راوی: محمدرضا (ghoghnous13)
همگروهیها: صادق؛ مهرناز؛ علیرضا
مأموریت: دستگیری خوناشام
خسته تر از اونی هستم که بخوام تا بعد از ظهر توی سازمان بمونم. میخوام بپیچم برم بیرون. طبق عادت هر روز میخوام از آسانسور استفاده کنم چون مرحلۀ آخر که خروج از ساختمان است باید مخفی باشه پس لزومی نداره از همین حالا مرموز بازی دربیارم. خیلی ساده از اتاق خارج میشم و به طرف آسانسور میرم. دکمه رو فشار میدم و منتظر میمونم. اَه، چقدر دیر حرکت میکنه این لعنتی. آسانسور با صدای تلقی در طبقۀ پیشگوها توقف میکند و در کشویی آن باز میشود. خدای من، تنها کسی که نیازی به دیدنش ندارم همین دختریست که الآن درون اتاقک آسانسور و روبروی من ایستاده است.
-سلام محمدرضا.
-سلام فاطمه.
-جایی میری؟
به اینکه باید به مأمور ارشد عملیات سازمان پاسخگو باشم فکر نکرده بودم. گفتم:
-امم. داشتم میرفتم بیرون یک نوشیدنی بخورم.
اولین چیزی بود که به نظرم آمد. فاطمه از اتاقک آسانسور خارج شد و گفت:
-بذار برای بعد.
با ناراحتی گفتم:
-چرا؟
فاطمه که ناراحت شده بود گفت:
-چون من از ارشدای سازمانم و الآن بهت اجازه نمیدم که جایی بری.
فاطمه خوب میداند که نباید با من اینطوری صحبت کند. چشمانم براق شد و با لحنی که کم کم به سمت عصبانیت میرفت گفتم:
-فاطمه. خوب میدونی که من حوصلۀ کلکل با کسی رو ندارم پس سر به سرم نذار.
فاطمه کمی کوتاه آمد و گفت:
-اوه. محمدرضا. ما چند ساله که داریم با هم کار میکنیم. من تو رو خوب میشناسم. سمیرا رو هم خوب میشناختم.
-اسم سمیرا رو نیار.
-چرا؟ تو اون رو دوست داشتی و منم همینطور ولی اون دیگه رفته و تو باید به این رفتارت خاتمه بدی.
این حرفش از قبلی هم بدتر بود. با عصبانیت گفتم:
-رفته؟ جوری میگی رفته که انگار رفته مسافرت. فاطمه، سمیرا مرده. اون مرده چون من احمق نتونستم چند لحظه زودتر بهش برسم. اون مرده چون من بینشم رو از دست داده بودم. اون مرده چون من معطل خرده فرمایش کسرا شده بودم.
فاطمه گفت:
-مرگ سمیرا تقصیر تو یا کسرا نیست.
-تقصیر منه. همۀ اینا تقصیر منه و البته اون پسرۀ لعنتی. خوب میدونی که بعد از مرگ سمیرا هر روز با قدرتم دنبالش میگردم اما نمیتونم پیداش کنم. تنها دلیلی که توی سازمان موندم هم برای رسیدن به اون پست فطرت رذله.
فاطمه گفت:
-خوبه که تعداد پیشگوها توی سازمان کمه وگرنه الآن باید به خاطر توهین به مافوق و برادر رئیس به بازداشتگاه معرفیت میکردم.
از تغییر ناگهانی لحن و صحبت فاطمه جا خوردم و گفتم:
-اینا چه ربطی به هم داره اون وقت؟
فاطمه مرا به طرف اتاقم هل داد و گفت:
-چون نیم ساعت پیش بقیۀ پیشگوها رو فرستادم برای توجیه نسبت به مسئلۀ پایش مغز اما تو هنوز اینجایی. در واقع رفتم اونجا دنبالت و فهمیدم که بازم سر جلسات گروهی حاضر نشدی. پس کسی اینجا نیست که بتونه طرز صحبت تو رو با من ببینه.
با دلخوری گفتم:
-بازم؟ من همۀ جلسات رو میرم.
به در دفترم رسیدم و آن را باز کردم. در حالیکه فاطمه جلوتر از من وارد میشد گفت:
-میدونم که این ماه سر هیچ جلسهای حاضر نشدی پس به من دروغ نگو.
