-
سلاااام !!! چه تابستون زیبایی . خسته نباشید میگم به کنکوریا ( تیری در تاریکی میخوام بزنم !!! اگر هرکی توی دبیرستان ماندگار البرز درس میخونده لطفا آیندشو خراب نکنه با مشورت کردن و انتخاب رشته با مشاور ارشد میربلند (!) ، هیچی بلد نیست این مرد و بهتره که خودتون تلاش کنید ربای انتخاب رشته با استفاده از نرم افزار های متعدد انتخاب رشته و سایت قلمچی یا هرجایی که خودتون فکر میکنید مناسبه . ایشون به انتخاب رشته بسیاری گند زد که خوشبختانه من جزوشون نبودم ((207))((207))((207)) )
خب بریم سراغ این نقد ! بازم ببخشید دیر به دیر میام ، شرمنده . میخوام برم سراغ کتاب دختری در قطار ! چه کتاب فوق العاده ای ، به به ، بسیار زیبا . میدونید که فیلمش را هم دارن میسازن که به نام The girl on the train هست . نویسنده کتاب خانم پائولا هاوکینز هست که همچنین برای نوشتن کتاب دختر گمشده یا Missing Girl معروف بوده که دوباره همچنین !!! فیلمی هم از این کتاب سخته شد و میدونید که اسکار گرفت ! پس با تاریخچه روشنی از موفقیت سر و کار داریم اینجا .
کتاب در فضای لندن هست با ژانری جنایی و رازآلود . صفحات کتاب در حدود بیشتر از 300 هست و میشه گفت تقریبا سه شخصیت اصلی دارد که هر سه خانم هستند . راوی هم اول شخص میباشد !!
از اینجا به بعد خطر اسپویلر !!!((228))
خب من اول 20 خط نوشتم ولی بعد پاک کردم چون میخوام فرض کنم که وقتی دارید اینو میخونید یعنی کتاب را هم خوندید ! اگر نخوندید که برید سراغ کتاب یا حداقل منتظر بمونید تا فیلمشو ببینید تا بهتون واقعا بچسبه ! هیچ دلیل عقلانی نداره همچین داستان قدرتمندی را برای خودتون خراب کنید با خوندن نیمچه نقد من !!!
داستان سه زاویه دید داشت ، ریچل و آنا و مگان . اول میرم سراغ آنا ، فکر میکنم فقط نقش تکمیلی داشت . درسته که آخرش جون ریچل را نجات داد و شجاعت بزرگی نشون داد ولی واقعا نقش و تاثیر فراوانی در کتاب نداشت . نقش اول داستان ریچل بود و به طرز وارونه ای مگان هم نقش اول بود ولی حضور بسیار کمتری در کتاب داشت که نکته بسیار هنرمندانه ای هست . یک شخصیت با نبودنش و حضور نداشتنش ، باز تونسته تمام کتابو مربوط به خودش کنه ! من ریچل و مگان را زوج اصلی داستان در نظر میگیرم .
از زاویه دید ریچل ، داستان با مقدمه ارامی شروع شد . چیز هایی که لازم بود را درباره زندگیش فهمیدیم ولی در عین حال ، نویسنده هزاران فاکتور مختلف را از چشم ما پنهان نگه داشت و هر فصل بسته به دلخواهش یک راز دیگه را فاش میکرد که میتونست خاطره جدیدی درباره زندگی مشترک تام و ریچل باشه یا به سادگی رابطش با یکی از همکارانش تا ما با فهمیدن هرچه بیشتر ، شخصیت داستان را بهتر بشناسیم . میتونم بگم کمال گرایانه ترین کتابی بود که خوندم ، دقیقا از صفر شروع کرد و در آخر داستان همه راز ها را فاش کرد و سعی داشت با سرعت کم ، اطلاعات ما از شخصیت ها را به 100 برساند . در این میان ، پیچش های عظیمی داستان را به هم گره زده بود تا جایی که بعد از پیدا شدن جسد مگان ، به هیچکس حتی اون مرد مو قرمز ( یا مو زرد !؟ ) در قطار هم اعتماد نداشتیم و احتمال میدادیم که قاتل باشد ! ولی دوباره انقدر هنرمندانه و محتاطانه درباره تام صحبت شده بود که تقریبا به فکرمان خطور هم نمیکرد که شاید قاتل اون باشه ! و این یکی از مهم ترین و زیباترین ساختار های کتابه !
