ورود به حساب ثبت نام جدید فراموشی کلمه عبور
برای ورود به حساب کاربری خود، نام کاربری و کلمه عبورتان را در زیر وارد کرده و روی «ورود به سایت» کلیک کنید.





اگر فرم ثبت نام برای شما نمایش داده نمی‌شود، اینجا را کلیک کنید.









اگر فرم بازیابی کلمه عبور برای شما نمایش داده نمی‌شود، اینجا را کلیک کنید.





صفحه 3 از 4 نخست 1 2 3 4 آخرین
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 30 , از مجموع 38
  1. #1
    تاریخ عضویت
    2013/08/07
    محل سکونت
    میناب استان هرمزگان
    نوشته‌ها
    188
    امتیاز
    11,183
    شهرت
    0
    881
    کاربر انجمن

    داستان های آموزنده

    داستان های آموزنده در این بخش قرار می گیرند
    [CENTER][SIZE=5][COLOR="#FF0000"]O[/COLOR]ur [COLOR="#FF0000"]D[/COLOR]emocracy [COLOR="#FF0000"]H[/COLOR]as [COLOR="#FF0000"]B[/COLOR]een [COLOR="#FF0000"]H[/COLOR]acked[/SIZE]

    [IMG]http://www.thecinemaholic.com/wp-content/uploads/2015/06/mr-robot.png[/IMG]

    [SIZE=5]? [COLOR="#0000FF"]A[/COLOR]re [COLOR="#0000CD"]Y[/COLOR]ou a [COLOR="#0000FF"]O[/COLOR]ne [COLOR="#0000CD"]O[/COLOR]r a [COLOR="#0000CD"]Z[/COLOR]ero[/SIZE]
    [SIZE=5]
    [COLOR="#696969"][FONT=System]fsociety#[/FONT][/CENTER][/SIZE][/COLOR]
  2. #21
    تاریخ عضویت
    2013/08/07
    محل سکونت
    میناب استان هرمزگان
    نوشته‌ها
    188
    امتیاز
    11,183
    شهرت
    0
    881
    کاربر انجمن
    روستایی فقیر
    روستایی فقیری که از تنگدستی و سختی معیشت جانش به لب رسیده بود، نزد آخوند ده رفت و گفت: آملا، فشار زندگی آنقدر مرا در تنگنا قرار داده که به فکر خودکشی افتاده ام. از روی زن و بچه هایم خجالت می کشم، زیرا حتی قادر به تامین نان خالی برای آنان نیستم. با زن، شش فرزند قد و نیم قد، مادر و خواهرم در یک اتاق کوچک مخروبه زندگی می کنیم، که با هر نم باران آب به داخل آن چکه می کند. این اتاق آنقدر کوچک است که شب وقتی چسبیده به هم در آن می خوابیم، پای یکی دو نفرمان از درگاه بیرون می ماند. دیگر ادامه این وضع برایم قابل تحمل نیست... پیش تو، که مقرب درگاه خدا هستی، آمده ام تا نزد او شفاعت کنی که گشایشی در وضع من و خانواده ام حاصل شود.
    آخوند پرسید:
    از مال دنیا چه داری؟
    روستایی گفت:
    همه دار و ندارم یک گاو، یک خر، دو بز، سه گوسفند، چهار مرغ و یک خروس است.
    آخوند گفت:
    من به یک شرط به تو کمک می کنم و آن این است که قول بدهی هرچه گفتم انجام بدهی.
    روستایی که چاره ای نداشت، ناگزیر شرط را پذیرفت و قول داد....
    آخوند گفت:
    امشب وقتی خواستید بخوابید باید گاو را هم به داخل اتاق ببری. روستایی برآشفت که: آملا، من به تو گفتم که اتاق آنقدر کوچک است که حتی من و خانواده ام نیز در آن جا نمی گیریم. تو چگونه می خواهی که گاو را هم به اتاق ببرم؟!
    آخوند گفت: فراموش نکن که قول داده ای هر چه گفتم انجام دهی وگرنه نباید از من انتظار کمک داشته باشی.
    صبح روز بعد، روستایی پریشان و نزار نزد آخوند رفت و گفت: دیشب هیچ یک از ما نتوانستیم بخوابیم. سر و صدا و لگداندازی گاو خواب را به چشم همه ما حرام کرد.
    آخوند یکبار دیگر قول روستایی را به او یادآوری کرد و گفت:
    امشب علاوه بر گاو، باید خر را نیز به داخل اتاق ببری.
    چند روز به این ترتیب گذشت و هر بار که روستایی برای شکایت از وضع خود نزد آخوند می رفت، او دستور می داد که یکی دیگر از حیوانات را نیز به داخل اتاق ببرد تا این که همه حیوانات هم خانه روستایی و خانواده اش شدند! روز آخر روستایی با چشمانی گود افتاده، سراپای زخمی و لباس پاره نزد آخوند رفت و گفت که واقعا ادامه این وضع برایش امکان پذیر نیست!
    آخوند دستی به ریش خود کشید و گفت: دوره سختی ها به پایان رسیده و به زودی گشایشی که می خواستی حاصل خواهد شد. پس از آن به روستایی گفت که شب گاو را از اتاق بیرون بگذارد!
    ماجرا در جهت معکوس تکرار شد و هر روز که روستایی نزد آخوند می رفت، این یک به او می گفت که یکی دیگر از حیوانات را از اتاق خارج کند تا این که آخرین حیوان، خروس نیز بیرون گذاشته شد.
    روز بعد وقتی روستایی نزد آخوند رفت، آخوند از وضع او سئوال کرد و روستایی گفت: خدا عمرت را دراز کند آملا، پس از مدتها، دیشب خواب راحتی کردیم. به راستی نمی دانم به چه زبانی از تو تشکر کنم. آه که چه راحت شدیم
    [CENTER][SIZE=5][COLOR="#FF0000"]O[/COLOR]ur [COLOR="#FF0000"]D[/COLOR]emocracy [COLOR="#FF0000"]H[/COLOR]as [COLOR="#FF0000"]B[/COLOR]een [COLOR="#FF0000"]H[/COLOR]acked[/SIZE]

