ورود به حساب ثبت نام جدید فراموشی کلمه عبور
برای ورود به حساب کاربری خود، نام کاربری و کلمه عبورتان را در زیر وارد کرده و روی «ورود به سایت» کلیک کنید.





اگر فرم ثبت نام برای شما نمایش داده نمی‌شود، اینجا را کلیک کنید.









اگر فرم بازیابی کلمه عبور برای شما نمایش داده نمی‌شود، اینجا را کلیک کنید.





صفحه 4 از 4 نخست ... 2 3 4
نمایش نتایج: از شماره 31 تا 38 , از مجموع 38
  1. #1
    تاریخ عضویت
    2013/08/07
    محل سکونت
    میناب استان هرمزگان
    نوشته‌ها
    188
    امتیاز
    11,183
    شهرت
    0
    881
    کاربر انجمن

    داستان های آموزنده

    داستان های آموزنده در این بخش قرار می گیرند
    [CENTER][SIZE=5][COLOR="#FF0000"]O[/COLOR]ur [COLOR="#FF0000"]D[/COLOR]emocracy [COLOR="#FF0000"]H[/COLOR]as [COLOR="#FF0000"]B[/COLOR]een [COLOR="#FF0000"]H[/COLOR]acked[/SIZE]

    [IMG]http://www.thecinemaholic.com/wp-content/uploads/2015/06/mr-robot.png[/IMG]

    [SIZE=5]? [COLOR="#0000FF"]A[/COLOR]re [COLOR="#0000CD"]Y[/COLOR]ou a [COLOR="#0000FF"]O[/COLOR]ne [COLOR="#0000CD"]O[/COLOR]r a [COLOR="#0000CD"]Z[/COLOR]ero[/SIZE]
    [SIZE=5]
    [COLOR="#696969"][FONT=System]fsociety#[/FONT][/CENTER][/SIZE][/COLOR]
  2. #31
    تاریخ عضویت
    2013/08/07
    محل سکونت
    میناب استان هرمزگان
    نوشته‌ها
    188
    امتیاز
    11,183
    شهرت
    0
    881
    کاربر انجمن
    ستوران مبتکر
    یکی از غذاخوری های بین راه بر سر در ورودی با خط درشت نوشته بود:

    شما در این مکان غذا میل بفرمایید، ما پول آن را از نوه شما دریافت خواهیم کرد.

    راننده ای با خواندن این تابلو اتومبیلش را فوراً پارک کرد و وارد شد و ناهار مفصلی سفارش داد و نوش جان کرد.

    بعد از خوردن غذا سرش را پایین انداخت که بیرون برود، ولی دید....
    که خدمتگزار با صورتحسابی بلند بالا جلویش سبز شده است.

    با تعجب گفت: مگر شما ننوشته اید که پول غذا را از نوه من خواهید گرفت؟!

    خدمتگزار با لبخند جواب داد: چرا قربان، ما پول غذای امروز شما را از نوه تان خواهیم گرفت،

    ولی این صورتحساب مال مرحوم پدربزرگ شماست
    [CENTER][SIZE=5][COLOR="#FF0000"]O[/COLOR]ur [COLOR="#FF0000"]D[/COLOR]emocracy [COLOR="#FF0000"]H[/COLOR]as [COLOR="#FF0000"]B[/COLOR]een [COLOR="#FF0000"]H[/COLOR]acked[/SIZE]

    [IMG]http://www.thecinemaholic.com/wp-content/uploads/2015/06/mr-robot.png[/IMG]

    [SIZE=5]? [COLOR="#0000FF"]A[/COLOR]re [COLOR="#0000CD"]Y[/COLOR]ou a [COLOR="#0000FF"]O[/COLOR]ne [COLOR="#0000CD"]O[/COLOR]r a [COLOR="#0000CD"]Z[/COLOR]ero[/SIZE]
    [SIZE=5]
    [COLOR="#696969"][FONT=System]fsociety#[/FONT][/CENTER][/SIZE][/COLOR]
  3. #32
    تاریخ عضویت
    2013/08/07
    محل سکونت
    میناب استان هرمزگان
    نوشته‌ها
    188
    امتیاز
    11,183
    شهرت
    0
    881
    کاربر انجمن
    ارزش کار
    جنگ جهانی اول مثل بیماری وحشتناکی ، تمام دنیا رو گرفته بود. یکی از سربازان به محض این که دید دوست تمام دوران زندگی اش در باتلاق افتاده و در حال دست و پنجه نرم کردن با مرگ است از مافوقش اجازه خواست تا برای نجات دوستش برود و او را از باتلاق خارج کند.
    مافوق به سرباز گفت : اگر بخواهی می توانی بروی ، اما هیچ فکر کردی این کار ارزشش را دارد یا نه ؟
    دوستت احتمالا مرده و ممکن است تو حتی زندگی خودت را هم به خطر بیندازی