گفتم:
-دروغ نگفتم. در حقیقت، چیزی نگفتم.
-به هر حال به نوعی انکار کردی. بگذریم.
میخواستم ادامه دهم اما فاطمه از آن اشخاصیست که سخت بتوان دست به سر کرد پس ساکت شدم. فاطمه پشت میز کارم رفت، به عکس سمیرا نگاه کرد و گفت:
-دلم براش تنگ شده.
و در عین ناباوری اشک در چشمانش حلقه زد. دستمال کاغذی را به سمتش گرفتم و گفتم:
-منم همینطور.
فاطمه تشکر کرد و گفت:
-نباید پیش نیروها ضعف نشون بدم اما در برابر خاطرۀ سمیرا نمیتونم.
حالا من باید به او دلداری میدادم. پس از چند لحظه او دوباره لحن قاطع خود را بازیافت و گفت:
-بریم سر اصل موضوع.
شروع شد. منتظر چنین لحظهای بودم. از لطایفالحیل بانوان باید ترسید. ادامه داد:
-این یک دستوره و نمیتونی ردش کنی؛ من فقط بهت ابلاغش میکنم.
باز هم مرا عصبانی کرد اما چیزی نگفتم. او گفت:
-یک گروه برمیداری و میری دنبال یک خونآشام که مشخصاتش رو برات میفرستم. زنده دستگیرش میکنید و برمیگردید. مفهومه؟
با عصبانیت گفتم:
-من هیچ جا نمیرم.
فاطمه این بار عصبانیتر از من گفت:
-باید بری. بدون اما و اگر. این یک دستوره از اعظم.
دهانم را باز کردم تا مخالفت کنم اما در برابر اعظم نمیتوان قد علم کرد. گفتم:
-چرا؟ تو که میدونی من شرایط روحی مساعدی ندارم.
فاطمه پشت چشمی نازک کرد و گفت:
-دو سال از اون ماجرا گذشته و تو هر روز با همین بهونه از زیر کار درمیری. این دیگه مثل قبلیا نیست. باید بری.
کوتاه آمدم و گفتم:
-باشه؛ اما با تیمی که خودم انتخاب میکنم.
فاطمه خواست مخالفت کند اما توی حرفش پریدم و گفتم:
-در غیر این صورت اخراجم کنید. این حرف آخرمه.
همیشه به همین حربه متوسل میشوم و همیشه هم جواب میدهد. کمبود پیشگو در سازمان پیشتاز غنیمتی است که آن را هرگز فراموش نمیکنم، در ضمن اگر از پیشتاز هم اخراج شوم همیشه میتوانم به بوکپیج بپیوندم. فاطمه کوتاه آمد و گفت:
-باشه. فقط بهم بگو با چه افرادی میخوای کار کنی.
لبخند تلخی زدم و گفتم:
-تا نیم ساعت دیگه یعنی زمانی که از سازمان خارج بشم بهت میگم.
اما در حقیقت خودم هم نمیدانم با چه افرادی کار خواهم کرد، تنها کسی که همیشه با او بودم و او نیز مرا درک میکند یک نفر است؛ صادق.
************************************************** **********
بیرون سازمان و درون نیسان پیکاپ چهار در قدیمی خودم منتظر صادق هستم. نمیدانم او چه نفراتی را با خود خواهد آورد اما خیلی هم برایم فرق نمیکند. صادق که باشد خیالم راحت است. او سر وقت از راه میرسد. همراهانش دو نفر هستند. هیچ کدام را نمیشناسم. اولین نفر پسری است با شلوار جین، لباس آستین بلند گشاد، کلاه لبهدار قرمز که همزمان با آهنگی که از هندزفریش پخش میشود آدامس میجود و دستانش را تکان میدهد. نفر دوم ردای بلند مشکی به تن دارد و ماسکی متعلق به عهد بوق بر روی سرش گذاشته. صورتش خالی از هر احساسیت. اما صادق، مثل همیشه باشلقش را پوشیده و شلوار جین مشکی به پا دارد. ابهت صادق در موهای خاکستریش است، او از بس زجر کشیده که در جوانی پیر شده. هیچوقت شبی که تمام داستانش را برایم تعریف کرد فراموش نمیکنم. در کل سازمان فقط من با او صمیمی هستم و تمام داستان زندگیش را میدانم و البته خواهرش که هرگز او را ندیدهام. زمانی که به ماشینم رسیدند بدون معطلی سوار شدند. صادق روی صندلی کنار راننده نشست و گفت:
-حله.
همین یک کلمه کافی بود تا بدانم میتوانیم حرکت کنیم. خیلی آرام شروع به حرکت کردم. پسری که کلاه به سر داشت گفت:
-کجا میریم؟
جا خوردم. چرا این پسر صدای دخترانه دارد. به صادق نگاهی انداختم. او نیز به من نگاه کرد و فهمید که سوالی دارم بنابراین گفت:
-چیه؟
او همیشه کم صحبت میکند و این از جذبههای دیگر اوست. گفتم:
-معرفی نمیکنی؟
پسر کلاهدار گفت:
-من مهرنازم. خواهر بزرگتر صادق.
و در همین حال لباس گشادش را درآورد. تیشرت پسرانۀ مشکی که عکس یک اسکلت رویش بود به تن داشت. کامل به عقب برگشتم و با تعجب گفتم:
-چی گفتی؟
در همین حین مهرناز فریاد کشید:
-مراقب باش.
برگشتم و پیرزنی را دیدم که از خیابان عبور میکرد. با شدت ترمز گرفتم. همگی به جلو پرت شدیم. پیرزن که از صدای ترمز ماشین ترسیده بود کلی فحش نثارم کرد و رد شد. مهرناز گفت:
-داداش میخوای من بشینم؟
گفتم:
-لازم نکرده.
کلاهش را برداشت و موهای مشکی کوتاهش را به نمایش گذاشت. صادق گفت:
-قبلاً بهت گفته بودم که خواهر دارم.
گفتم:
-آره، اما نگفته بودی توی سازمانه.
-نپرسیده بودی.
جوابی کاملاً شسته رفته. مهرناز دوباره شروع به صحبت کرد و گفت:
-اگر با من مثل دخترا رفتار کنی حسابت رو میرسم. نه مراعاتم رو میکنی و نه ازم توقع کمتری داری. من توی این جامعۀ گرگ صفت گرگ منش بزرگ شدم پس حواست باشه.
لبخند بی رمقی زدم و گفتم:
-حتماً یادم میمونه.
گوشیام را به صادق دادم و گفتم:
-با پلگرام یک پیام برای فاطمه بفرست و اعضا رو معرفی کن تا اطلاعات تکمیلی رو بفرسته.
در حالیکه صادق مشغول این کار بود از آینه به پسر دوم نگاه کردم و گفتم:
-تو که دیگه دختر نیستی با هیبت پسرونه.
اخم مهرناز را دیدم اما چیزی نگفت. مطمئنم که صادق دربارۀ اخلاق سگی من به او گفته است. پسر با صدای بمش گفت:
-نه. اسمم علیرضاست و هیلرم. مهرناز من رو برای این مأموریت دعوت کرد.
به مهرناز نگاه کردم و گفتم:
-راستی تو از کدوم دستۀ پیشتازی؟
او گفت:
-منم مثل صادق جنگجوام.
چشمانم را در حدقه چرخاندم و آه عمیقی کشیدم. این حرکتم از دید هیچ کس مخفی نماند اما این صادق بود که جوابم را داد و گفت:
-باید موقع جنگیدن ببینیش. نظرت عوض میشه.
وقتی صادق چنین حرفی میزند یعنی یک غافلگیری تمام عیار پیش رو خواهم داشت. گفتم:
-خوشحالم که با هم هستیم.
جو کمی صمیمانه شد. پس از چند لحظه صادق گفت:
-باید بریم طرف غرب. خونآشامه آخرین بار اون طرف بوده. تو شهری به نام "فریان".
گفتم:
-میدونستم.
علیرضا پرسید:
-از کجا؟
گفتم:
-خیر سرم من پیشگو هستم.
پایم را روی پدال گاز فشردم و با تمام سرعت به مسیری که از قبل شروع کرده بودم ادامه دادم. مأموریتی داشتم که باید انجام میشد.