ورود به حساب ثبت نام جدید فراموشی کلمه عبور
برای ورود به حساب کاربری خود، نام کاربری و کلمه عبورتان را در زیر وارد کرده و روی «ورود به سایت» کلیک کنید.





اگر فرم ثبت نام برای شما نمایش داده نمی‌شود، اینجا را کلیک کنید.









اگر فرم بازیابی کلمه عبور برای شما نمایش داده نمی‌شود، اینجا را کلیک کنید.





صفحه 1 از 4 1 2 3 ... آخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 38
  1. #1
    تاریخ عضویت
    2013/08/07
    محل سکونت
    میناب استان هرمزگان
    نوشته‌ها
    188
    امتیاز
    11,183
    شهرت
    0
    881
    کاربر انجمن

    داستان های آموزنده

    داستان های آموزنده در این بخش قرار می گیرند
    [CENTER][SIZE=5][COLOR="#FF0000"]O[/COLOR]ur [COLOR="#FF0000"]D[/COLOR]emocracy [COLOR="#FF0000"]H[/COLOR]as [COLOR="#FF0000"]B[/COLOR]een [COLOR="#FF0000"]H[/COLOR]acked[/SIZE]

    [IMG]http://www.thecinemaholic.com/wp-content/uploads/2015/06/mr-robot.png[/IMG]

    [SIZE=5]? [COLOR="#0000FF"]A[/COLOR]re [COLOR="#0000CD"]Y[/COLOR]ou a [COLOR="#0000FF"]O[/COLOR]ne [COLOR="#0000CD"]O[/COLOR]r a [COLOR="#0000CD"]Z[/COLOR]ero[/SIZE]
    [SIZE=5]
    [COLOR="#696969"][FONT=System]fsociety#[/FONT][/CENTER][/SIZE][/COLOR]
  2. #2
    تاریخ عضویت
    2013/08/07
    محل سکونت
    میناب استان هرمزگان
    نوشته‌ها
    188
    امتیاز
    11,183
    شهرت
    0
    881
    کاربر انجمن
    ما چقد زود باوریم!
    دانشجویی که سال آخر دانشگاه را می گذراند به خاطر پروژه ای که انجام داده بود جایزه اول را گرفت. او در پروژه خود از ۵۰ نفر خواسته بود تا دادخواستی مبنی بر کنترل سخت و یا حذف ماده شیمیایی «دی هیدروژن مونوکسید» توسط دولت را امضا کنند و برای این خواسته خود دلایل زیر را عنوان کرده بود:
    ۱- مقدار زیاد آن باعث عرق کردن زیاد و استفراغ می شود.
    ۲- یک عنصر اصلی باران اسیدی است.
    ۳- وقتی به حالت گاز در می آید بسیار سوزاننده است.
    ۴- استنشاق تصادفی آن باعث مرگ فرد می شود.
    ۵- باعث فرسایش اجسام می شود.
    ۶- حتی روی ترمز اتوموبیل ها اثر منفی می گذارد.
    ۷- حتی در تومورهای سرطانی نیز یافت شده است.

    از ۵۰ نفر فوق ۴۳ نفر دادخواست را امضا کردند. ۶ نفر به طور کلی علاقه ای نشان ندادند و اما فقط یک نفر می دانست که ماده شیمیایی «دی هیدروژن مونوکسید» در واقع همان آب است!!!

    عنوان پروژه دانشجوی فوق «ما چقدر زود باور هستیم» بود!
    [CENTER][SIZE=5][COLOR="#FF0000"]O[/COLOR]ur [COLOR="#FF0000"]D[/COLOR]emocracy [COLOR="#FF0000"]H[/COLOR]as [COLOR="#FF0000"]B[/COLOR]een [COLOR="#FF0000"]H[/COLOR]acked[/SIZE]

    [IMG]http://www.thecinemaholic.com/wp-content/uploads/2015/06/mr-robot.png[/IMG]

