تام ناخودآگاه فکر کرد که باید بیشتر حواسش را جمع کند وگرنه ممکن بود با کسی تصادف کند. او به این فکر لبخند تلخی زد. پس از ساعت‌ها تنها بودن با افکار تاریکش در تخت خواب، بالاخره تحملش تمام شده بود....