سلام دوستان به یاری خدا می خوام این داستان رو شروع کنم داستان درباره غریبه ای مرموز
و مطرود از سوی شهر تالش هستش سعی دارم داستان رو در ژانر های فانتزی حماسی فلسفی
جلو ببرم امیدوارم که خوشتون بیاد انشاءالله فصل اولش رو هم هفته آینده براتون میذارم
مقدمه
اینکه شما در همه جا مطرود باشید خیلی بد هستش من در جای جای مختلف این سرزمین
سفر کردم هربار با شخصیتی متفاوت بعد از پانزده سال سفر در جای جای این سرزمین سکونت در تالش پایان کار من بوده دیگر رمق سفر ندارم در کنار شورشی های نیسا شمشیر زدم همچنین دوشادوش سواران پاراایتاسن در مقابل نیرو های متخاصم آراخزیا و در شهر گنج شیچیکان تحصیل کردم و در اورو تدریس نمودم اما در تمامی این نواحی و نواحی دیگر هنگامی که دیگر نیازی به حضور من نداشتند آرتاریتی بودنم را بهانه و بر مرا طرد می نمودند اینک در تالش در میان درختان آهن زندگی ای دور از اجتماع را انتخاب کرده ام اما همیشه نمی توان در انزوا زندگی کرد