    [SIZE=5]? [COLOR="#0000FF"]A[/COLOR]re [COLOR="#0000CD"]Y[/COLOR]ou a [COLOR="#0000FF"]O[/COLOR]ne [COLOR="#0000CD"]O[/COLOR]r a [COLOR="#0000CD"]Z[/COLOR]ero[/SIZE]
    [SIZE=5]
    [COLOR="#696969"][FONT=System]fsociety#[/FONT][/CENTER][/SIZE][/COLOR]
  3. #3
    تاریخ عضویت
    2013/08/07
    محل سکونت
    میناب استان هرمزگان
    نوشته‌ها
    188
    امتیاز
    11,183
    شهرت
    0
    881
    کاربر انجمن
    هدیه فارغ التخصیلی
    مرد جوانی، از دانشگاه فارغ التحصیل شد. ماه ها بود که ماشین اسپرت زیبایی، پشت شیشه‏ های یک نمایشگاه به سختی توجهش را جلب کرده بود و از ته دل آرزو می کرد که روزی صاحب آن ماشین شود. مرد جوان، از پدرش خواسته بود که برای هدیه فارغ التحصیلی، آن ماشین را برایش بخرد. او می دانست که پدر توانایی خرید آن را دارد. بلأخره روز فارغ التحصیلی فرا رسید و پدرش او را به اتاق مطالعه خصوصی اش فراخواند و به او گفت:...
    من از داشتن پسر خوبی مثل تو بی نهایت مغرور و شاد هستم و تو را بیش از هر کس دیگری در دنیا دوست دارم. سپس یک جعبه به دست او داد. پسر، کنجکاو ولی نا امید، جعبه را گشود و در آن یک انجیل زیبا، که روی آن نام او طلاکوب شده بود، یافت. با عصبانیت فریادی بر سر پدر کشید و گفت: با تمام مال و دارایی که داری، یک انجیل به من می دهی؟ کتاب مقدس را روی میز گذاشت و پدر را ترک کرد.

    سال ها گذشت و مرد جوان در کار و تجارت موفق شد. خانه زیبایی داشت و خانواده ای فوق العاده. یک روز به این فکر افتاد که پدرش، حتماً خیلی پیر شده و باید سری به او بزند. از روز فارغ التحصیلی دیگر او را ندیده بود. اما قبل از اینکه اقدامی بکند، تلگرامی به دستش رسید که خبر فوت پدر در آن بود و حاکی از این بود که پدر، تمام اموال خود را به او بخشیده است. بنابراین لازم بود فوراً خود را به خانه برساند و به امور رسیدگی نماید. هنگامی که به خانه پدر رسید، در قلبش احساس غم و پشیمانی کرد. اوراق و کاغذهای مهم پدر را گشت و آنها را بررسی نمود و در آنجا، همان انجیل قدیمی را باز یافت. در حالیکه اشک می ریخت انجیل را باز کرد و صفحات آن را ورق زد و کلید یک ماشین را پشت جلد آن پیدا کرد. در کنار آن، یک برچسب با نام همان نمایشگاه که ماشین مورد نظر او را داشت، وجود داشت. روی برچسب تاریخ روز فارغ التحصیلی اش بود و روی آن نوشته شده بود: تمام مبلغ پرداخت شده است.
    [CENTER][SIZE=5][COLOR="#FF0000"]O[/COLOR]ur [COLOR="#FF0000"]D[/COLOR]emocracy [COLOR="#FF0000"]H[/COLOR]as [COLOR="#FF0000"]B[/COLOR]een [COLOR="#FF0000"]H[/COLOR]acked[/SIZE]

    [IMG]http://www.thecinemaholic.com/wp-content/uploads/2015/06/mr-robot.png[/IMG]

    [SIZE=5]? [COLOR="#0000FF"]A[/COLOR]re [COLOR="#0000CD"]Y[/COLOR]ou a [COLOR="#0000FF"]O[/COLOR]ne [COLOR="#0000CD"]O[/COLOR]r a [COLOR="#0000CD"]Z[/COLOR]ero[/SIZE]
    [SIZE=5]
    [COLOR="#696969"][FONT=System]fsociety#[/FONT][/CENTER][/SIZE][/COLOR]
  4. #4
    تاریخ عضویت
    2013/08/07
    محل سکونت
    میناب استان هرمزگان
    نوشته‌ها
    188
    امتیاز
    11,183
    شهرت
    0
    881
    کاربر انجمن
    شاهینی که پرواز نمی کرد
    پادشاهی دو شاهین کوچک به عنوان هدیه دریافت کرد. آنها را به مربی پرندگان دربار سپرد تا برای استفاده در مراسم شکار تربیت کند.