    [IMG]http://www.thecinemaholic.com/wp-content/uploads/2015/06/mr-robot.png[/IMG]

    [SIZE=5]? [COLOR="#0000FF"]A[/COLOR]re [COLOR="#0000CD"]Y[/COLOR]ou a [COLOR="#0000FF"]O[/COLOR]ne [COLOR="#0000CD"]O[/COLOR]r a [COLOR="#0000CD"]Z[/COLOR]ero[/SIZE]
    [SIZE=5]
    [COLOR="#696969"][FONT=System]fsociety#[/FONT][/CENTER][/SIZE][/COLOR]
  3. #22
    تاریخ عضویت
    2013/08/07
    محل سکونت
    میناب استان هرمزگان
    نوشته‌ها
    188
    امتیاز
    11,183
    شهرت
    0
    881
    کاربر انجمن
    زود قضاوت نکنید!
    مسئولین یک مؤسسه خیریه متوجه شدند که وکیل پولداری در شهرشان زندگی می*کند و تا کنون حتی یک ریال هم به خیریه کمک نکرده است. پس یکی از افرادشان را نزد اوفرستادند..
    مسئول خیریه: آقای وکیل ما در مورد شما تحقیق کردیم و متوجه شدیم که الحمدالله از درآمد بسیار خوبی برخوردارید ولی تا کنون هیچ کمکی به خیریه نکرده*اید.
    نمی*خواهید در این امر خیر شرکت کنید؟
    وکیل: آیا شما در تحقیقاتی که در مورد من کردید متوجه شدید که
    مادرم بعد از یک بیماری طولانی سه ساله، هفته پیش درگذشت و در طول آن سه سال، حقوق بازنشستگی*اش کفاف مخارج سنگین درمانش را نمی*کرد؟ زود قضاوت کردید؟
    مسئول خیریه: (با کمی شرمندگی) نه، نمی*دانستم. خیلی تسلیت می*گویم.
    وکیل: آیا در تحقیقاتی که در مورد من کردید فهمیدید که برادرم در جنگ هر دو پایش را از دست داده و دیگر نمی*تواند کار کند و زن و 5 بچه دارد و سالهاست که خانه نشین است و نمی*تواند از پس مخارج زندگیش برآید؟زود قضاوت کردید؟
    مسئول خیریه: (با شرمندگی بیشتر) نه . نمی*دانستم. چه گرفتاری بزرگی ...
    وکیل: آیا در تحقیقاتتان متوجه شدید که خواهرم سالهاست که در یک بیمارستان روانی است و چون بیمه نیست در تنگنای شدیدی برای تأمین هزینه*های درمانش قرار
    دارد؟ زود قضاوت کردید؟
    مسئول خیریه که کاملاً شرمنده شده بود گفت: ببخشید. نمی*دانستم اینهمه گرفتاری
    دارید ...
    وکیل: خوب. حالا وقتی من به اینها یک ریال کمک نکرده*ام شما چطور انتظار دارید
    به خیریه شما کمک کنم؟

    باز هم زود قضاوت کردید؟؟؟؟
    [CENTER][SIZE=5][COLOR="#FF0000"]O[/COLOR]ur [COLOR="#FF0000"]D[/COLOR]emocracy [COLOR="#FF0000"]H[/COLOR]as [COLOR="#FF0000"]B[/COLOR]een [COLOR="#FF0000"]H[/COLOR]acked[/SIZE]

    [IMG]http://www.thecinemaholic.com/wp-content/uploads/2015/06/mr-robot.png[/IMG]

    [SIZE=5]? [COLOR="#0000FF"]A[/COLOR]re [COLOR="#0000CD"]Y[/COLOR]ou a [COLOR="#0000FF"]O[/COLOR]ne [COLOR="#0000CD"]O[/COLOR]r a [COLOR="#0000CD"]Z[/COLOR]ero[/SIZE]
    [SIZE=5]
    [COLOR="#696969"][FONT=System]fsociety#[/FONT][/CENTER][/SIZE][/COLOR]
  4. #23
    تاریخ عضویت
    2013/08/07
    محل سکونت
    میناب استان هرمزگان
    نوشته‌ها
    188
    امتیاز
    11,183
    شهرت
    0
    881
    کاربر انجمن
    توقع
    یک (روز) خانواده ی لاک پشتها تصمیم گرفتند که به پیکنیک بروند. از آنجا
    که لاک پشت ها به صورت طبیعی در همه ی موارد یواش عمل می کنند، هفت سال
    طول کشید تا برای سفرشون آماده بشن!
    در نهایت خانواده ی لاک پشت خانه را برای پیدا کردن یک جای مناسب ترک
    کردند. در سال دوم سفرشان (بالاخره) پیداش کردند. برای مدتی حدود شش ماه
    محوطه رو تمیز کردند، و سبد پیکنیک رو باز کردند، و مقدمات رو آماده
    کردند. بعد فهمیدند که نمک نیاوردند!
    پیکنیک بدون نمک یک فاجعه خواهد بود، و همه آنها با این مورد موافق
    بودند. بعد از یک بحث طولانی،....
    جوانترین لاک پشت برای آوردن نمک از خانه
    انتخاب شد.
    لاک پشت کوچولو ناله کرد، جیغ کشید و توی لاکش کلی بالا و پایین پرید، گر
    چه او سریعترین لاک پشت بین لاک پشت های کند بود!

    او قبول کرد که به یک شرط بره؛ اینکه هیچ کس تا وقتی اون برنگشته چیزی
    نخوره. خانواده قبول کردن و لاک پشت کوچولو به راه افتاد.

    سه سال گذشت... و لاک پشت کوچولو برنگشت. پنج سال ... شش سال ... سپس در
    سال هفتم غیبت او، پیرترین لاک پشت دیگه نمی تونست به گرسنگی ادامه بده .
    او اعلام کرد که قصد داره غذا بخوره و شروع به باز کردن یک ساندویچ کرد.

    در این هنگام لاک پشت کوچولو ناگهان فریاد کنان از پشت یک درخت بیرون
    پرید،« دیدید می دونستم که منتظر نمی مونید. منم حالا نمی رم نمک
    بیارم»!!!!!!!!!!!! !!!!!
    [CENTER][SIZE=5][COLOR="#FF0000"]O[/COLOR]ur [COLOR="#FF0000"]D[/COLOR]emocracy [COLOR="#FF0000"]H[/COLOR]as [COLOR="#FF0000"]B[/COLOR]een [COLOR="#FF0000"]H[/COLOR]acked[/SIZE]

    [IMG]http://www.thecinemaholic.com/wp-content/uploads/2015/06/mr-robot.png[/IMG]

    [SIZE=5]? [COLOR="#0000FF"]A[/COLOR]re [COLOR="#0000CD"]Y[/COLOR]ou a [COLOR="#0000FF"]O[/COLOR]ne [COLOR="#0000CD"]O[/COLOR]r a [COLOR="#0000CD"]Z[/COLOR]ero[/SIZE]
    [SIZE=5]
    [COLOR="#696969"][FONT=System]fsociety#[/FONT][/CENTER][/SIZE][/COLOR]
  5. #24
    تاریخ عضویت
    2013/08/07
    محل سکونت
    میناب استان هرمزگان
    نوشته‌ها
    188
    امتیاز
    11,183
    شهرت
    0
    881
    کاربر انجمن
    زن و شوهر پیری با هم زندگی می کردند.
    پیر مرد همیشه از خروپف همسرش شکایت داشت و پیر زن هرگز زیر بار نمی رفت و گله های شوهرش رو به حساب بهانه گیری های او می گذاشت.
    این بگو مگوها همچنان ادامه داشت تا اینکه یک روز ...
    پیرمرد برای اینکه ثابت کند زنش در خواب خروپف می کند و آسایش او را مختل می کند ضبط صوتی را آماده کرد و شبی همه سر و صدای خرناس های گوشخراش همسرش را ضبط کرد.
    پیر مرد صبح از خواب بیدار شد و شادمان از اینکه سند معتبری برای ثابت کردن خروپف های شبانه او دارد به سراغ همسر پیرش رفت و او را صدا زد، غافل از اینکه زن بیچاره به خواب ابدی فرو رفته بود!
    از آن شب به بعد خروپف های ضبط شده پیرزن، لالایی آرام بخش شبهای تنهایی او بود !
    [CENTER][SIZE=5][COLOR="#FF0000"]O[/COLOR]ur [COLOR="#FF0000"]D[/COLOR]emocracy [COLOR="#FF0000"]H[/COLOR]as [COLOR="#FF0000"]B[/COLOR]een [COLOR="#FF0000"]H[/COLOR]acked[/SIZE]

    [IMG]http://www.thecinemaholic.com/wp-content/uploads/2015/06/mr-robot.png[/IMG]

    [SIZE=5]? [COLOR="#0000FF"]A[/COLOR]re [COLOR="#0000CD"]Y[/COLOR]ou a [COLOR="#0000FF"]O[/COLOR]ne [COLOR="#0000CD"]O[/COLOR]r a [COLOR="#0000CD"]Z[/COLOR]ero[/SIZE]
    [SIZE=5]
    [COLOR="#696969"][FONT=System]fsociety#[/FONT][/CENTER][/SIZE][/COLOR]
  6. #25
    تاریخ عضویت
    2013/08/07
    محل سکونت
    میناب استان هرمزگان
    نوشته‌ها
    188
    امتیاز
    11,183
    شهرت
    0
    881
    کاربر انجمن
    حمام رفتن بهلول
    روزی بهلول به حمام رفت ولی خدمه حمام به او بی اعتنایی نمودند و آن قسم که دلخواه بهلول بود او را کیسه ننمودند. با این حال وقت خروج از حمام بهلول ده دینار که همراه داشت را به استاد حمام داد و کارگران چون این بذل و بخشش را دیدند همگی پشیمان شدند که چرا نسبت به او بی اعتنایی کردند.
    بهلول باز هفته دیگر به حمام رفت ولی ....
    این دفعه تمام کارگران با کمال احترام او را شست و شو نموده و مواظبت بسیار نمودند ، ولی با اینهمه سعی و کوشش کارگران موقع خروج از حمام بهلول فقط یک دینار به آنها داد ، حمامی ها متغیر گردیده پرسیدند سبب بخشش بی جهت هفته قبل و رفتار امروزت چیست ؟
    بهلول گفت: مزد امروز حمام را هفته قبل که حمام آمده پرداخت نمودم و مزد آن روز حمام را امروز می پردازم تا شماها ادب و رعایت مشتری های خود را بنمایید.
    [CENTER][SIZE=5][COLOR="#FF0000"]O[/COLOR]ur [COLOR="#FF0000"]D[/COLOR]emocracy [COLOR="#FF0000"]H[/COLOR]as [COLOR="#FF0000"]B[/COLOR]een [COLOR="#FF0000"]H[/COLOR]acked[/SIZE]

    [IMG]http://www.thecinemaholic.com/wp-content/uploads/2015/06/mr-robot.png[/IMG]

    [SIZE=5]? [COLOR="#0000FF"]A[/COLOR]re [COLOR="#0000CD"]Y[/COLOR]ou a [COLOR="#0000FF"]O[/COLOR]ne [COLOR="#0000CD"]O[/COLOR]r a [COLOR="#0000CD"]Z[/COLOR]ero[/SIZE]
    [SIZE=5]
    [COLOR="#696969"][FONT=System]fsociety#[/FONT][/CENTER][/SIZE][/COLOR]
  7. #26
    تاریخ عضویت
    2013/08/07
    محل سکونت
    میناب استان هرمزگان
    نوشته‌ها
    188
    امتیاز
    11,183
    شهرت
    0
    881
    کاربر انجمن
    پشت هر مرد یه زن باهوش وجود داره!
    خانم باربارا والترز که از مجریان بسیار سرشناس تلویزیون های معتبر آمریکاست سالها پیش از شروع مبارزات آزادی طلبانه افغانستان داستانی مربوط به نقشهای جنسیتی در کابل تهیه کرد. در سفری که به افغانستان داشت متوجه شده بود که زنان همواره و بطور سنتی 5 قدم عقب تر از همسرانشان راه می روند.
    خانم والترز اخیرا نیز سفری به کابل داشت ملاحظه کرد که هنوز هم زنان پشت سر همسران خود قدم بر می دارند و...
    علی رغم کنار زدن رژیم طالبان، زنان شادمانه سنت قدیمی را پاس می دارند.
    خانم والترز به یکی از این زنان نزدیک شده و می پرسد: چرا شما زنان اینقدر خوشحالید از اینکه سنت دیرین را که زمانی برای از میان برداشتنش تلاش می کردید همچنان ادامه می دهید؟
    این زن مستقیم به چشمان خانم والترز خیره شده و می گوید: بخاطر مین های زمینی!!
    [CENTER][SIZE=5][COLOR="#FF0000"]O[/COLOR]ur [COLOR="#FF0000"]D[/COLOR]emocracy [COLOR="#FF0000"]H[/COLOR]as [COLOR="#FF0000"]B[/COLOR]een [COLOR="#FF0000"]H[/COLOR]acked[/SIZE]

    [IMG]http://www.thecinemaholic.com/wp-content/uploads/2015/06/mr-robot.png[/IMG]

    [SIZE=5]? [COLOR="#0000FF"]A[/COLOR]re [COLOR="#0000CD"]Y[/COLOR]ou a [COLOR="#0000FF"]O[/COLOR]ne [COLOR="#0000CD"]O[/COLOR]r a [COLOR="#0000CD"]Z[/COLOR]ero[/SIZE]
    [SIZE=5]
    [COLOR="#696969"][FONT=System]fsociety#[/FONT][/CENTER][/SIZE][/COLOR]
  8. #27
    تاریخ عضویت
    2013/08/07
    محل سکونت
    میناب استان هرمزگان
    نوشته‌ها
    188
    امتیاز
    11,183
    شهرت
    0
    881
    کاربر انجمن
    طوری زندگی کنی که زندگیت ارزش نجات دادن داشته باشد!
    روزی مردی جان خود را به خطر انداخت تا جان پسر بچه ای را که در دریا در حال غرق شدن بود نجات دهد. اوضاع آنقدر خطرناک بود که همه فکر می کردند هر دوی آنها غرق می شوند. و اگر غرق نشوند حتما در بین صخره ها تکه تکه خواهند شد. ولی آن مرد با تلاش فراوان پسر بچه را نجات داد.آن مرد خسته و زخمی پسرک را...
    به نزدیک ترین صخره رساند. و خود هم از آن بالا رفت. بعد از مدتی که هر دو آرامتر شدند. پسر بچه رو به مرد کرد و گفت: «از اینکه به خاطر نجات من جان خودت را به خطر انداختی متشکرم» مرد در جواب گفت: «احتیاجی به تشکر نیست. فقط سعی کن طوری زندگی کنی که زندگیت ارزش نجات دادن را داشته باشد!»
    [CENTER][SIZE=5][COLOR="#FF0000"]O[/COLOR]ur [COLOR="#FF0000"]D[/COLOR]emocracy [COLOR="#FF0000"]H[/COLOR]as [COLOR="#FF0000"]B[/COLOR]een [COLOR="#FF0000"]H[/COLOR]acked[/SIZE]

    [IMG]http://www.thecinemaholic.com/wp-content/uploads/2015/06/mr-robot.png[/IMG]

    [SIZE=5]? [COLOR="#0000FF"]A[/COLOR]re [COLOR="#0000CD"]Y[/COLOR]ou a [COLOR="#0000FF"]O[/COLOR]ne [COLOR="#0000CD"]O[/COLOR]r a [COLOR="#0000CD"]Z[/COLOR]ero[/SIZE]
    [SIZE=5]
    [COLOR="#696969"][FONT=System]fsociety#[/FONT][/CENTER][/SIZE][/COLOR]
  9. #28
    تاریخ عضویت
    2013/08/07
    محل سکونت
    میناب استان هرمزگان
    نوشته‌ها
    188
    امتیاز
    11,183
    شهرت
    0
    881
    کاربر انجمن
    به او اعتماد کن
    مردی ثروتمند وجود داشت که همیشه پر از اضطراب و دلواپسی بود. با اینکه از همه ثروتهای دنیا بهره مند بود،هیچ گاه شاد نبود.او خدمتکاری داشت که ایمان درونش موج می زد. روزی خدمتکار وقتی دید مرد تا حد مرگ نگران است به او گفت:
    ((ارباب،آیا حقیقت دارد که خداوندپیش از بدنیا آمدن شما جهان را اداره می کرد؟))
    او پاسخ دادبله))
    خدمتکار پرسید:....
    ((آیا درست است که خداوند پس از آنکه شما دنیا را ترک کردید آنرا همچنان اداره می کند؟))
    ارباب دوباره پاسخ دادبله))
    خدمتکار گفت:
    ((پس چطور است به خدا اجازه بدهید وقتی شما در این دنیا هستید او آنرا ادره کند؟))

    به او اعتماد کن ، وقتی تردیدهای تیره به تو هجوم می آورند
    به او اعتماد کن ، وقتی که نیرویت کم است
    به او اعتماد کن ، زیرا وقتی به سادگی به او اعتماد کنی
    اعتمادت سخت ترین چیزها خواهد بود...
    [CENTER][SIZE=5][COLOR="#FF0000"]O[/COLOR]ur [COLOR="#FF0000"]D[/COLOR]emocracy [COLOR="#FF0000"]H[/COLOR]as [COLOR="#FF0000"]B[/COLOR]een [COLOR="#FF0000"]H[/COLOR]acked[/SIZE]

    [IMG]http://www.thecinemaholic.com/wp-content/uploads/2015/06/mr-robot.png[/IMG]

    [SIZE=5]? [COLOR="#0000FF"]A[/COLOR]re [COLOR="#0000CD"]Y[/COLOR]ou a [COLOR="#0000FF"]O[/COLOR]ne [COLOR="#0000CD"]O[/COLOR]r a [COLOR="#0000CD"]Z[/COLOR]ero[/SIZE]
    [SIZE=5]
    [COLOR="#696969"][FONT=System]fsociety#[/FONT][/CENTER][/SIZE][/COLOR]
  10. #29
    تاریخ عضویت
    2013/08/07
    محل سکونت
    میناب استان هرمزگان
    نوشته‌ها
    188
    امتیاز
    11,183
    شهرت
    0
    881
    کاربر انجمن
    ذکاوت بوعلی
    در زمان های قدیم یک دختر از روی اسب می افتد و باسنش (لگنش) از جایش درمی*رود. پدر دختر هر حکیمی را به نزد دخترش می*برد، دختر اجازه نمی*دهد کسی دست به باسنش بزند, هر چه به دختر میگویند حکیم بخاطر شغل و طبابتی که میکنند محرم بیمارانشان هستند اما دختر زیر بار نمی رود و نمی*گذارد کسی دست به باسنش بزند.
    به ناچار دختر هر روز ضعیف تر وناتوان*تر میشود.
    تا اینکه یک حکیم باهوش و حاذق سفارش میکند که به یک شرط من حاضرم بدون دست زدن به باسن دخترتان او را مداوا کنم...
    پدر دختر باخوشحالی زیاد قبول میکند و به طبیب یا همان حکیم میگوید شرط شما چیست؟ حکیم میگوید برای این کار من احتیاج به یک گاو چاق و فربه دارم, شرط من این هست که بعد از جا انداختن باسن دخترت گاو متعلق به خودم شود؟
    پدر دختر با جان و دل قبول میکند و با کمک دوستان و آشنایانش چاقترین گاو آن منطقه را به قیمت گرانی می*خرد و گاو را به خانه حکیم می*برد, حکیم به پدر دختر میگوید دو روز دیگر دخترتان را برای مداوا به خانه ام بیاورید.
    پدر دختر با خوشحالی برای رسیدن به روز موعود دقیقه شماری میکند...

    از آنطرف حکیم به شاگردانش دستور میدهد که تا دوروز هیچ آب و علفی را به گاو ندهند. شاگردان همه تعجب میکنند و میگویند گاو به این چاقی ظرف دو روز از تشنگی و گرسنگی خواهد مرد.
    حکیم تاکید میکند نباید حتی یک قطره آب به گاو داده شود.
    دو روز میگذرد گاو از شدت تشنگی و گرسنگی بسیار لاغر و نحیف میشود..
    خلاصه پدر دختر با تخت روان دخترش را به نزد حکیم می آورد, حکیم به پدر دختر دستور میدهد دخترش را بر روی گاو سوار کند. همه متعجب میشوند، چاره ای نمی*بینند باید حرف حکیم را اطاعت کنند.. بنابراین دختر را بر روی گاو سوار میکنند.
    حکیم سپس دستور میدهد که پاهای دختر را از زیر شکم گاو با طناب به هم گره بزنند.
    همه دستورات مو به مو اجرا میشود، حال حکیم به شاگردانش دستور میدهد برای گاو کاه و علف بیاورند..
    گاو با حرص و ولع شروع می*کند به خوردن علف ها، لحظه به لحظه شکم گاو بزرگ و بزرگ تر میشود، حکیم به شاگردانش دستور میدهد که برای گاو آب بیاورند..
    شاگردان برای گاو آب میریزند، گاو هر لحظه متورم و متورم میشود و پاهای دختر هر لحظه تنگ و کشیده تر میشود, دختر از درد جیغ میکشد..
    حکیم کمی نمک به آب اضاف میکند, گاو با عطش بسیار آب می*نوشد, حالا شکم گاو به حالت اول برگشته که ناگهان صدای ترق جا افتادن باسن دختر شنیده میشود..
    جمعیت فریاد شادی سر می*دهند, دختر از درد غش میکند و بیهوش میشود.
    حکیم دستور میدهد پاهای دختر را باز کنند و او را بر روی تخت بخوابانند.
    یک هفته بعد دختر خانم مثل روز اول سوار بر اسب به تاخت مشغول اسب سواری میشود و گاو بزرگ متعلق به حکیم میشود.

    این، افسانه یا داستان نیست,
    آن حکیم، ابوعلی سینا بوده است...
    [CENTER][SIZE=5][COLOR="#FF0000"]O[/COLOR]ur [COLOR="#FF0000"]D[/COLOR]emocracy [COLOR="#FF0000"]H[/COLOR]as [COLOR="#FF0000"]B[/COLOR]een [COLOR="#FF0000"]H[/COLOR]acked[/SIZE]

    [IMG]http://www.thecinemaholic.com/wp-content/uploads/2015/06/mr-robot.png[/IMG]

    [SIZE=5]? [COLOR="#0000FF"]A[/COLOR]re [COLOR="#0000CD"]Y[/COLOR]ou a [COLOR="#0000FF"]O[/COLOR]ne [COLOR="#0000CD"]O[/COLOR]r a [COLOR="#0000CD"]Z[/COLOR]ero[/SIZE]
    [SIZE=5]
    [COLOR="#696969"][FONT=System]fsociety#[/FONT][/CENTER][/SIZE][/COLOR]
  11. #30
    تاریخ عضویت
    2013/08/07
    محل سکونت
    میناب استان هرمزگان
    نوشته‌ها
    188
    امتیاز
    11,183
    شهرت
    0
    881
    کاربر انجمن
    پاسخ دکتر حسابی
    یکی از دانشجویان دکتر حسابی به ایشان گفت : شما سه ترم است که مرا از این درس می اندازید. من که نمی خواهم موشک هوا کنم . می خواهم در روستایمان معلم شوم .
    دکتر جواب داد : تو اگر نخواهی موشک هواکنی و فقط بخواهی معلم شوی قبول ، ولی تو نمی توانی به من تضمین بدهی که یکی از شاگردان تو در روستا ، نخواهد موشک هوا کند
    این جمله منو متحول کرد
    [CENTER][SIZE=5][COLOR="#FF0000"]O[/COLOR]ur [COLOR="#FF0000"]D[/COLOR]emocracy [COLOR="#FF0000"]H[/COLOR]as [COLOR="#FF0000"]B[/COLOR]een [COLOR="#FF0000"]H[/COLOR]acked[/SIZE]

    [IMG]http://www.thecinemaholic.com/wp-content/uploads/2015/06/mr-robot.png[/IMG]

    [SIZE=5]? [COLOR="#0000FF"]A[/COLOR]re [COLOR="#0000CD"]Y[/COLOR]ou a [COLOR="#0000FF"]O[/COLOR]ne [COLOR="#0000CD"]O[/COLOR]r a [COLOR="#0000CD"]Z[/COLOR]ero[/SIZE]
    [SIZE=5]
    [COLOR="#696969"][FONT=System]fsociety#[/FONT][/CENTER][/SIZE][/COLOR]
صفحه 3 از 4 نخست 1 2 3 4 آخرین
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 30 , از مجموع 38

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. پاسخ: 0
    آخرین نوشته: 2015/06/03, 00:01
  2. داستان کوتاه و آموزنده کلاس فلسفه
    توسط Dark-Lord در انجمن مطالب جالب و دانستنی‌ها
    پاسخ: 0
    آخرین نوشته: 2014/11/15, 00:29
  3. نکات بهداشتی در روزه داری در تابستان
    توسط Sepehr.Dejavou در انجمن بایگانی
    پاسخ: 0
    آخرین نوشته: 2014/06/28, 16:38
  4. داستانهای کوتاه ملانصرالدین - آموزنده و کرکرخنده
    توسط Prince-of-Persia در انجمن حکایات و اشعار
    پاسخ: 0
    آخرین نوشته: 2014/01/21, 14:35

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •