ورود به حساب ثبت نام جدید فراموشی کلمه عبور
برای ورود به حساب کاربری خود، نام کاربری و کلمه عبورتان را در زیر وارد کرده و روی «ورود به سایت» کلیک کنید.





اگر فرم ثبت نام برای شما نمایش داده نمی‌شود، اینجا را کلیک کنید.









اگر فرم بازیابی کلمه عبور برای شما نمایش داده نمی‌شود، اینجا را کلیک کنید.





صفحه 1 از 5 1 2 3 ... آخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 47
  1. #1
    تاریخ عضویت
    2013/08/04
    نوشته‌ها
    476
    امتیاز
    7,603
    شهرت
    0
    1,043
    کاربر انجمن

    Lightbulb داستان های جالب!

    مصاحبه کننده : در هواپیمائی 500 عدد آجر داریم، 1 عدد آنها را از هواپیما به بیرون پرتاب میکنیم. الان چند عدد آجر داریم ؟
    متقاضی : 499 عدد !
    مصاحبه کننده : سه مرحله قرار دادن یک فیل داخل یخچال را شرح دهید.
    متقاضی : مرحله اول: در یخچالو بازمیکنیم - مرحله دوم: فیلو میذاریم تو یخچال - مرحله سوم: در یخچالو میبندیم !!
    مصاحبه کننده : حالا چهار مرحله قرار دادن یک گوزن در یخچال را توضی...ح دهید !
    متقاضی : مرحله اول: در یخچالو بازمیکنیم - مرحله دوم: فیلو از تو یخچال در میاریم - مرحله سوم: گوزنو میذاریم تو یخچال - مرحله چهارم: در یخچالو میبندیم !!
    مصاحبه کننده : شیر واسه تولدش مهمونی گرفته، همه حیوونا هستن جزیکی. اون کیه ؟
    متقاضی : گوزنه که تو یخچاله !!
    مصاحبه کننده : چگونه یک پیرزن از یک برکه پر از سوسمار رد میشود ؟
    متقاضی : خیلی راحت، چون سوسمارا همشون رفتن تولد شیر !!
    مصاحبه کننده : سوال آخر. اون پیرزن کشته شد، چرا ؟
    متقاضی : امممممممم، نمیدونم، غرقشد ؟
    مصاحبه کننده : نه، اون یه دونه آجری که از هواپیما انداختی پائین خورد تو سرش مرد !!! شما مردود شدین، نفر بعدی لطفا


    منبع:وبلاگ داستان جالب
    ویرایش توسط DaReN : 2013/09/18 در ساعت 11:44
    [B][CENTER][SIZE=4][FONT=B Mitra]یادش بخیر اولین امضام...[/FONT][/SIZE][/CENTER][/B]
    [CENTER]
    [IMG]http://s6.uplod.ir/i/00646/1kolwdycsavn.gif[/IMG]

    [IMG]http://s6.uplod.ir/i/00506/xqd6g29tu6wp.gif[/IMG][/CENTER]
  2. #2
    تاریخ عضویت
    2013/08/04
    نوشته‌ها
    476
    امتیاز
    7,603
    شهرت
    0
    1,043
    کاربر انجمن
    یکم رومانتیکه...

    یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا می توانید راهی غیرتکراری برای ابراز عشق ، بیان کنید؟

    برخی از دانش آموزان گفتند :
    با بخشیدن،عشقشان را معنا می کنند. برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق می دانند.
    در آن بین ، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند، داستان کوتاهی تعریف کرد: یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپّه رسیدند درجا میخکوب شدند.
    یک ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر،تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود..
    رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان
    لحظه، مرد زیست شناس فریادزنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت.
    بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های
    مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند.
    داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد.
    راوی اما پرسید : آیا می دانید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فریاد می زد؟
    بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است!
    راوی جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که «عزیزم ، تو بهترین مونسم بودی.از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود.
    قطره های بلورین اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیست شناسان می دانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد و یا فرار می کند. پدر من در آن لحظه وحشتناک ، با فدا کردن جانش پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانه ترین و بی ریاترین ترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود.
    [B][CENTER][SIZE=4][FONT=B Mitra]یادش بخیر اولین امضام...[/FONT][/SIZE][/CENTER][/B]
    [CENTER]
    [IMG]http://s6.uplod.ir/i/00646/1kolwdycsavn.gif[/IMG]

    [IMG]http://s6.uplod.ir/i/00506/xqd6g29tu6wp.gif[/IMG][/CENTER]
  3. #3
    تاریخ عضویت
    2013/08/04
    نوشته‌ها
    476
    امتیاز
    7,603
    شهرت
    0
    1,043
    کاربر انجمن
    پیرمردی به زنش گفت: بیا یادی از گذشته های دور کنیم. من

    میرم تو کافه منتظرت و تو بیا سر قرار بشینیم حرفای عاشقونه بزنیم.

    پیرزن قبول کرد.

    فردا پیرمرد به کافه رفت. دو ساعت از قرار گذشت، ولی پیرزن نیومد.
    وقتی برگشت خونه، دید پیرزن تو اتاق نشسته و گریه میکنه.

    ازش پرسید: چرا گریه میکنی؟

    پیرزن اشکاشو پاک کرد و گفت:

    بابام نذاشت بیام!!!
    [B][CENTER][SIZE=4][FONT=B Mitra]یادش بخیر اولین امضام...[/FONT][/SIZE][/CENTER][/B]
    [CENTER]
    [IMG]http://s6.uplod.ir/i/00646/1kolwdycsavn.gif[/IMG]

    [IMG]http://s6.uplod.ir/i/00506/xqd6g29tu6wp.gif[/IMG][/CENTER]
  4. #4
    تاریخ عضویت
    2013/08/30
    محل سکونت
    خونمون
    نوشته‌ها
    86
    امتیاز
    10,101
    شهرت
    0
    193
    نویسنده
    یاران دسته جمعی به شیخ رجوع نمودند و از وی علت تکان دادن خانه ها را در موعد پیش از عید پرسیدند.شیخ یکی از یاران را که به ضعف حافظه مشهور بود نشان کرد و از وی سوئیچ چهار پایش را طلب نمود،مرید بگشت و بگشت و بگشت و نیافت،شیخ دستور بفرمود که جمله مریدان وی را گرفته،۵۰ سانت بالاتر از خط افق نگه دارند،سپس او را سر و ته نموده با شدت و حدت تکان دهند،مریدان اطاعت امر نمودند و مرید را سرنگون کرده و تکان دادند،کلید و کشمش و سوئیچ و موبایل و چند شپش از وی صادر گشت.

    شیخ اشارت فرمود این بود علت خانه تکانی،مریدان جملگی فریاد زدند و جامه ها دریدند و به کوی دویدند،لیکن چند قدم نرفته بودند که به کلیشه ای بودن این حرکت پی بردند و در جای نشستند.

    شیخ چند قدم به سمت آنان رفت و گفت،لطف دیگری نیز در این امر نهفته است و آن اینکه هر سال چند مشتی آجیل از دست و دهان مهمان به زیر مبل میریزد،آن آجیل ها را جمع کرده و امسال نیز به خورد مهمان دهید،باشد که خداوند از این صرفه جویی خشنود گردد.
    عشق ، عشق می آفریند . عشق ، زندگی می بخشد . زندگی ، رنج به همراه دارد . رنج ، دلشوره می آفریند . دلشوره ، جرات می بخشد . جرات ، اعتماد می آورد . اعتماد ، امید می آفریند . امید ، زندگی می بخشد . زندگی ، عشق به همراه دارد . عشق ، عشق می آفریند.
  5. #5
    تاریخ عضویت
    2013/08/30
    محل سکونت
    خونمون
    نوشته‌ها
    86
    امتیاز
    10,101
    شهرت
    0
    193
    نویسنده
    بخت و اقبال را!!!!

    شیخ را پرسیدند که بخت و اقبال چیست؟

    شیخ بگفتا که آزمون خویش به گند کشیده باشی و راهی بازار شوی و از برای کوه نوردی به دنبال پوتین بگردی و در این تورم جانکاه به قیمت ۵۰۰۰ تومان پوتین بخری و از این بابت در پوست خود نگنجی.