میدونی چرا !!!؟؟؟ چون که یکی از خواسته های اصلی من از کتاب های جنایی این هست که همه فاکتور ها و اتفاقات را روشن در اختیارم قرار بده و این شانس را بهم بده که شاید من بتونم آخر کتابو حدس بزنم ! و تنها اگر اون نویسنده خیلی خیلی خیلی کاربلد باشه ، این ریسکو قبول میکنه و در عین دادن همه اطلاعات کافی و لازم ، باز کار را انقدر برامون سخت میکنه که توی این مسابقه ، باز هم خودش برنده میشه و حقیقتا در آخر کتاب میتونه شگفتی و تعجب برامون ایجاد کنه . ما این امکان را داشتیم که حدس بزنیم تام این کارو کرده چون با توصیفات زیبای نویسنده خودمونو دقیقا جای ریچل قرار داده بودیم . من که در این مسابقه توسط نویسنده شکست خوردم و نتونستم به درستی حدس بزنم ! حتی اخرش فکر میکردم مثل کلیشه هایی که بهشون عادت داریم ، شوهر مگان یه دفعه از راه برسه و دو تا زنو نجات بده ولی نه ! خبری از اون نبود و آنا به طرز عجیبی شجاعتشو ثابت کرد .
کتابی پرهیجان تر از این پیدا نمیشه ! تقریبا به همه شک میکنیم که قاتلن ! مخصوصا اون جایی که شوهر مگان به ریچل حمله میکنه . میدونیم که شخصیت مگان گم شده و مرده ، پس این احتمال را میدیم که نویسنده ریچل را هم بکشه و داستان را با آنا ادامه بده پس منطقی هست که اگر شوهر مگان قاتله ، ریچل هم به جمع مرده ها خواهد پیوست ولی باز اشتباه فکر میکردیم و ریچل زنده میمونه ! زیباتر از این نمیشه .
شاید یه کوچولو در شخصیت تام کم کاری شده بود ، شاید نویسنده خواسته بود که جو راز الود این شخصیت را حفظ کنه . کمی نامعقول بود که فردی با این درجه مشکلات روانی ، بتونه زندگی راحتی را کنار فرزندش بگذرونه . ولی باز هم من این را نکته ای منفی در نظر نمیگیرم چون به نظرم میل نویسنده بوده ، به من چه !!
اشنایی با شخصیت مگان هم به طرز شاهکاری اتفاق میفته ، وقتی داستان زندگیشو برای روان شناسش تعریف میکنه مو به تن آدم سیخ میشه . من حتی شخصیت عجیب مگان را بیشتر از ریچل دوست داشتم و فکر میکنم نقش بسیار اساسی تری داشت .
یکی دیگر از نقاط هیجانی کتاب برای من ، اونجایی بود که ریچل تصمیم میگیره با اون مرده توی قطار حرف بزنه ، چون تقریبا هیچ سرنخی برامون باقی نمونده و اون مرد اخرین امیدمونه و باعث شد تپش قلب بگیرم ، مثل چندین جای دیگه کتاب .
حالا میخوام بعد این همه تعریف کردن از این اثر خارق العاده ، چند تا نکته منفی به نظر این حقیر که نقد هم به درستی بلد نیست ، عرض کنم !!!
در 100 صفحه اول داستان خیلی زمان برد تا فهمیدم که فصل هایی که مگان تعریف میکنه خیلی قبل تر از ریچل هست از لحاظ زمان . حتی چند تا جا فکر کردم که فهمیدم ، ولی اشتباه میکردم و تا آخر داستان ، درگیر سردرگمی عجیبی شده بودم برای آنالیز کردن زمان اتفاق ها و بعد از یه جایی دیگه بهش فکر نکردم و فقط خوندم که ببینم چی میشه . نویسنده نمیتونه انتظار داشته باشه که با نوشتن تاریخ در شروع هر فصل ، ما بریم مثل کارآگاه ها یک جدول زمانی درست کنیم تو خونمون و همه وقایع را به ترتیب بنویسیم تا رشته داستان از دستمون در نره . خب درسته که در نرفت !! ولی واقعا تا حد زیادی سردرگمم کرد .
البته این که مگان درباره یکی صحبت میکنه که دوسش داره و همراهش میخواد به شوهرش خیانت کنه ، ولی در عین حال میذاره فکر کنیم که منظورش روان شناسش هست ولی در حقیقت اینطوری نیست و با تامه ، این سردرگمی جالبیه و من دوسش دارم ولی اون تشخیص ندادن زمان فصل ها خیلی منو اذیت کرد .
همچنین !! ریچل فهمید که اون شب تام را با مگان دیده و نه آنا ، خب !؟ میدونم شخصیت ضعیفی داره و الکلیه و افسرده ولی انتظار نداشتم کار احمقانه ای بکنه مثل رفتن پیش تام ! که چی بشه ! درسته که منو سکته داد و نویسنده به هدفش رسید و هیجانی بود ولی مورد انتظار ما نبود . نمیدونم ، شاید همه چیز هم نباید طبق انتظارات ما باشه ، قبول دارم که بد نبود و قشنگ بود . فکر میکردم بره سراغ پلیس چون احساس میکردم اون مامور پلیس نقش بیشتری باید داشته باشه ، درصورتی که فقط سیاهی لشگر بود .
مشکل دیگه ای هم بود ... راوی اول شخص بود و ما با تفکرات شخصیت ها سر و کار داشتیم ، یعنی انگار توی مغزشون مثل یه انگل ( چه تشبیهی !! ) جا خوش کردیم . با توجه به الکلی بودن ریچل ، بعضی جاها خیلی خیلی چرت و پرت میگفت و من با این که صبرم زیاده ، باید اعتراف کنم یه جاهایی ، یه کوچولو پاراگراف ها را میپریدم جلو چون مشخص بود داره خیالبافی میکنه . درباره مگان و آنا هم همینطور فقط چون صفحات کمتری حرف میزدن ، کمتر به چشم می اومد . خب اینم البته از ویژگی های این شخصیت الکلی هست و شاید نباید خرده ای گرفت .
در پایان کتاب ، فکر میکردم که ریچل برگرده پیش شوهر مگان و عاشق هم بشن یه جورایی ! . حدسم این بود یا بهتر بگم : همچین کلیشه ای را انتظار داشتم ولی اتفاق نیفتاد . خیلی بهم نچسبید ولی حرکت شجاعانه ای بود تا ما رو از کلیشه دور نگه داره و بهش احترام میذارم .
بسیار بسیار بسیار ممنون که حرف های طولانی منو مطالعه کردید ! سپاس ! وقتی بهم اطلاع میدید که نقدو خوندید و براتون جالب بوده خیلی خوشحال میشم ، بازم تشکر . صمیمانه امیدوارم حداقل چند نکته مفید گفته باشم و شما لذت برده باشید . مسلما نقدم ( اگر بتونم بهش نقد بگم ! ) کامل نیست و به چندین موضوع اشاره نکردم ولی به بزرگی خودتون ببخشید .
خیلی خیلی خیلی خوشحال میشم اگر شما هم نظراتتون را درباره این کتاب همین جا بنویسید و پست کنید ! که بگید موافق هستید با من یا نه ! یا حتی کتابی که مورد علاقه خودتون هست را ، اینجا نقد کنید ... فکر میکنم کار عالی باشه چون با نوشتن درباره یک کتاب ، تاثیر اون را پرورش میدیم و رخداد ها بهتر در ذهنمون میمونه . من هم میتونم از نقد های شما لذت ببرم .
فعلا ((5))((87))((87))((87))((87))((87))((87))((87))