سلام ، این اولین داستان کوتاهی هستش که نوشتم .
کتاب خانه :
سوزش ناشی از ضربه ی لگد آدولف را بیدار کرد . آدولف خمیازه ای کشید و با ترس چشم هایش را با دستش مالید ؛ نگاهی به اطراف انداخت ،
مردی با عینک دودی ، قوز کرده بالای سرش ایستاده بود .
مرد داد زد :پسره ی لعنتی ، من توی این اتاقک مسخره چیکار می کنم ؟ ما الان کجاییم ؟
ادولف نگاهی به صورت مرد انداخت ؛ مطمئن بود مرد را قبلا جایی ندیده است . لحظه ای به اطراف نگاه کرد و دید در اتاقکی چند متری او با مردی
که روبرویش ایستاده تنهاست . نمی دانست در کجاست و و بخاطر نمی آورد چگونه سر از این اتاقک در آورده است . خواست به مرد بگوید که نمی
داند ولی از نگاه خشمناک مرد ترسید . پاهایش را به آرامی جمع کرد و زانوهایش را در بغل گرفت . مرد دوباره لگدی به آدولف زد : بچه مگه کری ؟
می پرسم ازت ما کجاییم ؟ در این خراب شده کجاست ؟
آدولف با صدایی گرفته و گیج پاسخ داد : مممن نمی دووونم .
مرد با دست هایش یقه های ادولف را گرفت و او را از جای بلند کرد .
- می دونی اگه دروغ بگی انقدر میزنمت تا خون بالا بیاری .
آدولف نا خودگاه بغضش گرفت و با صدای هق هق خفه ای گفت : من نمی دونم ؛ منم نمی دونم کجاییم . من رو بگذار زمین .
مرد ادولف رو به کناری انداخت . سر و صدای اتاقک هر دوی آن ها را ترساند ، مرد که اثر ترس در صداش معلوم بود گفت : این اتاقک داره انگار پایین
میره .
مشتش رو به دیواره ی اتاقک کوباند و فریاد زد : کسی صدای ما رو میشنوه ؟ کمک ! ما اینجا گیر افتادیم .
مرد این کار رو چندین بار تکرار کرد ، درخواست های کمک با صدای بلند کم کم به ناسزا های نجوا گونه تبدیل شدند . مرد به آرامی در کنار
آدولف نشست ، آدولف داشت بی صدا گریه می کرد .
.
.
.
پایین آمدن اتاقک متوقف شد ، هردو فهمیدند که اتاقک ایستاده است . دیواره ی سمت چپی اتاقک صدای تق مانندی کرد ، به سرعت سر مرد رو به
سمت دیواره برگشت ، دیواره به آرامی کنار رفت و شبیه دری مخفی باز شد . روبرویشان اتاقی سفید بود و پیر مردی با لباسی رسمی اما کمی هم
عجیب و غریب ایستاده بود . مرد تا پیرمرد رو دید داد زد :این جااا ... .
پیرمرد به آرامی انگشت اشاره اش رو سوی لبانش برد و زمزمه کرد : ششششش . صدای نجوای آرام پیرمرد در اتاق به نحوی خاص پیچید . مرد به
خودش لرزید ، جمله خودش را نا تمام گذاشت و ساکت شد .
پیرمرد ادامه داد :سکوت اولین شرط حضور شما در کتاب خانه هست ، مهمانان عزیز لطفا از اتاقک بیاین بیرون ، من شما رو راهنمایی می کنم .
مرد و ادولف که به شدت ترسیده بودند . طبق دستور پیرمرد از جای خود بلند شدند و به بیرون اتاقک رفتند . مثل دوتا بچه دبستانی ، ساکت و مودب در
برابر پیرمرد ایستادند ؛ انگار که اراده ای از خویش ندارند .
پیرمرد روی خودش را از آنها بر گرداند . به سمت در کنار اتاق قدم برداشت و در حالی که داشت راه می رفت گفت : به دنبال من بیاین . من به شما راه
رو نشان خواهم داد .
آدولف و مرد بی اختیار به دنبال پیرمرد راه افتادند . پیرمرد در اتاق را باز کرد و از اتاق به بیرون رفت و آنها نیز در پس او بیرون رفتند .
آدولف نمی توانست صحنه ای را که در روبرویش می بیند باور کند . آنها در کتاب خانه بودند . نمی توانست آنچه می دید باور کند .لحظه ای بعد
احساسی از وحشت سراسر او را در بر گرفت .
آنها در کتاب خانه بودند اما چه کتاب خانه ای ؟ تا هر کجا که چشمانش کار میکرد قفسه های پر از کتاب بود و میز هایی برای مطالعه و آدم هایی
نشسته بر پشت میز ها و غرق در خواندن . به قیافه شان که نگاه می کردی انگار که سال هاست بر روی صندلی های نچندان راحت آنجا نشسته اند و
دارند حریصانه کلمات صفحات روبرویشان را با چشمان خود می بلعند . آدولف پیش خود لرزید ، می دانست باید در خواب باشد چرا که چنین کتاب
خانه عظیمی نمی توانست در هیچ کجای جهان وجود داشته باشد .
به مانند بچه ای که به دنبال مادر خود میرود ، آدولف و مرد بدون این که چیزی بپرسند به دنبال پیرمرد راه افتاده بودند . هر دوی انها با دیدن کتاب خانه
خیلی بیش از پیش ترسیده بودند . خیلی بیشتر از حدی که دیگر بتوانند سخنی بگویند .
پیرمرد نا گهان ایستاد ، بعد به آرامی و با وقاری خاص خود ، روی یک صندلی نشست و شروع به صحبت کرد :
سلام آدولف ، سلام جرج . به کتابخانه خوش امدید . من کتابدار هستم .
بعد لبخندی شرورانه زد و ادامه داد : حتما خیلی ترسیدین و خب حق هم دارید . گاهی کتاب خانه حتی برای من که از ابتدا کتابدار اینجا بودم ترسناک
میشه . ولی خبر خوب این که بخت به شما رو کرده .
بعد دوباره از خای خود بلند شد و با حالتی رسمی ادامه داد : مهمانان عزیز در کتاب خانه هر کتابی را که بخواهید خواهید یافت . هر کتاب نوشته شده و
البته هیجان انگیز تر هر کتاب نوشته نشده نیز هم . بهتر است بگم که اینجا مکان جمع شدن همه کتاب هایی هست که می توانند وجود داشته باشد . همه
قصه هایی که ممکن است روزی خوانده شود.
کتابدار بعد از گفتن این جمله انگار که از حالت رسمی خود خسته شده باشد شروع به خندیدن کرد و ادامه داد :
اری ، اینجا همه داستان ها حضور دارند . و همه کتاب هایی که جایگشتی از کلمات هستند که ممکن است معنی بدهد .
خنده اش متوقف شد . از جایش بلند شد به سمت آدولف و جرج رفت . ادولف وحشت زده خواست فرار کند اما انگار پاهایش را به کف چوبی کتابخانه
میخ کرده باشند ؛ نتوانست ذره ای جابجا شود . پیرمرد که حالا به آن دو رسیده بود به آرامی سرش را میان سر آن دو که وحشت زده در جای خود
ایستاده بودند ، خم کرد . و به حالت نجوا گونه گفت : هر حقیقتی که در جهان قابل گفتن باشد در کتاب خانه موجود است و هر دروغ نیز هم .
بعد سرش را عقب کشید و چهره اش در هم فرو رفت . ادامه داد : ولی حتی کتاب خانه بی اتنها هم مثل هر جایی قوانین خاص خود را دارد ، مهمانان
نمی توانند بیشتر از یک کتاب از کتاب خانه قرض بگیرند . پس خوب دقت کنید که انتخابتان چه خواهد بود .
بعد رو به سمت جرج گفت : جرج نظرت در باره ی انتخاب کردن کتاب خودت چیه ؟ کتابی که همه ی داستان زندگی تو ، چه گذشتت و چه
آیندت ، درش نوشته شده باشه .
کتابدار لبخند زد : خب جرج برق نگاهت نشون میده که انگار تو دنبال همین کتابی ؟ نه ؟
جرج سرش را به سرعت به نشانه موفقیت تکان می دهد .
پیرمرد چند قدمی به سمت قفسه کناری بر می دارد . دستش را به سمت کتابی که جلد نه چندان خاصی داشت دراز می کند و آن را از قفسه بیرون می
اورد . بعد به سمت جرج بر می گردد . کتاب را به سوی جرج می گیرد . جرج به مانند بچه ای که بخواهد هدیه ای را بگیرد به کتاب چنگ میزند . اما
کتابدار که هنوز کتاب را محکم در دستان خود نگه داشته بود با لبخندی گفت : جرج نمی خوای بیشتر فکر کنی ؟ این جا هر کتابی در باره ی هر
چیزی که بخوای هستش ولی تو فقط یک انتخاب داری . آیا از انتخاب خودت مطمئنی ؟
جرج دوباره کتاب را می کشد . کتابدار کتاب را رها می کند . جرج ذوق زده به سمت اولین میز میرود . به سرعت روی صندلی می نشیند و کتاب را
باز می کند .
آدولف داشت به جرج نگاه می کرد ، این ولع مرد غریبه برای کتاب برایش حسی غریبه بود . صدای پیرمرد آدولف را به خود آورد .
-خب آدولف نوبت انتخاب کردن تو هستش . آیا تو هم میخوای کتاب زندگی خودت رو انتخاب کنی ؟
کتابدار که از نگاه آدولف جواب آدولف رو فهمید بود ادامه داد : خب آدولف اگه انتخابت همینه بیا از این جا بریم و جرج رو با کتابش تنها بگذاریم ،
فکر کنم کتابی که تو به دنبالشی رو در جای دیگری باید به دنبالش بگردیم .
و کتابدار شروع به حرکت کرد و آدولف هم پشت سرش به راه افتاد ... .
.
.
.
-آدولف من هیچ وقت نفهمیدم این آدم ها چرا انقدر احمق هستند . بهشون این انتخاب رو میدی که هر کتابی رو خواستند بخونن و این انتخاب که به
دنبال حقایق تازه باشن . این کتاب خونه بی انتهاست ولی اونا درکش نمی کنن . احمق هایی که این فرصت را نادیده می گیرن و کتاب داستان زندگی
خودشون رو انتخاب می کنن . موجوداتی که تنها چیزی که توی ذهن کوچیکشون جای داره خودشون هست . داستان زندگیشون رو اگر صبر کنن خود
زندگی شون براشون روایت می کنه .
اما خب کتاب خونه نمی تونه ببخشه ، نمی تونه ببخشه کسانی رو که اهمیتش رو درک نمی کنن . می دونی از خوندن اون کتاب چی
نصیب جرج بد بخت میشه ؟ هیچی . هیچی البته واژه دقیقی برای توصیفش نیست . اون کتاب زندگیشو ازش می گیره . حتما الان با
خودت داری فکر می کنی مگه جرج چی توی این کتاب خواهد خوند .
جرج فقط چیزی رو می خونه که انتخاب کرده بخونه . از اولین لحظه زندگیش توی اون کتاب ثبت هست . وقتی کتاب رو باز کنه
ابتدایی ترین لحظه های زندگیش رو خواهد دید و وقتی که کتاب رو شروع به خوندن می کنه انگار که دوباره داره تموم اون لحظه ها
رو زندگی می کنه ؛ دوباره با خوندن خنده هاش خواهد خندید و با خوندن خاطرات تلخ خود در دل خواهد گریست . اون دوباره تک
تک لحظات زندگیش رو خواهد چشید . کلمه به کلمه ی کتاب در جلوی چشمانش به گونه ای شکل خواهد گرفت که تک تک ثانیه
های زندگیش رو درش جای خواهد داد . جرج کتاب رو انقدر میخونه تا داستان کتاب برسه به همون لحظه ای که جرج وارد کتاب
خونه میشه . دوباره در کتاب خواهد خواند که جرج کتاب زندگی خودش رو انتخاب کرد ، در کتاب خواهد خواند که جرج ذوق زده
به سمت اولین میز میرود و به سرعت روی صندلی می نشیند و کتاب را باز می کند . و دوباره جرج در کتاب خواهد خواند تک تک
کلماتی که پیش از این جرج در کتاب خوانده بود .
.
و دوباره
و دوباره
و دوباره
.
.
.
خب آدولف فکر کنم رسیدیم به کتابی که من حدس میزنم تو به دنبال اون هستی . کتاب داستان مردی هستش که به دنبال ساختن
برجی برای رسیدن به ستاره هاست .تو همینو می خواستی ؟ مگه نه ؟
آدولف با شک سرش را تکان می دهد . کتابدار دوباره حالت رسمی به خود گرفت دستش را به سوی آدولف دراز کرد .کتاب را به
سوی او گرفت و با لبخندی گفت : آدولف نمی خوای بیشتر بهش فکر کنی ؟ این جا هر کتابی در باره ی هر چیزی که بخوای هستش
ولی تو فقط یک انتخاب داری . آیا از انتخاب خودت مطمئنی ؟
آدولف پیش خودش در تردید بود اما کتاب رو از کتابدار گرفت .
کتابدار شروع به رفتن کرد و در این حین بدون این که سرش را به سمت آدولف برگرداند گفت : هر وقت کتاب رو تموم کردی فقط
کافیه صدا بزنی . من یا همکارام تو رو به در خروجی راهنمایی می کنند . فکر نکنم کار تو به اندازه جرج طول بکشه .
و در حالی که داشت دور میشد ادامه داد : راستی ، توی این کتاب دروغ هایی نوشته شده که تو اون ها رو باور خواهی کرد .
و اما آدولف که داشت از باز کردن کتاب در هیجان غرق میشد آخرین حرف کتابدار را نشنید ... .