    مریدان در شک آزمون بودند و عکس العمل خاصی نشان نداند.
    عشق ، عشق می آفریند . عشق ، زندگی می بخشد . زندگی ، رنج به همراه دارد . رنج ، دلشوره می آفریند . دلشوره ، جرات می بخشد . جرات ، اعتماد می آورد . اعتماد ، امید می آفریند . امید ، زندگی می بخشد . زندگی ، عشق به همراه دارد . عشق ، عشق می آفریند.
  6. #6
    تاریخ عضویت
    2013/08/30
    محل سکونت
    خونمون
    نوشته‌ها
    86
    امتیاز
    10,101
    شهرت
    0
    193
    نویسنده
    و تو چه دانی مصیبت را!!!

    شیخ را گفتند:مصیبت چیست؟

    شیخ گفت:آنکه خرما ز بازار بخری و خرما را تا آخرین دانه به خوشحالی بخوری و پس از آنکه آخرین دانه را برداشتی ببینی که کرمی رندانه در پس آن خفته است،بر خود نهیب زنی که تمام آنچه به خرما چسبیده بود شکرک نه،که تخم آن کرم بوده است.

    یاران نعره ها زدند و جامه ها دریدند و راسته خرما فروشان به آتش بسوزاندند.
    عشق ، عشق می آفریند . عشق ، زندگی می بخشد . زندگی ، رنج به همراه دارد . رنج ، دلشوره می آفریند . دلشوره ، جرات می بخشد . جرات ، اعتماد می آورد . اعتماد ، امید می آفریند . امید ، زندگی می بخشد . زندگی ، عشق به همراه دارد . عشق ، عشق می آفریند.
  7. #7
    تاریخ عضویت
    2013/08/30
    محل سکونت
    خونمون
    نوشته‌ها
    86
    امتیاز
    10,101
    شهرت
    0
    193
    نویسنده
    شیخ را به تملق گفتند:

    روزی روزگاری،مریدی شیخ را که نگارنده این مطلب باشد گفت:که یا شیخ در جاده های حکمت،حکیمان اگر با لامبورگینی به قصد پیشی گرفتن از تو بتازند،گرد پای تو است که برایشان به حکمت جلوه میکند،به عبارتی این ره که ما اکنون آسفالته میپیمائیم تو پیش از این به تنهایی و بدون کمک هر گونه پیمان کار چینی،صاف و آسفالت نموده ای.

    تو چنینی که درهای حکمت را به روی ما گشوده ای و مقصود آن حدیثی که حکمت اگر در ثریا باشد مردانی از پارس میروند و آن را به دست می آورند.

    یا حیکما،ای شیخا،تو چنینی که پس از هر کلامت یاران بایستی نعره ها بزنند و جامه ها بدرند.

    شیخ این ها را بشنیدی و به روی خود نیاوردی و التفات ننمودی و راه خود را به بیراهه که مدتی است شهرداری آن را کوچه علی چپ نامیده است،کج کردی و با خود بگفتی این جاندار یا کاری با من بداشتی یا قصد مسخره بازی نمودی و ما را به سر کار گذاشتی،چون خود بدانیم که ما هیچ درهمی در این وادی نیرزیم،چه باشد به یک کیسه زر.

    صدای مرید شیخ را از کوچه علی چپ به در آورد،که یا شیخا،یا حکیما،ای سخاوتمندا،ای هلوی هسته جدا،ای انار ساوه،ای خربزه مشهد،ای الماس کوه نور،مدتی است در یکی از دروس خود به مشکل خورده ام یا شیخ،من را کمکی صدقه عطا فرما و دیگر آن که آن استاد بی هنر میان ترم مرا نداده است،مرا در نزد وی توصیت بفرما،چند کتاب نیز خواستمی آنان را برایم عطا بگردان،باشد که خداوند تو را با ارسطو و افلاطون محشور بفرماید که در آن عالم با یکدیگر سبزی قرمه پاک بفرمائید و خوراک بهشتیان را با دستانتان متبرک بنمائید.

    شیخ در نزد خود بگفتی که حدس اول مرا درست بیامد،سپس رو به سوی آن موجود متملق که ظاهرا به جز زبان عضو دیگری در بدن نداشت بنومدی و بگفتی:یا مریدا،کاش حاجت خویش از ابتدا برما روشن بنمودی و کالری بیهوده استعمال نمیکردی که در نهایت از بهر تامین مجددش در جهان بحران طعام پدید آید،باشد اینها را بهر تو خواهم آوردی.

    شیخ در خانه بنشسته بود و عود از هر سو فضا را معطر میکرد و تسبیح در دست میچرخید،که ناگهان صدایی عجیب شیخ را از عالم مکاشفه برون کشید،شیخ دست در جیب خود نمود و بدید که،رسول صوفیان،مکتوبی از بهر او روان کرده است،مکتوب را بگشود و در ابتدای آن مکتوب نام مرید را بدید،شرح مطلب این چنین از خاطر گذراند که یا شیخا حاجت مرا روا گردان،که تو را خدواند صد آکادمی فلسفه عطا بفرماید و هزاران کرسی تدریس فلسفه در دانشگاه های مونیخ و زوریخ و استراسبورگ و پاریس و... .شیخ مکتوبی روان کردی که ای به روی چشم.(جهت اطلاعتان صدای عجیب به ویبره ی گوشی ۱۱۰۰ شیخ مربوط میشد و آن مکتوب امروزه اس نامیده میشود،که آن کس که بیش از اندازه و البته به صورت ناقص اس بدهد به بیماری ام اس مبتلا میگردد).

    شیخ حاجت مرید را برآورد و روزها بگذشت،شیخ در مکاشفه بنشسته بود که روحش در جمع مریدانش حاضر گشت و شرح صحبت های آن مرید حاجت مند را بشنید:مردک با آن دماغش و با آن عینکش و آن اطوار هایش،حالمان را برهم میزند،چه کس گفته است که شیخ را درک و علم بسیار است،اکنون زیر هر سنگی را برداری امثال این حمار بسیار بینی،کارش این است که خود را بی جهت از خلق فراتر بداند و بر آنان فخر بفروشد و توصیه های احمقانه بر آنان اشارت بفرماید،لیکن از حق نگذریم حمار خوبی است به راحتی میتوان سوارش شد.

    دیگر مریدان این سخنان بشنیدند و سر به تائید و به تکذیب برداشتند،عده ای در حمایت از شیخ نعره ها بزدند و جامه ها بدریدند و سنگ بر سر بکوبیدند و خاک بر دهان نمودند،عده ای نیز فحش های ... نثار شیخ بنموده و راه خویش کج بکردند خندان برفتند.

    شیخ هیچ غصه برخود راه ندادی و چون پلنگ زخمی به انتظار بنشستی،روزی مریدان شیخ در هیئتی از برای آموختن حکمت به نزد شیخ بیامدند و همگان در کوچه علی چپ همچون حمار میچریدند که موجب اخطار نگهبانان فضای سبز گردید و اینگونه از کوچه علی چپ خارج گشتند و پیش از آن که گله وار ،وارد کوچه علی راست شوند،شیخ صحبت خویش آغاز نمود:خداوند را شکر که شاگردان و مریدان بنده را از بار مسئولیت کرسی تدریس در استراسبورگ و زوریخ و ... معاف نمودند و فلاسفه را نیز از رنج هم نشینی با بنده،من نیز لطفی به شما مینمایم و شما را از رنج دیدن دماغ و اطوار خود رها میکنم.باشد که در زیر سنگی گونه ای دیگر از من را بیابید و بار سنگینتان را بردوشش بیفکنید.

    لیکن پیش از رفتن بر شما بفرمایم که آنچه بر من نسبت دادید و آن زمان که مرا بر قله های رفیع بنشاندید،از طبع رفیع خودتان بود و اکنون که مرا به زیر سنگ تپانده اید از پستی طبعتان است.من همان شیخم که بودم نه مرا نیازی به محشور گشتن با فلاسفه هست،نه کرسی تدریس استراسبورگ،خداوند گر مرحمت بفرماید و من را از دیدن رخ شما محروم بنماید،سروری کشنده در من خواهد انداخت.