    حرف های مافوق اثری نداشت و ...
    سرباز به نجات دوستش رفت. به شکل معجزه آسایی توانست به دوستش برسد، او را روی شانه هایش کشید و به پادگان رساند

    افسر مافوق به سراغ آن ها رفت، سربازی را که در باتلاق افتاده بود معاینه کرد و با مهربانی و دلسوزی به دوستش نگاه کرد و گفت :من به تو گفتم ممکنه که ارزشش را نداشته باشه، دوستت مرده! خود تو هم زخم های عمیق و مرگباری برداشتی
    سرباز در جواب گفت: قربان ارزشش را داشت

    منظورت چیه که ارزشش را داشت!؟ می شه بگی؟
    سرباز جواب داد: بله قربان، ارزشش را داشت، چون زمانی که به او رسیدم هنوز زنده بود، من از شنیدن چیزی که او گفت احساس رضایت قلبی می کنم.
    اون گفت: " جیم .... من می دونستم که تو به کمک من می آیی
    [CENTER][SIZE=5][COLOR="#FF0000"]O[/COLOR]ur [COLOR="#FF0000"]D[/COLOR]emocracy [COLOR="#FF0000"]H[/COLOR]as [COLOR="#FF0000"]B[/COLOR]een [COLOR="#FF0000"]H[/COLOR]acked[/SIZE]

    [IMG]http://www.thecinemaholic.com/wp-content/uploads/2015/06/mr-robot.png[/IMG]

    [SIZE=5]? [COLOR="#0000FF"]A[/COLOR]re [COLOR="#0000CD"]Y[/COLOR]ou a [COLOR="#0000FF"]O[/COLOR]ne [COLOR="#0000CD"]O[/COLOR]r a [COLOR="#0000CD"]Z[/COLOR]ero[/SIZE]
    [SIZE=5]
    [COLOR="#696969"][FONT=System]fsociety#[/FONT][/CENTER][/SIZE][/COLOR]
  4. #33
    تاریخ عضویت
    2013/08/07
    محل سکونت
    میناب استان هرمزگان
    نوشته‌ها
    188
    امتیاز
    11,183
    شهرت
    0
    881
    کاربر انجمن
    آرزو
    همگی به صف ایستاده بودند تا از آنها پرسیده شود ؛ نوبت به او رسید : "دوست داری روی زمین چه کاره باشی؟" گفت: می خواهم به دیگران یاد بدهم، پس پذیرفته شد! چشمانش رابست، دید به شکل درختی در یک جنگل بزرگ درآمده است. باخودگفت : حتما اشتباهی رخ داده است! من که این را نخواسته بودم؟!....

    سالها گذشت تا اینکه روزی داغ تبر را روی کمر خود احساس کرد ، با خود گفت : این چنین عمر من به پایان رسید و من بهره ی خود را از زندگی نگرفتم! با فریادی غم بار سقوط کرد و با صدایی غریب که از روی تنش بلند میشد به هوش آمد!

    حالا تخته سیاهی بر دیوار کلاس شده بود!
    [CENTER][SIZE=5][COLOR="#FF0000"]O[/COLOR]ur [COLOR="#FF0000"]D[/COLOR]emocracy [COLOR="#FF0000"]H[/COLOR]as [COLOR="#FF0000"]B[/COLOR]een [COLOR="#FF0000"]H[/COLOR]acked[/SIZE]

    [IMG]http://www.thecinemaholic.com/wp-content/uploads/2015/06/mr-robot.png[/IMG]

    [SIZE=5]? [COLOR="#0000FF"]A[/COLOR]re [COLOR="#0000CD"]Y[/COLOR]ou a [COLOR="#0000FF"]O[/COLOR]ne [COLOR="#0000CD"]O[/COLOR]r a [COLOR="#0000CD"]Z[/COLOR]ero[/SIZE]
    [SIZE=5]
    [COLOR="#696969"][FONT=System]fsociety#[/FONT][/CENTER][/SIZE][/COLOR]
  5. #34
    تاریخ عضویت
    2012/06/19
    نوشته‌ها
    207
    امتیاز
    17,424
    شهرت
    0
    210
    کاربر انجمن
    عصیان زنانه

    بیا عزیزم بیا یک تکه دیگر هیزم در آتش بیانداز
    برایم کمی گوشت و لوبیا بار کن
    بعد سراغ ماشینمان برو ولاستیک آن را عوض کن
    حالاجورابهایم را بشوی
    و لباسهایم را رفو کن
    بعد بیاعزیزم
    بیا کنارم بشین
    و پیپم را پر از توتون کن
    راستی اول پیژامه ام را بیار
    و یک قوری چای دیگر دم کن
    و بعد بگو چرا می خواهی ترکم کنی؟
    چرا می خواهی همه چیز را تمام کنی ؟
    مگر اجازه ندادم روزهای تعطیل ماشینم را بشوئی؟
    و مگر به تو اخطار ندادم که داری چاق می شوی؟
    دیگر بیشتر از این چه می خواهی؟
    چرا نمی فهمی که برای یک مرد این همه یعنی .....عشق؟
    حالا بیا کنارم بنشین
    البته پیش از آن لباسهایم را رفو کن
    پیژامه ام را بیار
    غذایم را بپز و یک قوری دیگر چای دم کن
    وبعد بگو چرا می خواهی ترکم کنی؟
    معنی این عصیان زنانه چیست؟
    لعنت بر هر چه فمنیست.

    شل سیلوراستاین
    این امضا به دلیل غیر قانونی بودن حذف شد
    منتظر امضای جدید باشید...
  6. #35
    تاریخ عضویت
    2013/08/04
    نوشته‌ها
    476
    امتیاز
    7,603
    شهرت
    0
    1,043
    کاربر انجمن
    امروز ظهر شیطان را دیدم...

    نشسته بر بساط صبحانه و آرام لقمه برمیداشت…

    گفتم: ظهر شده، هنوز بساط کار خود را پهن نکرده ای؟ بنی آدم نصف روز خود را بی تو گذرانده اند…

    شیطان گفت: خود را بازنشسته کرده ام. پیش از موعد!

    گفتم:به راه عدل و انصاف بازگشته ای یا سنگ بندگی خدا به سینه می زنی؟

    گفت: من دیگر آن شیطان توانای سابق نیستم. دیدم انسانها، آنچه را من شبانه به ده ها وسوسه پنهانی انجام میدادم، روزانه به صدها دسیسه آشکارا انجام میدهند. اینان را به شیطان چه نیاز است؟

    شیطان در حالی که بساط خود را برمیچید تا در کناری آرام بخوابد، زیر لب گفت: آن روز که خداوند گفت بر آدم و نسل او سجده کن، نمیدانستم که نسل او در زشتی و دروغ و خیانت، تا کجا میتواند فرا رود، و گرنه در برابر آدم به سجده می رفتم و میگفتم که : همانا تو خود پدر منی.
  7. #36
    تاریخ عضویت
    2012/09/14
    محل سکونت
    اصفهان
    نوشته‌ها
    74
    امتیاز
    13,367
    شهرت
    0
    115
    کاربر انجمن
    كودكي ده ساله كه دست چپش در يك حادثه رانندگي از بازو قطع شده بود ، براي تعليم فنون رزمي جودو به يك استاد سپرده شد. پدر كودك اصرار داشت استاد از فرزندش يك قهرمان جودو بسازد استاد پذيرفت و به پدر كودك قول داد كه يك سال بعد مي تواند فرزندش را در مقام قهرماني كل باشگاه ها ببيند.
    در طول شش ماه استاد فقط روي بدن سازي كودك كار كرد و در عرض اين شش ماه حتي يك فن جودو را به او تعليم نداد. بعد از 6 ماه خبررسيد كه يك ماه بعد مسابقات محلي در شهر برگزار مي شود.استاد به كودك ده ساله فقط يك فن آموزش داد و تا زمان برگزاري مسابقات فقط روي آن تك فن كار كرد.سر انجام مسابقات انجام شد و كودك توانست در ميان اعجاب همگان با آن تك فن همه حريفان خود را شكست دهد!
    سه ماه بعد كودك توانست در مسابقات بين باشگاه ها نيز با استفاده از همان تك فن برنده شود و سال بعد نيز در مسابقات كشوري، آن كودك يك دست موفق شد تمام حريفان را زمين بزند و به عنوان قهرمان سراسري كشورانتخاب گردد. وقتي مسابقات به پايان رسيد، در راه بازگشت به منزل، كودك از استاد رازپيروزي اش را پرسيد. استاد گفت: "دليل پيروزي تو اين بود كه اولاً به همان يك فن به خوبي مسلط بودي، ثانياً تنها اميدت همان يك فن بود، و سوم اينكه راه شناخته شده مقابله با اين فن ، گرفتن دست چپ تو بود كه تو چنين دست نداشتي!

    نتيجه :

    راز موفقيت در زندگي ، صرفاً داشتن امكانات نيست !
    مهم اين است كه از نداشته هايت به عنوان انگيزه حركت به سوي هدف هايت استفاده كنى !!
    [CENTER][COLOR="#800000"]مرد باش
    زمین به مرد بودنت نیاز داره ....
    مرد باش . مردونه حرف بزن . مردونه بخند . مردونه عشق بورز ...
    مردونه گریه کن ، مردونه ببخش ....
    مرد باش ، نه فقط باجسمت ، بانگاهت ، با احساست ، با آغوشت ... مردباش و هیچوقت نامردی نکن
    مخصوصا برای کسی که به مردونگیت تکیه کرده و باورت کرده مرد باش
    [/COLOR][/CENTER]
  8. #37
    تاریخ عضویت
    2012/09/14
    محل سکونت
    اصفهان
    نوشته‌ها
    74
    امتیاز
    13,367
    شهرت
    0
    115
    کاربر انجمن
    پيشگويي زمان مرگ

    منجمِ لويي چهاردهم ، زمان مرگ يکي از نزديکان او را پيش بيني کرده بود و از قضا پيشگويي او درست از آب درآمد و آن شخص در زمان اعلام شده مرد …
    لويي از اين قضيه برآشفت و درصدد کشتن منجم برآمد به همين دليل او را احضار کرد و گفت : تو که اين همه مهارت در نجوم داري آيا نمي داني خودت چه وقت خواهي مرد ؟
    منجم که دريافته بود چه خوابي برايش ديده اند فورا گفت : زمان دقيقش را نمي دانم اما در طالع خود ديده ام که سه روز قبل از اعليحضرت خواهم مرد !!!
    [CENTER][COLOR="#800000"]مرد باش
    زمین به مرد بودنت نیاز داره ....
    مرد باش . مردونه حرف بزن . مردونه بخند . مردونه عشق بورز ...
    مردونه گریه کن ، مردونه ببخش ....
    مرد باش ، نه فقط باجسمت ، بانگاهت ، با احساست ، با آغوشت ... مردباش و هیچوقت نامردی نکن
    مخصوصا برای کسی که به مردونگیت تکیه کرده و باورت کرده مرد باش
    [/COLOR][/CENTER]
  9. #38
    تاریخ عضویت
    2012/09/14
    محل سکونت
    اصفهان
    نوشته‌ها
    74
    امتیاز
    13,367
    شهرت
    0
    115
    کاربر انجمن
    او دزدى ماهر بود و با چند نفر از دوستانش ، گروه دزدي تشکيل داده بودند. روزى با هم نشسته بودند و گپ مى زدند.
    در حين صحبتهاشان گفتند: چرا ما هميشه با فقرا و آدمهايى معمولى سر و کار داريم و قوت لايموت آنها را از چنگشان بيرون مى آوريم؟! بيائيد اين بار خود را به خزانه سلطان بزنيم که تا آخر عمر برايمان بس باشد.
    البته دسترسى به خزانه سلطان هم کار آسانى نبود. آنها تمامى راهها و احتمالات ممکن را بررسى کردند، اين کار مدتى فکر و ذکر آنها را مشغول کرده بود، تا سرانجام بهترين راه ممکن را پيدا کردند و خود را به خزانه رسانيدند.
    خزانه مملو از پول و جواهرات قيمتى و ... بود. آنها تا مى توانستند از انواع و اقسام طلاجات و عتيقه جات در کوله بار خود گذاشتند تا ببرند. در اين هنگام چشم سر کرده باند به شى ء درخشنده و سفيدى افتاد، گمان کرد گوهر شب چراغ است، نزديکش رفت آن را برداشت و براى امتحان به سر زبان زد، معلوم شد نمک است!
    بسيار ناراحت و عصبانى شد و از شدت خشم و غضب دستش را بر پيشانى زد بطورى که رفقايش متوجه او شدند و خيال کردند اتفاقى پيش آمد يا نگهبانان خزانه با خبر شدند. خيلى زود خودشان را به او رسانيدند و گفتند: چه شد؟ چه حادثه اى اتفاق افتاد؟ او که آثار خشم و ناراحتى در چهره اش پيدا بود گفت : افسوس که تمام زحمتهاى چندين روزه ما به هدر رفت و ما نمک گير سلطان شديم، من ندانسته نمکش را چشيدم، ديگر نمى شود مال و دارايى پادشاه را برد، از مردانگى و مروت به دور است که ما نمک کسى را بخوريم و نمکدان او را هم بشکنيم و...
    آنها در آن دل سکوت سهمگين شب، بدون اين که کسى بويى ببرد دست خالى به خانه هاشان باز گشتند. صبح که شد و چشم نگهبانان به درهاى باز خزانه افتاد تازه متوجه شدند که شب خبرهايى بوده است، سراسيمه خود را به جواهرات سلطنتى رسانيدند، ديدند سر جايشان نيستند، اما در آنجا بسته هايى به چشم مى خورد، آنها را که باز کردند ديدند جواهرات در ميان بسته ها مى باشد، بررسى دقيق که کردند ديدند که دزد خزانه را نبرده است و گرنه الآن خدا مى داند سلطان با ما چه مى کرد و ...
    بالاخره خبر به گوش سلطان رسيد و خود او آمد و از نزديک صحنه را مشاهده کرد، آنقدر اين کار برايش عجيب و شگفت آور بود که انگشتش را به دندان گرفته و با خود مى گفت : عجب ! اين چگونه دزدى است ؟ براى دزدى آمده و با آنکه مى توانسته همه چيز را ببرد ولى چيزى نبرده است ؟ آخر مگر مى شود؟ چرا؟... ولى هر جور که شده بايد ريشه يابى کنم و ته و توى قضيه را در آورم ...
    در همان روز اعلام کرد: هر کس شب گذشته به خزانه آمده در امان است او مى تواند نزد من بيايد، من بسيار مايلم از نزديک او را ببينم و بشناسم.
    اين اعلاميه سلطان به گوش سرکرده دزدها رسيد، دوستانش را جمع کرد و به آنها گفت : سلطان به ما امان داده است، برويم پيش او تا ببينيم چه مى گويد. آنها نزد سلطان آمده و خود را معرفى کردند، سلطان که باور نمى کرد دوباره با تعجب پرسيد: اين کار تو بوده ؟ گفت : آرى.
    سلطان پرسيد: چرا آمدى دزدى و با اين که مى توانستى همه چيز را ببرى ولى چيزى را نبردى؟
    گفت : چون نمک شما را چشيدم و نمک گير شدم و بعد جريان را مفصل براى سلطان گفت ...
    سلطان به قدرى عاشق و شيفته کرم و بزرگوارى او شد که گفت : حيف است جاى انسان نمک شناسى مثل تو، جاى ديگرى باشد، تو بايد در دستگاه حکومت من کار مهمى را بر عهده بگيرى، و حکم خزانه دارى را براى او صادر کرد.
    آرى او يعقوب ليث بود و چند سالي حكمراني كرد و سلسله صفاريان را تأسيس نمود .
    [CENTER][COLOR="#800000"]مرد باش
    زمین به مرد بودنت نیاز داره ....
    مرد باش . مردونه حرف بزن . مردونه بخند . مردونه عشق بورز ...
    مردونه گریه کن ، مردونه ببخش ....
    مرد باش ، نه فقط باجسمت ، بانگاهت ، با احساست ، با آغوشت ... مردباش و هیچوقت نامردی نکن
    مخصوصا برای کسی که به مردونگیت تکیه کرده و باورت کرده مرد باش
    [/COLOR][/CENTER]
صفحه 4 از 4 نخست ... 2 3 4
نمایش نتایج: از شماره 31 تا 38 , از مجموع 38

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. پاسخ: 0
    آخرین نوشته: 2015/06/03, 00:01
  2. داستان کوتاه و آموزنده کلاس فلسفه
    توسط Dark-Lord در انجمن مطالب جالب و دانستنی‌ها
    پاسخ: 0
    آخرین نوشته: 2014/11/15, 00:29
  3. نکات بهداشتی در روزه داری در تابستان
    توسط Sepehr.Dejavou در انجمن بایگانی
    پاسخ: 0
    آخرین نوشته: 2014/06/28, 16:38
  4. داستانهای کوتاه ملانصرالدین - آموزنده و کرکرخنده
    توسط Prince-of-Persia در انجمن حکایات و اشعار
    پاسخ: 0
    آخرین نوشته: 2014/01/21, 14:35

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •