نوشته اصلی توسط
mixed-nut
خب خب خب،
ترسناکترین خاطره من هم مربوط به جنه، ولی چون هنوز که هنوزه خودمم باورش نکردم (و عمیقا نمیخوام هم که باورش کنم برای همین همیشه پسش زدم) تعریفش نمیکنم ((72))
ولی یه بار بدجوور ترسیدم:
ما یه روشنایی داریم توی هال، که شیشه ایه و یه دریچه داره.
من فکر میکنم ده یازده ساله بودم. شب بود، پدر خوابیده، مامان داشت سریال میدید.
من رفتم آشپزخونه، یه لیوان آب پر کردم و راه افتادم به سمت اتاقم که مسیرش از زیر روشناییه
همین طور توی عالم خودم به سمت در اتاقم بودم که....
یه لحظه سرم رو بالا گرفتم،
دیدم از توی دریچه ی روشنایی، دوتا سفیدی چشم زل زدن بهممممممممم((227))
یعنی یه جوری از ترس مطلق خشکم زد که من زل زدم به آقادزده، ایشون زل زد به من، و اگه تحت شرایط دیگه ای بود، میشد ازش یه فیلم رومنس ساخت ((42))
یه چند ثانیه نفسگیر که گذشت، هر دو به خودمون اومدیم، ایشون فرار کردن، منم درجا شروع کردم به جیغ زدن ((72))
پ.ن: تا مدتها کابوس اون دریچه رو میدیدم من :|
پ.ن2: پدر بیدار نشد :| هرچی داد زدیم پاشووو دزد اومدهههههه، گفت اون الان فرار کرده، پاشم چیکار کنم؟!
پ.ن3: :|:|:|