    یاران طبق معمول نعره ها بزدند و جامه ها بدریدند.
    عشق ، عشق می آفریند . عشق ، زندگی می بخشد . زندگی ، رنج به همراه دارد . رنج ، دلشوره می آفریند . دلشوره ، جرات می بخشد . جرات ، اعتماد می آورد . اعتماد ، امید می آفریند . امید ، زندگی می بخشد . زندگی ، عشق به همراه دارد . عشق ، عشق می آفریند.
  8. #8
    تاریخ عضویت
    2013/08/30
    محل سکونت
    خونمون
    نوشته‌ها
    86
    امتیاز
    10,101
    شهرت
    0
    193
    نویسنده
    شیخ و پسته

    فحه اصلی. عناوین مطالب. تماس با من. پروفایل. طراح قالب
    شیخ و پسته
    مریدان را پرسش آمد که با پسته چه کنند که نه مهمان خساستشان را به رخ کشد و نه رحمان دنائتشان.شیخ بگفتا به بازار بروید و پسته فروش را خبر دهید که آمده اید هرچه پسته،گرچه دربسته را بخرید،وی در کمال اشتیاق و تخفیف پسته دربسته را به شما بفروشد،ظرف آجیل از آن پرسازید،مهمان اگر از چهارپاهایان نباشد،توان وی برون خواهد بود از شکستن و خوردن آن پسته،۱۳ که برفت و میهمان با خود ببرد،پسته ها را بشکسته و میل کنید.

    مریدان در وضعیت سایلنت جامه ها دریدند و پانتومیم فریاد را اجرا کردند و سپس موزیانه به بازار دویدند.
    عشق ، عشق می آفریند . عشق ، زندگی می بخشد . زندگی ، رنج به همراه دارد . رنج ، دلشوره می آفریند . دلشوره ، جرات می بخشد . جرات ، اعتماد می آورد . اعتماد ، امید می آفریند . امید ، زندگی می بخشد . زندگی ، عشق به همراه دارد . عشق ، عشق می آفریند.
  9. #9
    تاریخ عضویت
    2013/08/30
    محل سکونت
    خونمون
    نوشته‌ها
    86
    امتیاز
    10,101
    شهرت
    0
    193
    نویسنده
    شیخ و مریدان و عشق

    مریدان در نزد شیخ حاظر شدند در حالی که دست و پای مریدی را بسته و او را نزد شیخ آورده بودند.

    شیخ چیستی کار پرسید و اینگونه پاسخ بیافت:که این اسیر است از بهر عملی بس ناپسند،آن را آورده تا شیخ حکمش را روشن بفرمایند.آنچه از این مرید صادر شده است در عرصه مریدان غیر قابل بخشش است و ما نیز میدانیم که شیخ هم این چنین خواهند گفت.

    شیخ بفرمودا که:خویشتن من را به حکم خود آلوده مکن.کردار این دست و پا بسته چه بوده است که این چنین مریدان را آشفته ساخته.

    مریدان بفرمودند که:این بی مایه پرستش غیر کند،معشوق خویش را چنان پرسند که گویی خدای را.عشقش بر زمین او را از آسمان غافل ساخته است.این بی مایه در شرک است.

    شیخ بگفتا:که خاموش.آنچه شیخ شد از ذلالت در برابر عشق شد،آن جا که عشق آمد درشتی از میان برود،آن که عاشق است در برابر معشوق فروتنی و سکوت پیشه کند.معشوق را در هر وعده نماز گذارد.

    مریدان بگفتی:که یا شیخ آنچه گفتی عشق به ذات باری تعالی است آدمی را پرستیدن شرک آید.

