ورود به حساب ثبت نام جدید فراموشی کلمه عبور
برای ورود به حساب کاربری خود، نام کاربری و کلمه عبورتان را در زیر وارد کرده و روی «ورود به سایت» کلیک کنید.





اگر فرم ثبت نام برای شما نمایش داده نمی‌شود، اینجا را کلیک کنید.









اگر فرم بازیابی کلمه عبور برای شما نمایش داده نمی‌شود، اینجا را کلیک کنید.





نمایش نتایج: از شماره 1 تا 2 , از مجموع 2
  1. #1
    تاریخ عضویت
    2013/08/04
    نوشته‌ها
    476
    امتیاز
    7,603
    شهرت
    0
    1,043
    کاربر انجمن

    Smile پیشاپیش به مناسبت روز پزشک...!

    اینم یه داستان جالب به مناسبت روز پزشک:

    یک دختر از روی اسب می افتد و باسنش (لگنش) از جایش درمی*رود. پدر دختر هر حکیمی را به نزد دخترش می*برد، دختر اجازه نمی*دهد کسی دست به باسنش بزند, هر چه به دختر میگویند حکیم بخاطر شغل و طبابتی که میکنند محرم بیمارانشان هستند اما دختر زیر بار نمی رود و نمی*گذارد کسی دست به باسنش بزند.
    به ناچار دختر هر روز ضعیف تر وناتوان*تر میشود.

    تا اینکه یک حکیم باهوش و حاذق سفارش میکند که به یک شرط من حاضرم بدون دست زدن به باسن دخترتان او را مداوا کنم...

    پدر دختر باخوشحالی زیاد قبول میکند و به طبیب یا همان حکیم میگوید شرط شما چیست؟ حکیم میگوید برای این کار من احتیاج به یک گاو چاق و فربه دارم, شرط من این هست که بعد از جا انداختن باسن دخترت گاو متعلق به خودم شود؟

    پدر دختر با جان و دل قبول میکند و با کمک دوستان و آشنایانش چاقترین گاو آن منطقه را به قیمت گرانی می*خرد و گاو را به خانه حکیم می*برد, حکیم به پدر دختر میگوید دو روز دیگر دخترتان را برای مداوا به خانه ام بیاورید.
    پدر دختر با خوشحالی برای رسیدن به روز موعود دقیقه شماری میکند...
    از آنطرف حکیم به شاگردانش دستور میدهد که تا دو روز هیچ آب و علفی را به گاو ندهند. شاگردان همه تعجب میکنند و میگویند گاو به این چاقی ظرف دو روز از تشنگی و گرسنگی خواهد مرد.

    حکیم تاکید میکند نباید حتی یک قطره آب به گاو داده شود.

    دو روز میگذرد گاو از شدت تشنگی و گرسنگی بسیار لاغر و نحیف میشود..

    خلاصه پدر دختر با تخت روان دخترش را به نزد حکیم می آورد, حکیم به پدر دختر دستور میدهد دخترش را بر روی گاو سوار کند. همه متعجب میشوند، چاره ای نمی*بینند باید حرف حکیم را اطاعت کنند.. بنابراین دختر را بر روی گاو سوار میکنند.

    حکیم سپس دستور میدهد که پاهای دختر را از زیر شکم گاو با طناب به هم گره بزنند.

    همه دستورات مو به مو اجرا میشود، حال حکیم به شاگردانش دستور میدهد برای گاو کاه و علف بیاورند..

    گاو با حرص و ولع شروع می*کند به خوردن علف ها، لحظه به لحظه شکم گاو بزرگ و بزرگ تر میشود، حکیم به شاگردانش دستور میدهد که برای گاو آب بیاورند..

    شاگردان برای گاو آب میریزند، گاو هر لحظه متورم و متورم میشود و پاهای دختر هر لحظه تنگ و کشیده تر میشود, دختر از درد جیغ میکشد..

    حکیم کمی نمک به آب اضاف میکند, گاو با عطش بسیار آب می*نوشد, حالا شکم گاو به حالت اول برگشته که ناگهان صدای ترق جا افتادن باسن دختر شنیده میشود..

    جمعیت فریاد شادی سر می*دهند, دختر از درد غش میکند و بیهوش میشود.

    حکیم دستور میدهد پاهای دختر را باز کنند و او را بر روی تخت بخوابانند.

    یک هفته بعد دختر خانم مثل روز اول سوار بر اسب به تاخت مشغول اسب سواری میشود و گاو بزرگ متعلق به حکیم میشود.

    این، افسانه یا داستان نیست,
    آن حکیم، ابوعلی سینا بوده است...
  2. #2
    تاریخ عضویت
    2013/08/04
    نوشته‌ها
    179
    امتیاز
    8,258
    شهرت
    0
    352
    نویسنده
    خیلی جالب بود. ما داستان رو توی کلاس سوم داشتیم. ولی برای ما جای باسن دست بود
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 2 , از مجموع 2

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. اطلاعیه: افتتاحیه آزمایشی پیشتازان کتاب(پرتال مشترک زندگی پیشتاز و بوک‌پیج)
    توسط JuPiTeR در انجمن ارتباط با مديران( اطلاعیه‌ها و فراخوان‌های مدیریت)
    پاسخ: 1
    آخرین نوشته: 2019/03/20, 21:20
  2. پیروز شدن در شکست
    توسط saeed_mindi در انجمن دل‌نوشته
    پاسخ: 5
    آخرین نوشته: 2018/01/09, 02:44
  3. پاسخ: 26
    آخرین نوشته: 2014/06/11, 19:08
  4. پاسخ: 0
    آخرین نوشته: 2013/12/26, 18:17

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •