فرشته پرسيد : مردم چگونه ميتوانند جواب بفرستند؟
    فرشته پاسخ داد:بسيار ساده ، فقط کافيست بگويند : خدايا شکر
    [SIZE=3][B]ببخشید اگه متنم غلط املایی زیاد داره
    [/B][/SIZE][CENTER][SIZE=3][B]افلاطون می گه:
    اگه با دلت چیزی یا کسی رو دوستداری زیاد جدی نگیرش، چون ارزشی نداره، چون کار دل دوست داشتنه، مثل کار چشم که دیدنه..
    اما اگه یه روز با عقلت کسی رو دوست داشتی، اگه عقلت عاشق شد، بدون که داری چیزی رو تجربه می کنی که اسمش عشق واقعیه[/B][/SIZE]


    [/CENTER]
صفحه 3 از 6 نخست 1 2 3 4 5 ... آخرین
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 30 , از مجموع 56

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. پاسخ: 87
    آخرین نوشته: 2018/07/29, 18:09
  2. داستان کوتاه « زیر درخت ژینکو »
    توسط اشوزُشت سپید در انجمن داستان کوتاه
    پاسخ: 1
    آخرین نوشته: 2017/08/05, 16:52
  3. داستان کوتاه: سایلنزیا
    توسط MAMmad18 در انجمن حکایات و اشعار
    پاسخ: 0
    آخرین نوشته: 2017/08/05, 01:27
  4. داستان کوتاه زیبا درباره خداوند
    توسط Samara در انجمن حکایات و اشعار
    پاسخ: 1
    آخرین نوشته: 2015/11/17, 23:49

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •