باور کنین همه اینا در برابر خاطره من هیچی نیستن -__-
یه شب نصفه شب از خواب بیدار شدم رفتم قضای حاجت که دیدم یه سوسک سیاه حموم بالدار رو دیوار نشسته و بهم زل زده =_=
یه چند دیقه به هم نگاه میکردیم فقط :دی هیچ کدوم جرئت نداشتیم تکون بخوریم :دی
اخرش اینقدر جیغ زدم یکی با دمپایی پیداش شد :دی