ورود به حساب ثبت نام جدید فراموشی کلمه عبور
برای ورود به حساب کاربری خود، نام کاربری و کلمه عبورتان را در زیر وارد کرده و روی «ورود به سایت» کلیک کنید.





اگر فرم ثبت نام برای شما نمایش داده نمی‌شود، اینجا را کلیک کنید.









اگر فرم بازیابی کلمه عبور برای شما نمایش داده نمی‌شود، اینجا را کلیک کنید.





صفحه 2 از 6 نخست 1 2 3 4 ... آخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 56
  1. #1
    تاریخ عضویت
    2012/06/05
    محل سکونت
    به تو چه
    نوشته‌ها
    235
    امتیاز
    13,075
    شهرت
    0
    508
    مدیر بازنشسته

    داستان های زیبا و کوتاه نت

    دوستان تو این تایپیک داستان های زیبایی که تو نت می بیننا بزارن البته داستان کوتاه پند اموز.
    [SIZE=3][B]ببخشید اگه متنم غلط املایی زیاد داره
    [/B][/SIZE][CENTER][SIZE=3][B]افلاطون می گه:
    اگه با دلت چیزی یا کسی رو دوستداری زیاد جدی نگیرش، چون ارزشی نداره، چون کار دل دوست داشتنه، مثل کار چشم که دیدنه..
    اما اگه یه روز با عقلت کسی رو دوست داشتی، اگه عقلت عاشق شد، بدون که داری چیزی رو تجربه می کنی که اسمش عشق واقعیه[/B][/SIZE]


    [/CENTER]
  2. #11
    تاریخ عضویت
    2012/06/05
    محل سکونت
    به تو چه
    نوشته‌ها
    235
    امتیاز
    13,075
    شهرت
    0
    508
    مدیر بازنشسته

    در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت.
    دختر موهایی
    بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می زد، چشمانش به باریکی یک خط می شد.
    در ۱۹ سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت. یک شب، هنگامی که همه دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی با آنها حرف می زدند، دختر در سکوت به شماره ای که از مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه می کرد. آن شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد.
    روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می گذاشت. به یاد نداشت چند بار دست های دوستی را که به سویش دراز می شد، رد کرده بود. در این چهار سال تنها در پی آن بود که برای فوق لیسانس در دانشگاهی که پسر درس می خواند، پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یک بار هم موهایش را کوتاه نکرد.
    دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد. اما پسر در همان سال فارغ التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی پیدا کرد. زندگی دختر مثل گذشته ادامه داشت و بطری های روی قفسه اش به شش تا رسیده بود.
    دختر در بیست و پنج سالگی از دانشگاه فارغ التحصیل شد و در شهر پسر کاری پیدا کرد. در تماس با دوستان دیگرش شنید که پسر شرکتی باز کرده و تجارت موفقی را آغاز کرده است. چند ماه بعد، دختر کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را دریافت کرد. در مراسم عروسی، دختر به چهره شاد و خوشبخت عروس و داماد چشم دوخته بود و بدون آنکه شرابی بنوشد، مست شد.
    زندگی ادامه داشت. دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی با یکی از همکارانش ازدواج کرد. شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت: فردا ازدواج می کنم اما قلبم از آن توست… و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا کرد.
    ده سال بعد، روزی دختر به طور اتفاقی شنید که شرکت پسر با مشکلات بزرگی مواجه شده و در حال ورشکستگی است. همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر روز او را آزار می دهند. دختر بسیار نگران شد و به جستجویش رفت.. شبی در باشگاهی، پسر را مست پیدا کرد. دختر حرف زیادی نزد، تنها کارت بانکی خود را که تمام پس اندازش در آن بود در دست پسر گذاشت. پسر دست دختر را محکم گرفت، اما دختر با لبخند دستش را رد کرد و گفت: مست هستید، مواظب خودتان باشید.
    زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگی می کرد. در این سالها پسر با پول های دختر تجارت خود را نجات داد. روزی دختر را پیدا کرد و خواست دو برابر آن پول و ۲۰ درصد سهام شرکت خود را به او بدهد اما دختر همه را رد کرد و پیش از آنکه پسر حرفی بزند گفت: دوست هستیم، مگر نه؟
    پسر برای مدت طولانی به او نگاه کرد و در آخر لبخند زد.
    چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد، دختر نامه تبریک زیبایی برایش نوشت ولی به مراسم عروسی اش نرفت.
    مدتی بعد دختر به شدت مریض شد، در آخرین روزهای زندگیش، هر روز در بیمارستان یک ستاره زیبا می ساخت. در آخرین لحظه، در میان دوستان و اعضای خانواده اش، پسر را بازشناخت و گفت: در قفسه خانه ام سی و شش بطری دارم، می توانید آن را برای من نگهدارید؟
    پسر پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد.
    مرد هفتاد و هفت ساله در حیاط خانه اش در حال استراحت بود که ناگهان نوه اش یک ستاره زیبا را در دستش گذاشت و پرسید: پدر بزرگ، نوشته های روی این ستاره چیست؟
    مرد با دیدن ستاره باز شده و خواندن جمله رویش، مبهوت پرسید: این را از کجا پیدا کردی؟ کودک جواب داد: از بطری روی کتاب خانه پیدایش کردم.
    پدربزرگ، رویش چه نوشته شده است؟
    پدربزرگ، چرا گریه می کنید؟
    کاغذ به زمین افتاد. رویش نوشته شده بود::
    معنای خوشبختی این است که در دنیا کسی هست که بی اعتنا به نتیجه، دوستت دارد.
    [SIZE=3][B]ببخشید اگه متنم غلط املایی زیاد داره
    [/B][/SIZE][CENTER][SIZE=3][B]افلاطون می گه:
    اگه با دلت چیزی یا کسی رو دوستداری زیاد جدی نگیرش، چون ارزشی نداره، چون کار دل دوست داشتنه، مثل کار چشم که دیدنه..
    اما اگه یه روز با عقلت کسی رو دوست داشتی، اگه عقلت عاشق شد، بدون که داری چیزی رو تجربه می کنی که اسمش عشق واقعیه[/B][/SIZE]


    [/CENTER]
  3. #12
    تاریخ عضویت
    2012/06/05
    محل سکونت
    به تو چه
    نوشته‌ها
    235
    امتیاز
    13,075
    شهرت
    0
    508
    مدیر بازنشسته
    مرد جوانی پدر پیرش مریض شد. چون وضع بیماری پیرمرد شدت گرفت او را در گوشه جاده ای رها کرد و از آنجا دور شد. پیرمرد ساعت ها کنار جاده افتاده بود و به زحمت نفس های آخرش را می کشید. رهگذران از ترس واگیرداشتن بیماری و فرار از دردسر روی خود را به سمت دیگری می چرخاندند و بی اعتنا به پیرمرد ....
    نالان راه خود را می گرفتند و می رفتند. شیوانا از آن جاده عبور می کرد. به محض اینکه پیرمرد را
    دید او را بر دوش گرفت تا به مدرسه ببرد و درمانش کند. یکی از رهگذران به طعنه به شیوانا گفت:" این پیرمرد فقیر است و بیمار و مرگش نیز نزدیک! نه از او سودی به تو می رسد و نه کمک تو تغییری در اوضاع این پیرمرد باعث می شود. حتی پسرش هم او را در اینجا به حال خود رها کرده و رفته است. تو برای چی به او کمک می کنی!؟"شیوانا به رهگذر گفت:" من به او کمک نمی کنم!! من دارم به خودم کمک می کنم. اگر من هم مانند پسرش و رهگذران او را به حال خود رها کنم چگونه روی به آسمان برگردانم و از خالق هستی تقاضای هم صحبتی داشته باشم. من دارم به خودم کمک می کنم !"
    [SIZE=3][B]ببخشید اگه متنم غلط املایی زیاد داره
    [/B][/SIZE][CENTER][SIZE=3][B]افلاطون می گه:
    اگه با دلت چیزی یا کسی رو دوستداری زیاد جدی نگیرش، چون ارزشی نداره، چون کار دل دوست داشتنه، مثل کار چشم که دیدنه..
    اما اگه یه روز با عقلت کسی رو دوست داشتی، اگه عقلت عاشق شد، بدون که داری چیزی رو تجربه می کنی که اسمش عشق واقعیه[/B][/SIZE]


    [/CENTER]
  4. #13
    تاریخ عضویت
    2012/06/05
    محل سکونت
    به تو چه
    نوشته‌ها
    235
    امتیاز
    13,075
    شهرت
    0
    508
    مدیر بازنشسته
    روزي مرد کوري روي پله هاي ساختماني نشسته و کلاه و تابلويي را در کنار پايش قرار داده بود روي تابلو نوشته شده بود: من کور هستم لطفا کمک کنيد. روزنامه نگارخلاقي از کنار او مي گذشت، نگاهي به او انداخت. فقط چند سکه در داخل کلاه بود. او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اينکه از مرد کور اجازه بگيرد تابلوي او را برداشت آن را برگرداند و اعلان ديگري روي آن نوشت و تابلو را کنار پاي او گذاشت و آنجا را ترک کرد.عصر آنروز، روز نامه نگار به آن محل برگشت، و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است. مرد کور از صداي قدم هاي او، خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسي است که آن تابلو را نوشته، بگويد که بر روي آن چه نوشته است؟روزنامه نگار جواب داد: چيز خاص و مهمي نبود، من فقط نوشته شما را به شکل ديگري نوشتم و لبخندي زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هيچوقت ندانست که او چه نوشته است ولي روي تابلوي او خوانده مي شد:
    امروز بهار است، ولي من نمي توانم آنرا ببينم !!!!!
    ویرایش توسط lionheart : 2012/08/14 در ساعت 11:13
    [SIZE=3][B]ببخشید اگه متنم غلط املایی زیاد داره
    [/B][/SIZE][CENTER][SIZE=3][B]افلاطون می گه:
    اگه با دلت چیزی یا کسی رو دوستداری زیاد جدی نگیرش، چون ارزشی نداره، چون کار دل دوست داشتنه، مثل کار چشم که دیدنه..
    اما اگه یه روز با عقلت کسی رو دوست داشتی، اگه عقلت عاشق شد، بدون که داری چیزی رو تجربه می کنی که اسمش عشق واقعیه[/B][/SIZE]


    [/CENTER]
  5. #14
    تاریخ عضویت
    2012/06/05
    محل سکونت
    به تو چه
    نوشته‌ها
    235
    امتیاز
    13,075
    شهرت
    0
    508
    مدیر بازنشسته
    چند روز پیش برای خرید شیرینی به یک قنادی رفتم . پس از انتخاب شیرینی ، برای توزین و پرداخت مبلغ آن به صندوق مراجعه کردم.
    آقای صندوقدار مردی حدوداً ۵۰ ساله به نظر می رسید . با موهای جوگندمی ، ظاهری آراسته ، صورتی تراشیده و به قول دوستان “ فاقد نشانه های مذهبی!القصه… ،
    هنگام توزین شیرینی ها ، ات
    فاقی افتاد عجیب غریب !
    اتفاقی که سالهاست شاهدش نبودم . حداقل در تهران مدتها بود که چنین چیزی را ندیده بودم .
    آقای شیرینی فروش جعبه را روی ترازوی دیجیتال قرار داد ، بعد با استفاده از جدول مقابلش وزن جعبه را از وزن کل کم کرد . یعنی در واقع وزن خالص شیرینی ها(NET WEIGHT) را به دست آورد . سپس وزن خالص را در قیمت شیرینی ضرب کردو خطاب به من گفت: “5000 تومان قیمت شیرینی به اضافه 200 تومان پول جعبه می شود به عبارت5200 تومان “
    نمی دانم مطلع هستید یا خیر! ولی سایر شیرینی فروشیهای شهرمان ، جعبه را هم به قیمت شیرینی به خلق الله می فروشند. و اصلاً راستش را اگر بخواهید بیشترشان معتقدند که بیش از نیمی از سودشان از این راه است. اما فروشنده مذکور چنین کاری نکرد. شیرینی را به قیمت شیرینی فروخت و جعبه را به قیمت جعبه. کاری که شاید در ذهن شمای خواننده عادی باشد ولی در این صنف و در این شهر به غایت نامعمول و نامعقول ! رودربایستی را کنار گذاشتم و از فروشنده پرسیدم :چرا این کار را کردید؟!!
    ابتدا لبخند زد و بعد که اصرار مرا دید ، اشاره کرد که گوشم را نزدیک کنم . سرش را جلو آورد و با لحن دلنشینی گفت :اعوذ بالله من الشیطان الرجیم. ویل للمطففین…
    و بعد اضافه کرد :وای بر کم فروشان! داد از کم فروشی! امان از کم فروشی!
    پرسیدم :یعنی هیچ وقت وسوسه نمی شوید؟!! هیچ وقت هوس نمی کنید این سود بی زحمت را….
    حرفم را قطع می کند :چرا ! خیلی وقتها هوس می کنم. ولی این را که می بینم…” و اشاره می کند به شیشه میز زیر ترازو. چشم می دوزم به نوشته زیر شیشه : امان ز لحظه غفلت که شاهدم هستی!
    چیزی درونم گُر می گیرد . ما کجاییم و بندگان مخلص خدا کجا ! حالم از خودم بهم می خورد. هزاربار تصمیم گرفته ام آدمها را از روی ظاهرشان طبقه بندی نکنم. به قول محمد Lable نزنم روی آدمها. ولی باز روز از نو و روزی از نو.
    راستی ما کم فروشی نمی کنیم؟ کم فروشی کاری ، کم فروشی تحصیلی ، گاهی حتی کم فروشی عاطفی ! کم فروشی مذهبی ، کم فروشی انسانی….روزنامه خواندن در ساعت کاری ، گفت و گوهای تلفنی ، گشت و گذارهای اینترنتی…و...و...و..
    [SIZE=3][B]ببخشید اگه متنم غلط املایی زیاد داره
    [/B][/SIZE][CENTER][SIZE=3][B]افلاطون می گه:
    اگه با دلت چیزی یا کسی رو دوستداری زیاد جدی نگیرش، چون ارزشی نداره، چون کار دل دوست داشتنه، مثل کار چشم که دیدنه..
    اما اگه یه روز با عقلت کسی رو دوست داشتی، اگه عقلت عاشق شد، بدون که داری چیزی رو تجربه می کنی که اسمش عشق واقعیه[/B][/SIZE]


    [/CENTER]
  6. #15
    تاریخ عضویت
    2012/06/05
    محل سکونت
    به تو چه
    نوشته‌ها
    235
    امتیاز
    13,075
    شهرت
    0
    508
    مدیر بازنشسته
    از دانش آموزی که خودش رو برای کنکور آماده میکرد پرسیدم : تو چه رشته ای میخوای شرکت کنی ، گفت : پزشکی ، پرسیدم : حالا چرا پزشکی ! گفت : آخه خیلی دوس دارم برای خودم و خونوادم آدم مهمی باشم ، در ضمن درآمد خیلی خوبی هم داره .
    انتظار شنیدن چنین جوابی رو نداشتم ، به خودم گفتم : ایکاش به ما یاد میدادن ، بجای اینکه بخوایم آدم مهمی باشیم ، سعی کنیم آدم مفیدی باشیم ، در اینصورت شاهد خیلی از مشکلاتی که مردم با اونها روبرو هستن نبودیم . یاد جمله معروف وینستون چرچیل افتادم که میگفت :
    بزرگترین عیب افراد جامعه اینه كه همه می خوان آدم مهمی باشن و هیچ كس نمی خواد فرد مفیدی باشه .
    [SIZE=3][B]ببخشید اگه متنم غلط املایی زیاد داره
    [/B][/SIZE][CENTER][SIZE=3][B]افلاطون می گه:
    اگه با دلت چیزی یا کسی رو دوستداری زیاد جدی نگیرش، چون ارزشی نداره، چون کار دل دوست داشتنه، مثل کار چشم که دیدنه..
    اما اگه یه روز با عقلت کسی رو دوست داشتی، اگه عقلت عاشق شد، بدون که داری چیزی رو تجربه می کنی که اسمش عشق واقعیه[/B][/SIZE]


    [/CENTER]
  7. #16
    تاریخ عضویت
    2012/06/05
    محل سکونت
    به تو چه
    نوشته‌ها
    235
    امتیاز
    13,075
    شهرت
    0
    508
    مدیر بازنشسته
    مردی به بارگاه کریم خان زند معروف به وکیل الرعایا می رود و با ناله و فریاد می خواهد تا با خان زند ملاقات کند. سربازان مانع ورودش می شوند. خان که مشغول غلیان کشیدن بوده است، سروصدا را می شنود و جویای ماجرا می شود. پس از گزارش سربازان، خان دستور می دهد که مرد را به حضورش ببرند. مرد به حضور خان می رسد و با این پرسش مواجه میشود: « چرا این همه ناله و فریاد می کنی؟» مرد با درشتی می گوید: « همه اموالم را دزد برده است و دیگر چیزی در بساط ندارم.« خان می پرسد:« وقتی که اموالت را می بردند تو کجا بودی؟ » مرد می گوید: « من خوابیده بودم». خان می گوید: «خب! چرا خوابیدی که مالت را ببرند؟ » مرد پاسخی بسیار زیبا به این سوال شاه می دهد :« برای این که فکر می کردم تو بیداری! »
    خان بزرگ زند لحظه ای تامل می کند و آنگاه دستور می دهد تا خسارت مرد جبران شود و در آخر می گوید:« این مرد حق دارد. ما باید بیدار باشیم.» زهی بر او.
    [SIZE=3][B]ببخشید اگه متنم غلط املایی زیاد داره
    [/B][/SIZE][CENTER][SIZE=3][B]افلاطون می گه:
    اگه با دلت چیزی یا کسی رو دوستداری زیاد جدی نگیرش، چون ارزشی نداره، چون کار دل دوست داشتنه، مثل کار چشم که دیدنه..
    اما اگه یه روز با عقلت کسی رو دوست داشتی، اگه عقلت عاشق شد، بدون که داری چیزی رو تجربه می کنی که اسمش عشق واقعیه[/B][/SIZE]


    [/CENTER]
  8. #17
    تاریخ عضویت
    2012/06/05
    محل سکونت
    به تو چه
    نوشته‌ها
    235
    امتیاز
    13,075
    شهرت
    0
    508
    مدیر بازنشسته
    مردی با دوچرخه به خط مرزی می رسد. او دو کیسه بزرگ همراه خود دارد. مامور مرزی می پرسد :در کیسه ها چه داری. او می گوید شن.
    مامور او را از دوچرخه پیاده می کند و چون به او مشکوک بود ، یک شبانه روز او را بازداشت می کند ، ولی پس از بازرسی فراوان ، واقعاً جز شن چیز دیگری نمی یابد. بنابراین به او اجازه عبور می دهد.
    هفته بعد دوباره سر و کله همان شخص پیدا می شود و مشکوک بودن و بقیه ماجرا...
    این موضوع به م
    دت سه سال هر هفته یک بار تکرار می شود و پس از آن مرد دیگر در مرز دیده نمی شود.
    یک روز آن مامور در شهر او را می بیند و پس از سلام و احوال پرسی ، به او می گوید : من هنوز هم به تو مشکوکم و می دانم که در کار قاچاق بودی ، راستش را بگو چه چیزی را از مرز رد می کردی؟ قاچاقچی می گوید : دوچرخه!
    بعضی وقت ها موضوعات فرعی ما را به کلی از موضوعات اصلی غافل می کند
    [SIZE=3][B]ببخشید اگه متنم غلط املایی زیاد داره
    [/B][/SIZE][CENTER][SIZE=3][B]افلاطون می گه:
    اگه با دلت چیزی یا کسی رو دوستداری زیاد جدی نگیرش، چون ارزشی نداره، چون کار دل دوست داشتنه، مثل کار چشم که دیدنه..
    اما اگه یه روز با عقلت کسی رو دوست داشتی، اگه عقلت عاشق شد، بدون که داری چیزی رو تجربه می کنی که اسمش عشق واقعیه[/B][/SIZE]


    [/CENTER]
  9. #18
    تاریخ عضویت
    2012/06/05
    محل سکونت
    به تو چه
    نوشته‌ها
    235
    امتیاز
    13,075
    شهرت
    0
    508
    مدیر بازنشسته
    گروهی از فارغ التحصیلان پس از گذشت چند سال و تشکیل زندگی و رسیدن به موقعیت های خوب کاری و اجتماعی طبق قرار قبلی به دیدن یکی از اساتید مجرب دانشگاه خود رفتند. بحث جمعی آن ها خیلی زود به گله و شکایت از استرس های ناشی از کار و زندگی کشیده شد. استاد برای پذیرایی از میهمانان به آشپزخانه رفت و با یک قوری قهوه و تعدادی از انواع قهوه خوری های سرامیکی، پلاستیکی و کریستال که برخی ساده و برخی گران قیمت بودند بازگشت. سینی را روی میز گذاشت و از میهمانان خواست تا از خود پذیرایی کنند.
    پس از آنکه همه برای خود قهوه ریختند استاد گفت: اگر دقت کرده باشید حتماً متوجه شده اید که همگی قهوه خوری های گران قیمت و زیبا را برداشته اید و آنها که ساده و ارزان قیمت بوده اند در سینی باقی مانده اند. البته این امر برای شما طبیعی و بدیهی است. سرچشمه همه مشکلات و استرس های شما هم همین است. شما فقط بهترین ها را برای خود می خواهید. قصد اصلی همه شما نوشیدن قهوه بود اما آگاهانه قهوه خوری های بهتر را انتخاب کردید و البته در این حین به آن چه دیگران برمی داشتند نیز توجه داشتید. به این ترتیب اگر زندگی قهوه باشد، شغل، پول، موقعیت اجتماعی و ... همان قهوه خوری های متعدد هستند. آنها فقط ابزاری برای حفظ و نگهداری زندگی اند، اما کیفیت زندگی در آنها فرق نخواهد داشت. گاهی، آن قدر حواس ما متوجه قهوه خوری هاست که اصلا طعم و مزه قهوه موجود در آن را نمی فهمیم. پس دوستان من، حواستان به فنجان ها پرت نشود... به جای آن از نوشیدن قهوه خود لذت ببرید.
    [SIZE=3][B]ببخشید اگه متنم غلط املایی زیاد داره
    [/B][/SIZE][CENTER][SIZE=3][B]افلاطون می گه:
    اگه با دلت چیزی یا کسی رو دوستداری زیاد جدی نگیرش، چون ارزشی نداره، چون کار دل دوست داشتنه، مثل کار چشم که دیدنه..
    اما اگه یه روز با عقلت کسی رو دوست داشتی، اگه عقلت عاشق شد، بدون که داری چیزی رو تجربه می کنی که اسمش عشق واقعیه[/B][/SIZE]


    [/CENTER]
  10. #19
    تاریخ عضویت
    2012/06/05
    محل سکونت
    به تو چه
    نوشته‌ها
    235
    امتیاز
    13,075
    شهرت
    0
    508
    مدیر بازنشسته
    بر سر گور کشیشی در کلیسای وست مینستر نوشته شده است: "کودک که بودم می خواستم دنیا را تغییر دهم. بزرگتر که شدم متوجه شدم دنیا خیلی بزرگ است من باید انگلستان را تغییر دهم. بعدها انگلستان را هم بزرگ دیدم و تصمیم گرفتم شهرم را تغییر دهم. در سالخوردگی تصمیم گرفتم خانواده ام را متحول کنم. اینک که در آستانه مرگ هستم می فهمم که اگر روز اول خودم را تغییر داده بودم، شاید می توانستم دنیا را هم تغییر دهم!"
    [SIZE=3][B]ببخشید اگه متنم غلط املایی زیاد داره
    [/B][/SIZE][CENTER][SIZE=3][B]افلاطون می گه:
    اگه با دلت چیزی یا کسی رو دوستداری زیاد جدی نگیرش، چون ارزشی نداره، چون کار دل دوست داشتنه، مثل کار چشم که دیدنه..
    اما اگه یه روز با عقلت کسی رو دوست داشتی، اگه عقلت عاشق شد، بدون که داری چیزی رو تجربه می کنی که اسمش عشق واقعیه[/B][/SIZE]


    [/CENTER]
  11. #20
    تاریخ عضویت
    2012/06/05
    محل سکونت
    به تو چه
    نوشته‌ها
    235
    امتیاز
    13,075
    شهرت
    0
    508
    مدیر بازنشسته
    یک روزنامه انگلستان مسابقه خوانندگان را برگزار کرد و قول داد به کسی که در این مسابقه پیروز شود، جایزه کلانی خواهد داد. سوأل مسابقه این بود که یک بالون حامل سه دانشمند بزرگ جهان است. یکی از آنها دانشمند علم حفاظت از محیط زیست و یکی از آنها دانشمند بزرگ انرژی اتمی و یکی دیگر دانشمند غلات است. همه کارهایشان بسیار مهم است و با زندگی مردم رابطه نزدیک دارند و بدون هر کدام زمین با مصیبت بزرگی مواجه خواهد شد. اما بدلیل کمبود سوخت، بالون بزدوی به زمین می افتد و باید با بیرون انداختن یک نفر، از سقوط خودداری کند. تحت همین وضعیت شما کدام را انتخاب خواهید کرد؟
    بسیاری پاسخ های خود را ارسال کردند. اما وقتی که نتیجه مسابقه منتشر شد، همه با تعجب دیدند که پسر کوچکی این جایزه کلان را کسب کرده است.
    جواب او این بود : سنگین ترین دانشمند را بیرون بیاندازید.
    [SIZE=3][B]ببخشید اگه متنم غلط املایی زیاد داره
    [/B][/SIZE][CENTER][SIZE=3][B]افلاطون می گه:
    اگه با دلت چیزی یا کسی رو دوستداری زیاد جدی نگیرش، چون ارزشی نداره، چون کار دل دوست داشتنه، مثل کار چشم که دیدنه..
    اما اگه یه روز با عقلت کسی رو دوست داشتی، اگه عقلت عاشق شد، بدون که داری چیزی رو تجربه می کنی که اسمش عشق واقعیه[/B][/SIZE]


    [/CENTER]
صفحه 2 از 6 نخست 1 2 3 4 ... آخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 56

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. پاسخ: 87
    آخرین نوشته: 2018/07/29, 18:09
  2. داستان کوتاه « زیر درخت ژینکو »
    توسط اشوزُشت سپید در انجمن داستان کوتاه
    پاسخ: 1
    آخرین نوشته: 2017/08/05, 16:52
  3. داستان کوتاه: سایلنزیا
    توسط MAMmad18 در انجمن حکایات و اشعار
    پاسخ: 0
    آخرین نوشته: 2017/08/05, 01:27
  4. داستان کوتاه زیبا درباره خداوند
    توسط Samara در انجمن حکایات و اشعار
    پاسخ: 1
    آخرین نوشته: 2015/11/17, 23:49

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •