چی شد؟ شوخی شوخی با نیوتونم شوخی؟((231)) ولی عجب شیطونیه این آقا دیار((102))((102)) فقط می تونم آرزوی موفقیت کنم براتون.
ولی خدایی
نیوتون تو حیاط خونش تکون میده؟ ((231)) الان که مطمئنم داره تو قبر جیگیلی جیگیلی می خونه با این حرف.((42))((42))((42))
نمایش نسخه قابل چاپ
چی شد؟ شوخی شوخی با نیوتونم شوخی؟((231)) ولی عجب شیطونیه این آقا دیار((102))((102)) فقط می تونم آرزوی موفقیت کنم براتون.
ولی خدایی
نیوتون تو حیاط خونش تکون میده؟ ((231)) الان که مطمئنم داره تو قبر جیگیلی جیگیلی می خونه با این حرف.((42))((42))((42))
ایول
ایده مقنعه سر کردن سر پسرایی که به سیبیل دخترا گیر میدن عالمی داره برا خودش!((102))
عالی بود دوست عزیز
مثل همیشه گیرا و جذاب((55))
ای خداااا.
عذرا عالی بود مرسی.
اصلا اینقدر از این مدرسه ها دووووست که نگو!
ولی خدایی من اصلاح شدم! قبلا از این خیلی بدتر بودم. گروه داشتم تو مدرسه حتی! ((42))
تو هم نگران نباش نهم یا دهم رفت اصلاح میشه! :دی
زنگ نقاشی:
چهارشنبهی قبلی در مورد روز کودک صحبت کردیم و قرار شد بچهها یکی از آرزوهاشونو نقاشی کنن.
یکی یه مدرسه کشید با دانشآموز و نیمکت و تخته و یه معلم، اسمشم بالای سر معلمه نوشت که یعنی آرزومه معلم شم.
یکی یه باغچه کشید پر از میوه و سبزیجات، اون یکی یه شیرینی فروشی کشید با یه بچه که بغلش پر از شیرینی بود!
یکی هم یه آدمک کشید با عینک دودی و میکروفن به دست روی سن که پشت سرش یکی داره سهتار میزنه و این میخونه.
نقاشیشو آورد گذاشت روی میزم و گفت: "خانوم، این منم، بزرگ شدم و خواننده شدم!"
خندیدم و گفتم که "خیلی خوب کشیدی، آفرین."
سرشو آورد نزدیکتر و آروم گفت: "خانوم، میدونی آلان چی کشیده؟"
- نه، چی کشیده؟
- گاو! فکر کنم میخواد وقتی بزرگ شد، گاو بشه!
زنگ ورزش:
توپ رو که دادم بهشون، دختر و پسر ریختن وسط که فوتبال بازی کنن. سرمو تکون دادم و یه صندلی کشیدم آوردم حیاط، نشستم به تماشاشون.
یارکشی کردن، یه نفر کم اومد. همهی کلههاشون برگشت سمت من!
دیار داد زد: "خانوم بیا بازی، توی تیم ما باش، یه نفر کمه."
گفتم من فوتبال بلد نیستم.
گفت اشکال نداره، فقط شوت بزن.
چشمامو گردوندم و با اکراه رفتم وسط حیاط. گفتن توپو بدین، خانوم بازی رو شروع کنه.
با یه قیافهی پوکرفیس یه لگد محکم به توپ زدم و صاف رفت توی دروازه!
با هیجان داد زدم: "گـــــــل! توی دروازهـــــــه!"
دیدم این دفعه همه پوکرفیس شدن.
دیار با بهت و ناباوری دستاشو گذاشته بود روی سرش، داد زد: "خانـــــــوم، چرا به خودمون گل زدی؟؟؟"
(اوپس o.O)
همینطور که آروم از کادر خارج میشدم، داد زدم: "من که گفتم بلد نیستم، اه!"
زنگ علوم:
قرار بود یه آزمایش با حبابها داشته باشیم. همه سخت مشغول ور رفتن با یه تکه سیم واسه درست کردن یه حلقه بود تا باهاش حباب بسازن.
یکی از پسرا زل زده بود به حیاط.
منم زل زده بودم بهش |:
یهو متوجه من شد، از جاش بلند شد، اومد کنار میزم و آروم گفت: "خانوم، به نظر شما هم اون دختره خیلی خوشگله؟"
...
فرداش همهی شیشههای پنجرهها رو با روزنامه پوشوندم!
ادامه دارد...
ایول
عالی عالی
من عاشق دانش آموزاتم!
وااااااااای عذرا اومدم کل خاطراتتو واسه مامان و بابا و خواهر برادرم خوندم:)) هممون غش بودیم سر زمین:)) :))
هی هرهر هر میخندیدیم:)) خدا دل عزیزاتو شاد کنه:))
زنگ اجتماعی:
موضوع درس "محلهی ما" بود. به قوانین و مقررات موجود توی محله اشاره میکردیم و با هم بحث میکردیم:
اول از همه عکس یه پسربچه بود که دوی نصف شب داره شیپور میزنه و طبقهی پایین، یه پیرمردی از خواب پریده. پرسیدم "نگاه کنید و بگید این بچه چه کار اشتباهی داره انجام میده؟"
درجا پسرا از جاشون پریدن و شروع کردن به شیپور زدن! در همین حین یکی از دخترا گفت که "خانوم ما از اینا توی عروسیها داریم." و اون یکی گفت "آره، اینجوری میرقصیم با آهنگش!" و سه چهارتاشون اومدن وسط، دست همدیگه رو گرفتن و شروع کردن به رقص کردی!
بماند که با چه مکافاتی صدای پسرا رو خفه و قر دخترا رو تموم کردم...
رسیدیم به عکسی که توش یه آقایی ماشینش رو جلوی پارکینگ یکی دیگه پارک کرده بود. پرسیدم "این آقا چه کار اشتباهی انجام داده؟"
همه جواب درست رو دادن.
بعد پرسیدم "خب، در مقابل ما باید چه کاری انجام بدیم؟"
و باز دوباره حماسهآفرینی شاگردان من!
دوباره پسرا از جاشون پریدن و یکی داد میزد "باید با مشت بزنیم توی دهنش!" و اون یکی معتقد بود "باید پنچرش کنیم!" و این وسط خاطرهی دخترها گل کرد که "خانوم اجازه؟ دایی من شیشههای ماشین یه نفر رو خرد کرده بود سر همین موضوع!" و جایزهی خلاقانهترین پاسخ میرسه به دیار:
- زیر ماشینش آتیش روشن کنیم، بره هوا!
ایول
عالی مثل قبلیا!!!
پ.ن:گفته بودم عاشق دیارم؟
عالی بود اصن((206))
دیار دوست داریم ((206))
ما رو منتظر نذار عذرا بازم بنویس
درووود
خب درواقع بازگشتم به سایت با خطرات بسیاااار زیبات شروع شد
عااالییی بودن((207))((207))((207))
همیشه یکی از عجایب معلم های ابتدایی برای من صبرشون بوده... یعنی شک دارم اگه ایوب رو تو شرایط شما میذاشتن دووم میاورد... واقعا معلمی شغل نیست عشق است...
استقامتت رو هم تحسین میکنم و یادی میکنم از معلم های اول ابتداییمون که چند تاشون واقعا فراری شدن... و نهمین معلم که تونست در کنار ما دووم بیاره...
یه سوال
روزی چند ساعت به کارای بچه ها میخندی؟ این کلاسی که ازشون گفتی چندمین؟ راز صبرو استقامتت چیه؟
خب مث اینکه سه تا سوال شد...اوپس
و من بودم بیشتر سعی میکردم کردی یاد بگیرم فرصت فوق العاده ایه
منتظر بقیه خاطراتتم شدید هستم