    یک ماه بعد، مربی نزد پادشاه آمد و گفت که یکی از شاهین*ها تربیت شده و آماده شکار است اما نمی*داند چه اتفاقی برای آن یکی افتاده و از همان روز اول که آن را روی شاخه*ای قرار داده تکان نخورده است.
    این موضوع کنجکاوی پادشاه را برانگیخت و دستور داد تا پزشکان و مشاوران دربار، کاری کنند که شاهین پرواز کند. اما هیچکدام نتوانستند.

    روز بعد پادشاه دستور داد تا به همه مردم اعلام کنند که هر کس بتواند شاهین را به پرواز درآورد ...
    پاداش خوبی از پادشاه دریافت خواهد کرد.
    صبح روز بعد پادشاه دید که شاهین دوم نیز با چالاکی تمام در باغ در حال پرواز است.


    پادشاه دستور داد تا معجزه*گر شاهین را نزد او بیاورند.
    درباریان کشاورزی متواضع را نزد شاه آوردند و گفتند اوست که شاهین را به پرواز درآورد.

    پادشاه پرسید: «تو شاهین را به پرواز درآوردی؟ چگونه این کار را کردی؟ شاید جادوگر هستی؟

    کشاورز گفت: سرورم، کار ساده*ای بود، من فقط شاخه*ای راکه شاهین روی آن نشسته بود بریدم. شاهین فهمید که بال دارد و شروع به پرواز کرد.
    [CENTER][SIZE=5][COLOR="#FF0000"]O[/COLOR]ur [COLOR="#FF0000"]D[/COLOR]emocracy [COLOR="#FF0000"]H[/COLOR]as [COLOR="#FF0000"]B[/COLOR]een [COLOR="#FF0000"]H[/COLOR]acked[/SIZE]

    [IMG]http://www.thecinemaholic.com/wp-content/uploads/2015/06/mr-robot.png[/IMG]

    [SIZE=5]? [COLOR="#0000FF"]A[/COLOR]re [COLOR="#0000CD"]Y[/COLOR]ou a [COLOR="#0000FF"]O[/COLOR]ne [COLOR="#0000CD"]O[/COLOR]r a [COLOR="#0000CD"]Z[/COLOR]ero[/SIZE]
    [SIZE=5]
    [COLOR="#696969"][FONT=System]fsociety#[/FONT][/CENTER][/SIZE][/COLOR]
  5. #5
    تاریخ عضویت
    2013/08/07
    محل سکونت
    میناب استان هرمزگان
    نوشته‌ها
    188
    امتیاز
    11,183
    شهرت
    0
    881
    کاربر انجمن
    شاهینی که پرواز نمی کرد
    پادشاهی دو شاهین کوچک به عنوان هدیه دریافت کرد. آنها را به مربی پرندگان دربار سپرد تا برای استفاده در مراسم شکار تربیت کند.

    یک ماه بعد، مربی نزد پادشاه آمد و گفت که یکی از شاهین*ها تربیت شده و آماده شکار است اما نمی*داند چه اتفاقی برای آن یکی افتاده و از همان روز اول که آن را روی شاخه*ای قرار داده تکان نخورده است.
    این موضوع کنجکاوی پادشاه را برانگیخت و دستور داد تا پزشکان و مشاوران دربار، کاری کنند که شاهین پرواز کند. اما هیچکدام نتوانستند.

    روز بعد پادشاه دستور داد تا به همه مردم اعلام کنند که هر کس بتواند شاهین را به پرواز درآورد ...
    پاداش خوبی از پادشاه دریافت خواهد کرد.
    صبح روز بعد پادشاه دید که شاهین دوم نیز با چالاکی تمام در باغ در حال پرواز است.


    پادشاه دستور داد تا معجزه*گر شاهین را نزد او بیاورند.
    درباریان کشاورزی متواضع را نزد شاه آوردند و گفتند اوست که شاهین را به پرواز درآورد.

    پادشاه پرسید: «تو شاهین را به پرواز درآوردی؟ چگونه این کار را کردی؟ شاید جادوگر هستی؟

    کشاورز گفت: سرورم، کار ساده*ای بود، من فقط شاخه*ای راکه شاهین روی آن نشسته بود بریدم. شاهین فهمید که بال دارد و شروع به پرواز کرد.
    [CENTER][SIZE=5][COLOR="#FF0000"]O[/COLOR]ur [COLOR="#FF0000"]D[/COLOR]emocracy [COLOR="#FF0000"]H[/COLOR]as [COLOR="#FF0000"]B[/COLOR]een [COLOR="#FF0000"]H[/COLOR]acked[/SIZE]

    [IMG]http://www.thecinemaholic.com/wp-content/uploads/2015/06/mr-robot.png[/IMG]

    [SIZE=5]? [COLOR="#0000FF"]A[/COLOR]re [COLOR="#0000CD"]Y[/COLOR]ou a [COLOR="#0000FF"]O[/COLOR]ne [COLOR="#0000CD"]O[/COLOR]r a [COLOR="#0000CD"]Z[/COLOR]ero[/SIZE]
    [SIZE=5]
    [COLOR="#696969"][FONT=System]fsociety#[/FONT][/CENTER][/SIZE][/COLOR]
  6. #6
    تاریخ عضویت
    2013/08/07
    محل سکونت
    میناب استان هرمزگان
    نوشته‌ها
    188
    امتیاز
    11,183
    شهرت
    0
    881
    کاربر انجمن
    عدالت و لطف خدا
    زنى به حضور حضرت داوود (ع) آمد و گفت: اى پیامبر خدا پروردگار تو ظالم است یا عادل؟

    داوود (ع) فرمود: خداوند عادلى است که هرگز ظلم نمى کند.

    سپس فرمود: مگر چه حادثه اى براى تو رخ داده است که این سؤال را مى کنى؟

    زن گفت: من بیوه زن هستم و سه دختر دارم، با دستم ریسندگى مى کنم، دیروز شال بافته خود را در میان پارچه اى گذاشته بودم و به طرف بازار مى بردم تا بفروشم و با پول آن غذاى کودکانم را تهیه سازم ، ناگهان پرنده اى آمد و آن پارچه را از دستم ربود و برد و تهیدست و محزون ماندم و چیزى ندارم که معاش کودکانم را تأمین نمایم .

    هنوز سخن زن تمام نشده بود که ...
    در خانه داوود (ع) را زدند ، حضرت اجازه وارد شدن به خانه را داد ، ناگهان ده نفر تاجر به حضور داوود (ع) آمدند و هر کدام صد دینار (جمعاً هزار دینار) نزد آن حضرت گذاردند و عرض کردند: این پولها را به مستحقش بدهید. حضرت داوود (ع) از آن ها پرسید : علت این که شما دسته جمعى این مبلغ را به اینجا آورده اید چیست ؟ عرض کردند: ما سوار کشتى بودیم ، طوفانى برخاست ، کشتى آسیب دید و نزدیک بود غرق گردد و همه ما به هلاکت برسیم ، ناگهان پرنده اى دیدیم ، پارچه سرخ بسته اى به سوى ما انداخت ، آن را گشودیم ، در آن شال بافته دیدیم ، به وسیله آن مورد آسیب دیده کشتى را محکم بستیم و کشتى بى خطر گردید و سپس طوفان آرام شد و به ساحل رسیدیم و ما هنگام خطر نذر کردیم که اگر نجات یابیم هر کدام صد دینار، بپردازیم و اکنون این مبلغ را که هزار دینار از ده نفر ماست به حضورت آورده ایم تا هر که را بخواهى ، به او صدقه بدهى.

    حضرت داوود (ع) به زن متوجه شد و به او فرمود : پروردگار تو در دریا براى تو هدیه مى فرستد، ولى تو او را ظالم مى خوانى ؟ سپس * هزار دینار را به آن زن داد و فرمود : این پول را در تأمین معاش کودکانت مصرف کن ، خداوند به حال و روزگار تو ، آگاهتر از دیگران است.
    [CENTER][SIZE=5][COLOR="#FF0000"]O[/COLOR]ur [COLOR="#FF0000"]D[/COLOR]emocracy [COLOR="#FF0000"]H[/COLOR]as [COLOR="#FF0000"]B[/COLOR]een [COLOR="#FF0000"]H[/COLOR]acked[/SIZE]

    [IMG]http://www.thecinemaholic.com/wp-content/uploads/2015/06/mr-robot.png[/IMG]

    [SIZE=5]? [COLOR="#0000FF"]A[/COLOR]re [COLOR="#0000CD"]Y[/COLOR]ou a [COLOR="#0000FF"]O[/COLOR]ne [COLOR="#0000CD"]O[/COLOR]r a [COLOR="#0000CD"]Z[/COLOR]ero[/SIZE]
    [SIZE=5]
    [COLOR="#696969"][FONT=System]fsociety#[/FONT][/CENTER][/SIZE][/COLOR]
  7. #7
    تاریخ عضویت
    2013/08/07
    محل سکونت
    میناب استان هرمزگان
    نوشته‌ها
    188
    امتیاز
    11,183
    شهرت
    0
    881
    کاربر انجمن
    من اینجا مسافرم
    جهانگردی به دهکده ای رفت تا زاهد معروفی را زیارت کند و دید که زاهد در اتاقی ساده زندگی می کند. اتاق پر از کتاب بود و غیر از آن فقط میز و نیمکتی دیده می شد.

    جهانگرد پرسید: لوازم منزلتان کجاست؟...


    زاهد گفت: مال تو کجاست؟

    جهانگرد گفت:من اینجا مسافرم.

    زاهد گفت: من هم.
    [CENTER][SIZE=5][COLOR="#FF0000"]O[/COLOR]ur [COLOR="#FF0000"]D[/COLOR]emocracy [COLOR="#FF0000"]H[/COLOR]as [COLOR="#FF0000"]B[/COLOR]een [COLOR="#FF0000"]H[/COLOR]acked[/SIZE]

    [IMG]http://www.thecinemaholic.com/wp-content/uploads/2015/06/mr-robot.png[/IMG]

    [SIZE=5]? [COLOR="#0000FF"]A[/COLOR]re [COLOR="#0000CD"]Y[/COLOR]ou a [COLOR="#0000FF"]O[/COLOR]ne [COLOR="#0000CD"]O[/COLOR]r a [COLOR="#0000CD"]Z[/COLOR]ero[/SIZE]
    [SIZE=5]
    [COLOR="#696969"][FONT=System]fsociety#[/FONT][/CENTER][/SIZE][/COLOR]
  8. #8
    تاریخ عضویت
    2013/08/07
    محل سکونت
    میناب استان هرمزگان
    نوشته‌ها
    188
    امتیاز
    11,183
    شهرت
    0
    881
    کاربر انجمن
    اهدی کیسه ای گندم نزد آسیابان برد. آسیابان گندم او را در کنار سایر کیسه ها گذاشت تا به نوبت آرد کند.

    زاهد گفت: «اگر گندم مرا زودتر آرد نکنی دعا می کنم خرت سنگ بشود».

    آسیابان گفت: «تو که چنین مستجاب الدعوه هستی دعا کن گندمت آرد بشود.»
    [CENTER][SIZE=5][COLOR="#FF0000"]O[/COLOR]ur [COLOR="#FF0000"]D[/COLOR]emocracy [COLOR="#FF0000"]H[/COLOR]as [COLOR="#FF0000"]B[/COLOR]een [COLOR="#FF0000"]H[/COLOR]acked[/SIZE]

    [IMG]http://www.thecinemaholic.com/wp-content/uploads/2015/06/mr-robot.png[/IMG]

    [SIZE=5]? [COLOR="#0000FF"]A[/COLOR]re [COLOR="#0000CD"]Y[/COLOR]ou a [COLOR="#0000FF"]O[/COLOR]ne [COLOR="#0000CD"]O[/COLOR]r a [COLOR="#0000CD"]Z[/COLOR]ero[/SIZE]
    [SIZE=5]
    [COLOR="#696969"][FONT=System]fsociety#[/FONT][/CENTER][/SIZE][/COLOR]
  9. #9
    تاریخ عضویت
    2012/09/14
    محل سکونت
    اصفهان
    نوشته‌ها
    74
    امتیاز
    13,367
    شهرت
    0
    115
    کاربر انجمن
    فکرش حسابی مشغول بود ،نمی دونست چرا اینطوری شده کجای کار اشتباه کرده بود. برای بچه هاش هیچی کم نذاشته بود .خونه خوب وسایل عالی، پول، معلم های خصوصی ویلا خلاصه همه چیز.از چراغ قرمز رد شد چون اصلا حواسش نبود.به دخترش فکر کرد با اون سن و سال کمش هفت قلم آرایش میکرد وساعتها پای تلفن نمیدونست با کی پچ پچ میکرد دو سه دفعه هم از مدرسش زنگ زده بودند که غیبت داره،پسرش هم همینطور بوی سیگار میداد چند بار از جیبش پول برداشته بود چندبار هم تو پارتی گرفته بودنش ،کجای کار و اشتباه کرده بود نمی دونست یکبارکی چشمش به دختر جوون وزیبایی افتاد که گوشه خیابان ایستاده بود،همه فکرا از مغزش فرار کردند ،مثل همیشه زد رو ترمز .وچند تا بوق زد، هر چند ماشینش مدل بالا بود وحسابی به سر و وضعش رسیده بود ولی دختر اصلا توجهی بهش نکرد،مرد غرولندی کرد و گفت :لیاقتش رو نداری،و ماشینش رو دوباره به راه انداخت و دوباره توی دریای فکر و خیالش فرورفت .چرا بچه هاش اینطوری شدند ،کجای کارو اشتباه کرده بود نمی دونست.
    [CENTER][COLOR="#800000"]مرد باش
    زمین به مرد بودنت نیاز داره ....
    مرد باش . مردونه حرف بزن . مردونه بخند . مردونه عشق بورز ...
    مردونه گریه کن ، مردونه ببخش ....
    مرد باش ، نه فقط باجسمت ، بانگاهت ، با احساست ، با آغوشت ... مردباش و هیچوقت نامردی نکن
    مخصوصا برای کسی که به مردونگیت تکیه کرده و باورت کرده مرد باش
    [/COLOR][/CENTER]
  10. #10
    تاریخ عضویت
    2012/09/14
    محل سکونت
    اصفهان
    نوشته‌ها
    74
    امتیاز
    13,367
    شهرت
    0
    115
    کاربر انجمن
    استادی در سه جلسه ی امتحان زیست شناسی مقابل سی دانشجوی جوان ایستاد و به آنها گفت:
    این را میدانم که سال آینده بسیاری از شما به دانشکده ی پزشکی خواهید رفت و میدانم چقدر خودتان را تحت فشار قرار دادید که معدلتان را بالا نگه دارید.
    از آنجایی که میدانم تا چه اندازه مطالعه کرده اید، میخواهم به شما پیشنهادی بدهم.
    هرکسی در امتحان شرکت نکند می تواند از من نمره "ب" بگیرد.
    دانشجویان به احساس آرامش رسیدند و تعدادی از آنها بلند شدند و از استاد تشکر کردند و خواستند از امتحان معاف شوند.
    استاد اوراق امتحانی را میان سایر دانشجویان توزیع کرد.

    روی برگه آنها این نوشته به چشم میخورد:

    شما نمره "الف" گرفتید. تبریک میگویم همچنان به خودتان اعتماد داشته باشید...
    [CENTER][COLOR="#800000"]مرد باش
    زمین به مرد بودنت نیاز داره ....
    مرد باش . مردونه حرف بزن . مردونه بخند . مردونه عشق بورز ...
    مردونه گریه کن ، مردونه ببخش ....
    مرد باش ، نه فقط باجسمت ، بانگاهت ، با احساست ، با آغوشت ... مردباش و هیچوقت نامردی نکن
    مخصوصا برای کسی که به مردونگیت تکیه کرده و باورت کرده مرد باش
    [/COLOR][/CENTER]
صفحه 1 از 4 1 2 3 ... آخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 38

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. پاسخ: 0
    آخرین نوشته: 2015/06/03, 00:01
  2. داستان کوتاه و آموزنده کلاس فلسفه
    توسط Dark-Lord در انجمن مطالب جالب و دانستنی‌ها
    پاسخ: 0
    آخرین نوشته: 2014/11/15, 00:29
  3. نکات بهداشتی در روزه داری در تابستان
    توسط Sepehr.Dejavou در انجمن بایگانی
    پاسخ: 0
    آخرین نوشته: 2014/06/28, 16:38
  4. داستانهای کوتاه ملانصرالدین - آموزنده و کرکرخنده
    توسط Prince-of-Persia در انجمن حکایات و اشعار
    پاسخ: 0
    آخرین نوشته: 2014/01/21, 14:35

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •