نمیدونم چند ساعت میشه، ولی واقعا سخته که جلوی خودمو بگیرم و بهشون نخندم، مخصوصا وقتایی که لازمه جذبه نشون بدم ((119))
تازه تصور کن من خاطرات کلاس خودمو میگم، توی سرویس، دوستان هم خاطرات کلاسای خودشونو میگن، دیگه کل راه برگشتو از خنده ریسه میریم ((42))
این کلاسی که دارم میگم، چهارم ابتدایی هستن (گرچه اول و دوم و سوم رو هم باهاشون کار میکنم :|)
راز صبر و استقامت؟ ((42)) نمیدونم والا، فقط هر لحظه باید به خودمون یادآوری کنیم که اونها بچهن و دنیاشون با دنیای ما فرق داره و باید طبق قوانین دنیای اونا رفتار کنیم. اینجوری شرایط آسون تر میشه.
البته بگم که در انتهای کار، واقعا ذهن هامون خسته میشه. چند روز پیش اونقدر خسته بودم که نمیتونستم 19 رو منهای 9 کنم! واقعا ذهنم نمیکشید، حتی نتونستم از انگشتهام استفاده کنم برای پیدا کردن جواب، انگار از ازل ریاضی یادم نداده بودن! آخرشم اعصابم خرد شد و گریهم گرفت ((72))
ولی، وقتی از شاگردت سوالی میپرسی و درست جواب میده یا رفتارش اصلاح میشه، و می بینی که تونستی یه تغییر مثبت، هرچند کوچیک درش ایجاد کنی، مثل دوپینگ می مونه! همه ی این سختی ها و اذیت شدن ها، تبدیل میشن به شعف و سرور لذت بخش (یا یه چیزی توو همین مایه ها)
((42))((42))((42))
همه عاشق دیار میشن!
این رو هم بگم که دیار علیرغم تمام شیطنت ها و شرارت ها و آزارهای کودکانهش، خیلی زرنگه!
بعضی وقتها که تکلیف کلاسی میدم، یهو سرمو بلند میکنم و می بینم دیار از این سر کلاس، داره اووون سر کلاسو به هم میزنه، میپرسم: "دیااااااار! نوشتی یا نه؟"
و می بینم که زودتر از بقیه نوشته، و درست هم نوشته، و اینجاست که دهانم دوخته میشود :|