    شیخ گفتا:شیخ ناتوانتر از آن است که نور باری تعالی ببیند،لیکن آدمی را از بهر آدمی بودنش پرستیدن،پرستش باری تعالی است،پرستش معشوق،حقایق را از پرده برون میسازد،عشق چشمتان را میگشاید.اما معشوق را بدان سبب بپرستید که معشوق است،نه چون از او طلب باید کرد،بندگی را با طلب کردن در کنارهم نشاندن خطاست،بنده را بندگی باید،عاشق را عشق ورزی باید،خداوند و معشوق خود عطا بنمایند آنچه لایق بنده و عاشق است.

    مریدان دست و پای مرید را بگشودند،نعره ها بزدند و جامه ها بدریدند و جملگی عاشق شدند.
    عشق ، عشق می آفریند . عشق ، زندگی می بخشد . زندگی ، رنج به همراه دارد . رنج ، دلشوره می آفریند . دلشوره ، جرات می بخشد . جرات ، اعتماد می آورد . اعتماد ، امید می آفریند . امید ، زندگی می بخشد . زندگی ، عشق به همراه دارد . عشق ، عشق می آفریند.
  10. #10
    تاریخ عضویت
    2013/08/30
    محل سکونت
    خونمون
    نوشته‌ها
    86
    امتیاز
    10,101
    شهرت
    0
    193
    نویسنده
    شیخ و مریدان


    مریدان در شامگاه به خانه شیخ هجوم بردند و وی را گفتند:

    که یا شیخ پیران را حکمت بیشتر است یا جوانان؟

    شیخ رو به یاران بنمودی و پس از نیم ساعت کج و کوله کردن لب و دهان بفرمودی:

    که خر را در نوجوانی خری بیش تر است یا در کهنسالی؟

    مریدان ترش بکردی که یا شیخ آدمی با آن عظمتش کجا و حمار کجا؟لیکن باید بگوئیم اگر خر را به قدرت خری بود،چنین است که خر در جوانی خر تر است و هرچه پیرتر شود قدرتش کمتر گردد،سبب آن شود که خریتش نیز کمتر باشد.

    شیخ به مریدان بگفتی که آدمی نیز در نوجوانی و جوانی،قوای درک و مکاشفه اش پر شور است آنچه در این دوران به قوت ذهن به کف آرد،او را آدمیت افزاید،لیکن به کهولت که برسد آنچه اندوخته است نمک است و پیری،رود خانه.از سبب پیری و ضعف حافظه و درک و قوای شهودی از کف بدهد هر آنچه اندوخته است.

    مریدان نیت بنمودند که نعره ها بزنند و جامه ها بدرند که شیخ ساعت را یاد آور شد و آنان را مانع گشت.

    شیخ مریدان را تا دم در مشایعت بنمود و یاد آور شد،باشد که سالمندانتان را احترام کنید که آنان در جوانی آنچه در توان داشتند به کار بستند و حال توانشان رفته است و نتیجه کارشان هم چیز بدرد بخوری از آب در نیامده است،همین خرابی نتیجه کار،آنان را بس و یادتان باشد که با سالمندان به مشورت ننشینید که آنان از آن همه حکمت که بردوش داشتند،حال تنها کیسه اش باقی مانده است که آن را به دوش میکشند.
    ویرایش توسط master : 2013/09/19 در ساعت 15:44 دلیل: هجوم درسته.
    عشق ، عشق می آفریند . عشق ، زندگی می بخشد . زندگی ، رنج به همراه دارد . رنج ، دلشوره می آفریند . دلشوره ، جرات می بخشد . جرات ، اعتماد می آورد . اعتماد ، امید می آفریند . امید ، زندگی می بخشد . زندگی ، عشق به همراه دارد . عشق ، عشق می آفریند.
صفحه 1 از 5 1 2 3 ... آخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 47

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. پاسخ: 87
    آخرین نوشته: 2018/07/29, 18:09
  2. پاسخ: 49
    آخرین نوشته: 2016/06/30, 01:54
  3. عنصر داستان شما چیست ؟ (ویژه داستان نویسان)
    توسط Araa M.C در انجمن بحث آزاد
    پاسخ: 11
    آخرین نوشته: 2015/06/23, 21:10
  4. پاسخ: 12
    آخرین نوشته: 2014/09/09, 14:34

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •