ببینید دوست عزیز من دیر به دیر ارائه میدم ولی حداقل جوری ارائه میدم که ارزش خوندن داشته باشه .الان دارم روی نوع نثر و چگونگی رفع اشکال هام در فصل اول فکر میکنم .البته شاید روز تولدم
فصل اول رو ارائه بدم پس منتظر باشید.
نمایش نسخه قابل چاپ
این پیام حذف شد.
یکم بیشتر میتونی روی شروع داستانت کار کنی مخصوصا جایی که نوشته کتابیه که داره میخونه
برای اینکه بفهمی سوم شخص بنویسی یا اول شخص پیشنهاد من اینه برای فصل اول هردو رو بنویس و بعد باهم مقایسه
و اینکه هردو زاویه ی دید هم معایب و هم محاسن خاص خودشون رو دارن بهتره اول یک شناخت جزئی از زاوایای دید داشته باشید
سلام.بعد از یه مدت خیلی طولانی دوباره برگشتم تا به نواده اژدها جون دوباره ببخشم.خب در این مدت خیلی چیزها از داستان تغییر کرده که بدین قراره:
1-خلاصه داستان
2-زاویه دید
3-ایده و خط طرح
از کسانی که نظر دادند و نظر میدهند و نظر خواهند داد ممنونم.
منتظر فصل اول باشید...
البته اضافه کنم شروعش هم فرق کرده
دوستان فصل اول به پست اول اضافه شد.بخونید و نقد کنید.البته این ویراست نشدست.
فصل اول به صورت متنی:سیاهپوشصدای خنده و شادی تالار را پر کرده و مهمانان مشغول خوردن ،نوشیدن و صحبت کردن بودند،تالار به اندازه یک زمین فوتبال بود و کف آن با سنگ های مرمرین پوشانده شده بود.ستون های آتشین همچون دست هایی سقف تالار که مزین به نقش هایی از اژدها ،شمشیروآتش بود را نگه داشته بودند.سرتاسر تالار پر از میزهای چوبی و سنگی بود مردان وزنان بر روی آنها ،نشسته بر سریر های چوبی قرمز رنگ،غذاو نوشیدنیمیخوردند و از تجربیات خود میگفتند.
در بالای تالار بر روی دیوار مرمرین پوش،سر یک اژدها با فلش های آتشین قرار داشت و زیر آن میزی با شکوه که گویی با نقره پوشیده شده است ؛قرار داشت.مردی با محاسن زرد رنگ به همراه همسرش بر روی میز نشسته بودند که تاجهایی از جنس نقره و طلا داشتند.
تاج مرد که به نظر ارباب و فرمانده به نظر میرسید به شکل اژدهایی بود که به سرش دمش را گرفته بود.و به جای چشمانش یاقوت و زمرد قرار داشت.بر عکس تاج همسرش که به نظر ملکه میرسید ساده بود و همچون یک تاج معمولی که در مهمانی ها استفاده میشوند ساخته شده بود.که بر روی آن یاقوت کبود قرار داشت.
همه غرق خنده و شادی بودند که ناگهان در بزرگ و طلایی تالار باز شد و فردی پیچیده در شنلی مشکی وارد تالار شد.صدای خنده قطع و جایش را به سکوتی مرگ آور داد.مرد شنل پوش با صدایی که گوشت بر تن میخراشید گفت:«سلام آرتور!چه جشن با شکوهی!خب میرم سر اصل مطلب...دو تا خواسته دارم.»
مردی که محاسن زرد داشت و به نظر نامش آرتور بود فریاد زد:«ولاد! فقط دوکلمه میگم...»سپس صدایش را بلند تر کرد و گفت:«برو!بیرون!»
صدای آرتور به حدی بلند بود که تا چندین ثانیه طنینش بر جای ماند.
_ چقدر زود فراموش کردی آرتور!یادت رفته زمانی به دست و پای من افتاده بودی تا کمکت کنم؟
+چرا چرت و پرت میگی؟!ولاد برو بیرون و گرنه...
_ و گرنه چی آرتور؟!!!میترسی بقیه بفهمن با چه حقارتی پیروز جنگ شدی؟میبینم پیروزی خوب بهت مزه داده!تو صاحب طلا و قدرت شدی...من صاحب حقارت و بدبختی.
+تا سه میشمارم اگه نرفته باشی همینجا سر از تنت جدا میکنم!
_آرتور دوست عزیزم!فکر کشتن منو هم نکن ! چون صد هزار دراکولای تشنه به خون کل عمارتت
رو محاصره کردن
+بازم داری بلوف میزنی!
در همین لحظه مرد سیاهپوش شمشیری از درون شنلش کشید و فریاد زد:«آتش!»شیشه ها شکستند،سنگ ها ترک برداشتند و مردم به زمین افتادند.دروازه تالار شکسته شد و موجی از سیاهپوش ها به درون تالار هجوم آوردند .
فصل اول آپدیت شد. یک سری نقد هارو اعمال کردم. فصل هم صفحاتش بیشتر شده. لطفا بازم نقد کنید تا باعث پیشرفت و بهبود داستان بشه.البته ویراست نشدست.لطفا نظر بدید.
بسیار زیبا و جالب است امید وار ام روزی اسم زیباتوت روی کتاب داستانت ببینم